eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
145.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم روزها می گذشت و من و مهدی بیشتر جای خالی بچه رو حس می کردیم...تا اینکه تصمیم گرفتیم به بچه
من بالاخره داشتم بچه دار میشدم و به قدری خوشحال بودم که هیچ چیزی نمیتونست منو ناراحت کنه.... مهدی ام به شدت علایقشو نسبت به فرشته ی تو راهیمون نشون میداد و هیچ روزی دست خالی نمیومد خونه...هر روز یه لباس یا عروسک جدید براش می خرید و تا ساعتها توی اتاقی که براش درست کرده بودیم، رویا می بافتیم و ذوق می کردیم... روزهای آخر بود و ما به گلاره گفته بودیم هر ساعتی از شبانه روز دردت شروع شود تماس بگیر تا بیایم ببریمت...ساک لباسای بیمارستان هم اماده بود... اون روزا فقط داشتیم به سلامتی دخترمون و پیدا کردن یه اسم دلنشین فکر می کردیم...گزینه های اسم زیاد بود..اما آخرش هر دومون سر اسم نگار توافق کردیم...دختری که قرار بود به زندگی ما رنگ بده و ما روی تخم چشممون نگهش داریم... نصف شب بود که گلاره با حال بد زنگ زد...انگار آب سرد رو روی سر من و مهدی خالی کردن...به سرعت خودمونو رسوندیم و سوارش کردیم و بردیمش بیمارستان... انتظار توی سالن زایمان از ۹ ماه انتظار برای ما طولانی تر گذشت...تا اینکه یکی از اینترن ها اومد بیرون و گفت خداروشکر هر دو سالمن...هم مادر ...هم بچه...یه لحظه هم ناراحت شدم..هم خوشحال...مادر نگار من بودم...ولی این جمله...چقدر برام بی رحمانه بود...شاید دلیل همه ی استرسی که این مدت کشیدم همین بود...همین یک جمله..که من نگار رو به دنیا نمیارم... مهدی متوجه حالت من نشد و دستمو کشید برد تا بچه رو از پشت شیشه نشونمون بده....و ما توی یه صبح دلنشین...نگارِ جانمون رو دیدیم...چقدر زیبا...چقدر ظریف...چقدر معصوم...گریه ما قطع نمیشد..من و مهدی مثل بچه های ۵ ساله گریه می کردیم و منتظر بودیم تا هر چی زودتر بچه رو تحویل بگیریم...اما انگار قرار نبود این اتفاق راحت باشه..‌‌. رفتم پیش گلاره...حال عمومیش خوب بود..ماشاالله زن قوی ای بود...بهش گفتم فردا صبح میتونه مرخص بشه.. ما تقریبا دیگه کاری با گلاره نداشتیم...هزینه رو تمام و کمال پرداخت کرده بودیم..که برای ما توی اون زمان خیلی زیاد بود...ولی وقتی اسم بچه میومد، اونا فقط عدد و رقم بودن..و ارزشی نداشتن..تموم طول بارداری هم انواع و اقسام ویتامین ها و مواد غذایی درجه یک رو براش فراهم کرده بودیم.. یادم نمیاد چطور شد..من یکی دو ساعت چشمام روی هم رفت... وقتی بیدار شدم بچه رو بغل گلاره دیدم ...به شدت عصبانی شدم چون می ترسیدم بعد دیدنش بهش علاقه مند بشه...کنترل خودم دستم نبود و به سرعت رفتم بچه رو ازش گرفتم...چرا اون باید اولین کسی می بود که بچه رو بغل کنه؟؟ همه ی پرستارا ماجرا رو نمیدونستن و وقتی این واکنش منو دیدن تازه فهمیدن چی شده...خواب رو به خودم حروم کردم تا وقتی بچه رو از بیمارستان تحویل بگیریم...وقتی کارای ترخیص گلاره تموم شد، ازش عذرخواهی کردم ...ولی انگار حسابی ازم ناراحت شده بود..دلش صاف نشد..اما حتی ناراحتی اونم نتونست منو مانع شادی بی حد و حصرم برای نگار بکنه.. نگار رو با لباسی که براش آماده کردم آوردیم خونه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم دیدم که بابا در رو بست و اومد توی خونه گفت لااله الا الله، این پسره انگار حرف حالیش نمیشه،
بعد از کمی نشستن بابام گفت خب اینم فرصتی که میخواستی، بفرمایین.. من روم نمیشد سرم رو بالا بیارم‌. گفت من ۲۷ سالمه، همونطور هم که میدونین اهل این شهر نیستم و اومدم گلیم خودمو اینجا از آب بکشم بیرون، درآمدم بد نیست و هدفهای بزرگتری تو سرم هست، قصد دارم یه خونه اینجا بسازم، ماشین هم دارم، تا دیپلم درس خوندم ولی اگه مهسا خانوم بخواد بعدا با هم ادامه میدیم. ۲ تا داداش و ۲ تا خواهر دیگه هم دارم که همگی ازدواج کردن. من واقعا به مهسا خانوم علاقه دارم و از همون لحظه اول ازش خوشم اومد و اگه نخواین به من بدینش انقدر میرم و میام تا از دستم عاصی بشین، من به این راحتیا عقب نمیکشم. پدر و مادر مگه جز خوشبختی بچه شون چی میخوان من قول میدم خوشبختش کنم و هر چیزی که بخواد براش فراهم کنم. الان نیومدم خواستگاری رسمی چون پدر و مادرم اینجا نیستن ولی اومدم ازتون خواهش کنم که موافقت کنین، در هر صورت دخترتون ازدواج میکنه چه بهتر با کسی ازدواج کنه که عاشقش باشه. پدرم از روی استیصال نگاهی به مامانم کرد و گفت چی بگم، باید اجازه بدی فکر کنیم. محمد رضا گفت هر چقدر دلتون میخواد فکر کنین ولی بدونین اگه جوابتون منفی باشه من منصرف نمیشم، شاید اصلا خود دخترتون دوست داشته باشه ازدواج کنه. اون شب پدر و مادرم حرفی در مورد محمدرضا با من نزدن. ولی روز بعدش بابام اومد تو اتاقم و گفت دخترم میدونم الان وقت ازدواج تو نیست ولی این پسر دست از سرمون برنمیداره بنظرم پسر خوبی میاد اگه تو راضی هستی با خونوادش بیاد خواستگاری اگه نه که من طرف تو هستم. تو عمرم انقدر قرمز نشده بود، خیلی خجالت کشیدم و زیر لب گفتم هر طور خودتون صلاح میدونین. پدرم یه نگاهی بمن کرد و گفت پس مبارکه ان شالله.. آخر همون هفته جلسه خواستگاری رسمی با حضور پدر و مادر محمدرضا برگزار شد، پدر و مادرش پیر بودن و محمدرضا بچه آخرشون بود. وقتی رفتیم تو اتاق صحبت کنیم دستام می لرزید، دستامو گرفت تو دستش و گفت دیگه مال خودم میشی، خوشبختت میکنم.. من فقط لبخند زدم. قرار شد تا بزرگترهای فامیل هم بیان تا قرار و مدار عقد و عروسی تعیین بشه. فامیلامون وقتی فهمیدن خیلی سرزنشمون کردن و به پدر و مادرم گفتن که چه عجله ای دارین برای شوهر دادن مهسا، مگه چند سالشه، چرا نمیذارین درسش رو بخونه و کلی حرف دیگه ولی کار دیگه از این حرفا گذشته بود. و فکر میکنم تو همون مدت کم پدر و مادر هم مجذوب محمدرضا شده بودند. قرار عقد و عروسی گذاشته شد، من دیگه کم کم نسبت به درسم بی توجه شده بودم از یه طرف مهمونیای بعد از عقد و از طرف دیگه هیجانات دوران عقد. دیگه انقد تو خونه محمدرضا رو قبول داشتند که فقط حرف حرف اون بود، حتی برای برادر کوچیکترمم برنامه داشت حتی اگه اون دوست نداشت که انجامشون بده. تا وقت عروسی بالای کارگاه، یه خونه خیلی بزرگ و قشنگ ساخت که زندگیمون رو اونجا شروع کنیم، هر کی خونه رو میدید حسودیش میشد. کم کم محمدرضا پدرمم وارد کار خودش کرد و بخشی از کار روی دوش پدرم افتاد و هر روز داشت پیشرفت میکرد و من عاشقش بودم. عروسیمونم تو بهترین تالار شهر برگزار شد، من خیلی احساس غرور میکردم. چند ماه اول زندگیمون خیلی خوب بود، همش مهمونی و گردش و من رسما با وجود نصیحتهای پدر و مادرم درس خوندن رو رها کردم. هر چی دلم میخواست میخوردم و میپوشیدم. ولی این این خوش گذشتنا موقتی بود، من کم کم داشتم با شخصیت واقعی محمدرضایی که عاشقش بودم آشنا میشدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم زن جوان من و من کنان گفت: «ده تومنش رو میتونیم جور کنیم. تو رو خدا اگه میشه مابقیش رو یه ک
اون روز غروب وقتی داشتیم قدم زنان به سمت خونه برمیگشتیم روبروی یه نمایشگاه ماشین وایسادیم. تو یه گوشه از نمایشگاه، پشت میز نسبتا کوچکی، یه مرد با نگاهی نجیب و لبایی خندون نشسته بود. به اصرار همسرم بدون اینکه حتی پول خرید یک دوچرخه رو داشته باشیم، وارد نمایشگاه شدیم و پس از آشنایی با صاحب نمایشگاه، باهاش درباره بهار و نوروز و گرانی شب عید و مسائل دیگر صحبت کردیم. موقع خداحافظی، همسرم که تموم اون مدت محو تماشای ماشینا بود، قیمت پیکان رو پرسید. تا بخوام بهش چشم غره ای که از دید صاحب مغازه مخفی بمونه، برم، مرد لبخند زنان جواب داد: «اگه دو تا دانشجوی پزشکی که تو آینده برای نجات انسانها قراره پنجه در پنجه مرگ بندازن به ماشین نیاز داشته باشن، جامعه و حتی دولت باید این نیاز رو تامین کنن تا درآینده زمام سلامت بچه هاشون به دو پزشک سپرده بشه که دغدغه فکری و دل مشغولی کمتری دارن!» حرفای اون مرد به دلمون نشست. ازش تشکر کردیم و وقتی داشتیم از نمایشگاه خارج میشدیم، مرد با شوخ طبعی گفت: «یعنی شما دو تا دکترِ بعد از این، نمیتونین هر ماه صد هزارتومن بابت قسط این ماشین به من بدین تا شرمنده تون نشم؟» و وقتی پاسخ منفی رو از نگاههای من و همسرم خوند، در حالیکه می خندید، سوئیچ پیکان رو از کشوی میزش بیرون اورد و به سمتون گرفت و گفت: «قبوله. ماهی پنجاه هزارتومان، تا روزی که این قلب خراب توی این سینه سوخته بالا و پائین می‌پره. این هم سند و بیمه نامه و چیزای دیگه. بعد از عید هم بیایین بریم محضر!» من و همسرم با ناباوری به دسته کلیدی که تو هوا آویزون مونده بود نگاه کردیم. از شوخی نابه‌جا و دردناک صاحب نمایشگاه دلم گرفت اما خوب که دقت کردم در نگاه اون مرد اثری از شوخی و سرکار گذاشتن ندیدم. نمیدونم اون مرد چرا این تصمیم رو گرفت؟ شاید برق حسرتو تو نگاهمون دیده بود. شاید هم حرفای همسرم رو شنیده بود که به آرامی تو گوشم گفت: «فکرش رو بکن! اگه به قول تو یکی از چارچرخه ها مال ما بود تعطیلات عید می رفتیم مسافرت. از این به بعد هم ناچار نبودیم هر روز این همه راه بریم و بیاییم!» حالم تو اون لحظه حال بند بازی بود که چوب تعادلش رو از دست داده باشه. روی خط نازک شک و تردید تلوتلو می خوردم. نگاه مهربون مرد و چشمای پرالتماس همسرم رو که دیدم، پیشنهادش رو قبول کردم. مرد صاحب نمایشگاه هم بی هیچ سند و مدرکی ماشین رو در اختیارمون گذاشت و برامون آرزوی موفقیت کرد. بعد از تعطیلات نوروز هم به وعده اش وفاکرد و ماشینو به اسمم زد. حالا نوبت من بود که به قولی که داده بودم وفا کنم‌ و طبق حرفی که با «بزرگوار» -همسرم این لقبو به مرد صاحب نمایشگاه داده بود- زده بودم، پول ماشین رو قسطی پرداخت کنم. یه سال آزگار، هر ماه به دیدن بزرگوار می رفتم و قسط ماشین رو پرداخت میکردم، یکی دو ساعتی کنارش می‌نشستم و با هم صحبت میکردیم. اما از ماه سیزدهم کم کم شیطون زیر جلدم رفت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم بار دیگر من و اشکان از خانواده جدا شدیم و برای صحبت کردن به اتاق رفتیم. این بار کمی راحت ت
تاریخ عروسی رو یک ماه بعد تعیین کردیم. این یک ماه حسابی مشغول تدارکات عروسی بودیم. نمیخواستیم زیاد هزینه کنیم. چون هردو طرف وضعیت مالی خوبی نداشتیم و حسابی زیر قرض میرفتیم. دراین میون دنبال خونه هم میگشتیم تا اجاره کنیم. بهترین قسمتش همین خونه انتخاب کردن بود. هربار هر خونه ای میرفتیم خودمون رو اونجا تصور میکردیم که داریم با بچه هامون زندگی میکنیم و حسابی ذوق میکردیم. دوست صمیمی اشکان (محمد) همه جا با ما بود و‌تو همه شرایط بهمون کمک میکرد. دلم‌ میخواست برای مریم جورش کنم اما هنوز‌ هیچ‌ موقعیتی نداشت و دانشگاه هم نمیرفت. با این وجود خیلی پسر خوب و‌ با معرفتی بود و همه جوره به ما کمک‌ میکرد. بعضی اوقات که اشکان گیر درس و امتحانات بود محمد برای کارای عروسی با من میومد. منم وقتایی که میدونستم محمد میاد مریم رو‌ با خودم میبردم تا کم کم مهرشون به دل هم بیافته. به اشکان هم راجع به این موضوع گفته بودم اما انگار زیاد مایل نبود و تلاشی نمیکرد. بالاخره بعد از این همه تلاش و بدو‌ بدو روز عروسی اومد و همه چیز به بهترین نحو اجرا شد. همه خیلی خوشحال بودن. خودم بیشتر از همه ذوق داشتم که قراره زندگی‌ مشترکمون رو‌ با اشکان شروع کنیم. **** صبح روز بعد با صدای در از خواب بیدار شدم. اشکان با سینی صبحانه وارد اتاق شد. برام لقمه میگرفت و‌ دهنم‌ میذاشت. و بعد از هر لقمه بوسه ای روی‌ پیشونیم میذاشت.در اخر که صبحانه تموم‌ شد شروع به صحبت کردن کردیم. اشکان گفت: -نازنین من.. مرسی که وارد زندگیم‌ شدی. بهت قول‌ میدم خوشبخت ترینت کنم. درسته پول نداریم. اما سعی میکنم همیشه هر چی ‌بخوای برات فراهم‌ کنم. -اشکان! من ‌یه تصمیمی گرفتم. حالا که تو‌دانشجو‌ هستی و هنوز درامدی نداریم من خیاطی میکنم و لباس میدوزم تا فعلا یه پول ناچیزی دستمون بیاد. -نه عزیزم.. من نمیخوام تو کار کنی. من یه ترم دیگه از درسم مونده بلافاصله میرم سر کار و پول در میارم. دوست ندارم تو با این دستای ظریفت خیاطی کنی. -من خیاطی رو‌ دوست دارم.. چه اشکال داره از کاری که دوست دارم پول در بیارم. بعدشم تو باید سربازی بری. بدون کارت پایان خدمت که بهت کار نمیدن.. -اخه جواب پدرت رو‌‌ چی‌ بدم؟ بگم از دخترش کار میکشم تا خرج زندگیمون در بیاد. -بابای من خوشحال میشه اگه ببینه من کار میکنم. این زندگی‌ هر دو‌ ماست. باید با هم بسازیمش.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم مامانم چشمای نیمه بازمو که دید، موهامو نوازش کرد و گفت: این همه سربه سرداداشت نذار! هرچی ب
مادرم از ترس اینکه نکنه پدرام به خونه اومده باشد و حرفاشون رو بشنوه، یه نگاه به اطراف کرد و گفت: چشه مگه پسرم! آدم به قد و بالاش نگاه می کنه کیف می کنه. خب، بچه م چیکار کنه؟ استعداد درس خوندن نداشت. توی این وضعیت بازار کار که یا باید پول داشته باشی یا پارتی که کار گیرت بیاد، پسرمون از اونجائیکه هیچ کدوم از اینا رو نداره بیکار مونده. خب، چیکار کنه؟ بره دزدی؟ بالاخره تو که پدرشی باید هواشو داشته باشی و مخارجش رو تامین کنی. پدر زیر لب استغفرالهی گفت و جواب داد: بله! به عنوان یه پدر وظیفه دارم مخارج زندگی بچه هام رو تامین کنم اما وظیفه ندارم پول بدم بابت عیاشی و خوشگذرونی آقاپدرام! پسرت با ده تا دختر دوسته. به جای اینکه بهش تذکر بدی و راه درست رو نشونش بدی وقتی زنگ می زنن خونه که باهاش حرف بزنن، جنابعالی گوشی رو برمیداری و باهاشون خوش و بش می کنی. باباجان، چرا نمی خوای متوجه بشی که توی این خونه یه دختر چشم و گوش بسته داریم؟ با این کارای پدرام فردا پس فردا میتونی از پس دخترت بربیای؟! مامانم حق به جانب گفت: غلط کرده این دختره اگه بخواد کاری بکنه. باید مطیع برادرش باشه و هر چی اون گفت بگه چشم. بعدشم، پدارم پسره و با صدتا دخترم دوست بشه عار نیست براش! آره، من توی خونمون و برای پدر و بیشتر برای مادرم "این دختره" بیشتر نبودم. من نمیتونستم راجع به مسائل شخصیم نظر بدم. پدرام حتی اجازه نمیداد رنگ لباسم رو خودم انتخاب کنم. هربار که در برابر زورگویی های پدرام طاقتم تموم میشد به مادرم اعتراض میکردم که چرا هیچ کدومتون به حرفای من گوش نمیدین؟ باباجان، آخه چطوری بگم که منم بزرگ شدم و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم. چرا این همه به پدرام میدون دادین؟ نه میتونم تنهایی برم جایی، نه با دوستا و همکلاسیام رفت و آمد دارم از اون طرف بر عکس آقاپدرام هر کاری دلش بخواد میکنه و نه شما و نه بابا جرات نمیکنین حرفی بهش بزنین. مامان که گاهی انقدر از حرفاش حرصم میگرفت که دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم، تو جوابم میگفت: داداشت بد تو رو نمیخواد که.. اگه بهت سخت گیری میکنه فقط برای اینه که از محیط بیرون خبر داره و نمی خواد خدای ناکرده باعث ننگ و بی آبرویی خانواده بشی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم عمه شروع کرد به بدگویی از این فامیلمون که اینا مالشون حرومه و تو شهر مواد میفروشن.. بابام
گذشت و روز عقد دختر عمه م شد مامانم یه پیرهن گلدوزی خوشگل واسه من گرفت گفت بپوش قشنگ بشی که رفتیم اونجا نگن دختره عیب داشته این پسره گفته نمیخوادش از مامانم پرسیدم چیشده اخه كل ده منو میشناسن عیب من کجا بود گفت عمه ت همه رو پخش کرده که اقات خواسته تو رو زوری بده به ادم شهريا که تو بری اونجا معلم بشی اما اون پسره تو رو نخواسته و گفته من فقط گلنازو میخوام اشکم چکید یه لحظه پاکش کردم مامانم نفهمه. همونجا تصمیم گرفتم هرجور شده معلم بشم که فقط روی عمه م رو کم کنم. آماده شدم و رفتیم تا رسیدیم عمه م گفت اووهو چه پیرهنیم پوشیده تو که همینجوری خوشگلی پیرهنتو بده دختر کوچیکه من عقد خواهرشه که مامانم بهش گفت عقد خواهرشه زودتر به فکر میوفتادی واسش پیرن بدوزی مریم لباسشو در نمیاره گلناز دو سال از من بزرگتر بود و گلپری خواهر کوچیکه ش همسن من بود. تو اون جشن همه به من چپ نگاه میکردن، انگار که من جرم کردم دخترایی که باهاشون میرفتم لب جوب بازی میکردم دیگه بهم محل ندادن و در گوشی حرف میزدن ولی صداشون بلند که بشنوم میگفتن فکر کردن چون پول دارن میتونن عشق و عاشقی بقیه رو هم بخرند... دلم میخواست مینشستم و های های گریه میکردم اما رفتم کنار مامانم نشستم و دیگه به هیچکس نگاه نکردم عاقد هم اومد تو اتاق کناری و هر چی منتظر شدن فرهاد نیومد عمه م هی میرفت تو حیاط هي میومد تو خونه هی داد میزد پس حاج اکبر این داماد کجاست و حاج اکبر هم لب حوض چشم به در نشسته بود ولی تا اخر مراسم داماد نیومد که بازم عمه م طلبشو از ما داشت میگفت چیز خورش کردید که نیومده شما میخواید دختر خودتونو بگیره که مامانم به من گفت پاشو بریم. همه پشتمون حرف میزدن رفتیم خونه بابامم اومد مامانم نشست گریه کرد گفت این خواهرت کاری کرده مردم به ما انگ میزنن بابامم گفت دیگه من خواهری ندارم اسمشو نیارید رفتم سر کتاب دفترم تا تونستم گریه کردم و گفتم من حتما معلم میشم . دو روز بعد انگاری فرهاد پیداش شده بود، باباش با دعوا اورده بودش خونه عمه ام که عقد کنن بی سرو صدا و بعد سور وسات راه بندازن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم پدرش نجفعلی همیشه مقابل خان بود، اگه خان جیره و مواجب کسی رو نمیداد یا اذیتش میکرد با نجفع
نگهبان نتونست جلوشون رو بگیره.. لباسهای بچه ها رو دراورد و دستشون رو گرفت و وارد قسمت حمام اصلی شدن. نیم تاج خانوم دختر وسطی شاه که با دوستاش داخل حموم بودن تا ماه سلطان رو دید داد زد، کی اجازه داده تو بیای اینجا! مگه کوری اینجا قرق ماست! از کی تا حالا رعیت زاده همچین جراتی پیدا کرده! ماه سلطان نفس عمیقی کشید و گفت این حموم و مردم به قول خودت رعیت، ارث پدرت نیستن. شماها از وجود این مردم به اینجا رسیدین و توهم بزرگ بودن برتون داشته! امثال تو و پدرت هیچ ارزش و بزرگی واسه ما ندارین! دلسوز مردم بودین؟ گره باز کردین از زندگیشون! بجز اینکه سخت گرفتین تا زندگی خودتون خوب بگذره چیکار کردین... نیم تاج خانوم که حس میکرد پیش دوستاش ضایع شده بلند شد و حمله کرد سمت ماه سلطان. ماه سلطان برعکس اون زن ورزیده ای بود و پرتش کرد زمین. نیم تاج خانوم که دیگه دید نمیتونه کاری کنم بلند شد و رفت تا لباس عوض کنه و بلند بلند داد میزد: میدم خان، پدرتون رو دربیاره! این گدا گشنه ها گستاخ شدن... همچین بلایی سرت بیارم که مرغای هوا به حالت گریه کنن... ماه سلطان ذره ای ترس به دلش راه نداد، با اینکه میدونست از خان هر کاری برمیاد اما اون خدا رو داشت... بچه ها رو با آرامش‌ شست و برگشت خونه، غافل از اینکه فردا چی در انتظارشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم منم دلم یه پدر میخواست.. کسی که منو دوست داشته باشه.. کسی که دنبالم بیاد مدرسه مثل همه باب
تک و تنها تو خونه به این بزرگی و درن دشتی موندم تا ساعت ۱ شب همشون خوش و خرم خندان اومدن... من محلشون ندادم بیرون نرفتم، فهمیدم مادرم از پله ها داره میاد بالا اهمیت ندادم چون در قفل بود هرچی صدام کرد جواب ندادم.. اون شب پدربزرگ مادربزرگم خونمون خوابیدن... روز بعد، رفتم صورتمو شستم لباس پوشیدم حتی سرسفره ننشستم به هیچکدومشون سلام نکردم ازکنارشون ردشدم رفتم دانشگاه، هرچی پدرم خونوادم صدام زدن اصلا اهمیتی ندادم. کل روز تو كلاس حالم گرفته بود همش ناراحت بودم حتی ناراحتی تو صورتم پیدا بود دوستام می پرسیدن چی شده حرفی نزدم گفتم بخاطر درسم دیشب نخوابیدم ... اون روز اومدم خونه همه خونه بودن اهمیتی ندادم رفتم تو اتاق خودم ... مادرم اومد گفت قراره امروز برای زن امیر بریم خرید کنیم و انگشتر بخریم.. گفتم اینارو چرا به من میگین چه ربطی به من داره خوب برین بخرین. مادرم امد سمتم گفت می دونم از بابت دیشب دلخوری منم تو راه کلی با پدرت بحث کردم حق نداری دل دخترتو بشکنی.. گفتم دل من سالهاست شکسته مادر الان اهمیتی برام نداره بعد این من برای خودم تنها زندگی می کنم مزاحم شما نمی شم. مادرم گفت دیگه این حرف و نزن تو دختر منی، من مادر نمی تونم تورو بندازم دور حرفی نزدم.. اون روز همگی برای خرید زن داداشم رفتن حتی بهم یه تعارف نکردن منم اهمیتی ندادم.. شب شد دوباره برگشتن خونه من مشغول درس خوندن بودم .. از پشت شیشه دیدم یه خانمه خیلی شیک امروزی از ماشین داداشم پیاده شد، فهمیدم زن امیره... زود از کنار پنجره اومدم کنار منو نبینه، خیلی راحت اومد تو پذیرایی نشست با داداشم صحبت می کرد... همش از من سراغشو می گرفت اميرم گفت تو اتاقشه زیاد اهل بیرون نیست... داره درس می خونه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم فقط تنها دلخوشی که داشت دیدن مرتضی موقع رفت و برگشت از مدرسه بود. گاهی هم برای خرید خونه م
مرتضی تازه ۱۹ ساله شده بود. سه تا برادر از خودش بزرگتر داشت ، همگی ازدواج کرده بودند و بچه داشتند. پسر آخری و ته تغاری حاج حسن بود. حاج خانوم کلی آرزو برای پسر آخرش داشت و خواهر عروس آخرش رو برای مرتضی در نظر گرفته بود که فارغ التحصیل پرستاری بود و از خانواده اصیلی بودند. عروس اخریشو خودش انتخاب کرده بود ، دوتا خواهر بودند که دومی رو هم برای مرتضی زیر نظر داشت ... مرتضی اصلا علاقه ای به این مورد های ازدواج نداشت. تعریف های مادر هیچ تاثیری روی مرتضی نمی گذاشت. وقتی به حاج خانوم و حاج حسن گفت که مازاده رو میخواد خیلی عصبانی شدند به حدی که حاج خانم فشارش افتاد و بی حال شد. گفتند ما دوست نداریم عروسمون از یک خانواده بی اصل و نسب باشه..یه عمر باباش سر کوچه لبو میفروخته...مگه ما آبرو نداریم که دختر یازدهم لبو فروشه محلو بگیریم مرتضی گفت اگه برام نگیرید خودمو میکشم من از بچگی عاشق مازاده بودم خوب میشناسمش، خیلی صبور و مهربونه ... گناهش چيه؟ دختر یه لبو فروش بودن ؟ یا دختر یازدهم یه خانواده شدن؟ نباید زندگی کنه؟ خودش چه نقشی تو انتخاب این‌خانواده و تعداد اعضای خانواده اش داره ؟‌ مامان چرا انقدر حرف زور میزنی؟ سه تا عروس به دلخواهت گرفتی این یکی رو به دل پسرت دل بده ... مخالفت شدید خانواده باعث شد حاج خانم دور از چشم مرتضی با مازاده و پدرش صحبت کنه. از مازاده خواست که پاشو از حد خودش بیشتر دراز نکنه و دست از سر مرتضی برداره. مازاده هم بدون هیچ حرف و بی احترامی قول داد که هر وقت مرتضی رو دید راهشو کج کنه و باهاش صحبت نکنه مازاده وقتی شنید که خانواده مرتضی راضی به این ازدواج نیستند خیلی ناراحت شده بود. وقتی مرتضی را دید راهشو کج کرد ولی مرتضی دنبالش رفت و ازش خواست تحمل کنه. مازاده گفت پدر و مادرت حق دارن که راضی نباشند نمیشه با نارضایتی ازدواج کرد ، منو ول کن...من و تو به درد هم نمیخوریم، مرتضی دیگه دنبال من نیا ... این عشق از اولش هم اشتباه بود .... من باید از بابام نگهداری کنم ، تو هم برو با کسی ازدواج کن که مادر و پدرت بهت میگن .... مرتضی که با این حرف ها عصبانی شده بود ، با توپ پر رفت خونه .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم به بهانه درس خواندن در اتاقم می بستم و یک کتاب باز میکردم جلوم تا اگر کسی می‌آمد فکر کنه
گذشت ... چند وقتی از دیر آمدن های شبانه ی پیام میگذشت ، یه شب خیلی دیر کرد واقعا نگران شده بودیم. تا صبح نیومد خیلی خیلی نگران شده بودیم. ولی اصلا خبری ازش نشد. به همه ی دوستاش که شمارشونو داشتیم زنگ زدیم. ولی خبری ازش نداشتند. بابام گفت امروزم صبر کنیم بعد به پلیس خبر بدیم. وقتی پدر و مادرم رفتند سرکار ، بعد از رفتنشون تصمیم گرفتم از شقایق سراغ پیام رو بگیرم. رفتم دم خونشون در زدم ولی هیچکس جواب نداد ، یکم درو هول دادم در باز شد.. رفتم تو ببینم چه خبره تمام اتاق ها رو نگاه کردم هیچ کس نبود ... ولی آخه در چرا قفل نبود ؟ در حمام رو باز کردم پیام کبود شده بود و افتاده بود کف حمام تکونش دادم بغلش کردم بدنش یخ کرده بود صدام از ترس بند اومده بود.. بالا سرش گریه کردم و خواهش کردم ازش باهام حرف بزنه ولی انگار صد ساله که خوابیده بود. بهش گفتم اگه بلند بشه باهام حرف بزنه دیگه اذیتش نمیکنم دیگه به مامانم اینا شکایتش رو نمی کنم ولی جوابم رو نداد. گفتم جون مامان بلند شو دیگه هرکاری کنی به مامانم نمیگم ... ولی چاره ای نداشتم زنگ زدم به مادرم گفتم چی شده ازش خواستم بیاد خونه. وقتی اومد یه جوری بهش فهموندم و بردمش بالای سر پیام. از حال رفت ، کار دیگه ای نمیتونستم بکنم. زنگ زدم پلیس اومد هیچ اثری از شقایق و پسره نبود ، معلوم نبود کی هستند چه نسبتی باهم داشتند. پیدا نکردن شقایق و پسره و نبودن هیچ اثری از مظنون ، به خاطر اینکه فقط اثر انگشت من روی تن پیام بود من رو به عنوان مظنون بردن آگاهی. هر کاری کردم نتونستم ثابت کنم که من بعد از مرگش بهش دست زدم ، سند هم نداشتیم که برام بزارن و منو بیرون بیاورند. اون روز تا شب قرار بود جواب پزشک قانونی معلوم بشه بعد من رو آزاد کنند. بعد از انگشت نگاری و آزمایش های مورد نیاز پیام رو تحویل پدر و مادرم دادند برای کفن و دفن. حتی تو مراسم تدفین تنها برادرم نبودم، نمیتونم باور کنم که پیام دیگه نیست. با اطلاعاتی که پزشک قانونی صادر کرد اثبات شد که بعد از فوت من به پیام دست زدم. مدت زمانی قبل از اینکه من به پلیس خبر داده بودم پیام فوت شده بود. من رو آزاد کردند ولی خیلی دیر بود چون پیام رو خاک کرده بودند .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_دوم تازه ماهان و مهدی دو ساله شده بودند که شهناز باردار شد ، و على و شهناز صاحب دختری به نام
ترم اول که تموم شد ، فاطمه دوست نداشت برای تعطیلات برگرده تهران حوصله ی خونه و عمو على و دوقلوها و شیرین و.... را نداشت با دعوت سمیرا راهيه مشهد شدند برای زیارت امام رضا و تفریح گذروندن تعطیلات میان ترم. فاطمه خیلی خوشحال به همراه کتایون و سمیرا راهی مشهد شد. سمیرا خیلی تأکید داشت که به خانه پدریش بروند ولی فاطمه و کتایون هتل گرفتند تا مزاحمتی برای سمیرا و خانواده اش ایجاد نکنند. چند بار همراه سمیرا و نامزدش رفتند بیرون کوه سنگی ، حرم امام رضا و شاندیز و مکان های دیدنی مشهد ، خیلی سفر خوب و شادی بود. نامزد سمیرا فوق العاده پسر خوب و مودبی بود خیلی برای فاطمه و کتایون احترام قائل بود فرشید پسر عموی سمیرا بود و طبق رسم و رسومی که داشتند از بچگی فرشید و سمیرا رو روی هم اسم گذاشته بودند ، که دختر عمو پسر عمو برای همدیگه هستند. مهمون نوازی سمیرا و فرشید باعث شده بود خیلی به فاطمه و کتایون خوش بگذره. مادر سمیرا از اینکه بچه ها هتل گرفتند دلخور شده بود. با اصرار زیاد برای ناهار بچه هارو دعوت کرد و دوست داشت که هتل رو کنسل کنند ولی فاطمه قبول نکرد. اون روز ناهارو در کنار خانواده ی سمیرا خوردند و دوباره به هتل برگشتند. با اینکه فاطمه میدونست فرشید نامزد سمیرا است و هم پسرعموش ، و قراره بعد از اتمام درس سمیرا با هم ازدواج کنند ، یه حسی نسبت به فرشید پیدا کرده بود. میدونست که احساسش غلطه ولی دست خودش نبود. هر دفعه که فرشید میومد دنبالشون بیشتر عاشقش می شد. فرشید پسری درشت جثه و گندمگون بود با موهای مشکی و کم پشت و چشمهای ریز خیلی جذاب و چشمگیر نبود ولی خیلی به دل فاطمه نشسته بود. فاطمه میدونست احساسش اشتباهه ولی دل لامصبش حرف حالیش نبود. یه سری عکس با گوشی فرشید گرفتند به خاطر اینکه براشون بفرسته شمارشو وارد گوشیش کرد و همین رد و بدل کردن شماره برای عکس باعث آشنایی شد. وقتی برگشتند اراک یک لحظه از فکر فرشید در نمیومد. تمام مدت از سمیرا راجع به فرشید سوال می کرد ولی اصلا سمیرا فکر نمی کرد که فاطمه عاشق فرشید شده باشه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_دوم بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با این‌که راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم
❤️ پدرم هم می‌گفت: زنها هنوز راضی نشده‌اند. آقا سید احمد هم که با پدرم دوست بود، 2، 3 روز می‌ماند و برمی‌گشت. مدتی گذشت تا این‌که دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: بالاخره چه شد؟ پدرم می‌خواست رد کند و بگوید:من نمی‌توانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم. مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملک‌های مادربزرگم هم از من خواستگاری کرده بود. فردای شبی که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را برای مادربزرگم تعریف کردم، بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد، زمستان بود و کرسی گذاشتیم. همه اینها بر حسب اتفاق بود. وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم، گفتند: آقا سید احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم. حرف این بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی‌تواند زندگی کند و این حرفها را کسانی که مخالفند، می‌زنند. در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فامیل، پدرم هم گفت: میل خودتان است، اما به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب، باسواد و متدینی است و دیانتش باعث می‌شود که به قدسی‌جان بد نگذرد. پدرم گفت:«اگر ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم» من دختر پانزده‌ سال‌ه‌ای بودم و خیلی هم احترام پدر را حفظ می‌کردم. حتی بی‌چادر جلو پدرم نمی‌رفتم. وقتی صدایمان می‌کرد، باید چادر روی سرمان می‌انداختنم؛ ولو چادر هر کسی دیگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشریفات برای ایشان گزی آورد. وقتی گزی را برداشتند، گفتند: «من به عنوان رضایت قدسی ایران گز را می‌خورم». باز من چیزی نگفتم، ابهت خوابی که دیده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود؟ خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمومنین و امام حسن(ع) را دیدم، در حیاط کوچکی که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند، همان اتاق‌ها به همان شکل و شمایل، حتی پرده‌هایی که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم، آن طرف حیاط دراتاقی مردها بودند، پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفی که اتاق عروس بود، من بودم و پیر زنی با چادری شبیه چادر شب که نقطه‌های ریزی داشت و به آن چادر لکی می‌گفتند، در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می‌کردم، از او پرسیدم: اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن گفت: آن رو به رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص)، آن مرد هم که مولوی سبز و کلاه قرمز با شال بلند دارد، علی(ع) است، این طرف هم جوانی عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: این هم امام حسن(ع) است... خوشحال شدم و گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمومنین، من این افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و آن آقا امام اول من است.» از خواب پریدم، ناراحت شدم که چرا زود از خواب پریدم، زمانی که برای مادربزرگم تعریف کردم، گفت:مادر! معلوم می‌شود که این سید حقیقی است، این تقدیر توست. سرانجام آقا سید احمد لواسانی و 2 برادر امام(س) و آقا سید محمد صادق لواسانی و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیب برای خواستگاری نزد پدرم آمدند. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبیح‌الله، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم مهمان دارند، گفته‌اند قدسی ایران بیاید آن‌جا. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽