شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم هفته بعد مادرش اومد جلوی خونمون و دعوتمون کرد برای پختن آش پشت پا، اونجا بود که فهمیدم رف
#بخش_ششم
همین موقع ها بود که بابام تصمیم گرفت مارو از تهران ببره شمال میگفت اونجا جنگ نیست آرامش هست موشک و اضطراب نیست،
مامانمم زود قبول کرد...
آخه خانوادش همه شمال بودن بدش نمیومد بره، سودابه هم چندان براش مهم نبود تهران باشه یا شمال، تنها کسی که از رفتن به شمال خوشحال نبود من بودم چون عشقم تو تهران بود و دلم میخواست جایی باشم که اون هست چندبار به مامانم گفتم بابامو راضی کنه بمونیم تهران اما گفت بابام قبول نمیکنه، هرچند که میدونستم خودش راضی به رفتنه شایدم اصلا با بابام حرف نزده بود نمیدونم...
خلاصه خیلی زود اسباب وسایلا رو جمع کردن.
روزی که میخواستیم بریم خیلی ناراحت بودم شروع کردم به گریه و زاری کردن
اون موقع دیگه مامانم میدونست رضا رو میخوام، بهش گفتم حالا چطور رضا بیاد منو پیدا کنه؟ اگه ما بریم که ازمون خبردار نمیشه؟
گفت نگران نباش، زود جنگ تموم میشه برمیگردیم
گفتم اومدیمو تموم نشد تکلیف من چیه؟
مامانم گفت خب اشکال نداره یه نامه بنویس بده به مادرش توش آدرس خونه خالتو تو شمال بنویس، اگه تورو بخواد میاد اونجا خواستگاریت.
وقتی مامانم اجازه داد نامه بنویسم زود یه تیکه کاغذ برداشتم آدرس خونه خالمو ازش پرسیدم و نوشتم، خواستم ببرم بدم به مادر رضا اما سودابه نزاشت، گفت خوبیت نداره تو بری نامه رو بدی، حالا میگن خیلی عجله داری، وایسا خودم میبرم بهش میدم میگم مامانم داده، اونجوری برات حرف درنمیاد
منم قبول کردم، حرف های سودابه رو قبول میکردم چون هم ازم بزرگتر بود هم عاقلتر بود
خلاصه کاغذ و دادم بهش اونم رفت در خونشونو زد، مادرش که اومد بیرون سریع رفتم تو خونه خودمون پیش مامانم
وقتی خواهرم اومد گفت آدرسو داده، دیگه خیالم راحت شد که رضا میدونه کجا بیاد دنبالم.
وقتی رفتیم شمال، بابام یه خونه نزدیک خونه خالم گرفت منم هرروز میرفتم اونجا تا بلکه خبری از رضا بشه ولی خبری نبود که نبود، دیگه روحیه امو از دست داده بودم
مامانم همش دلداریم میداد میگفت چون هنوز سربازیش تموم نشده نیومدن وگرنه میاد نگران نباش، اما من واقعا ناامید بودم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم بعد چهار روز بالاخره گوشیم زنگ خورد، احمد بود ، اشک میریختم و هق هق میکردم وقتی گوشی رو
#بخش_ششم
بابا اومد تو خونه و منم از اتاقم بیرون زدم و هر چی اشاره کرد برو داخل اصلا بهش محل نذاشتم
احمد و مادرش اومده بودن، برای بار اول مادر احمد دیدم یه زن نسبتا چاق و سبزه بود که وقتی چشمش به خونه و زندگی ما افتاد گل از گلش شکفت
همون جلوی سالن نشست رو یه مبل و گفت تا عروس منو ندین از اینجا جم نمی خورم، پسرم خواب و خوراک نداره میترسم با این کارا از دستش بدم
افسانه به چشم تحقیر بهشون نگاه میکرد ، مادرش یه روسری چروک گره زده بود زیر چونش و حتی چادرش اونقدر چروک بود که انگاری از دهن گاو بیرون اومده بود .
با تعجب نگاه میکردم بهش که بابام گفت هدی بیا این معرکه ای که گرفتیو جمع کن به این خانم و آقا بگو تمایلی به وصلت باهاشون نداری و اگر دوباره مزاحم بشن ازشون شکایت میکنی.
احمد از جاش باشد و گفت شکایت چی دوسش دارم میخوام بگیرمش ، هدی خدا شاهده بگی منو نمیخوای همینجا خودمو میکشم
نگاهی به بابام انداختم و گفتم ولی من احمد و دوست دارم ، اصلا عاشقشم نمیتونم فراموشش کنم .
نمی فهمیدم چه جوری خر شده بودم ، بابام گفت هدی جوری میزنم که نتونی از جات پاشی عاشق چیه این یه لاقبا شدی آخه ؟
مادر احمد گفت اگر یه لاقباعه شما هوای زندگیشو داشته باش بشه دولاقبا . خدا رو خوش میاد باهاشون اینجوری کنی ؟
بابا زل زده بود به من که گفتم اگر رضایت ندى امشب همراهشون میرم و بی آبروت میکنم .
بابا سرخ شده بود و تند تند نفس میکشید و گفت وسایلتو جمع کن فردا باهاش برو عقد کن...
مگه میشد بابا به این راحتی رضایت بده ؟؟
مادر احمد گفت پس ما هم اینجا میمونیم هم از تو خیابون موندن راحت تره هم میدونیم بلایی سر این طفل معصوم نمیارید.
افسانه رفت سمت در ورودی و گفت پکیج اتاق مهمان خرابه شما امشب همون تو ماشین بخواب فردا سر بزار رو تخت پادشاهی.
خونه که خلوت شد افسانه بدون حتی یک کلمه حرف رفت سمت اتاقش و من موندم و بابا...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی 👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم نمیدونم چرا با شنیدن این حرف خون به مغزم نمیرسید عصبی بودم حتی نمیتونستم درست نفس بکشم
#بخش_ششم
بهار گفت فکر کردی بعد چند سال با یه بچه تو فکر اینم که توی هجده نوزده سالگی برادرشوهرمو میخواستم؟
الان بیام زندگیش رو خراب کنم و بشم زن اون ؟ بعدا جواب بچهمو چی بدم؟
با شرمندگی نگاه به بهار انداختم ولی هنوزم توی دلم شک بود با خودم میگفتم اگر بهار چراغ سبز نشون نداده پس چرا امیر واسش کادو فرستاده،
هزار تا فکر و خیال تو سرم بود که بهار گفت تو میخوای از شوهرت جدا بشی بشو ولی اینو مطمئن باش که من هیچوقت زن امیر نمیشم شاید زن مرد دیگهای بشم که اونم الان ازش مطمئن نیستم.
تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که بتونم به زندگی دخترم سروسامون بدم.
از خونه بهار که اومدم بیرون خیلی مردد بودم با خودم فکر کردم کاش اول همه چیو به امیر میگفتم،
وقتی برگشتم خونه امیر خونه نبود شروع کردم توی ذهنم حرفا رو کنار هم چیدن میخواستم همه چیو به امیر بگم، نزدیک یکسال بود که زندگی واسم جهنم شده بود و هیچ حسی به شوهرم نداشتم .
وقتی امیر از سرکار اومد گفتم میخوام باهات صحبت کنم امیر نشست و گفت جانم بگو چی شده ؟
گفتم امیر من از همه چیه زندگی گذشته تو خبر دارم میدونم تو بهار عاشق همدیگه بودین.
میدونم تو بهارو مجبور کردی که زن امین بشه و میدونم که هنوزم دوستش داری و موقع حاملگی براش کادو فرستاده بودی .
امیر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اینا رو کی بهت گفته؟
گفتم کی گفته مهم نیست مهم اینه که از همه چی خبر دارم
امیر با عصبانیت نگام کرد و گفت این حرفا رو جایی نگی ها دلم نمیخواد پشت سر بهار حرفی بیفته. بعدشم هرچی بوده مال قبل بوده الان فقط زنداداشمه و دلم میخواد سر و سامون داشته باشم.
یه نگاه مسخره بهش انداختم و گفتم مطمئنی فقط زن داداشته یه وقت نمیخوای زن خودت باشه ؟
امیر به سروصدا گذاشت و گفت من چه جور آدمیم؟ فکر کردی واقعاً به زن داداشم چشم داشتم ؟ روزی که اون عقد کرد همه چیو فراموش کردم .
گفتم اگر چشم نداشتی پس چرا واسش کادو فرستادی؟
گفت واسش کادو فرستادم چون تا قبل اون فکر میکردم زندگی بهار و امین خوب نیست فکر میکردم به خاطر من زنش شده.
اونو فرستادم و برای همیشه فراموشش کردم خدا شاهده هیچوقت به فکر عشق و عاشقی گذشته نبودم من تو رو دوستت دارم و همه چیو گذاشتم کنار و فقط به فکر زندگیمونم.....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم مراد توی کار خاصی تخصص نداشت..دیپلمم نداشت...واسه کار به هر کی که میشناخت رو انداخت و دست
#بخش_ششم
مراد وانت همسایه مونو قرض کرد و وسایلی که چیز چشمگیر خاصی توشون نبود و همش یه وانت می شد، بردیم گذاشتیم گوشه حیاط مسجد و روشون پلاستیک کشیدیم تا تکلیفمون روشن بشه....
بهم اجازه دادن یه مدت توی خوابگاه پرورشگاه بهزیستی بمونم شبارو.... مرادم با اجازه صاحب کارش توی مکانیکی قرار شد بخوابه...
قرار گذاشتیم انقدر کار کنیم که بتونیم یه خونه اجاره کنیم و با هم باشیم... منم سعی می کردم هرچی دوره توی بهزیستی میذارن شرکت کنم... مثلاً دوره های پرستاری نوزاد و کودک... کمک های اولیه هلال احمر و...
شب از خستگی بیهوش میشدم ولی هر روز از قبل خوشحال تر بودم چون داشت این حسابی پول جمع می گردیم و رویا میساختیم باهم...
روزا داشتن میگذشتن و حال و روز دل من و مراد هم بهتر میشد..
گاهی مهتابم میاوردم پیش خودم تا با بچه های بهزیستی بازی کنه..
مهتاب عجیب بوی مریمو میداد و عاشقش بودم..
همون روزا بود که منو خواستن دفتر، خیلی استرس گرفتم...گفتم نکنه بازم آوارگیم شروع شد..با بغض رفتم توی دفتر ..ازم پرسیدن تو مدرک پرستاری بچه رو گرفتی توی دوره هامون...
گفتم بله خانوم...گفت نمره ت؟ گفتم نمره کامل گرفتم خانوم..
ازم مدرکشو خواست و آوردم نشونش دادم...گفت بله..همونطور که فکر میکردم و قبلا هم گفتم در حال حاضر شایسته ترین فرد ما ایشونه که هم مناسب سن درخواستیه شماست و هم مدرکش رو داره..البته اینجا هر روز براشون حکم کارآموزی رو داره...
یه دفه یه صدای جا افتاده گفت : کی تضمینش می کنه؟
برگشتم دنبال صدا...یه مرد کت و شلواری با ظاهر آشفته و نگاه کاملا سرد..
مسئول دفتر گفت هم خودم هم همکار با سابقه ایشون کبری خانوم..
من از همه جا بی خبر حرفای بین این دو نفر رو دنبال می کردم..که یه دفعه بهم گفت هانیه جان این آقا به تازگی همسرشونو از دست دادن و پسرشون یک ساله است و با مادرشون که دچار کهولت سن هست زندگی میکنن..نیاز مبرم به یه پرستار دارن که به بچه کاملا رسیدگی کنه و شما یکی از گزینه های انتخابی ما هستید...تمایل دارید برید خونه ایشون تمام وقت کار کنید؟
قند توی دلم آب شد...شنیده بودم همچین مواردی هست که پرستار تمام وقت بخوان و حقوق خوبی داره...گفتم اجازه میدید اول با برادرم صحبت کنم؟
آقایی که منتظر جواب من بود از کوره در رفت و شروع کرد به قدم زدن...
منم سریع شماره مکانیکی رو گرفتم و داستان رو برای مراد تعریف کردم...مراد روی من حساس بود...گفت الان میام اونجا..
با همون سر و وضع سیاه و روغنی چند دقیقه بعد اومد دفتر و با مسئول اونجا صحبت کرد...مسئول دفتر هم متقاعدش کرد که این آقا بیشتر روزا خونه نیست و پرستار پیش مادربزرگ بچه و بچه میخوابه..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم اولین بار که دیدم موهاش ریخته روی بالش رو نمی تونم هیچ وقت فراموش کنم... مهدی، همه ی زند
#بخش_ششم
خونواده سه نفره ما فقط یک سال دووم آورد...مهدی فردای تولد نگار رفت...رفت پیش خدایی که التماسش می کردم بزاره پیشم بمونه...زندگی ما تازه داشت رنگ می گرفت...من و مهدی بهترین زندگی رو داشتیم اما با وجود نگار زندگیمون عجیب با نشاط شده بود...خیلی وقتا می شد که نگار صبح خیلی زود بیدار می شد ولی مهدی بغل میکرد می چرخوندش و باهاش بازی می کرد تا من بیشتر بخوابم...مهدی فرشته بود برام... فرشته زندگی من بود...همه کسم بود..بعد فوتش احساس می کردم هیچ کسی رو ندارم...حتی دلم دیگه نمیخواست با نگار باشم... ترجیح می دادم بیشتر با مامانم باشه و تو تنهایی خودم بمیرم...
نمیفهمیدم کی صبح شد کی شب... اما رفتن مهدی تنها وقتی نبود که من مردم...بعد از شب هفت اش.. پدرش اومد خونه ...گفت من سهممو از این خونه می خوام... فقط یک هفته بعد از رفتن مهدی...
متوجه نشدم چی گفت...گفتم چی؟ گفت سهممو می خوام از این خونه...شوکه شدم...یادمه مهدی روی یه کاغذ آورده بود که خونه رو به اسم من میکنه و امضاام کرده بود...ولی من از نظر روحی توانشو نداشتم بگردم دنبالش...
از فردای اون روز هر روز زنگ و تهدید که زودتر تکلیف رو روشن کن وگرنه از طریق مراجع قضایی پیگیری می کنیم...روزهای نابودکننده ای بود...تا وقتی مهدی رو داشتم هیچ وقت این اتفاقا نمیوفتاد...مثل کوه پشتم بود و کسی جرئت نمیکرد چیزی بهم بگه یا حتی بد نگام کنه...الان شده بودم تلفن چی خونه مامانش اینا که سهممونو بده...خوردن نداره... اونم فقط یک هفته بعد مرگ عزیزترینم...با کمک مادرم نامه رو پیدا کردیم و بردیم اداره مربوطه... ولی ب همین جا ختم نشد...
نامه رو بردیم مراجع قانونیش... نمیدونم چطور شد که گفتن نامه اعتباری نداره...
من انگار توی خلسه بودم...نگار بوی مهدی رو برام زنده می کرد .. بیشتر وقتمو با نگار میگذروندم و آروم ترم شده بود...
مجبورم کردن خونه رو بفروشم و سهم پدر مهدی رو بدم...یه خونه کوچیکتر تونستم توی چند تا منطقه پایینتر بخرم...
بعد از مراسم دیگه هیچ سراغی از من نه، بلکه از نگارم نگرفتن...تا می تونستن توی فامیل بد منو گفتن طوری که بعد یه سال، هیچ رفت و آمدی با هیچ یک از فامیلای مهدی نداشتم...و فقط با فامیلای خودم در ارتباط بودم...اونم یه تعداد محدودی..
نمیدونم براشون انگار بد بود رفت و آمد با زنی که شوهرش مرده.. خیلیاشون تا قبل این هفته ای یه بار خونمون بودن...حالا اگه منو میدیدن هم روشونو می کردن یه طرف دیگه ..انگار که منو ندیدن...
دیگه چشمام اشک نداشت...بیشتر شبیه ربات شده بودم تا آدم..توی خیابون که راه میرفتم انگار توی یه شهر غریبم...
دوباره تدریس رو شروع کردم... نگار هم میزاشتم یه مهد نزدیک مدرسه خودم...
کم کم تونستم با جای خالی مهدی کنار بیام و جلسات مشاوره م کمتر و کمتر شد...و تموم زندگی خودمو گذاشتم واسه نگار..چون اگه مهدی ام بود، همینو میخواست...
پنج سال گذشت و نگار حالا وارد ۷سالگی میشد.. آخر تابستون بردمش یه فروشگاه لوازم تحریری و برمیگشتیم دیدیم ساختمون روبه روییمون دارن اسباب میارن... همسایه جدید اومده بود..هر چند به جز دو سه تا از همسایه ها، بقیه رو نمیشناختم و سلام علیک هم نداشتم... همسایه جدید یه آقا به اسم هادی..که همسر و بچه ش توی تصادف فوت کرده بودن و استاد دانشگاه بود.. اینا رو یه هفته بعدش از مریم خانوم همسایه م شنیدم که برام آش آورده بود...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم از اونجایی که خیلی تنها بودم فکر بدی بنظر نمیومد، وقتایی بود که محمدرضا تا صبح خونه نبود
#بخش_ششم
دیگه نمیتونستم بیشتر از این حرفاشو تحمل کنم بلند شدم و برای اولین بار تو زندگی سرش داد زدم که هیچ میفهمی چی میگی، خب تو که تصمیمت رو گرفتی و میخوای ازدواج کنی، دیگه من چرا رضایت بدم؟؟ دیگه من رو میخوای چیکار؟ اصلا طلاقم بده بعد هر کاری دوست داری انجام بده..
جواب داد عه، نمیدونستم بلدی داد بزنی، باید رضایت بدی و طلاقی هم در کار نیست، چون من تو رو دوست دارم و نمیخوام ازت جدا بشم....
سرم درد گرفته بود بقیه حرفاشو نشنیدم دیگه، وسط حرف زدنش رفتم توی اتاق، یهو همو حرفاش اومد تو سرم، وای خدای من سارا، سارا! پس این همه مدت داشته برای من نقش بازی میکرده، یعنی دوست شدنش از روی منظور بوده؟!!
با همین فکرا گوشیم رو برداشتم که بهش زنگ بزنم، یکبار، دوبار، ده بار زنگ زدم ولی گوشیش رو برنداشت، نشستم روی تخت گفتم چیکار داری میکنی؟ از زندگیت دفاع کنی؟ کدوم زندگی! کدوم عشق و دوست داشتن؟ همون رشته نازکی هم که بین ما بود، پاره شد.. چرا اینجا موندی اصلا؟
سریع بلند شدم و به بابام زنگ زدم، سعی کردم صدام عادی باشه و فقط گفتم بیاد دنبالم. خودمم سریع لباسامو جمع کردم و رفتم بیرون...
تا من رو دید، گفت کجا بسلامتی شال و کلاه کردی؟
گفتم میرم تا شما بتونین زندگیتون رو راحت بسازین.
اومد چمدون رو از دستم گرفت و گفت تو هیچ جا نمیری.
اشکام سرازیر شدن گفتم چرا انقدر زجرم میدی، چرا اذیتم میکنی بذار برم.. مگه من چه گناهی کردم که مستحق انقدر عذاب و اذیت باشم!
همین لحظه بود که بابام زنگ زد، بهم گفت دیوونه چرا به بابات گفتی، خودمون صحبت میکردیم با هم.
از این همه خونسردیش خشکم زد. بابام که رسید بالا با دیدن وضع من خیلی شوکه شد گفت چی شده، جوابی ندادم، محمد رضا گفت هیچی حالش خوب نیست.
بابام گفت دخترم حالت خوبه؟ چرا چیزی نمیگی؟ میخوای بریم دکتر؟
فقط گفتم منو ببر خونه خودمون، بابام نگاه معنی داری به محمدرضا کرد، محمدرضا گفت حالش خوبه، یه چند روزی ببرینش استراحت کنه.
همونطور نگاهش کردم، گفت تو این چند روز خوب به حرفام فکر کن..
دوست داشتم تو صورتش تف بیندازم ولی کارم گیرش بود و فقط اوضاع بدتر میشد.
توی ماشین بابا، سرم رو به شیشه تکیه دادم و به همه این سالها فکر کردم، به خواستگاری کردنش، به اذیتاش، به اینکه حتی پدر و مادرم جرات نداشتن منو از دست اذیتاش نجات بدن، به اینکه چطور منو از همه چی محروم کرد و حرفاش دروغ بود.
بابام گفت مهسا عزیزم چیزی شده؟!
_میگم حالا بابا، فعلا نپرس.
خونه که رسیدیم خودمو انداختم تو بغل مامانم و این همه سال رو زار زدم. انقد گریه کردم که خوابم برد.
صبح چشمامو باز کردم اولش تعجب کردم که اینجا اتاق خودم نیست ولی بعدش یادم اومد و دوباره کلی غم ریخت توی دلم.
بابام بخاطرم سرکار نرفته بود و خونه بود. تا دیدن من بیدار شدم گفتن چی شده مهسا؟! ما رو که نصف جون کردی. اگه مشکلی داری حرف بزن دخترم.
منم همه چی رو براشون توضیح دادم، از رفتن به کارخونه تا دوست شدن با سارا و حرفهای دیشب محمدرضا. مامان و بابام گیج شده بودن، گفتن یعنی میخواد تو رو طلاق نده ولی در عین حال ازدواج کنه...؟؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم آره...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم کارمون شده بود از این دکتر به اون دکتر رفتن. هزینه ها کمرمون رو شکسته بود. ولی خُب چاره
#بخش_ششم
حالم زیاد خوب نبود. مدام سرگیجه داشتم. به اشکان نگفتم.. نمیخواستم نگران بشه. به مامانم گفتم و با هم به دکتر رفتیم.
دکتر بعد از معاینه برام آزمایش خون نوشت. خیلی نگران بودم. نکنه منم مریض شده باشم. اگه من مریض شم دیگه چه طور از اشکان مراقبت کنم..
جواب ازمایش اومد. دکتر باز کرد و خوند و لبخندی به لبش اومد. بهم گفت: تبریک میگم خانوم.. دارید مادر میشید.
دهنم از تعجب باز مونده بود .. تو این شرایط؟!! باید خوشحال باشم یا ناراحت؟؟ اصلا انتظار اینو نداشتم.. یک درصد هم به ذهنم نیومده بود.
مامانم اصرار داشت که به اشکان بگم. میگفت باعث میشه حسابی روحیه بگیره و بیشتر واسه شکست بیماریش تلاش کنه.
رسیدم خونه. طبق معمول اشکان خواب بود. نتونستم طاقت بیارم. بالای سرش رفتم و شروع کردم به بوسیدنش. انقدر بوسش کردم تا از خواب بیدار شد. تا چشماش رو باز کرد بهش گفتم:
-اشکان! پاشو عزیزم.. پاشو که داری بابا میشی.
خندید و گفت:
-حتما داری شوخی میکنی!!!!
-شوخی کجا بود.. میگم داریم بچه دار میشیم.. تو بابا میشی و من مامان.
-کدوم بچه ای بابای کچل و مریض میخواد؟
-تا وقتی به دنیا بیاد دیگه نه کچلی و نه مریض. دوتا از شیمی درمانیت بیشتر نمونده.. بعدش دوباره موهات در میاد و مثل قبل میشی.
-امید داری که خوب میشم؟
-امید ندارم.. مطمئنم که خوب میشی.. باید خوب بشی.. واسه بچه مون هم که شده.
بعد از هر جلسه شیمی درمانی اشکان ضعیف و ضعیف تر میشد. داروها خیلی سنگین بودن.
بالاخره اخرین جلسه هم تموم شد و قرار بود دکترها اسکن کنند و ازمایش کنن تا بفهمن پیشرفت اشکان تا چه اندازه بوده. ازمایش ها رو انجام دادیم و منتظر نتیجه شدیم.
چند روز بعد با محمد برای گرفتن نتیجه ازمایش رفتیم. دکتر تا جواب رو خوند گفت: متاسفانه هنوز اثرات بیماری توی آزمایش دیده میشه. بدن مریضتون دیگه تحمل گرفتن دارو رو نداره.
مغزم قفل کرده بود. نمیفهمیدم منظور دکتر چیه.. رو کردم به دکتر و گفتم:
-اقای دکتر منظورتون چیه؟؟ خوب باید چیکار کنیم؟؟
-متاسفم خانوم.. دیگه کاری از دست ما بر نمیاد.
-متاسف نباشید دکتر.. یعنی همین طور بذاریم تا بمیره؟؟؟ دارید راجع به جون شوهر من حرف میزنید. به زودی قراره بچه دار بشیم.. باید یه کاری کنید.. بازم شیمی درمانی کنید.
-میتونم درکتون کنم خانوم.. ولی شیمی درمانی دیگه فایده نداره به جز اینکه بیشتر اذیتش میکنید.
با محمد نشستیم توی ماشین جفتمون تا خونه زار میزدیم. جلوی در که رسیدیم ازش خواستم به اشکان چیزی نگه. تصمیم گرفتم بهش بگم خوب شده. اگه بهش حقیقت رو میگفتم هر روز به فکر اینکه میمیره زندگی میکرد و این بدترین کابوس دنیاست...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم محیط دانشگاه، ارتباط با دخترای دانشجو و نبود پدرام تو خونه، حال و هوامو عوض کرد. هرچند م
#بخش_ششم
_چرا کارایی که خودت میکنی خوبه ولی برای من گناه بزرگی محسوب میشه؟!
اینو وقتی که اولین بار به هوای شرکت تو میهمونی یکی از دوستام تا شب بیرون مونده بودم و موقع برگشتن به خونه پدرام تو کوچه مچم روگرفت، بهش گفتم.
پدرام مثل میرغضب اومد سمتم. به صدای داد و هوارمون همسایه ها و پدر و مادرم از خونه بیرون اومدن.
پدرام عربده میزد: میکشمت، تو روی من وایستادی و بلبل زبونی میکنی؟ دیگه این رو نمیدونی که من پسرم و تو که دختری نباید از این غلطا بکنی!
کتکم زد، بد هم میزد. چند تا از همسایه ها میانجی شدن و جدامون کردن.
پدرم که لرزان گوشه ای وایساده بود و نگاه میکرد، آروم گفت: آبروم توی محل رفت!
و بعد دستش رو روی سینه اش گذاشت و افتاد...
پدرم اون شب تموم کرد. تو مراسماش نمیتونستم سرمو بلند کنم. صدای پچ پچ همسایه ها رو میشنیدم که میگفتن: دختره پدرش رو به کشتن داد.. معلوم نبود اون موقع شب از کجا می اومده که برادرش دیده!
این حرفا بیشتر از همه جیگرمو میسوزند.
هیچکس از چیزی که پدرام و حمایتای پدر و مادرم بر سرم اورده بود، خبر نداشت. همون موقع بود که به خودم قول دادم برای کم کردن روی پدرام، برای خاموش کردن شعله های آتش حقارت که تو وجودم زبانه میکشید، مثل پدرام بشم.
همین که از خانه بیرون میرفت، شال و کلاه میکردم و بیرون میزدم. از این میهمونی به اون مهمونی؛ از این پارتی به اون پارتی! چند باری هم قرص مصرف کردم و سیگار کشیدم.
این وسط مادرم که چشمش از جار و جنجال اون نیمه شب تو کوچه ترسیده بود، حرفی نمیزد و گزارش کارامو به پدرام نمیداد. مادرم این بار از ترس آبروریزی بیشتر، حرص میخورد و دندون روی جگر میذاشت..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم ماه سلطان ساکت نشسته بود توی اتاق، هیچی نمیگفت اما توی دلش غوغا بود. دلش میخواست یه تفنگ
#بخش_ششم
ماه سلطان خودش رو به خدا سپرد، برای همه چی آماده بود. ماه سلطان گفته بود میخوام همه مردم روستا شاهد عقد ما باشند، خان اول قبول نکرد اما وقتی ماه سلطان گفت من چیز دیگه ای ازت نمیخوام قبول کرد.
داخل حیاط خونه خان آب و جارو شده بود و یه کرسی گذاشته بودن که عروس و داماد روش بشینن. زنو دخترای خان اگه دستشون به ماه سلطان میرسید میکشتنش، کارد میزدی بهشون خونشون در نمیومد.
از طرفی به محمدعلی گفته بودن که مادرت میخواد با خان ازدواج کنه و مثل دیوونه ها شده بود.
خان خوشحال و مغرور بود از اینکه تونست ماه سلطان رو بدست بیاره، درسته به قول خودش رعیت زاده بود اما انقدر زیبا بود که خان براش مهم نباشه. خان قبلا زن صیغه ای هم توی شهر داشت اما ماه سلطان واسش یه چیز دیگه بود، زیبا، مغرور و شجاع.
همه چی آماده شده بود، خان حسابی اطرافش رو پر از آدم و نگهبان کرده بود که نکنه یه وقت اتفاقی پیش بیاد، اونقدرها هم ساده نبود، میدونست ممکنه این وسط اتفاقایی بیفته ولی فکر همه جاشو کرده بود.
مردم روستا همه اومده بودن و با چشمای کنجکاوشون به ماه سلطان نگاه میکردن و اونا که عقلشون به چشمشون بود توی دل میگفتن خوش به حال ماه سلطان داره عروس خان میشه. ماه سلطان اما ته دلش نگران بود از اینکه واقعا زن خان بشه، بچه هاشو گذاشته بود پیش مادرش ماهی خانوم و بهش گفت مادر برام خیلی دعا کن تو میدونی که من مجبور بودم برای نجات جون محمدعلیم این کارو کنم و بعد طلعت خانوم از خونه خان اومده بود و ماه سلطان رو برده بود حموم و بعد یه دستی به سر و صورتش کشیده بود و لباسای گرون تنش کرده بود و اورده بودنش حیاط خونه خان و نشونده بودنش کنار خان.
خان هر چند وقت یکبار میگفت چرا عاقد نیومد و بهش گفته بودن تو راهه، ماه سلطان تو دلش دعا میکرد همه چی خوب پیش بره، چون تعداد نگهبانا بیشتر از چیزی بود که فکرش رو میکردن....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم مرتضی شغل خاصی نداشت، با کمک پدرش و برادرها مغازه ای که انبار وسایل برادرها بود تمیز کرد
#بخش_ششم
شب نیمه شعبان بود و عروسی تو این تاریخ زیاد بود خدا رو شکر کار و کاسبی مرتضی هم خوب گرفته بود. چند تا سفارش دسته گل و ماشین عروس گرفته بود.
ساعتشو زنگ گذاشت به مازاده گفت باید زود برم بازار گل تا بتونم سر ساعت ماشینها و دسته گلهارو آماده کنم.
دقیق روز نیمه شعبان بود ، بازار گل هم شلوغ بود.
مازاده خواب بود که مرتضی بعد از اذان صبح از خونه زد بیرون. مازاده وقتی بیدار شد طبق تجربه ای که از کار مرتضی تو این مدت کوتاه بدست اورده بود ، مرتضی چون امروز بازار بوده و سفارش گرفته ناهار خونه نمیاد. تصمیم گرفت یه غذای دونفره اماده کنه بره مغازه با مرتضی با هم ناهار بخورد بنده خدا صبحانه نخورده رفته بود سرکار.
مازاده مشغول درست کردن ساندویچ بود ، اینجوری خوردنش برای مرتضی راحت تر بود
ساعت ۱۱:۳۰ صبح بود دقیق یادش بود تلفن خونه زنگ خورد
_الو
+الو
_بله بفرمایید ؟
+حاجی هستند؟
_بله طبقه پایین هستن ... شماره طبقه بالا رو گرفتین
+اگه زحمتی نیست به حاجی بگید بیاد مغازه مرتضی
_چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
بوق...
دیگه صدایی نشنید ... سراسیمه پله هارو دوتا یکی کرد و رفت پایین ، اینقدر عجله داشت با پای برهنه رفت جلوی درب خونه ی حاجی
_باباحاجی باباحاجی ... یه نفر زنگ زد بالا با شما کار داشت
+خوب چرا ترسیدی؟ چی گفت؟
_گفت به شما بگم برید مغازه مرتضی
+کی بود؟ نگفت چرا برم مغازه مرتضی؟
_نه قطع کرد
+باشه بابا جان چیزی نیست ، الان لباس میپوشم میرم تو نگران نباش برو بالا یه زنگ به مرتضی بزن باهاش صحبت کن. منم رفتم اونجا بهت زنگ میزنم نگران نباش حتما یکی از دوستای قدیمم امده مغازه دیدن من.
تو دیگه نیا ، بابا جان من خودم تنهایی میرم رسیدم بهت زنگ میزنم.
_نه بابا حاجی من میام، نگران شدم .. یعنی چی شده؟
+نمی دونم ...
فقط سراسیمه به سمت مغازه می دوید و نمیفهمید چطوری قدم برمیداشت. حاجی به گرده پاش نمیرسید. حاجی به نفس نفس افتاده بود.
+صبر کن دخترم بذار منم بیام ... نفسم بند اومد
هنوز خیلی مونده بود به مغازه ، که دود سیاهی از اون طرف به سمت آسمون میرفت
_یا خدا ... یا خدا ... مغازه مرتضی ؟ یا خدا ... مغازه مرتضی آتیش گرفته ؟
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_پنجم _من از وقتی اومدم مشهد و شما را دیدم عاشقتون شدم. اصلا یه لحظه از فکر شما نمیتونم دربیام
#بخش_ششم
وقتی رسیدم سمیرا خونه بود. دلم نمیخواست توی چشماش نگاه کنم ، فکر میکردم دارم بهش خیانت می کنم
دوست داشتم از نگاهش خودم رو مخفی کنم. سعی کردم خستگی رو بهونه کنم و خودم رو زود به خواب زدم
از اون روز به بعد کار هر روزم شده بود زنگ زدن به فرشید و صحبت کردن با فرشید.. تمام فکر و ذکرم شده بود فرشید ، کمتر به درس و دانشگاه میرسیدم
سه ترم از دانشگاه مثل برق گذشت و سمیرا میخواست ترم تابستونی برداره که زودتر درسش رو تموم کنه ولی به اصرار منو کتایون بیخیال شد و قرار شد برای تعطیلات تابستانی همگی بریم مشهد. دوباره هتل رزرو کردیم و راهی مشهد شديم.
کتایون دوست داشت دو روز مشهد بهونه و برگرده تبریز ولی من برای یک هفته هتل رزرو کردم .
وقتی رسیدیم سمیرا می خواست بره خونشون . منو کتایون هم راهیه هتل شدیم فرشید برای استقبال اومده بود دنبالمون . مارو جلوی هتل پیاده کرد و همراه سمیرا رفت
انگار درونم آتش بود وقتی که سمیرا رو کنار فرشید می دیدم بهش پیام دادم خیلی دوست دارم من عاشقتم و از ته قلبم دوستت دارم.
فرشید گیر کرده بود بین منو سمیرا ولی باید انتخاب خودشو می کرد. تصمیم نهاییشو میگرفت تا از این برزخ دربیاد
دو روزی که کتایون بود فقط به زیارت و خرید سوغاتی و گشت و گذار و تفریح گذشت.
خبری از سمیرا و فرشید نداشتم. بعد از دو روز کتایون برگشت شهر خودشون. من موندم توی هتل
به سمیرا زنگ زدم گفت حال و حوصله ندارم دلیلش رو پرسیدم؟ گفت با فرشید بحثش شده حال و حوصله بیرون رفتن رو نداره
من که خیلی خوشحال شده بودم سریع به فرشید زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم.
بهترین روز زندگیم بود. وقتی با فرشید توی کوچه باغهای مشهد قدم برمی داشتم و از آینده می گفتم ولی فرشید احساس گناه می کرد نسبت به سمیرا، ولی بیشتر از همه مشکلش این بود که سمیرا براش مثل خواهر بود. حس زن و شوهری بهش نداشت. و این موضوع رو به سمیرا گفته و باعث اختلاف و دعواشون شده ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_پنجم اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالکریم باشد، نمیتواند زندگی کند. ما میخوا
#داستان_عاشقی ❤️
#بخش_ششم.
امام(س) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند: ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه ادب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. ولی این طور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میکردند. طلبه بودند و نمیخواستند دست، پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمیخواست. دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من میگفتند: جارو نکن.
اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو میکردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یکی ازدخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو، خانم دارد ظرف میشوید.
روی هم رفته باید بگویم که حضرت امام این کارها را وظیفه من نمیدانستند و اگر به جهت نیاز گاهی به این کارها دست میزدم، ناراحت میشدند و آن را به حساب نوعی اجحاف نسبت به من میگذاشتند. حتی وقتی وارد اتاق میشدم، به من نمیگفتند: در را پشت سرتان ببندید. صبر میکردند تا بنشینم و بعد خودشان بلند میشدند و در را میبستند.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽