#داستان_عاشقی❤️
اول ذیحجه، مصادف با سالروز ازدواج فرخنده حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) در سال دوم هجری قمری است. چند سالی است که این روز به عنوان «روز ملی ازدواج» نامگذاری شده است. این مناسبت بهانهای شد برای بازخوانی گوشههایی از زندگینامه و خاطرات مرحومه خدیجه خانم ثقفی معروف به «قدس ایران» همسر گرانقدر بنیانگذار جمهوری اسلامی از ماجرای خواندنی ازدواج شان با حضرت امام خمینی(س) .
و خواب زیبایی که پیش از ازدواجشان با امام روح الله دیده اند😍👇
من متولد سال 1333 قمری هستم. پدرم 29 یا 30 ساله بود که به فکر افتاد برای ادامه تحصیل به قم برود. در آن زمان من تقریباً 9 ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و 5 سال در آنجا ماندگار شدند اما من نزد مادربزرگم ماندم. در واقع، من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی میکردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتی آنان به قم میرفتند، دو خواهر داشتم که یکی از آنان فوت کرده بود و نیز دو برادر.
پدرم خوش تیپ، شیک و خوش لباس بود. بهطور مثال در آن زمان، پوستین اسلامبولی میپوشید و از خانه بیرون میرفت و همه طلاب تعجب میکردند. با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدین. یادم است که پدرم اجازه نمیدادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم. کفشهایمان هم باید مشکی، ساده و آستین لباسمان هم باید بلند میبود.
همانطور که گفتم، من با مادربزرگم زندگی میکردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی میگفتیم. زمانی که خانوادهام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر دو سال یک مرتبه به قم میرفتیم. دو شب در راه میخوابیدیم. یک شب در علیآباد و یک شب هم در جای دیگر. پدرم در قم خانه آبرومندی در کوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود که اندرونی و بیرونی و حیاط خوبی داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبری بود.
آن زمان مدرسهای که در آن دروس جدید تدریس میشد، کلاسی داشت که 20 شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانی که میتوانستند ماهی 5 ریال بدهند، خیلی کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا... به مدرسه میرفتند. ما سه خواهر بودیم که به مدرسه میرفتیم.خواهرهایم درقم درس میخواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همانطور که گفتم، در آن مدتی که خانوادهام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم. یک بار 10 ساله بودم، یک بار 13 ساله و یک بار هم 14 ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم میخواست پس از 15 روز به تهران برگردد. چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: (من قدسی جان را سیر ندیدم. بگذارید 2 ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم.)
#ادامه_دارد
#خانواده_موفق
#طلاق
#ازدواج
#مشاور_خانواده
#عشق
#همسرداری
#
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی❤️ اول ذیحجه، مصادف با سالروز ازدواج فرخنده حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) در سال دوم
#داستان_عاشقی ❤️
#بخش_دوم
بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با اینکه راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت این 5 سال، پدرم در قم دوستانی پیدا کرده بود، یکی از آنان آقا روحالله بودند. هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند. پدرم ایشان را که با من 12 سال تفاوت سنی داشت پسندیده بود. یکی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بودند که به آقا روحالله گفته بود: چرا ازدواج نمیکنی؟
ایشان هم که 26، 27 سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم و کسی را در نظر ندارم. آقای لواسانی گفته بودند: آقای ثقفی 2 دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوبند.
بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت که آقا ثقفی 2 دختر دارد و از آنها تعریف میکنند، مثل اینکه قلب من کوبیده شد. این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری. قبول خواستگاری حدود 2 ماه طول کشید. چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانه پدرم میرفتم، بعد از 10، 15 روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم میآمدم. آن 2 ماهی که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری آغاز شد. پدرم میگفت: از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، اما آدمی است که نمیگذارد به تو بد بگذرد.
پدرم به دلیل رفاقت چندسالهاش از آقا شناخت داشت، اما من میگفتم: اصلاً به قم نمیروم.
گرچه بر اثر خوابهایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است.
آقا سید احمد لواسانی از جانب داماد، هر شب میآمد خواستگاری و میرفت
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_دوم بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با اینکه راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم
#داستان_عاشقی ❤️
#بخش_سوم
پدرم هم میگفت: زنها هنوز راضی نشدهاند.
آقا سید احمد هم که با پدرم دوست بود، 2، 3 روز میماند و برمیگشت. مدتی گذشت تا اینکه دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: بالاخره چه شد؟
پدرم میخواست رد کند و بگوید:من نمیتوانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم.
مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم از من خواستگاری کرده بود. فردای شبی که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را برای مادربزرگم تعریف کردم، بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد، زمستان بود و کرسی گذاشتیم. همه اینها بر حسب اتفاق بود. وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم، گفتند: آقا سید احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم. حرف این بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفها را کسانی که مخالفند، میزنند. در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فامیل، پدرم هم گفت: میل خودتان است، اما به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب، باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسیجان بد نگذرد.
پدرم گفت:«اگر ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم» من دختر پانزده سالهای بودم و خیلی هم احترام پدر را حفظ میکردم. حتی بیچادر جلو پدرم نمیرفتم. وقتی صدایمان میکرد، باید چادر روی سرمان میانداختنم؛ ولو چادر هر کسی دیگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشریفات برای ایشان گزی آورد. وقتی گزی را برداشتند، گفتند: «من به عنوان رضایت قدسی ایران گز را میخورم». باز من چیزی نگفتم، ابهت خوابی که دیده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود؟ خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمومنین و امام حسن(ع) را دیدم، در حیاط کوچکی که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند، همان اتاقها به همان شکل و شمایل، حتی پردههایی که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم، آن طرف حیاط دراتاقی مردها بودند، پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفی که اتاق عروس بود، من بودم و پیر زنی با چادری شبیه چادر شب که نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لکی میگفتند، در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم، از او پرسیدم: اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن گفت: آن رو به رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص)، آن مرد هم که مولوی سبز و کلاه قرمز با شال بلند دارد، علی(ع) است، این طرف هم جوانی عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: این هم امام حسن(ع) است... خوشحال شدم و گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمومنین، من این افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و آن آقا امام اول من است.» از خواب پریدم، ناراحت شدم که چرا زود از خواب پریدم، زمانی که برای مادربزرگم تعریف کردم، گفت:مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است، این تقدیر توست.
سرانجام آقا سید احمد لواسانی و 2 برادر امام(س) و آقا سید محمد صادق لواسانی و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیب برای خواستگاری نزد پدرم آمدند. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبیحالله، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_سوم پدرم هم میگفت: زنها هنوز راضی نشدهاند. آقا سید احمد هم که با پدرم دوست
#داستان_عاشقی ❤️
#بخش_چهارم.
مادربزرگم گفت:مهمانش کیست؟
به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دید و گفت داماد آمده! داماد آمده!
مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی میزد. اتفاقاً رو به روی در، زیر کرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. چون هیچکدام قبلاً داماد را ندیده بودند. من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم.
ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید:وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟
مادرم گفت هیچی نشسته است.
بعداً به من گفتند:وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.
چون خودش ایشان را پسندیده بود. پدرم همیشه میگفت من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم. همین هم شد. آقا اهل علم بود و یکی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد. روزی که میخواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بود خانمها ایراد میگیرند.
آقا سیداحمد پرسیده بود: ایرادشان چیست؟
پدرم گفته بود: یکی این که او را نمیشناسد و او مال خمین است و دختر در تهران و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی کردن برایش مشکل است. ما نمیدانیم آیا اصلاً چیزی دارد ...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_چهارم. مادربزرگم گفت:مهمانش کیست؟ به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده
#داستان_عاشقی ❤️
#بخش_پنجم
اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالکریم باشد، نمیتواند زندگی کند. ما میخواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایهای دارد؟ از آن گذشته داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند که ایشان اصلاً زن ندیده بودند. آقا سید احمد به پدرم گفته بود: خانمها درست میگویند. به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری، خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و از وضع زندگی ایشان میپرسم. بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. 2 تا حیاط تو در تو داشتند و خودشان هم خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهی سیتومان بود که از ارث پدر داشت. وقتی آقا سیداحمد لواسانی میآید، ماجرا را به پدرم میگوید. او هم رضایت میدهد.
بعد هم که من آن خواب را دیدم. عروسی ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت. اول اینکه امام مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آن که من نزدیک تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب را دیدم و به این دلیل، خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونی که تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: قدسیجان! بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم، چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: آن طرف کرسی بنشین.
خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز، هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی کرده بود. آنان در پی خانهای اجارهای میگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از 8 روز، خانه پیدا شد که درست همانی بود که در خواب دیده بودم. پدرم گفت: مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل میکند.
من مکثی کردم و بعد گفتم: قبول دارم.
به این ترتیب، رفتند و صیغه عقد را خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه. اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یک ننه خانم هم داشتیم که دایه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکی را که دختر عمهام با سلیقه روی آن، گل نقاشی کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریهام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر میخواهید خانه مهر کنید. ولی پدرم به من گفت: من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم. نمیدانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر کردم.
من هرگز مهرم را مطالبه نکردم اما امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_پنجم اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالکریم باشد، نمیتواند زندگی کند. ما میخوا
#داستان_عاشقی ❤️
#بخش_ششم.
امام(س) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند: ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه ادب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. ولی این طور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میکردند. طلبه بودند و نمیخواستند دست، پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمیخواست. دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من میگفتند: جارو نکن.
اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو میکردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یکی ازدخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو، خانم دارد ظرف میشوید.
روی هم رفته باید بگویم که حضرت امام این کارها را وظیفه من نمیدانستند و اگر به جهت نیاز گاهی به این کارها دست میزدم، ناراحت میشدند و آن را به حساب نوعی اجحاف نسبت به من میگذاشتند. حتی وقتی وارد اتاق میشدم، به من نمیگفتند: در را پشت سرتان ببندید. صبر میکردند تا بنشینم و بعد خودشان بلند میشدند و در را میبستند.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_عاشقی ❤️
من وحمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک
دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم
غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد!
گفت: « کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره مجلسمون رو این
طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش این جور
بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست
خدا عمل کنم.» با این که برای مراسم، استاندار، حاکم شرع وجمعی از متمولین
کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را
بهشان داد! حمید می گفت: «شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت
یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.»
(راوی: همسر شهید حمید ایرانمنش)
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_ششم. امام(س) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لب
#داستان_عاشقی ❤️
یک سال بعد از گرفتن تصدیق ششم، به دبیرستان بدریه رفتم و کلاس هفتم را خواندم. برای فرانسه معلم گرفتم. پدرم که از قم به تهران آمدند، جامع المقدمات را مدتی پیش ایشان خواندم. بعد از ازدواجم، امام به من تعلیم میدادند. پس از مدتی به من گفتند که چون با استعدادم، احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس جامع المقدمات. دو بچه داشتم که سیوطی را شروع کردم و وقتی سیوطی تمام شد، چهار بچه داشتم. بعدا که به دلیل تبعید امام به عراق رفتم، شروع به یادگیری زبان عربی کردم. سپس به خواندن رمانها و حکایتهای شیرین علاقهمند شدم و چون از آنها خوشم میآمد، بیشتر تشویق میشدم.
در هرصورت، مدتی که در عراق بودیم، من رمان میخواندم، و بعد شروع کردم به روزنامه و مجله خواندن. به طوری که سال آخر اقامتمان در عراق پیشرفتم به حدی بود که کتاب تمدن اسلام را به زبان عربی خواندم.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی.
منبع: هم نفس با بهار، تدوین اصغر میرشکاری، ناشر موسسه چاپ و نشر عروج، صفحه 202-193
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_عاشقی ❤️
#احمد_توکلی
#نماینده_سابق_مجلس_شورای_اسلامی
بهمن 1349 که ترم اول دانشگاه را تمام کردم، ابتدا به تهران رفتم و به خواهرم سر زدم. قصد داشتم پس از آن به بهشهر بروم و پدر و مادرم را ببینم. خانه خواهرم که رفتم، آنها هم آنجا بودند.
آن روز مادرم بحث ازدواج مرا پیش کشید، ولی پدرم قبلا گفته بود که تا درسم تمام نشدهف نباید ازدواج کنم. مادرم گفت که برای دختر خاله ات خواستگار آمده که از فامیل و مهندس است. من آن فرد را می شناختم.
مادرم به من گفت که اگر می خواهی، به خاله ات بگویم کمی صبر کند، به مادرم گفتم نه، اگر دخترخاله ام به آن خواستگار جواب مثبت بدهد، معلوم می شود که اصلا به درد من نمی خورد. اگر هم جواب منفی داد، شما اقدام کنید.
بعدا فهمیدم که دختر خاله ام- با اینکه آدم تندی نبود- جواب خیلی تندی به آن خواستگار داده و او را رد کرده است. با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و در ذهن خودم یک نمره مثبت به او دادم که چنین خانواده ای را نپسندیده است.
تابستان آن سال از دخترخاله ام آزمایشی به عمل آوردم. من و برادرش یک کلاس تقویتی راه انداختیم به نام "انجمن جوانان مسلمان" و کتابخانه کوچکی داشت که در مغازه آقای بنی کاظمی بود. تصمیم گرفتیم این کتابخانه را به یک سالن منتقل کنیم. من و آقای علمدار برای جمع کردن کمی پول به راه افتادیم. آقای محمدرضا هاشم زاده، یکی از معلمین شهر نیز به ما پیوست.
یادم هست که به پدر آقای هاشم زاده برخوردیم- خدا رحمتش کند!- او کارگر بود. وقتی فهمید که ما قصد انجام چنین کاری را داریم، دست به جیب برد و یک تومان درآورد و به من داد. یک تومان برای او خیلی زیاد بود. من از او سپاسگزار شدم، چون با همان یک تومان می توانستیم یک کتاب کوچک جیبی بخریم. سپس پیش یکی از متمکنین شهر رفتیم. او آدم خوبی بود، وجوهات هم خوب می داد و حتی برای همین وجوهات از سوی ساواک مواخذه می شد. او به نجف برای آقای سید محمود شاهرودی هم پول می فرستاد.
وقتی موضوع را به او گفتم، به پسرش دستور داد که بیست تومان به ما بدهد. خیلی به ما برخورد؛ بیست تومان او به اندازه یک تومان آن کارگر در پیش ما ارزش نداشت. به نظر می آمد نمی دانستند که کتاب چیست و کتابخانه به چه درد می خورد.
بیش ترین پول را یک لوطی به ما داد. او تاجر بود، ولی اخلاقا آدم لوطی مسلکی بود. اهل نماز و روزه هم خیلی نبود، اما ما را می شناخت. پنجاه تومان پول به ما داد. پس از آن به تشویق بعضی ها پیش نماینده شهر در مجلس شورای ملی رفتیم. او خان زاده ای بود به نام "موسی خان اشرفی"، مهندس کشاورزی هم بود و برای خودش بروبیایی داشت.
او بالای تپه ای، در قطعه ای از زمین های قوام، (که از املاک شاه عباسی و قابل تملک نبود) خانه ویلایی قشنگی ساخته بود. برای دیدن او به خانه اش رفتیم. او نیز پنجاه تومان کمک کرد.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ #احمد_توکلی #نماینده_سابق_مجلس_شورای_اسلامی بهمن 1349 که ترم اول دانشگاه را تمام
#داستان_عاشقی ❤️
خلاصه با زحمت، از طریق همین اعانات، کتابخانه را برقرار کردیم و بخش خانم ها را به دخترخاله مان سپردیم تا ببینیم "چند مرده حلاج است" که البته خیلی خوب از عهده آن برآمد. سپس به مادرم گفتم موضوع خواستگاری را مطرح کند. برادرم به من گفت: بلند بگویند یا یواش؟ گفتم: بلند! گفت: خیلی رو داری! من از تو شش سال بزرگترم. گفتم: می خواستی دست و پا داشته باشی.
موضوع را به پدرم گفتم. او هم شرط کرد که تا اتمام تحصیلات، هوس ازدواج نکنم. به پدرم گفتم: "من اول به بهشهر می روم، حرف هایم را می زنم، اگر توافق کردیم آن وقت شما به خواستگاری بروید." به بهشهر آمدم و یک دفتر چهل برگ خریدم و یک نامه مفصلی خطاب به دختر خاله ام نوشتم که قصدم از نوشتن این نامه خواستگاری از توست. عقیده ام هم این است: "مقلد امام خمینی هستم. تا الان هم یک بار بازداشت شده ام و پدر و مادرم خبر ندارند. بعدها هم در همین مسیر قدم خواهم گذاشت. خیال نکن با یک مهندس ازدواج می کنی. احتمالا بازداشت هایم تکرار می شود. ممکن است مرا اخراج کنند و به سربازی بفرستند. ممکن است کارم به اعدام بکشد و شما در جوانی بیوه شوی."
در علت انتخاب این راه، آیه ها و حدیث ها و استدلال هایم را به طور مفصل نوشتم. راجع به زندگی هم نوشتم: "زندگی ساده ای خواهم داشت. حاضر نیستم حقوقم را صرف زندگی راحت بکنم. مردم فقیرند و من از آنها فاصله نمی گیرم. شما از الان باید بدانید که دچار سختی های عجیب و غریب می شوید. از رفاه هم خبری نیست، ما یک زندگی فقیرانه خواهیم داشت." درباره بچه ها هم نوشتم: "اگر خدا به ما بچه داد، این گونه و آن گونه تربیتش می کنم" خلاصه شاید حدود 25-24 صفحه مطلب نوشتم.
هر دو خواهرم همانند مادرم خیلی تمایل داشتند که در بهشهر ازدواج کنم؛ آن دخترخاله ام را هم خوب می شناختند. می گفتند که "او، هم متدین است و هم فهمیده و با این حرف هایی که تو می زنی و این زندگی که تو می خواهی، سازگاری دارد، هر چند زندگیشان فقیرانه است (سطح زندگی آنها از ما هم پایین تر بود) چون بزرگ زاده است، دلش سیر است" مادر خانمم نیز در مصیبت های زیادی مثل از دست دادن همسر در سن جوانی، صبوری زیادی از خودش نشان داده بود و خواهرانم به آن موضوع هم اشاره می کردند.
پس از آن به دیدن خاله ام رفتم. من با خاله ام فاصله سنی کمی داشتم. او هفده سال از من بزرگتر بود و من هر وقت بهشهر می رفتم، سری هم به او می زدم. در آن روز هم خاله از من پذیرایی کرد و نشستیم و حال و احوال کردیم. با اینکه آدم روداری بودم، نتوانستم موضوع نامه را مطرح کنم. خداحافظی کردم و از پله های چوبی پایین آمدم.
خاله ام نیز بالای پله ها ایستاده بود. به پله آخر که رسیدم، به خودم نهیب زدم که "مرد حسابی، تو کجا داری می روی؟ کارت را که انجام نداده ای!" برگشتم و به خاله ام گفتم: "کارت دارم" گفت: "چیه؟" با عجله جواب دادم که من قصدم این است، حرف هایم را داخل این دفترچه نوشته ام، بدهید دخترتان بخوانند.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ خلاصه با زحمت، از طریق همین اعانات، کتابخانه را برقرار کردیم و بخش خانم ها را به
#داستان_عاشقی ❤️
گفت: "آخر، حسین نیست" (حسین پسرخاله ام بود و در دانشگاه تبریز رشته پزشکی می خواند.) گفتم: "نیازی نیست ایشان نامه را بخوانند، اگر موافق بود آن وقت آقاجان و مامان به خواستگاری می آیند." نامه را دادم و فرار کردم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.
فردای آن روز تماس گرفتم؛ گفتند: "تشریف بیاورید، می خواهیم حرف بزنیم." به همراه خواهر کوچکترم به خانه خاله رفتیم. دختر خاله ام آمد و دفترچه را پیش من گذاشت.
من به هنگام نوشتن نامه، پشت همه صفحات را سفید گذاشته بودم تا جواب سوالات را بنویسد، از این رو صفحه اول را ورق زدم، دیدم پشتش سفید است، چند صفحه دیگر را ورق زدم، باز هم سفید بود، تا اینکه رسیدم به آن قسمتی که درباره اهداف انقلابی و مبارزاتی و احتمال کشته شدن و زندان و ... نوشته بودم، دیدم که دو سطر برایم نوشته: "اگر به خاطر انجام وظیفه به این مصیبت ها مبتلا شوی، من پایش می ایستم، صبر می کنم و وظیفه خودم را انجام می دهم".
دوباره ورق زدم تا به موضوع ساده زیستی رسیدم، برایم نوشته بود: "من این زندگی را می پسندم، صبر می کنم و وظیفه خودم را انجام می دهم، به آن هم عادت دارم و مشکلی هم ندارم. تمام."
خیلی خوشحال شدم و همه با هم اظهار خوشحالی کردیم. قرار شد مادرم و خانواده ام به خواستگاری بیایند و من چون نیم سال دوم دانشگاهم شروع می شد، به شیراز آمدم. پدر و مادرم به خواستگاری رفتند و بر اساس توافقاتی که کردند، قرار شد عید غدیر سال 1349 عقد کنیم.
روز 24 بهمن بود. به شیراز رفتم و موضوع را به دوستانم گفتم. خیلی خوشحال شدند. آقای احمد جلالی به عنوان هدیه عقد، آیه قرآن: "قل انما اعظکم بواحده ان تقومو للله مثنی و فرادی ثم تتفکروا" را به خط خوش نوشت و ترجمه کرد و در حاشیه نیز از طرف خود و خانمش ازدواج ما را تبریک گفت.
احمد آن آیه را قاب کرده بود و هنگامی که می خواستم به تهران بیایم، پای اتوبوس آمد و آن را به من داد. وقتی به تهران آمدم، دیدم فقط برادرم آن جاست و بقیه به بهشهر رفته بودند تا مقدمات را فراهم کنند. برادرم گفت: "زمستان است، ممکن است بهمن بیاید، خطرناک است، با قطار برو."
آن ایام، جاده هراز تنها راه ارتباطی بود و یک سال قبل از آن هم بهمن آمده بود و 40-30 نفر را کشته بود. زمستان های این جاده خیلی خطرناک بود و بهمن گیرهای کنونی را نداشت.
دو چمدان پر از کتاب های اهدایی دانشجویان شیراز را جمع کرده بودم و با خودم آورده بودم و می خواستم آن ها را به کتابخانه بدهم. به برادرم گفتم که نه، وقتم کم است و باید زود برگردم.
می خواهم دو سه روزی قبل از عقد در بهشهر باشم. به خیابان امیرکبیر فعلی (خیابان چراغ برق) رفتم. در دفتر ایران پیما گفتند که فقط بلیت اتوبوس دولوکس دارند. آن ایام خیلی صرفه جویی می کردم و هر وقت می خواستم از شیراز به بهشهر بیایم، حتی ایران پیما هم سوار نمی شدم، به "اتو شهرپر" و "ترانسپورت شمس العماره" می رفتم که بلیت هایشان دو سه تومان ارزان تر بود، اما آن روز چاره ای نبود، یک بلیت اتوبوس دولوکس به مبلغ دوازده تومان خریدم.
قیمت بلیت اتوبوس عادی هشت تومان بود. از روی عمد صندلی وسط اتوبوس را انتخاب کردم که اگر راننده نوار ترانه گذاشت و قبول نکرد که خاموش کند، لااقل صدایش کم باشد که معذب نباشم. معمولا داخل اتوبوس ها درخواست می کردم که نوار ترانه را خاموش کنند و اغلب موافقت می کردند.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ گفت: "آخر، حسین نیست" (حسین پسرخاله ام بود و در دانشگاه تبریز رشته پزشکی می خواند
#داستان_عاشقی ❤️
راه که افتادیم، راننده اتوبوس ترانه گذاشت، جلو رفتم و به او گفتم: "آقا ببخشید، اگر ممکن است ضبط را خاموش کنید یا بلندگو را قطع کنید" گفت: "چشم" صدای ضبط را کم و بلندگو را قطع کرد. ساعت یازده و نیم به رینه، (هشتاد کیلومتری آمل) رسیدیم. دیدیم تعداد زیادی اتوبوس ایستاده اند. علت را پرسیدیم، گفتند کوه ریزش کرده است. توقف کردیم و ناهار خوردیم. پس از آن گفتند که "یک اتوبوس می خواهد مسافرها را سوار کند و تا جلوی قسمت ریزش کرده کوه ببرد تا از طرف آمل هم ماشین بیاید و از آن سمت، مسافرها را سوار کند و ببرد.
من هم که سفره عقد منتظرم بود، خیلی عجله داشتم، همراه راننده خودمان رفتم، دیدم که مسافران باید از دره پایین بروند و از آن سمت ریزش کوه، بالا بیایند و آن وقت منتظر بمانند که آیا ماشینی بیاید و اینها را سوار کند یا اصلا نیاید. احساس کردم با دو چمدان سنگین نمی توانم این کار را بکنم.
راننده ما گفت که ما باید هر چه زودتر به تهران برگردیم، چون اگر دیر بجنبیم، پشت سرمان هم بسته می شود. به همه مسافرها اعلام کرد که سوار شوند. ما اولین اتوبوسی بودیم که تصمیم داشتیم برگردیم. شاگرد راننده روی رکاب ایستاد و گفت: مسافرهای محترم بلیت هایشان را بدهند تا آنها را باطل کنیم که می خواهیم برگردیم تهران. من گفتم: "چرا باطل می کنید؟ ما چه تقصیری داریم؟"
رفتم و جلوی اتوبوس ایستادم و به مسافرها گفتم: "بلیت ندهید، چون منطقی نیست، کسی که تقصیری ندارد، ما باید به شرکت برگردیم تا کرایه رفت و برگشت به رینه را کسر کنند، چون ما به مقصدمان نرسیده ایم، بقیه پولمان را پس بدهند. مسافرها این حرف مرا منصفانه دانستند.
هیچ کس بلیت نداد. هر چه شاگرد راننده اصرار کرد، کسی حاضر نشد بلیت خود را بدهد. او رفت و به راننده خبر داد. راننده آمد بالا و صدای ترانه را تا آخر بلند کرد. من عصبانی شدم و گفتم: بلندگویت را خاموش کن، اما او گوش نکرد.
خودم جلو رفتم و دستم را روی صندلی گذاشتم و با دست دیگر دکمه را محکم زدم و دستم را روی صندلی گذاشتم و با دست دیگر دکمه را محکم زدم و نوار را درآوردم. لحظه ای بعد من و شاگرد راننده دست به یقه شدیم. او به من گفت: "تو گدا هستی و ما جانمان در خطر است"
به او گفتم: "بنشین سرجایت، مثلا تو درد مردم را می فهمی!" مسافران وساطت کردند و ما را از هم جدا کردند، از راننده هم خواهش کردند که صدای نوار را کم کند.
دعوا باعث شد که ما بیست دقیقه معطل شویم. سه اتوبوس، قبل از ما به طرف تهران حرکت کرد. و ما اتوبوس چهارم بودیم که به پلور رسیدیم. هوا برف و بوران شد.
جاده هم مثل آینه لغزنده بود. اتوبوس ها بسیار آرام می رفتند و به غیر از اتوبوس، ماشین دیگری در جاده دیده نمی شد. مدتی بعد، اتوبوس ها ایستادند. ده دقیقه یا یک ربع بعد از آن دیدیم که از روبرو یک زخمی آوردند. تا او را دیدیم، دو سه جوان از جمله من و شاگرد راننده پیاده شدیم و جلو رفتیم.
دیدیم که اتوبوس اول زیر بهمن رفته است، بهمن سقف اتوبوس را شکافته بود و داخل آن پر از برف بود. اتوبوس به سمت دره که شیب کمی داشت، تکان خورده بود و یک وری ایستاده بود. نفر اولی را که درآورده بودند، راننده اتوبوس بود. شروع کردیم به کنار زدن برف ها و درآوردن مسافران. من بالای صندلی دوم یا سوم، مشغول درآوردن یک خانم جوانی شدم که فقط سرو دستش بیرون از برف بود.
او ضجه می زد و می گفت که مرا ول کن و بچه ام را نجات بده. گفتم خانم، تا تو را از اینجا درنیاورم، نمی توانم که جلو بروم، همه جا بسته است، باید تک تک بیرون بیاوریم.
خیلی دلخراش بود؛ اوج مهر مادری در آن حادثه برایم ملموس شد. آن خانم را بیرون آوردم و کول کردم. یک بارانی داشتم که آن را روی او انداختم و از شیب بالا آمدم. از شیب، تا رستوران، دویست، سیصد متر فاصله بود که من این مسیر را به راحتی با آن خانم که روی دوشم بود، طی کردم.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ راه که افتادیم، راننده اتوبوس ترانه گذاشت، جلو رفتم و به او گفتم: "آقا ببخشید، اگ
#داستان_عاشقی ❤️
یکی یکی مسافران را از زیر برف خارج کردیم، ولی پیرمردی در آن حادثه به رحمت خدا رفت البته بهمن، یک افسر پلیس را با خود تا ته دره برده بود. در داخل رستوران میزها را به حالت تخت درآوردند و همه را روی آنها خواباندند.
پرستاری در اتوبوس ما بود که اقدام به پانسمان زخم های مسافران نمود. راه بسته شد و بارانی من هم گم شد. جلوی بخاری ذغالی نشسته بودم و پیش خودم می خندیدم که الان سفره عقد را آماده کرده اند، ولی من نه راه پیش دارم نه راه پس.
افسران پلیس آمدند و راه را باز کردند و گفتند که شب هنگام، باید از اینجا بروید، برای اینکه خطر سقوط بهمن در روز زیاد است، شب یخ می زند و خطر بهمن کم است، ما شما را با بلدوزر اسکورت می کنیم و شما باید به تهران برگردید، اگر اینجا بمانید یک نیمرو می شود بیست و پنج قران و گرفتار می شوید، راه پیش هم که بسته است.
یک اتوبوس آماده حرکت شد. من هم بلافاصله چمدان هایم را برداشتم و سوار شدم. به پیست آبعلی که رسیدیم، فرمانده ژاندارمری کل کشور و چند فیلمبردار آمده بودند که "مثلا جاده را باز کرده ایم و سه اتوبوس را به مقصد رسانده ایم."
به تهران که برگشتم بلیت قطار گرفتم و به سمت بهشهر راه افتادم. در مراسم عقد، فقط عمه ام و ده نفر از خانواده ما و حدود ده نفر از خانواده خانمم بودند. خانمم پدر نداشت. آیت الله آقا شیخ محمد شاهرودی، شوهر خاله دیگرم بود که وکالت خانمم را بر عهده داشت.
او روحانی بزرگ شهر و مجتهدی بسیار روشن بین بود. وکیل من هم آقای سید حسینعلی نبوی (پدر آقا سید محسن نبوی، سفیر ایران در اطریش) بود که دایی مادر من و مادر خانمم بود.
آیت الله شاهرودی گفت که من از طرف خودم می خواهم شرط بگذارم که اگر موکل شما خواست به فلسطین برود، نباید موکله مرا با خودش ببرد.
ما خندیدیم؛ چون آن ایام انقلابیون فقط مسیر فلسطین را بلد بودند. پس از آن وکیل من موضوع را با عروس در میان گذاشت و او هم جواب داد که نه، اگر ایشان برود من هم می روم و این شرط لازم نیست باشد. پس از آن مراسم عقد برگزار شد.
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽