eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
171.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم سرمایه روازدست داده.ماموندیم وبی هیچ پولی با یه خونه اجاره ای واجاره خونه.سعی میکردم به ر
تااینکه موقع زایمانم رسید یک روزبه زایمان فرستادم خونه مامانم و صبح بامادرم رفتیم بیمارستان و بچه به دنیااومدتا۱۰روز خونه مامانم بودم ولی نه زنگی بهم زدونه دیدنم آمد.نه خودش نه خونوادش....اینم بگم که ۹ماهه که بودم دختربزرگم ابله مرغون گرفت ونذاشت بچه روجایی بفرستم تاخودم نگیرم.دقیقا۵روزه زاچ بودم که منم یه ابله مرغون سخت گرفتم وتمام خونواده رودرگیرخودم کرده بودم وهمه برام دلشون خون بود.فقط برای اسم بچه بهم زنگ زد گفت من این اسم رو انتخاب کردم و رفت شناسنامه گرفت.بعداز۱۰روز گفت برگردین خونه... با چشم گریون بچه هاروبرداشتم وبااژانس برگشتیم خونه.یه جعبه شیرینی گرفته بود و مثلاباروی خوش باهام برخوردکرد.ولی من احساس میکردم تمام کینه های دنیارودلمه و نمیدونستم تحملش کنم.بچه ۱۵روزه بود که اونم ابله مرغون گرفت.دلم داشت آتیش می گرفت که به خاطرخودخواهی اون بچم انقدربایدزجرمیکشید.تایک سالگی بچم اوضاع همین بود ومن بعضی وقتا یواشکی میرفتم وازخونه مامانم سرمیزدم.دوباره جابجاشدیم و رفتیم خونه جدید...همون شب شیفت بود...بچه هارواجازه دادوگذاشتیم خونه مامانم بعدم منو گذاشت خونه وباربری روهماهنگ کردورفت سرکار....وسایل روبارزدیم و وقتی صاحب خونم دید که من تنهام باهام اومد که تنهانباشم وتاوقتی باربراوسایل روتخلیه کردن پیشم واستاد...ازش تشکر کردم و برگشت خونش همون موقع به داداشم زنگ زدم واومددنبالم...صبح دوباره برگشتم تا خونه روبچینم اما تک و تنها .تا شب میچیدم و شب برمیگشتم پیش بچه ها.روزسوم گفت بچه هاروبرداربیارومن که حدوداخونه روچیده بودم بچه هارواوردم....دوباره زندگی مزخرفمون شروع شد.عصریک روزبرفی بود که یه پیامک براش اومد فهمیدم با یه زن ارتباط داره...بادادوفریاددست بچه هاروگرفتم به داداشم زنگ زدموازخونه زدم بیرون داداشم گفت چی شده؟گفتم هیچی میخوام بیام چندروزخونه شما....میخواستم یه دل سیر خونه مامانم واستم. روزبعداون زن زنگ زد گفت یه سوتفاهم بوده واشتباه پیام داده اما من میدونستم که دروغ میگه چون شمارش روبااسم یکی ازدوستاش ذخیره کرده بود. من جوابش دادم گفتم من باتوکاری ندارم چون امثال توتوجامعه زیادن....خلاصه بعدازچندروزشروع کرد به عذرخواهی و گفت توبرگردمن خونه رو ترک میکنم.منم بعدازیک هفته برگشتم دوشب خونه نیومداماروزسوم صبح زود برگشت وازراه نرسیده به دست و پام افتادهزارویک قسم وایه خورد که اشتباه کرده واخرین بار یه که من ازش خطامیبینم.خیلی به خودش بدوبیراه گفت و خودش وپیش من کوچیک کرد.منم به خاطر بچه هام بخشیدمش.اینم بگم من یه ادم معتقدبودم که حرف کسی روش تاثیرنمیزاره وهمه زندگی روباعقلش میبینه نه بادلش.پس عقل حکم میکردبه خاطربچه هازندگی کن وایندشون وابروتو به بازی نگیر....اماازاون روززندگی یه روی دیگشوبه من نشون داد.زندگی پرازارامش که فقط باحرف من میچرخید.هرجامن میگفتم میرفتیم ومن شده بودم رییس صددرصدخونه....امامن خوشبختانه ادم خودخواه وبی جنبه ای نبودم وهیچ وقت به همسرم سخت نگرفتم یاچیزی ازش نخواستم که درتوانش نباشه یاحتی کاری روازش نخواستم که دلش راضی نباشه وانجام بده...دقیقادخترم۲ساله بود که دوباره باردارشدم ومن دیگه بچه نمیخواستم به هردری زدم که بچه روسقط کنم امانشدالبته فقط ازطریق داروگیاهی...داداشم مغازه داروگیاهی داشت ومیدونستم که ریشه درخت شاه توت صددرصد بچه روسقط میکنه...ماخونوادگی قبل ازهرکاری استخاره میکردیم این بارم از مامانم خواستم برام استخاره بگیره که خوشبختانه بداومدومن تصمیم گرفتم بچمونگهدارم.الان پسرم سه سالشه....یه زمین داشتیم که... ✅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم❤️ هرورق دفتر دنیایی بود برا خودش یه جا باموهاش اسم محمدرضا رو نوشته بود یه جا نامه های عا
نمیدونم چطور خانواده من راضی به این وصلت شدن چرا به عجله و اصراربه عقد خانواده محمدرضا مشکوک نشدن؟ چرا خواستن زودترازسالگرد پدرش بریم زیر یه سقف؟ چرا به یه آدم با همچین گذشته ای دختردادن؟ آخه مگه من چندسال داشتم ؟ و این چراها منو تا مرز جنون پیش میبرد ، دیگه خجالت میکشیدم ازخونه برم بیرون ،چون نگاه های ترحم انگیز مردم اذیتم میکرد ، دوتا شکست دریه خانواده واقعا مایه ی تاسف بود باهزار بدبختی باخودم کناراومدم که ازخونه برم بیرون و دادخواست طلاق بدم ، خانوادم برام وکیل گرفتن تابااین حال داغون و نزار وارد دادگاه نشم وکیلم مهریه مو اجرا گذاشت و من طلاقم رو غیابی گرفتم چون محمدرضا اصلا پاشو دادگاه نمیذاشت و اینجوری بود که من درسن ۱۸ سالگی مهر طلاق خورد توی شناسنامم . بعدازون افسردگی دل و دماغ زندگی رو ازم گرفته بود بارها خواستم خودکشی کنم اما میترسیدم که مردم پشت سرم حرفا بزنن چون ازگوشه و کنار میشنیدم که محمدرضا برای توجیه کارش به خانوادش گفته بود آوا باکره نبوده برااین نخواستمش ،اما این حق من نبود اون به عشقش رسید و زندگیش رو با سودابه شروع کرد . بعضی وقتا زنش رو میدیدم هربار با یه بچه جدید و من مونده بودم سرخاطرات و عشقی که به شکست رسید چرا دروغ بگم محمدرضا عشق اول من بود نمیتونستم فراموشش کنم هنوزم با شنیدن اسمش تپش قلب میگرفتم ولی اون روزا بیشترازهرچی سعی میکردم نفرت رو وارد قلبم کنم ولی نمیشد ولی من مغرور بودم نمیخواستم بیشترازین تحقیر بشم ، وقتی عروسی دخترای فامیل میشدحسودیم میشد که چرا من نتونستم خوشبخت بشم و برم سرزندگیم براهمین اکثرمراسمای عروسی رو نمیرفتم ولی تادلتون بخواد مراسم ختم میرفتم چون قیافم اینقدر داغون و زاربودکه به فقط بدرد مراسم عزا میخورد چندسال گذشت تا من تونستم باخودم کناربیام و به زندگیم برگردم بعدازون خودمو انداختم توی مراسمات مذهبی و هیئت و کارای فی سبیل اللهی ، یه هییت مذهبی تاسیس کردیم و شدم مسئولش دیگه ۶ سال ازطلاقم میگذشت و من ۲۴ سالم بود یادش بخیرخیلی توی هیئت حضرت زهرا صفامیکردیم ... تااینکه یه روز برای مراسم هییت که عصرچهارشنبه هرهفته برگزارمیشدبه مشکل برخوردیم اون روز نتونستیم سخنرانی برای مراسم پیداکنیم به هرکی زنگ میزدم همه یا نبودن یا نمیتونستن بیان ، یکی ازپسرای هییت قبول کرد که سخنران اون روز رو دعوت کنه و خودش وسیله ایاب و ذهابش رو مهیا کنه وقتی پرس و جو کردم برادراحمدی گفت ایشون یه خانم هستن که خیلیم سرشناسن و اتفاقا همشهریمون بودن و زیاد ازاین بنده خدا تعریف کرد منکه تابحال سخنران زن نداشتیم مونده بودم کی میتونه باشه ، تااینکه حاج خانم تشریف آوردن و مراسم اون روز به خوبی تموم شد و درپایان مراسم حاج خانم بامادرم درحال صحبت بودن که من رسیدم و به ایشون معرفی شدم و همونجا حاج خانم شماره منو برا آشنایی بیشترو هماهنگیهای دیگه برا هییت یادداشت کرد و همین شد باعث ماجراهای دیگه ی زندگی من که فصل دوم زندگی من ازونجا آغازمیشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم الناز از کار برادرش میگفت و امیرم تک و توک جواب میداد موقع برگشتن امیر گفت وای چقدر ور م
کم کم داشت نزدیک اومدن امیر میشد هی بهش میگفتم خوبه دیگه ولش کن اما ول کن نبود موهامو که درست کرد گفت بیا آرایشتم بکنم ولی نزاشتم از دستش کلافه شده بودم که ول نمیکرد بره خودم وایسادم آرایش کردن گفتم خسته شدی تو برو خودم بهتر میدونم چی بهم میاد گفت باشه خودت درست کن ببینم چیکار میکنی دیدم رفت نشست رو تخت روم نمیشد دیگه علنن بهش بگم پاشو برو بیرون فقط با حرص پوست لبمو گاز میگرفتم آخرم امیر اومد و الناز شوخیاشو شروع کرد میگفت موهای زنتو یجوری درست کردم که قشنگ ۱۰۰ تومن جلو افتادی این طلب من و از این حرفای چرت وپرت امیر رفت تو اتاق حموم و من و الناز تو پذیرایی بودیم و داشتم آرایش میکردم امیر صدام زد رفتم تو اتاق کت شلوارشو پوشیده بود اما من انقدر عصبی بودم که اصلا نگاش نکردم و گفتم چیکارم داری گفت سر آستینامو ببند وقتی رفتیم بیرون از هین کشیدن الناز یه لحظه با شوک نگاه کردم ببینم چی شده دیدم داره به امیر نگاه میکنه با یه حالتی گفت چقدر عوض شدیییین امیر اقااا کار مهسا سخت شد که باید چهار چشمی مراقبتون باشه با این تعریفی که کرد امیر نیشش جمع نمیشد تو راه بخاطر آدرس اشتباهی که به راننده تاکسی داشت میداد یه بحث یواشی کردیم و تا تموم شدن عروسی و برگشت به خونه حالت قهر گونه بودیم قیافه میگرفتیم واسه هم تا اینکه صداش دوباره دراومد داد و هوار میکرد میگفت حتی عروسیم به آدم زهرمار میکنی مثل مریضا شدی به همه چی گیر میدی تا اینکه آخر حرفاش گفت با الناز یکم بیشتر نشست و برخاست کن بلکه روت تاثیر بزاره یکم سیاست زنونه یاد بگیر ازش به حدی داغ کرده بودم که میگفتم هر آن منفجر میشم ولی فقط بهش گفتم خیلی بیشعوری همین بعد ۳ سال اولین شبی بود که جامو ازش جدا کردم و پذیرایی خوابیدم از اون به بعد یکم از هم فاصله گرفتیم آشتی کردیم اما مثل قبل نبودیم النازم به هر بهونه ای میپیچوندم واقعا نمیدونم چرا بی رودروایسی بهش حرفمو نمیزدم نمیگفتم دیگه نیا همش حرفای امیر تو سرم بود ولی بازم مطمئن بودم که در حد حرف بوده براش و هیچ وقت به زن دیگه ای فکر نمیکنه با مامانم که حرف زدم گفت ۳ سال از عروسیتون گذشته دیگه کم کم زندگی یکنواخت و کسل کننده میشه الان وقتشه یه بچه بیارین چیزی که من اصلا بهش فکر نمیکردم از اول میگفتم تا خونه نگرفتیم بچه نیاریم اما اون شب دیدم حق با مامانمه و الان واجبه برامون... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم گفتم مامان کسی به من چیزی نگفته.. خود هلما بهم گفت... شمرده شمرده گفتم... منو نمیخواد و و
دیدم حرفای مامان تمومی نداره بغلش کردم و به زور از خونه عمو علی اینا بیرون آوردم اون روز مادرم شبیه باروت شده بود.. با کوچکترین لغزشی که از خواهرام میدید جرقه میزد و تا یه ساعت فقط حرف میزد از فردا دیگه جلوی مدرسه هلما نرفتم، یه هفته بعد با داییم صحبت کردم و گذاشت تو فروشگاهی که داشت کار کنم تا کمتر به هلما فکر کنم، و از داغ عشقش با وقت گذروندن تو فروشگاه و خوندن برای کنکور کم میکردم. چند وقت گذشت و من خسته از فروشگاه برگشته بودم خونه که صدای پچ پچ از پشت دیوار عمو علی شنیدم آروم گفتم بسم الله این وقت شب چی پشت دیواره؟ در جا ایستادم و گوشامو تیز کردم.. از شنیدن صدای هلما و سجاد خشکم زد.. نمیدونستم چه واکنشی در برابر خیانت سجاد باید انجام بدم نمیدونم اسم این کارشونو چی میتونم بزارم.. هرچقدر میخواستم خودمو بیخیال جلوه بدم ولی این قلب وامونده، امونمو بریده بود به طرفشون قدم برداشتم ولی سنگینی پاهام یاری نمیکرد به هر سختی که بود خودمو به پشت دیوار رسوندم آهسته یه سرفه ای کردم که هلما و سجاد از جا پریدن جفتشون از دیدنم شوکه شدن، رفتم روبروی سجاد وایسادم و گفتم این رسم رفاقت و برادری بود داداش؟ تو کاملا عشقم نسبت به هلما رو میدونستی.. پس این چه کاری بود که در حق رفیقت کردی؟ سجاد سرش پایین بود و هیچ حرفی نمیزد، در برابر من لال شده بود به هلما نگاه کردم و گفتم خب از اول به من میگفتی که دلت کجا گیره.. چرا دست به سرم کردی؟ آب دهنمو جمع کردم و جلوی پاشون ریختم و گفتم حتی لیاقت اینم نداشتین که تو صورتتون بریزم... اونا چیزی نگفتن منم برگشتم و تنهاشون گذاشتم صدای تیکه تیکه شدن غرورمو کاملا میشنیدم انقدر عصبی شده بودم که احساس میکردم ده سال به سنم اضافه شده به جای اینکه به خونه برم به قهوه خونه رفتم ، حس تنفر از سجاد دقیقه به دقیقه تو وجودم بیشتر شد اما احساسم در برابر قلبم کم میاورد و هنوز عاشقانه هلما رو دوست داشتم.. قلیونو کنار گذاشتم و برگشتم خونه، با خودم تصمیم گرفتم دیگه به هلما فکر نکنم از اون روز به بعد یه آدم دیگه شده بودم، کم حوصله.. بداخلاق... کمتر خنده به لبم مینشست و هروقت هرجا اسمی از هلما میشد من از اون جمع بلند میشدم تا اسمی یا تعریفی ازش نشنوم وقتی دیدم نمیتونم بهش فکر نکنم تصمیم گرفتم سرمو از قبل شلوغ تر کنم، به غیر از فروشندگی در به در دنبال کار دوم میگشتم، بعد از اون میرفتم فروشگاه داییم و دیگه هیچ وقتی برای فکر کردن به هلما نمونده بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم مادرشوهرم با جاریم رفتن بیرون بلند بلند از من بد میگفتن، دلم میخواست دوباره قهر کنم برم خو
میعاد گوشیو گرفت سمتم گفت پس اینا چیه به دختر خالت نوشتی همه اینا اینجا هست جاریم باز گریه کرد، مادرشوهرم آرومش کرد میعاد با عصبانیت گفت برن بیرون اونا که رفتن درو بستم منم گریه افتادم گفتم بخدا میعاد من واسه خودم دعا گرفتم نه بچه معصومه نزاشت حرف بزنم گفت حرف نزن انقدر دروغ نگو تو پیامات همش آرزو مرگ بچه برادر منو کردی آخه اون بمیره به تو چی میرسه هرچقدر قسم خوردم باور نکرد گوشیم ازم گرفت رفت بیرون خیلی غصم گرفت آخه دعا برای خودم گرفته بودم اما اونا فکر کرده بودن واسه اونا گرفتم شک کردم به دختر خالم که شاید اون پیامارو واسه جاریم فرستاده میعاد که رفت بیرون دوباره مادرشوهرم با جاریم شروع کردن به نفرین کردن من.. منم طاقتم تموم شد بلند شدم ساکم جمع کردم برم خونه مامانم، درو که باز کردم میعاد اومد منو که دید گفت چرا دوباره ساک به دستی سمانه؟ گفتم شماها حرف منو باور نمیکنید منم دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم.. یه دفه ساکمو گرفت پرتم کرد تو خونه گفت بیخود کردی بری اونجا برو تو خونه تا وقتی بچه برادرم خوب نشده حق نداری پاتو از خونه بیرون بزاری از رفتارش هنگ کردم تا به اون روز باهام بد برخورد نکرده بود برگشتم تو خونه دعارو درآوردم نشونش دادم گفتم میعاد این همون دعاییه که من گرفتم بخدا برای بچه دار شدن خودم گرفتم دعارو که دید عصبانیتش بیشتر شد ساک انداخت رو سرم داد زد گفت سمانه من این چیزا حالیم نیس اگر بچه برادرم چیزیش بشه یه عمر تو خونه زندونیت میکنم مادرش در باز کرد حمله کرد بهم میعاد جداش کرد گفت میعاد باید سمانه رو ببری طلاق بدی از الان به بعد یا جای سمانه تو این خونس یا من... زنی که حامله نشه، برای نوه من بره دعا بگیره جاش اینجا نیست میعاد مادرشو از اتاق انداخت بیرون اما عصبانیتش کم نشد یکم داد زد دعوام کرد بعد رفت بیرون درو قفل کرد خیلی دلم گرفت ازش نشستم دعا کردم زودتر حال بچه خوب بشه واسش اتفاقی نیوفته که گردن من بندازن.. دو روز منو تو اتاق حبس کرد، بعد از دو روز حال پسر برادرش بهتر شد اومد در باز کرد اما مادرش ول کن نبود پاشو کرده بود تو یه کفش میگفت باید میعاد منو طلاق بده زنی بگیره که براشون بچه بیاره.. دو ماه که گذشت اوضاع خونه آروم شد اما جاریم برام آبرو نزاشته بود عکس پیامای من با دخترخالمو برای همه فامیلشون فرستاده بود یه روز مادرشوهرم با جاریم نزدیک عصر لباس تمیز پوشیدن خونه جارو زدن فهمیدم مهمون دارن اما نمیدونستم کی‌.. رفتم کمک کنم نزاشتن عصر بود که مهمونشون اومد دوست جاریم بود من رفتم تو اتاق یکم بعد جاریم با دوستش اومد تو اتاق ما شروع کرد به نشون دادن اتاق ما به دوستش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم ننه خیلی دلش میخواست من سرو سامون بگیرم و بتونه نوه اشو بغل بگیره اما زهی خیال باطل هیچ کس
بوی چادر نمازش بدجور مدهوشم کرد چشمهامو بستم و تو خیالاتم زیبا رو تصور کردم بعد از اینکه ننه نمازش تموم شد پاشد و سفره رو انداخت و شامو خوردیم و رفتم تا بخوابم هنوز شب از نیمه نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی می شنیدم سایه هایی می دیدم که از پشت پنجره رد می شدن و من به وضوح می دیدم.. یاد چند ساعت پیش تو کارگاه افتادم و زیبا که تعقیبم می کرد عزمم رو جزم کردم تا فردا تو ‌اولین فرصت باهاش حرف بزنم صدایی از توی اشپزخونه می اومد بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم شیر سماور بازه... شاید ننه یادش رفته بود ببنده شیر رو بستم و رفتم سر جام تا بخوابم و دقایقی نگذشته بود که دیدم دوباره صدای شر شر آب میاد با کلافگی از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که در کمال تعجب دیدم یه نفر تو آشپزخونه اس... دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم و سریع برگشتم سر جام ولی نگاهم سمت آشپزخونه بود ترس تمام وجودمو احاطه کرده بود.. چند باری میخواستم بلند شم و یه سر و گوشی آب بدم اما هربار چیزی مانعم می شد... شب تا صبح رو همینطور گذروندم هوا کم کم روشن می شد دم دم های صبح بود که چشمهام گرم شد و نفهمیدم چی شد که خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای ننه از خواب بیدار شدم بلند شدم و یه مشت آب به صورتم زدم و یه صبحانه مختصر خوردم راهی محل کارم شدم انقدر کار روی سرم ریخته بود که حتی نمی تونستم سرمو بخارونم تا غروب پشت میزم نشسته بودم و حسابی گرسنه بودم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم مشغول گرم کردن غذا بودم که زیبا وارد شد سلام کردم و با سر جوابمو داد ازش پرسیدم شما دیروز اینجا بودید؟ نگاهم کرد و سری تکون داد با تعجب نگاهش کردم که یه نفر از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت هاج و واج برگشتم و دیدم مصطفی بود پرسید با کی حرف می زدی برگشتم که دیدم زیبا نیس با فکر اینکه شاید از در پشتی رفته (اشپزخانه دوتا درداشت) سری تکون دادم و گفتم هیچکس... مصطفی تبسمی کرد و باهم مشغول صحبت و خوردن شام شدیم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم دیگه انگار خوشش اومده بود برای هر چیزی باید نظر میداد.. اگه میخواستیم خرید بریم باید حتم
یه دوست داشتم اسمش فهیمه بود خیلی زن سیاست مداری بود از زندگیمم خبر داشت، یه روز رفتم پیشش جریانو گفتم گفتم که دیگه نمیخوام بزارم خالم تو زندگیم ریاست کنه... گفت آفرین الان خوب شد، این چند سالم بیخودی کوتاه اومدی اگه از اولش از قهر کردنش نمیترسیدی الان انقدر توسری خور نبودی. گفتم آخه میترسیدم باهامون قهر کنه رفت و آمد نکنه.. گفت نهایت یه مدت قهر میکرد ولی در عوض میفهمید مسجد جای.... نیست. حرفشو قبول داشتم گفتم حالا تو میگی چیکار کنم؟ میترسم هیچوقت دیگه مصطفی و ستایش به حرفم گوش نکنن، کاملا منو کلفت فرض میکنن، فقط کاراشون با منه اگه حرفی بزنم گوش نمیدن.. گفت نگران نباش، اگه کارایی که میگمو انجام بدی دوباره میشی خانم خونه خودت. گفتم زودتر بگو چیکار کنم گفت اول باید به شوهرت بفهمونی که زن اون خونه تویی نه مادرش، نهایت یکی دو بار دعواتون میشه ولی در عوض شوهرت میفهمه توام هستی، بعدش بشین با دخترت صحبت کن بهش بگو اگه بخواد حرفتو گوش نکنه میدیش به مادربزرگش. حرفش به نظرم غیر منطقی اومد گفتم آخه اون هنوز بچس چه میفهمه این چیزارو؟ گفت اگه نمیفهمید به حرف مادربزرگش گوش نمیداد پس میفهمه. گفتم خب آخه مشکل مادرشوهرمه مدام دستور میده اونو چیکار کنم؟ گفت اونم دستور میده تو بگو نمیتونم انجام بدم، هربار یه بهانه بیار آخرش خسته میشه ول میکنه. دو دل بودم حرفشو گوش بدم یا نه اما چاره نداشتم، واسه مصطفی و ستایش اندازه ارزن ارزش نداشتم برگشتم خونه یه ساعت قبل از اومدن مصطفی، خالم اومد تا رسید گفت لیلا زودباش برام چایی دم کن من امروز خیلی خسته شدم گفتم یه ساعت دیگه مصطفی میاد اون موقع دم میکنم دور هم بخوریم گفت نه من میگم الان دم کن گفتم من الان دستم بنده نمیتونم دم کنم اگه خیلی عجله دارید خودتون دم کنید گفت چرا بلبل زبونی میکنی؟ تا وقتی عروس دارم چرا خودم چایی دم کنم؟ حرصم در اومد گفتم خاله عروس آوردی کلفت که نیاوردی من الان کار دارم اینجا خونه پسرته راحت باش خودت چایی دم کن شروع کرد به غر زدن به مادرم و پدرم فحش داد یهو ترسیدم گفتم نکنه دعوا بشه جوابشو ندادم رفت پیش ستایش نشست، یکم که گذشت گفت لیلا زود لباس بیار تن ستایش کن گفتم لباسش تمیزه احتیاج نداره گفت من میگم احتیاج داره تو بیار کاریت نباشه رفتم یه لباس از تو کمدش برداشتم بردم دادم بهش گفت تنش کن چرا میدی به من؟ گفتم شما تنش کن من کار دارم وقت ندارم. گفت یعنی چی وقت ندارم؟ مگه چیکار میکنی؟ گفتم غذا درست میکنم گفت وقتی من بگم باید غذا رو ول کنی بیای کارو انجام بدی جوابشو ندادم رفتم به کارم رسیدم، دیگه حرفی نزد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم شهناز بدون اینکه نگاهی به من بکنه با فرحناز و نگین خانم مشغول صحبت شد، منم بی اعتنا به آین
تو آینه خودمو نگاه کردم شوکه شدم خیلی زیبا شده بودم نشستم منتظر هاشم که مامان اومد و منو که دید شروع کرد به قربون صدقه رفتنم که چقدر زیبا شدی و مرتب از نگین خانوم و شاگردهاش تشکر می کرد یه ساعتی منتظر هاشم بودم که پیداش شد و منو با سلام ‌صلوات نشوندن تو ماشین و به سمت آتلیه رفتیم تا چندتا عکس یادگاری بگیریم هاشم تا منو دید نفس عمیقی کشید و هاج واج نگاهم کرد و گفت چقدر خوشگل شدی انقدر زیبایی که لنگه ات تو دنیا پیدا نمیشه از حرفای هاشم خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم شاید تا اون روز هاشم از این حرف ها بهم نزده بود مامان در مورد شب عروسی چیزهای بهم گفته بود و من خیلی می ترسیدم عکس ها رو که گرفتیم راهی تالار شدیم پدر هاشم جلو پامون یه گوسفند زمین زد از دیدن صحنه خون حالم دگرگون شد اما رسم بود و کاری نمی شد کرد دلم به حال بره زبان بسته می سوخت که اونطور جان میداد راهی جایگاه عروس و داماد شدیم صدای آهنگ همه جا رو پر کرده بود فرحناز و کمند باهم در رقابت بودن و برای رقص چاقو از هم پیشی می گرفتن از هردو خواستم انجام بدن تا کدورتی پیش نیاد اول فرحناز رقصید و بعد از اینکه حسابی از هاشم شاباش گرفت راضی شد چاقو رو بده به کمند کمند هم که از اداهای فرحناز حسابی کفری بود پشت چشمی نازک کرد و چاقو رو گرفت و شروع کرد به رقصیدن و بعد از اینکه شاباش گرفت چاقو رو به هاشم داد هاشم تشکری کرد و کیک رو بریدیم ... صدای کف و کل زنان فضا رو پر کرد مامان مثل پروانه دورمون میچرخید، خاله ی هاشم هم که حکم مادرش را داشت تمام مدت جلومون می رقصید و شادی میکرد و بهمون شاباش می داد برای شام همه رفتن و منو هاشم منتظر بودیم که مامان با یه ظرف غذا اومد و فیلمبردار مرتب ازمون فیلم می گرفت و نذاشت بفهمیم چی می خوریم منم انقدر گرسنه بودم که حد نداشت و مجبور بودم به خاطره فیلم به حرفای فیلمبردار گوش بدم و صبور باشم تا آخر که رضایت داد و دست از سرمون برداشت و خودش هم رفت تا شام بخورد و من و هاشم هم مشغول خوردن شام شدیم و من که ضعف بدنم گرفته بود حسابی دلی از عزا درآوردم هاشم از اینکه من با ولع غذا می خوردم خنده اش گرفته بود خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین، هاشم شروع کرد به قربون صدقه رفتنم و گفت بخور تا جون داشته باشی و وقتی دید چیزی نمی خورم به زور مجبورم کرد و منم شروع کردم به غذا خوردن برای مراسم عروس کشون فقط جوان ها اومدن و خونواده خودم و هاشم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم راضیه چون خانوادم تو ده بودن و ازم دور بودن میدونست نمیبینمشون کسیو ندارم راحت اذیتم میکرد
اون شبم گذشت و بعد چند وقت همش احساس خواب آلودگی داشتم یه روز بلند شدم داشتم صبحانه نیمرو برای آقا درست میکردم که حالم بد شد آقا تا دید حالم بده بردم دکتر و فهمیدیم حامله ام میشد قشنگ برق و تو چشمای آقا دید چقدر خوشحال بود میخندید ، از خوشحالیش منم خوشحال شدم هی میخندیدم. دکتر بهش گفته بود که سنش کمه و باید خیلی مراقب باشین زیاد نباید کار کنه آقا دیگه نمیزاشت تکون بخورم، تا به خونه برسیم کلی برام خرید کرد وقتی رسیدیم خونه راضیه گفت چه خبره اول صبحی کجا رفتین به سلامتی دیگه دوتایی میرید بیرون آقا با خوشحالی گفت معصوم حاملس احساس کردم غم عالم ریخت تو دل راضیه رفت تو هم آروم گفت به سلامتی آقا گفت راضیه داریم بچه دار میشیم دیگه خوشحال باش برای اولین بار دیدم آقا اونجوری رفتار میکنه، راضیه رو بغل کرد میچرخوند اصلا انگار رو ابرا بود بهم گفت دست به سیاه و سفید نمیزنی دیدی که دکتر گفت استراحت کن از این به بعد راضیه کمکت میکنه راضیه صداشو برد بالا گفت مگه تو کلفتشم اقا گفت یه مدته بخاطر بچمون حرف اضافه ام نباشه هوای معصومو داشته باش از اون روز راضیه فقط میخواست منو بسوزونه خیلی اذیتم میکرد وقتی به چیزی میخندیدم میگفت خیلی خوشحالی؟ خوشحالیت زیاد طول نمیکشه بچه رو بیاری باید بزاریش اینجا راهتو بکشی بری خونه بابات همیشه تو تنهاییمون ته غذا رو برام میریخت گوشت کباب میکرد میخورد به من نمیداد اما جلوی آقا اینجوری نبود مادر آقا چند روز یبار میومد بهمون سر میزد، وقتی راضیه میرفت و تنها میشدیم میگفت اذیتت که نمیکنه منم از ترسم میگفتم نه خیلی وقتا دلم میخواست انقد بزنمش که خالی بشم اما یه وقتایی هم دلم براش میسوخت که نمیتونه بچه دار بشه اما دلم برای خودمم میسوخت، .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم سودابه اخم کرد و گفت باشه برو اما من میرم خونه مامان بپرسه تو کجایی میگم داری با رضا حرف م
این حرفاش قند تو دلم آب میکرد، بعد گفت صفیه دیگه هم با پسرا حرف نزن، من خوشم نمیاد ناراحت میشم گفتم باشه باهاشون حرف نمیزنم هرچی تو بگی بعد سودابه صدام کرد و زود رفتم بیرون، سودابه بهم گفت باید بریم خونه، منم گوش دادم و یه راست رفتم خونه خودمون سودابه گفت ببین صفیه تو دیگه زیادی داری با این پسره گرم میگیری، من میخوام جریانو به بابا بگم تا کمتر آبرومون تو محل بره خیلی ترسیدم گفتم توروخدا به بابا نگو، بخدا من دیگه کمتر باهاش حرف میزنم، اصلا هرچی تو بگی گوش میکنم فقط منو لو نده گفت باشه نمیگم اما حواستو جمع کن میدونی که بابا رو آبروش حساسه از اون به بعد عشق و عاشقی یواشکی ما شروع شد، دیگه هروقت سودابه پیشم نبود باهم میرفتیم تو کوچه حرف میزدیم، هربارم یه گل برام میاورد منم گلو زیر لباسم قایم میکردم و میبردم یواشکی توی کتابم قایم میکردم تا سودابه نبینه هر کسم تو محل اذیتم میکرد از رضا یه کتک حسابی نوش جان میکرد، جوری شده بود که هیچکس جرات نداشت بهم بگه بالای چشمت ابروعه چون رضا باهاش گلاویز میشد کم کم رابطم با رضا صمیمی تر شد حاضر بودم جونمو براش فدا کنم تا اینکه رسید به سن خدمتش یه روز بعد از مدرسه منو صدا کرد تو کوچه، با سودابه بودم بهم گفت صفیه نرو پیش رضا یکی ببینه زشت میشه گفتم نه تو سر کوچه وایسا حواستو جمع کن کسی نیاد مارو ببینه سودابه گفت مگه من کلفت جنابعالیم که وایسم سر کوچه نگهبانی بدم؟ من میرم خونه توام باید باهام بیای وگرنه به مامان میگم با رضا قرار مدار میزاری وقتی دیدم باهام همکاری نمیکنه حرفشو گوش کردم و پیش رضا نرفتم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم نمی دونم چرا اون لحظه به حرف احمد اعتماد کردم و گفتم پس چیکار کنم که احمد گفت من میبرمتو
بابام با تحقیر نگام کرد و گفت خجالت نمی کشی ؟ حقت بود منم مثل مادرت جوری میزدم تو دهنت تا خون بالا بیاری نه این که همه زندگیمو به پات بریزم ، مگه من حق زندگی ندارم که حالا میگی چرا بچه دار شدین ؟ تو رفتی تو شهر خودت زندگی میکنی ما رو راحت بزار. اون شب با اشک و غصه از خونه بیرون زدم و رفتم خونه مادربزرگ پدریم ، تنها کسی که تو این سالها از سر دلسوزی بهم محبت میکرد . بین درد و دلامون بهش گفتم عاشق یه پسری شدم و خیلی کاریه میخاد بیاد خاستگاریم ، مادر بزرگم وقتی شنید احمد چیکارس خیلی بد باهام برخورد کرد و گفت مردیکه بوی پول به دماغش خورده ولی من این چیزا حالیم نبود و عاشقانه احمد دوست داشتم وقتی برگشتم تهران به احمد ماجرای حاملگی افسانه رو نگفتم و اون فکر میکرد من هنوز تک فرزندم یه روز که باهم مشغول حرف زدن بودیم به شوخی گفت بابات که بیفته بمیره تو میلیارد میشی از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم همین الانشم هستم چون بابام تک فرزنده و مادر بزرگم وصیت کرده بعد مرگش همه مال و اموالش به من برسه . تو همون اوایل ترم دو بود که یه شب هر چقدر به احمد زنگ زدم و پیام دادم گوشیشو جواب نداد دلم هزار راه رفته بود هر چی من زنگ میزدم بی فایده بود فقط منتظر بودم تا روز بشه و برم دانشگاه تا احمد و ببینم ولی وقتی رفتم بوفه دیدم نیست ، به دوستش که شاگرد اونجا بود گفتم که گفت احمد یکی دو روز پیش تسویه کرده و از اینجا رفته . دنیا رو سرم خراب شد یعنی احمد برای چی منو ول کرده بود ؟ من که اونو دوسش داشتم و بینمون مشکلی نبود . تا چهار روز به هر دری زدم تا احمد و پیدا کنم ولی فایده نداشت ، گوشیش خاموش بود و هر چی به رفیقش زنگ میزدم می گفت احمد این اواخر خیلی ناراحت بوده و میگفته میخواد خودشو سر به نیست کنه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم ولی به عنوان یه زن از درون متلاشی شده بودم . انگار همه زندگیمو باخته بودم ، وقتی با امیر ا
وقتی رسیدیم بیمارستان متوجه خواهر امیر شدم که توی حیاط بیمارستان انگاری غش کرده بود و شوهرش و بقیه دورش بودن. بدوبدو رفتیم سمتش، امیر رفت بقیه کنار زد و گفت چی شده آبجی؟ خواهرش دو دستی زد تو سرشو می گفت خاک به سر شدیم بچه‌اش یتیم شد ، دیدی چه خاکی به سرمون شد ؟ دست خواهرش رو گرفته بودم ، همه داشتیم اشک می‌ریختیم اصلاً باورم نمی‌شد با خودم فکر می‌کردم حتماً یه شوخی مسخرس . خواهر امیر مدام به سر و صورتش می‌زد و می‌گفت اگر مادر پدرم بفهمن حتماً دق می کنن، این چه مصیبتی بود که به سرمون اومد ؟ امیر می‌گفت حالش که خوب شده بود اصلاً مشکلش اون‌قدر جدی نبود گفته بودن عمل کنه خوب می‌شه. خواهرش می‌گفت نمی‌دونم اینم تقدیر ما بوده که سیاه بخت باشیم . هنوز پدر و مادرش خبر نداشتن که امین توی بیمارستانه و حالش بد شده و تموم کرده . خبری از بهار نبود و هیچ‌کس هم به فکر این نبود که بهار کجاست، یهو امیر گفت بهار کجاست؟ آلاله کجاست؟ نمی‌دونم چرا با این حرفش حالم یه جوری شد . خواهرش گفت خواهرت اومد دنبالش توی ماشینن همین اطراف رفت که واسه بچش شیرخشک بخره. امیر گفت من برم یه سری بهشون بزنم و زنگ زد بهشون و رفت . وقتی برگشت خواهر دیگه‌ی امیر و بهارم همراهش بودن ، بهار درست نمی‌تونست راه بره چشماش اونقدر باد کرده بود که از دیدنش تعجب کردم، آلاله هم توی بغل امیر بود. خبر فوت که به پدر و مادر امیر دادیم انگار صد سال پیر شدن مادرش که تا چند روز توی بیمارستان بستری بود و باباش بعد مرگش دیگه با کسی صحبت نمی‌کرد ، به سختی میشد صداشو بشنوی. انگاری همه توی بهت بودیم، پنج شش ماه از مرگ امین گذشته بود که یه روز صبح که از خواب بیدار شدم صدای حرف زدن امیر با تلفن میومد دقت کردم که دیدم داره با خواهرش صحبت می‌کنه می‌گفت تو کاریت نباشه چی‌کار به زندگی بهار داری ؟ من خودم بهشون رسیدگی می‌کنم بچه امین عین بچه خودمه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم اوضاع به همین روال میگذشت و ما گل و آدامس میفروختیم که من هفت ساله شدم .. همه هفت ساله ها
ما یه همسایه داشتیم اسمش کبری خانوم بود...زن سر به زیری که هرکاری حاضر بود بکنه که پول حلال ببره واسه بچه هاش.. شوهرش راننده بود که توی تصادف فوت شده بود و هر چی داشتن، داده بودن خسارت.. اون موقع ها توی بهزیستی کار می کرد..بچه ها رو میبرد دستشویی و نظافت اونجا رو با چند تا خانوم دیگه انجام میدادن.. چند باری منو برده بود کمک واسه روزای بازدید که میومدن بهزیستی یا زن و مردی میخواستن بچه بگیرن..پولش کم بود ولی از گل فروشی بهتر بود.. مخصوصا اینکه بدن من به بلوغ رسیده بود و خیلیا پیشنهادای بدی بهم میدادن... سر همین موضوع مراد خیلی دعوا میکرد و بیشتر شبا صورت خونی مالی بود... روزای ما به همین روال میگذشت و دیگه حتی از امیرم خبری نداشتیم.. دو سال گذشت ولی دیگه خونه نیومد..به خاطر اخلاق تند و تیزشم هیچ وقت من و مراد نرفتیم دیدنش..مادرمم نرفت.. چون پولشو میخواست نه خودشو.. کم کم به جای گل از مغازه ها روسری و جوراب میگرفتیم و توی مترو میفروختیم و اوضاع بهتر بود..مزاحمتا هم کمتر ...ولی اینم موقتی بود... کم کم مراد باید میرفت سربازی.. ولی هر دومون نگران من بودیم که توی این مدت چی کار باید بکنم..که یه روز مراد گفت برو پیش کبری خانوم کار کن..اون میتونه مراقبت باشه.. رفتم محل کارش پیشش..گفتم چجوری میتونم اینجا کار کنم؟ منو به قسمت اداری برد و اونام گفتن نیرو نمیخوان..تازه اگه بخوان باید دیگه حداقل دیپلم رو داشته باشه ..چیزی که من نداشتم..من تا سوم راهنمایی پیش ملا یدالله درس خوندم.. درس های دبیرستان و بلد نبودم و از طرفی منم رفت و آمدم به اونجا باعث حرف مفت مردم میشد..این شد که دیگه نرفتم... روز و شب خواهش و التماس کبری خانومو کردم تا بالاخره از بهزیستی یه راه جلو پام گذاشتن... بهم گفتن می تونی بیای دستیار کبری خانوم بشی به ضمانت ایشون و یاد بگیری کارو..ولی باید حتما دیپلمتو بگیری وگرنه نمیتونیم‌ ب عنوان نیرو خدماتی بگیریمت.. بلافاصله از اونجا رفتم آموزش نهضت ثبت نام کردم..حالا دیگه صبح ها میرفتم پیش کبری خانوم و نهضت هم شیفت بعد از ظهر... دلم خیلی برای مراد تنگ شده بود...کم میومد مرخصی و حسابی کارشو خوب انجام می داد که زود برگرده و بهش اضافه نخوره..ولی تند تند واسه هم نامه مینوشتیم طوری که من حس میکردم با جزییات نامه های مراد توی پادگانشونم و اونم تک تک بچه های بهزیستی رو میشناخت... من تونستم سه سال دبیرستانو توی دو سال بخونم و از امتحان ها نمره خیلی خوبی گرفتم.. یه ماه بعد مراد هم برگشت...یه پسر جوون رعنا..روزی هزار بار قربون صدقه ش میرفتم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم من بالاخره داشتم بچه دار میشدم و به قدری خوشحال بودم که هیچ چیزی نمیتونست منو ناراحت کنه.
فوق العاده روزای قشنگی بودن...پر از عشق..پر از شادی...خونواده سه نفره ما تکمیل شده بود.‌..نگار تموم توجه من و مهدی رو واسه خودش داشت...طوری که حس می کردم گاهی مهدی حسودی می کنه...اما این فقط یه حس اشتباه نبود... مدتی بود مهدی رنگ چهره ش و لباش یه کم تیره رنگ شده بود...یه روز که با دقت نگاهش کردم متوجه شدم چقدر تغییر کرده!!! مجبورش کردم بره دکتر..ولی خودشو با نگار سرگرم می کرد و به شوخی می گرفت و کلی دلیل میاورد که به خاطر کارمه..به خاطر خستگیه و کلی توجیح دیگه...تا یه روز خودم براش وقت گرفتم و بالاخره با هزار زور بردمش دکتر... به خاطر علائمی که داشت، براش یه لیست آزمایش نوشت.. مجبورش کردم فرداش نره سر کار و بره آزمایش ها رو بده..همه آزمایشا مو به مو طبق شرایطی که داشتن انجام شد و روز بعدش قرار بود نتیجه رو ببریم واسه دکتر...برگه های جواب رو دادم به منشی و برد داخل...دکترم خارج از نوبت مهدی رو خواست داخل... خیلی دلم شور میزد و فقط زیر لب ذکر می گفتم...نگار توی بغلم بی قراری می کرد و توی مطب راه می رفتم تا آرومش کنم... مهدی اومد بیرون..گفتم چی شد؟ چی گفت؟؟؟ گفت چیزی نیست...یه مدت باید برم بیمارستان بستری شم... خشکم زد...چرا؟؟؟؟ _میگم برات ...بیا بریم حالا... رفتیم توی ماشین...بهم گفت ببین یلداجان..ممکنه حرف این دکتر درست نباشه...بزار دو تا دکتر دیگه ام برم‌...ببینم چی میگن... آزمایشا رو برداشت برد پیش دکترایی که تونسته بود خارج از نوبت وقت بگیره...منم نگارو گذاشتم پیش مامانم و رفتم باهاش... مهدی راضی نمیشد ولی به خاطر اینکه آبروریزی نشه داخل مطب اجازه داد رفتم تو...دکتر یه نگا به آزمایشا کرد و گفت...خب؟ توی روند شیمی درمانی به مشکلی خوردین؟؟ با این حرفش به قدری فشارم افتاد که اگه تکیه نداده بودم به صندلی، افتاده بودم زمین...مهدی دستمو گرفت و تعادلمو حفظ کرد...گفتم چی؟؟؟ چرا شیمی درمانی؟؟ انگار انقد سرطان پیشرفت کرده بود که دکتر فکرشم نمیکرد ما بی اطلاع باشیم از کل قضیه.... من تا روزها اشک چشمام خشک نمیشد...نگارم با بی قراریاش اون روزا رو به من سخت تر میکرد‌‌... مهدی یک هفته تمام باهام کلنجار رفت که بابا من که طوریم نیست...شیمی درمانی میکنم و خوب میشم دیگه عزیزه دلم... ولی من میتونستم استرس پشت آرامششو ببینم...تمرکزشو سر کارش از دست داده بود و چند روزی مرخصی گرفت افتادیم دنبال کارای شیمی درمانی...و جلسات شیمی درمانی تمام زندگی من شروع شد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم بعد از کمی نشستن بابام گفت خب اینم فرصتی که میخواستی، بفرمایین.. من روم نمیشد سرم رو بالا
من قبل از ازدواج هیچ آشنایی با شخصیت محمد رضا نداشتم و کم کم اختلافامون خودشو نشون داد، من حق نداشتم با هیچ مرد و پسری از آشناهامون صحبت کنم، حق نداشتم با پسردایی، پسرعمه صحبت کنم، چون عصبانی میشد و میگفت وقتی تو شوهر داری لزومی نداره با هیچ مردی صحبت کنی و فقط باید مال خودم باشی. وقتی به پدر و مادرم میگفتم، میگفتن خب مهم زندگیته، اشکالی نداره حرفشو گوش کن. این سخت گیریها کم کم به جایی رسید که من ارتباط با کل فامیل حتی دوستا و دخترای فامیل هم قطع شد.. اگه قرار بود جایی بریم مهمونی حتما باید با خودش میرفتم و اون هم تا دیر وقت سرکار بود و بنابراین من همیشه تنها بودم. یادم میاد یه بار مهمونی جایی دعوتمون کردن و تا ساعت ۱۲ شب منتظر بودم تا بیاد و بریم. من کلی خجالت کشیدم ولی هیچ کاری از دستم برنمیومد. خواستم دوباره درس خوندن رو شروع کنم ولی اجازه نداد، بهش گفتم تو بهم قول داده بودی میزاری درسم رو ادامه بدم، با حالت طلبکارانه ای گفت درس واسه کسیه که بخواد کار کنه، تو چیزی کم نداری که بخوای کار کنی، بشین زندگیتو کن. هر بار بحث ما سر درس خوندن به جایی نمیرسید و من دیگه کم کم بیخیالش شدم. تنها کارم شده بود خرید که یا با خودش و یا با مادرم اجازه داشتم برم. رسما حس زندانی بودن بهم دست میداد، من خونه خیلی بزرگ و لباسهای مارک و بهترین میوه و غذاها رو نمیخواستم، من میخواستم درسم رو بخونم و با فامیل رفت و آمد داشته باشم ولی اجازه ای نداشتم، تنها جایی که میشد فامیلا رو ببینم تو مراسمای عروسی و یا مهمونیهای این شکلی بود. تو این مدت ولی محمدرضا خیلی تو کارش پیشرفت کرده بود البته با کمک پدرم. میخواست یه کارخونه بزرگ بزنه و این یعنی ما باید به یه شهر دیگه مهاجرت کنیم. محمدرضا آدم خیلی زرنگی بود، هیچ جایی نمیخوابید که زیرش آب بره. پدرم رو مجبور کرد برای کمک به راه اندازی کارخونه کلی وام بگیره و چک و سفته، میگفت همش بخاطر زندگی دخترته... کارخونه رو که افتتاح کرد، یه خونه بزرگ خرید. چند سال از ازدواجمون گذشته بود و من غرق ثروت و رفاه بودم و اونم دوستم داشت و یا میشد ادعا کرد که دوستم داره ولی من دیگه مثل قبل نبودم، از همه چی محروم شده بودم و دل و دماغ هیچی رو نداشتم. افسرده شده بودم و از کنترل گریها و رفتاراش خسته. وقتی حالم رو اینطور دید اجازه داد با مامانم برم آموزش رانندگی و بعدش برام یه ۲۰۶ خرید. من ساعتهای زیادی رو تو خونه تنها بودم و گاهی ماشینم رو برمیداشتم و میرفتم یه دور بزنم ولی باید حواسم میبود زود برگردم تا نفهمه و موتور ماشین هم سرد شده باشه، آخه وقتی میومد خونه دست میزد به کاپوت ماشین تا ببینه گرم هست و من بیرون بودم یا نه و اگه میفهمید قشقرق به پا میکرد. خریدن ماشین هم دردی رو از من دوا نکرد، حالا دیگه کارخونه پا گرفته بود و گفت اگه دوست داشتی بیا بریم کارخونه البته با حجاب کامل. از هیچی بهتر بود قبول کردم، هر چند فکر سر زدن به اونجا هم حس خوبی برام نداشت، از این میترسیدم که کارکنانش بگن خانوم رییس بی سواده و از این حرفا. فرداش باهاش رفتم کارخونه و بهم چندتا خانومی که اونجا کار میکردن رو معرفی کرد. خانوم احمدی حسابدار هستن، خانوم مهندس نظری، ناظر کیفی هستن و خانوم حیدری منشی. هر چند از درون خودخوری میکردم ولی سعی کردم کل اون روز رو باهاشون بگم و بخندم و دوست بشم. خیلی وقت بود آخه تو جمع چندین نفره نبودم، اونا چیزی از زندگی من نمیدونستن و نباید با روی افسرده من مواجه میشدن. ازشون خوشم اومد. شب موقع برگشت گفتم کارکنای خوبی داری، گفتم اره خانومهای خوبی هستن، اگه دوست داری میتونی گاهی دعوتشون کنی، مهندس نظری هم طلاق گرفته و میتونه رفیق خوبی واست باشه. این محمدرضا بود که این حرفا رو میزد؟!! تعجب کردم من چند سالی میشد که دوستامو ندیده بودم و اگه دوستی هم داشتم تو حیطه رفت و آمد خونوادگی با دوستای محمدرضا بود وهیچ عمقی نداشت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم اون روز غروب وقتی داشتیم قدم زنان به سمت خونه برمیگشتیم روبروی یه نمایشگاه ماشین وایسادیم.
با خودم می گفتم: «بزرگوار اونقدری داره که بی معطلی ماشین رو بهمون داد. پول یه پیکان براش چیزی نبوده لابد اما من باید با بدبختی این پول رو جور کنم و بهش بدم!» اینطوری شد که دیگه سراغ بزرگوار نرفتم. همسرم با قناعت بیشتر پول پس انداز می کرد و سر موقع قسط ماشینو تحویلم می‌داد و می‌گفت: «ببر بده. نذار بد حساب بشیم پیش اون بنده خدا!» من اما اون پولو می‌گرفتم و تو جیبم میذاشتم و شتر دیدی ندیدی! یکی دو ماه اول بابت این کارم عذاب وجدان داشتم اما بعد از اون وقتی با همون ماشین از کنار نمایشگاه بزرگوار رد می شدم حتی نیم نگاهی هم به نمایشگاهش نمی انداختم. یکم بعد وقتی نمایشگاه تبدیل به یه سوپرمارکت بزرگ شد، خوشحال شدم و با خودم گفتم: «بزرگوار، خودش رو بسته و رفته جای دیگه!» علیرغم اصرار همسرم که با نگرانی می گفت: «نکنه برای بزرگوار مشکلی پیش اومده باشه؟ یادته؟ قلب خراب و این جور چیزا؟ تورو خدا یه پرس و جویی بکن ببین حالش چطوره!» کلا بیخیال این قضیه شدم و به همسرم گفتم: «خیلی جست و جو کردم اما نیست، انگار یه قطره آب شده رفته توی زمین!» اون روزا هیچ تصور نمی کردم روزی بیاد که دوباره ببینمش، اونم بعد از 25 سال...                              *************** - آقای دکتر، چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟ بی اعتنا به سوالهای های منشی کلینیک به سمت در خروجی راه افتادم. پیرمرد و همراهاش آروم آروم از پله ها پائین میرفتن. به سرعت خودمو بهشون رسوندم و روبروی پیرمرد با اون قیافه رنگ پریده‌ش وایسادم و مرد جوانی که همراهش بود رو کنار کشیدم و گفتم: «فردا اول وقت بیارینش بیمارستان. خودم اونجا هستم و همه کارای مربوط به عملش رو انجام میدم. نگران هزینه نباشین. خودم پرداخت می کنم. فقط قول بدین به این پیرمرد حرفی نزنین!» مرد و زن جوان از رفتار عجیبم تعجب کردن و در عین حال خوشحال بودن و پشت سرهم تشکر می کردن، من اما مات نگاههای مهربون پیرمرد بودم که مثل همون 25 سال قبل جذبم کرده بود! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم تاریخ عروسی رو یک ماه بعد تعیین کردیم. این یک ماه حسابی مشغول تدارکات عروسی بودیم. نمیخواس
روزها توی خونه خیاطی میکردم و اشکان هم دانشگاه میرفت. لباس ها رو یا توی اینترنت میفروختم یا میذاشتم توی مغازه های محل تا فروش بره. درآمدش بد نبود. نیاز های اولیه مون رو برطرف میکرد. هر جا هم‌ کم‌ میاوردیم سراغ کادوهای عروسی میرفتیم و یک تکه اش‌ رو‌ میفروختیم. هر ماه تاریخ عروسیمون که میومد اشکان برام یه دست گل میگرفت و‌ سورپرایزم میکرد. روز به روز بیشتر عاشق هم میشدیم. بالاخره دانشگاه اشکان تموم شد. بلافاصله فرمش رو پر کردیم تا زودتر سربازیش رو بره و بتونه کار پیدا کنه. برای اعزامش اول باید یه سری ازمایش ها میداد و مدارک رو اماده میکرد. توی این فاصله چند ماه وقت داشت. قرار شد در مغازه باباش بره تا بتونه یکم پول در بیاره. روز بعد قرار بود جواب ازمایشش رو‌ بدن. نه من وقت داشتم بگیرمش نه خود اشکان. مجبور شدیم به محمد بگیم. اون‌ برای گرفتن جواب رفت. وقتی برگشت از اشکان خواست که باهاش خصوصی حرف بزنه. منم از اونجایی که نتونستم حس کنجکاویم رو‌سرکوب کنم مخفیانه به حرفاشون گوش دادم. محمد به اشکان میگفت: -داداش.. اونا یه چیز مشکوک توی آزمایشت دیدن. دکتر برات چندتا آزمایش دیگه نوشته. گفت خیلی اضطراری هست و حتما تو این هفته باید انجام بدی. نخواستم جلو زن داداش بگم نگران شه. +منظورت چیه محمد؟ مشکوک ‌یعنی چی؟؟ اعتیاد؟ ایدز؟نمیفهمم... -نه داداشم.. تو که اهل این چیزا نیستی.. یه مریضی خاص.. نمیدونم چه طور بهت بگم... نتونستم دوام بیارم در و باز کردم و پریدم تو. قلبم تند تند میزد و ‌به نفس نفس افتاده بودم. با همون صدا از محمد پرسیدم. راستش رو بگو‌ محمد. نمیخواد چیزی رو از من مخفی کنی. همه چی رو‌شنیدم. بگو ببینم چه مریضی؟؟؟ زود باش... محمد چند بار با خودش کلنجار رفت. مدام عرض اتاق رو میرفت و‌ میومد و سرش رو‌ توی دستش گرفته بود. یه دفعه با اون چشمای پر اشکش گفت: -متاسفم داداش. نمیخواستم اینو از زبون من بشنوی. اونا مشکوک‌ به سرطان خون‌ شدن. بلند فریاد زدم و گفتم: -یعنی چی!!! این حرفا چیه میزنی!! خدا نکنه. زبونت رو‌ گاز بگیر. نمیبینی صحیح و سالم جلو‌ی ما ایستاده؟؟ این کجاش مریضه؟؟ ها؟؟ دکترها دیوونه هستن. لابد میخوان تیغمون‌ بزنن الکی‌‌ یه چیزی گفتن. -ببخشید زن داداش. نمیخواستم ناراحتت کنم. اشکان هم‌ خشکش زده بود و‌ هیچی نمیگفت. فقط هاج و واج منو نگاه میکرد. بغلش کردم و‌ گفتم: -عزیزم هیچیت نیست. تو‌ سالمی!! تو هیچ‌ مشکلی نداری. مگه سرطان خون به این سادگیاست.. به حرفشون گوش‌ نکن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم مادرم از ترس اینکه نکنه پدرام به خونه اومده باشد و حرفاشون رو بشنوه، یه نگاه به اطراف کرد
توی این شرایط بد بود که تبدیل به یه دختر منزوی و گوشه گیر شدم؛ دختری که وجودش پر از عقده و حقارت بود. با این همه، درسم رو خوب میخوندم و تنها امیدم به این بود که دانشگاه قبول بشم و از زندانی که پدرام برام ساخته بود فرار کنم. اوضاع همینطور ادامه داشت تا اینکه پدرام رفت سربازی و از خوش شانسیم وقتی دانشگاه قبول شدم که اون خونه نبود. پدرم که تا حدی زیاده روی های پدرام و سخت گیریاش نسبت به من رو فهمیده بود، اجازه داد دانشگاه ثبت نام کنم. در حالیکه مادرم به جای اینکه مثل هر مادر دیگه ای بابت قبولی دخترش تو دانشگاه سراسری خوشحال باشه میگفت: پدرام بیاد مرخصی و بفهمه بیچاره مون میکنه. چند بار وقتی کتاب توی دستت دید، گفت خوش نداره خواهرش بره دانشگاه و درس بخونه! حق با مادر بود. پدرام وقتی برای مرخصی اومد، قیامت به پا کرد و چون پدرم این بار جلوش وایساد، کوتاه اومد و روزی که داشت به پادگان برمیگشت گفت: چون بابا اصرار داشت بیخیال شدم وگرنه قلم پات رو میشکستم. خوب حواست رو جمع کن ببین چی میگم. فکر نکن رفتم راه دور و از همه جا بیخبرم. خودت میدونی چقدر دوست و رفیق و آشنا دارم. اگه دست از پا خطا کنی میام سرت رو میذارم لب همین باغچه و گوش تا گوش می برم! حرفای پدرام که تموم شد، مادرم نگاهی به من انداخت و در حالیکه سرشو تکون میداد گفت: آره دیگه دخترم، باید به حرف برادرت گوش بدی و کاری نکنی که عصبانی بشه. از اینکه پدرام خونه نبود، راحت نفس میکشیدم. اون با رفتاراش اعتماد به نفسم رو انقدر پائین اورده بود که گاهی تو دانشگاه همکلاسیام مسخره ام میکردن. از همون روزا بود که تصمیم گرفتم از سلطه پدرام بیرون بیام و اجازه ندم تو زندگیم دخالت کنه. دلم میخواست خود واقعیمو پیدا کنم و مثه دخترای دیگه از زندگی لذت ببرم نه اینکه حق انتخاب مدل کیف و کفش و لباسمم نداشته باشم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم نگهبان نتونست جلوشون رو بگیره.. لباسهای بچه ها رو دراورد و دستشون رو گرفت و وارد قسمت حما
فردای اون روز، صبح زود آدمای خان اومدن و محمدعلی پسر ۱۸ ساله ماه سلطان رو به زور با خودشون بردن و ماه سلطان هم هیچ کاری نتونست کنه چون تعدادشون زیاد بود. به ماه سلطان گفتن خان گفته پسرتو جات تنبیه میکنم تا تو باشی تا حد و حدود رفتار خودت رو بدونی. ماه سلطان نمیدونست چیکار کنه، وقت دست روی دست گذاشتن نبود، اگه دیر میجنید ممکن بود پسرش هم به سرنوشت پدر دچار بشه.. بلافاصله با مادرش ماهی خانوم رفتن به سمت خونه خان که توی دامنه کوه بود. به خان گفتن ماه سلطان اومده. خان گفت بیارنش داخل بعد به ملازم هاش و خدمتکارا گفت از اتاق برن بیرون. خان موند و ماه سلطان و ماهی خانوم. خان همونطور که قلیونش دستش بود گفت به به ماه سلطان خانوم، همسر مرحوم نجفعلی، کلبه ما رو منور کردین! شنیدم که دیروز غوغا کردی! دخترمو کتک زدی، براش رجز خوندی. همونطور که داشت قلیان میکشید خم شد جلو و گفت هیچی میدونی ممکنه سر این، پسرتو از دست بدی! ماه سلطان گفت: من کار خلافی نکردم، تو چطور خانی هستی که مردم از ترس خونوادت نمیتونن کارهای روزمره خودشون رو انجام بدن و تو هیچی بهشون نمیگی! مگه روستا فقط مال شماست! این مردم هم حق دارن، بترسین از آه این مردم... خان همونطور که نگاهش رو از ماه سلطان برنمیداشت گفت نه! خوشم اومد، زن بی باکی هستی! زیبا هم که هستی، من چرا زودتر ندیده بودمت! ماه سلطان متوجه منظور خان نشد! خان ادامه داد: پسرتو میخوای؟! به یه شرط آزادش میکنم. ماه سلطان گفت چه شرطی داری! خان خم شد و از توی سبد روی میز یه سیب برداشت و گفت: زنم بشی! زن و دخترای من مثل تو نیستن، ترسو هستن، من هیچ کاری ندارم که دختر وسطیم رو کتک زدی! من یکی میخوام مثل تو جسور و زیبا! ماه سلطان گفت خانی که هستی باش، هیچ میفهمی چی میگی! من هیچ وقت این شرطو قبول نمیکنم. پسرم مثل یه مرد بار اومده، مثل پدرش نجفعلی و از تو و تهدیدتم نمیترسم. خان گفت حالا دیگه شرط نیست، دستوره! اگه تا آخر هفته راضی شدی که هیچ، اگه نه پسرت کشته میشه، همین که گفتم! ماهی خانوم، مادر ماه سلطان همون لحظه دستش رو گرفت بالا و از ته دل صدا زد یا هو یا هو... خودت آه مظلوم رو بگیر... هر دو بیرون رفتن و خان همونطور که لبخند گوشه لبش بود، رفتنشون رو تماشا کرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم مرتضی تازه ۱۹ ساله شده بود. سه تا برادر از خودش بزرگتر داشت ، همگی ازدواج کرده بودند و بچ
مرتضی که با این حرف ها عصبانی شده بود با توپ پر رفت خونه و این قدر التماس و دعوا و خواهش و... از پدر و مادرش کرد تا حاج خانم رو راضی کرد برای خواستگاری بیاد . یه شب مازاده با خواهر و برادر هاش هماهنگ کرد که برای مراسم خواستگاری بیان خونه ی پدری ، که هم تکلیف نگهداری پدر مشخص بشه هم تکلیف ازدواج مازاده . خواهر و برادرها همه از اینکه مازاده میخواست شوهر کنه خیلی خوشحال بودند و بهش امید دادند که اصلا نگران بابا نباشه ، تا حالا هم خیلی لطف کرده که از پدر نگهداری کرده و خودشون از این به بعد نوبتی کنار پدر هستند و هیچ جای نگرانی وجود نداره .. با این حرف خیلی دلگرم شد . با آمدن مرتضی و خانواده اش دلشوره ی عجیبی داشت . حاج خانوم با اینکه راضی نبود و قبلا مخالفت خودش رو با این ازدواج مطرح کرده بود ولی وقتی اومدند اصلا حرفی از نارضایتی نزدند یا بی احترامی نکردند و برخورد خیلی خوبی داشتند . همه جوره پشت پسرشون بودند و حمایت کامل از پسرشون داشتند . مازاده فقط به مرتضی گفت خیلی دوست دارم که باهم از پدرم نگهداری کنیم .. مرتضی گفت عمو لبویی مثل بابامه من مشکلی ندارم ولی ... ولی برای زندگی مشترک باید بریم طبقه سوم خونه پدرم زندگی کنیم این قانون زندگیه ما بوده برادرهام هرکدوم اول زندگی چند سال طبقه بالا زندگی کردند و بعد مستقل شدند . نه من مشکلی با مستقل زندگی کردن ندارم فقط دوری از پدرم برام مهمه خیلی به خونه ی بابات نزدیکه و میتونی هر روز بهش سر بزنی . اگه تو خونه خودش باشه راحت تره . بهت قول میدم هر روز پیشش باشی و اصلا دوری تو احساس نکنه . قول داد که در کنار پدرش باشه ، با قول مرتضی مازاده خیالش از بابت پدر راحت شد. پدر مازاده خیلی خوشحال بود . قرار شده بود جهیزیه را کامل کند و بعد از عید عقد و عروسی را باهم برگزار کنند ... برادرهای مازاده تمام جهیزیه را کامل خریدند که خواهرشون هیچ کمبودی نداشته باشه و با سربلندی به خونه مرتضی بره . توی این چند وقت هم یه دستی به سر و روی خونه کشیدند و جهیزیه ی مازاده رو بالای خانه حاج خانم چیدند . حاج خانم وقتی دید یه سری وسایلی که برای زندگیه اولیه که در شان خانوادشون بوده و داخل جهیزیه نیست ، بدون هیچ منتی برایشان مهیا کرد تا جلوی فامیل و بقیه عروس ها کمبودی نباشه و اصلا به روی مازاده نیاورد و به عنوان هدیه خرید وسایل رو مطرح کرد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم ترم اول که تموم شد ، فاطمه دوست نداشت برای تعطیلات برگرده تهران حوصله ی خونه و عمو على و
بعد از کلاس های دانشگاه تصمیم گرفت بره پیش مادرش خیلی دل تنگ شده بود. انگار عشق فرشید باعث دلتنگی به مادرش شده بود. عمو على راجع به کارهای کارخانه ، فاطمه را در جریان قرار داد و مبلغ سود پولی که تو این مدت کسب کرده بود به حساب فاطمه واریز کرد. فاطمه خیلی دلش برای دوقلوها تنگ شده بود شیرین که دیگه جای خودش رو داشت. همراه مادر و بچه ها رفتن بیرون و کلی براشون خرید کرد می خواست با مادر راجع به فرشید صحبت کنه ولی نتونست. فردا باید بر می گشت اراک عمو على دوباره براش خواستگار پیدا کرده بود فاطمه هم طبق معمول قبول نکرد و از عموعلى خواهش کرد که دیگه براش خواستگار پیدا نکنه برخورد تندی با علی داشت. مادر دخالت کرد و درخواست کرد که احترام عموش رو نگه داره ، اگه حرفی میزنه و کاری میکنه حتما از روی دلسوزی و محبته فاطمه اعصابش ضعیف شده بود. میدونست فقط سه ترم دیگه وقت داره برای به دست آوردن فرشید ، چون بعد از تموم شدن درس سمیرا میره مشهد و با فرشید عقد میکنه ... موقع برگشتن به اراک دیگر تحمل نکرد و شماره فرشید رو گرفت؛ _الو ... +الو بفرمایید... _سلام.. +سلام بفرمایید؟ بله فاطمه خانم شمایید؟ دوست سمیرا درسته؟ _بله. چطور شناختین؟ +کاری نداشت شمارتوند سیو داشتم میخواستم عکسارو واتساپ کنم. _اووو ، اره درسته +چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ عکسارو پاک کردین می خواید دوباره بفرستم؟ _نه نه +سمیرا طوری شده؟ _نه بابا اتفاقی نیوفتاده..می خواستم باهاتون صحبت کنم. +راجع به چی؟ _خودم +شما چه ربطی به من داره _صبر کنید الان میگم. یه سوال میکنم اقا فرشید درست جوابمو بدین‌‌. شما بخاطر اینکه از بچگی اسمتون رو سمیرا بوده و دختر عمو پسر عمو بودین و خانواده هاتون می خواستن می خواید با سمیرا ازدواج کنید؟ یا واقعا عاشق سميرا هستید؟ +چطور مگه؟ _خواهش می کنم جواب بدین ، خیلی برام مهمه. می خوام احساس خودم رو بفهمم +احساس شما چه ربطی به من و رابطه من با سمیرا داره ؟ _وای خدا آقا فرشید میشه جواب بدین ، خیلی حال و حوصله ندارم +حوصله نداری چرا به من زنگ زدی ؟ _ای بابا اقا فرشید تورو خدا اینقدر شوخی نکن +اخه متوجه نمیشم احساس شما چه ربطی به منو سمیرا داره _می خوام یه چیزی رو صاف و ساده بهت بگم شاید فکر کنی خیلی پررو و بی حیا باشم ولی اگه نگم بعدا پشیمون میشم. ولی اگه درست جواب بدی میتونم به احساسم غلبه کنم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_سوم پدرم هم می‌گفت: زنها هنوز راضی نشده‌اند. آقا سید احمد هم که با پدرم دوست
❤️ . مادربزرگم گفت:مهمانش کیست؟ به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دید و گفت داماد آمده! داماد آمده! مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی می‌زد. اتفاقاً رو به روی در، زیر کرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. چون هیچ‌کدام قبلاً داماد را ندیده بودند. من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و ساده‌ای بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید:وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟ مادرم گفت هیچی نشسته است. بعداً به من گفتند:وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد. چون خودش ایشان را پسندیده بود. پدرم همیشه می‌گفت من دلم یک پسر اهل علم می‌خواهد و یک داماد اهل علم. همین هم شد. آقا اهل علم بود و یکی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد. روزی که می‌خواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بود خانم‌ها ایراد می‌گیرند. آقا سیداحمد پرسیده بود: ایرادشان چیست؟ پدرم گفته بود: یکی این که او را نمی‌شناسد و او مال خمین است و دختر در تهران و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی کردن برایش مشکل است. ما نمی‌دانیم آیا اصلاً چیزی دارد ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽