شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم این حرفاش قند تو دلم آب میکرد، بعد گفت صفیه دیگه هم با پسرا حرف نزن، من خوشم نمیاد ناراح
#بخش_پنجم
هفته بعد مادرش اومد جلوی خونمون و دعوتمون کرد برای پختن آش پشت پا، اونجا بود که فهمیدم رفته سربازی
خیلی ناراحت شدم چند روز با سودابه قهر کردم که نزاشته بود قبل از رفتن برم ببینمش
خدمت رضا افتاده بود بندرعباس، سه ماهی ازش خبر نداشتم، تو اون سه ماه داشتم دیوونه میشدم ذره ذره آب میشدم، حتی مامانم جریانو فهمیده بود همش سعی میکرد آرومم کنه اما نمیشد
بعد از سه ماه از سربازی اومد، وقتی فهمیدم برگشته خیلی خوشحال شدم زود رفتم تو حیاط یه توپ پرت کردم توی حیاطشون، بعد به بهانه گرفتن توپ رفتم جلوی در خونشون
برادرش درو باز کرد تا منو دید فهمید بخاطر رضا رفتم سریع صداش زد، وقتی اومد جلوی در قلبم پر کشید براش...
وقتی اومد جلوی در قلبم پر کشید براش، اولین عشقم بود همه چیزم بود
توپ و بهم داد و گفت فردا همون ساعت برم کوچه رو به روی مدرسه، منم قبول کردم
فردای اون روز به بهانه رفتن به خونه دوستم رفتم اونجا
وقتی اومد پریدم جلوش، دلم میخواست بغلش کنم اما خب اون موقع حجب و حیا مانع شد
اونم خیلی خوشحال شد و گفت صفیه من تو خدمت چندبار میخواستم برات نامه بنویسم اما نشد ترسیدم به دست بابات برسه عصبانی بشه اما خیلی حالم بد بود همش میترسیدم تورو قبل از تموم شدن خدمتم شوهر بدن، حالا به مامانم گفتم بیاد تورو برام خواستگاری کنه تا خیالم راحت باشه مال منی دیگه راحت خدمت کنم
انقدر خوشحال شدم که میخواد بیاد خواستگاریم بلند جیغ زدم
گفت آروم باش کسی میبینه
گفتم باشه پس زودتر بگو مامانت بیاد جلو همین فردا بگو بیاد
گفت باشه میگم
بعد خداحافظی کردیم و برگشتم خونه، البته اینم بگم ما دوست داشتیم بیشتر باهم حرف بزنیم اما خب اون موقع فضا بسته تر بود نمیشد راحت حرف زد همین دوتا کلمه هم با هزار بدبختی و ترس بهم گفت.
خلاصه فردای اون روز مادرش اومد خونمون منو از مادرم خواستگاری کرد، مامانمم به بابام گفت، بابامم گفت باید خدمتش تموم بشه تا بتونن بیان حلقه بیارن
سودابه وقتی فهمید بابام قبول کرده داد زد و دعوا راه انداخت گفت بابا یعنی چی؟ من خواهر بزرگترم، من باید اول شوهر کنم نه صفیه، زشته همسایه ها حرف درمیارن
مامانم گفت خب سودابه حالا حلقه نیاوردن و خطبه نخوندن که ناراحتی، رضا یک سال و نه ماه دیگه خدمتش تموم میشه تا اون بیاد حلقه بیاره انشالله تو شوهر کردی رفتی
سودابه با ناراحتی رفت تو اتاق و درو محکم کوبید، منم زود رفتم حساب کتاب کردم ببینم چه تاریخی خدمتش تموم میشه و بهم میرسیم.
دوباره رضا رفت خدمت، این دفعه زود به زود میومد خونشون و منم هروقت خبردار میشدم توپ مینداختم تو حیاطشون میرفتم میدیدمش.
یک سال از سربازیش گذشته بود که جنگ ایران و عراق شروع شد، دیگه مملکت ریخته بود بهم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم بابام با تحقیر نگام کرد و گفت خجالت نمی کشی ؟ حقت بود منم مثل مادرت جوری میزدم تو دهنت ت
#بخش_پنجم
بعد چهار روز بالاخره گوشیم زنگ خورد، احمد بود ، اشک میریختم و هق هق میکردم
وقتی گوشی رو جواب داد سلام کرد و گفت هدی بیا فلان جا صحبت کنیم
وقتی رفتم پیشش گفت ببین من دوست دارم ولی تو رو به من نمیدن ،
یه چاقو دستش بود که گفت یا بیا بریم باهم عقد کنیم یا منو بکش .
چشاش سرخ بود و میگفت این چند شب اصلا نخوابیده
بهش گفتم باشه قبول تو صبر کن برم به خانوادم بگم بعد عقد کنیم ولی میگفت تو بری شهر خودتون منصرفت میکنن
با هزار زحمت راضیش کردم که وقتی من رفتم شهر خودمون اون و پدر و مادرشم بیان خواستگاری
شب راه افتادم و صبح دم در خونه بودم ، بابام وقتی منو دید
شوکه شد و گفت چرا بی خبر اومدی؟؟
همون دم صبح همه چیو براش تعریف کردم و گفتم قراره برام خواستگار بیاد..
بابام زد زیر خنده و گفت خب بیاد تو مگه کم خواستگار داری ؟ نصف این شهر خواستگارتن
پاشدم و گفتم فقط همینو می خوام ..
بابام اون روز اونقدر کتکم زد که همه بدنم کبود شده بود
گوشیمم ازم گرفت و از خونه بیرون زد ،
افسانه اومد بالا سرم و گفت این کارا چیه میخوای باباتو سكته بدی؟
برای اولین بار به پاش افتادم و گفتم کمکم کن تا برم از اینجا ،
گوشیمو از کشو بهم داد و زنگ زدم به احمد و گفتم خانوادم رضایت نمیدن ..
صدای احمد از اونور گوشی میومد که نعره میکشید و بابامو فحش میداد و میگفت میکشمش حالا که دست روت بلند کرده
با احمد صحبت کردم و گفتم از خونه بیرون بزنم ولی گفت نه همونجا بمون من و مامانم میایم خواستگاری من همه چی رو به مامانم گفتم و اونم پشتمونه
با هزار فکر و خیال اون روز دوباره برگشتم به اتاقم.
شب که بابام اومد خونه سر و صداش از تو حیاط میومد که داشت با یکی بحث میکرد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی 👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم وقتی رسیدیم بیمارستان متوجه خواهر امیر شدم که توی حیاط بیمارستان انگاری غش کرده بود و ش
#بخش_پنجم
نمیدونم چرا با شنیدن این حرف خون به مغزم نمیرسید عصبی بودم حتی نمیتونستم درست نفس بکشم با خودم فکر کردم لااقل میذاشت یه سال از مرگ امین بیچاره میگذشت بعدش اینجوری برای ازدواج باهاش سرودست میشکست.
به بهار و گریه هاش توی عزای امین فکر میکردم با خودم فکر کردم شاید حتی موقع زنده بودن امین هم این دوتا با همدیگه رابطه داشتن. دلم میخواست سر امیر داد بزنم ولی میگفتم چه فایده داره ؟
لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت خونه بهار در رو که زدم از آیفون گفت بیا بالا آبجی.
با شنیدن این حرف بیشتر حرصی شدم درو باز کردم و بدون سلام گفتم اگر خواهر خودتم بود اینجوری سر زندگیش آوار میشدی؟
اون امیر نامرد که برادری سرش نمیشه تو لااقل یه ذره شرف داشته باش و به خاطر این بچه شیش ماهه یه سال واسه شوهرت صبر میکردی .
بهار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی میگی؟
گفتم از همه چی خبر دارم از عشق و عاشقی قبل از ازدواجتون از اینکه الان میخواد تو رو عقد کنه از اینکه همین الان باهم رابطه دارین از کادوی که موقع حاملگی برات فرستاده .
نمیدونم چرا تا الان صبر کردم و همه چیو به امین خدابیامرز نگفتم ولی از الان ب بعد دیگه طاقت ندارم من که میخوام طلاق بگیرم ولی حیف اسم مادر که روی توئه .
بهار بهم نگاه کرد و گفت حیف اسم زن که روی توئه و این تهمتها رو داری به من میزنی اگر چیزی بین من و شوهر تو بوده واسه چند سال پیش و قبل از ازدواجمه ، من الان جز به دخترم به چیز دیگهای فکر نمیکنم .
فکر کردی با داغ بیوه بودن و یه بچه شش ماهه یاد عشق و عاشقی گذشته افتادم ؟
من همون روزی که شوهرت گفت به خاطر من برو زن یکی دیگه شو دورشو خط کشیدم الان هم جز برادرشوهر و پسرعمو برام هیچ چیزی نیست...
پوزخندی زدم و گفتم جز پسرعمو چیز دیگهای نیست که برات کادو میفرسته با تعجب بهم نگاه کردو گفت اگه منظورت اون جعبهای که فرستاده بوده ، همون روز واسش پس فرستادم اونم معذرتخواهی کرد و بهش گفتم دیگه دلم نمیخواد از گذشتهها حرفی باشه .
تو واقعاً فکر کردی من با یه بچه و با شوهری که دیگه نیس بالا سرم هنوز به فکر عشق و عاشقیم؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم همین امروز داشت با خواهرش صحبت میکرد در مورد تو که بچتو بزرگ میکنه .
بهار با حرص نشست روی صندلی و گفت ببین خواهرش میگفت که من این خونه رو بدم به اجاره و پسانداز بشه واسه آینده آلاله و برم خونه پدر و مادرش زندگی کنم منم گفتم نمیخوام این وسط امیرم از من پشتیبانی کرد دیگه نمیدونم بقیه ماجرا چی بوده
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم یعنی تو دیگه امیر نمیخوای؟
یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت من زندگیم تباه شده زمانی امیرو میخواستم ولی الان تنها مردی که روی زمین نمیخوام اسمشو بشنوم امیر ، من اون زمان دلم نمیخواست زن امین بشم چه امیر و دوست داشتم چه نداشتم. ولی امیر اومد جون خودشو قسم داد گفت اگر تو زن امین نشی من میزارم واسه همیشه ازین شهر میرم آواره اینور و اونور میشم ، منو جلو خانوادم شرمنده نکن ، بخاطر من زن امین شو. منو مجبور کرد که زن امین بشم زن مردی که مشکل قلبی داشت و معلوم نبود بتونه بالا سر منو زندگیم باشه یا نه الان هم که میبینی با یه بچه شدم بیوه. حق من تو زندگی خیلی بیشتر از اینا بود ولی دلیل نمیشه بخوام حق تورو بخورم و به شوهر تو چشم داشته باشم.
پرونده من و امیر خیلی وقته که بسته شده خیالتم ازین بابت راحت باشه .
گفتم من دیگه امیر رو نمیخوام میخوام ازش جدا بشم میتونی با خیال راحت باهاش ازدواج کنی.
بهار با حرص گفت هیچ چیزی بین من و امیر نیست من حتی اگر بخوام ازدواج کنم دیگه با اون آدم ازدواج نمیکنم امیر اگر میتونست پای عشق و دوست داشتن وایسه همون زمان منتظر امین نمیشد. من دیگه اون دختر بچه ساده نیستم الان تنها چیزی که برام مهمه دخترمه . دور ازدواج و عشق و عاشقیو واسه همیشه خط کشیدم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم ما یه همسایه داشتیم اسمش کبری خانوم بود...زن سر به زیری که هرکاری حاضر بود بکنه که پول ح
#بخش_پنجم
مراد توی کار خاصی تخصص نداشت..دیپلمم نداشت...واسه کار به هر کی که میشناخت رو انداخت و دست آخر رفت مسجد پیش ملا یدالله...
خدا خیرش بده که مراد رو معرفی کرد به یه تعمیرات مکانیکی تا وردستشون باشه..خودشم امانتداری و خوب بودن مراد رو تضمین کرد و صاحب کار اونجام گفت به روی چشم ولی باید نشون بده چقدر کاریه...
این حرف واسه ما خیلی پیش پا افتاده بود چون از روزی که یادمون میومد داشتیم کار می کردیم...خواب تا لنگ ظهر یا از زیر کار دررفتن هیچ معنی ای واسه ما نداشت...
خداروشکر میکردیم که سر کار میریم و اوضاع داره برامون خوب میشه..ولی انگار روزگار هنوز نمیخواست ما آب خوش از گلومون پایین بره...
خب ما همچنان بیشتر پولامونو میدادیم مادرمون و هیچ حرفی جز فحش های ناجور و بد و بیراه ازش نمیشنیدیم...
مهتاب دختر خواهرم حالا دیگه واسه خودش هفت هشت ساله بود و البته وضعش از بچگی ما خیلی بهتر بود...حداقل سر کار نمیرفت و زهرا خانوم مادرشوهر مریم خدابیامرز، خرج مدرسشو می داد و مادرمم از ترس اینکه زهرا خانوم خرجیشو قطع نکنه، نه کتکش میزد نه ازش کار بیرون میخواست...
یه شب که رسیدیم خونه دیدیم صابخونه اومده میگه خرت و پرتاتونو جمع کنید...
دنبال مادرن گشتیم که زهرا خانوم گفت...نگردین..نیست...یه مدت بود صیغه یه مرده بود..همین که عقد دائمش کرد رفت و مهتابم از در خونه فرستاد تو ..
صاحبخونه ام گفت سه ماهم هست اجاره نداده و گفت شما وسایلا رو که خواستین بردارین، میدینش..پول پیشم گرفت و رفت..
شما هم تا فردا عصر اینجا رو خالی کنید که میخوام یه دستی به سرو روش بکشم و بدم بره...
دنیا رو سر ما خراب شد...باز خداروشکر مهتاب یه سرپناه داشت...دوباره رسیدیم به صفر..بی جا و مکان...بدهکار به صاحب خونه!
وسط حرفای صاحب خونه و زهرا خانوم به خودم اومدم دیدم مراد داره دستمو میکشه با خودش میبره و به صاحب خونه میگه فردا بیا تسویه کنیم.
اشکام بی اختیار می آمد و بلند بلند زار میزدم که مراد با حرفاش آرومم کرد و گفت گور بابای همشون حالا آقای خودمونیم... نگران نباش آبجی کوچیکه..
من ولی همش میگفتم چجوری؟! پول نداریم... جای خوابم دیگه نداریم.. گفت غمت نباشه تا من هستم..
منو برد یه جیگرکی و چندتا سیخ دل و جیگر تازه گرفت... از صبح هیچی نخورده بودیم...
مراد انقدر مسخره بازی در آورد تا حال من بهتر شد... خواب آلوده و سیر راه افتادیم سمت خونه و روی تشکهایی خوابیدیم که هیچ وقت اجازه نداشتیم...
مراد فردا صبح زود دنبال پول هایی گشت که توی هزارتا سوراخ سمبه قایم کرده بود و تا چند دقیقه دیگه مشتای صاحب خونه بود! پولامون رو هم دو ماه اجاره رو صاف میکرد..
حس احمق بودن داشتیم که چرا پول بیشتری جمع نکرده بودیم... ولی بازم خداروشکر هیچ وقت خدا نذاشت به گدایی برسیم....
صاحب خونه لباساشو پوشیده نپوشیده اومد پشت در خونه و پول دو ماهو گرفت و کلی غرغر کرد تا راضی شد بقیه شو ماه بعد بهش بدیم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم فوق العاده روزای قشنگی بودن...پر از عشق..پر از شادی...خونواده سه نفره ما تکمیل شده بود.
#بخش_پنجم
اولین بار که دیدم موهاش ریخته روی بالش رو نمی تونم هیچ وقت فراموش کنم...
مهدی، همه ی زندگیم داشت جلو چشمم آب میشد و من کاری از دستم بر نمیومد.
اون سال رو مرخصی گرفتم و موندم خونه تا خودم لحظه به لحظه پرستار مهدی بشم و نگارم دیگه مهد نبردم که جمع سه تاییمون بیشتر باشه.
تایم های شیمی درمانیش طولانی تر میشد و مهدی روز به روز لاغرتر و نحیف تر...ولی از متوقف شدن روند بیماری خبری نبود... بیشتر دکترا بهم میگفتن بهش روحیه بده تا می تونی..ولی چرا اینقدر دیر؟
و من میگفتم مهدی هیچ دردی نداشت و منم وقتی که متوجه یه تغییراتی شدم آوردمش...
به دکترا گفتم ما مبتونیم خونه مونو بفروشیم بریم جایی دیگه واسه درمان...جایی هست درمانی داشته باشه که مهدی حالش خوب بشه؟ ولی همه شون بدون استثا می گفتن کاری که ما می کنیم هم همونجاها می کنن. بعد...ما اصلا سفر رو حتی برای درمان توصیه نمی کنیم...
مهدی اون روزا دیگه کلا بستری بود و منو نگارم توی همون محیط دورش می چرخیدیم...
نگار داشت میشد یکسالش و حسابی شرین و تو دل برو شده بود...مهدی برای خنده هاش می مرد...منم.
مامانم اون روزا نگار رو زیاد می برد خونه به خاطر محیط بیمارستان...ولی ترجیح دادم بیشتر خرج کنیم و یه اتاق خصوصی بگیریم...طوری که نگارم همونجا نگه داشتم...
کل زندگی ما برای ماهها شده بود همون اتاق...مدام دعا و نذر می کردم..مدام آزمایشای مهدی رو به دکترای مختلف..بیمارستانای مختلف نشون می دادم...اما..انگار همه یه صدای ضبط شده رو برام تکرار می کردن: خانوم..شما الان بهترین بیمارستان هستین و زیر نظر بهترین دکترا..اگه اونا نتونن کاری کنن، دیگه نمیشه خیلی به روند درمان امیدوار بود...شما فقط دعا کنید براش...
تصمیم گرفتم پیش مهدی تا میتونم خنده رو و شاد باشم که با نگار سرگرمش کنیم...ولی اکثر اوقات مهدی به خاطر داروها خواب یا بیهوش بود...
یه هفته مونده بود به تولد یک سالگی نگار.. تصمیم گرفتم بهترین تولدی که می تونم رو براش توی همون اتاق بگیرم...
همه چیو آماده کردم...کیک سفارش دادم.. لباس عروسکی واسه نگار خریدیم...همه ی اینا رو زمانایی که مهدی بیهوش بود انجام می دادم که توی همه ی لحظه هایی که به هوشه،کنارش باشم..
روز تولد نگار رسید. مهدی که بیدار شد و جشنها و کیک رو دید ، گریه می کرد..و اشکهاش روی صورت رنگ پریده ش سر می خورد..بغلش کردم و با هم گریه کردیم.
مهدی میگفت یلداجانم... نفسم.. منو ببخش...اگه اتفاقی افتاد منو حلال کن...یلدا جانم بهم قول بده زندگی کنی.. بهم قول بده تنها نمونی...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم من قبل از ازدواج هیچ آشنایی با شخصیت محمد رضا نداشتم و کم کم اختلافامون خودشو نشون داد،
#بخش_پنجم
از اونجایی که خیلی تنها بودم فکر بدی بنظر نمیومد، وقتایی بود که محمدرضا تا صبح خونه نبود و میتونستم از تنهایی در بیام بدون اینکه سرزنش بشم.. گفتم فکر بدی نیست برای آخر هفته دعوتشون میکنم. آخر هفته کلی غذای خوب درست کردم و بهترین لباسمو پوشیدم، همشون دعوتم رو قبول کردن.
مهمون اولم خانوم نظری بود که با یه دسته گل اومد، همونطور که داشتم دسته گل رو توی گلدون میذاشتم گفت چه خونه قشنگی دارین، آقای مهندس خیلی خوشبخته که خانومی به زیبایی و هنرمندی شما داره!
پوزخند زدم و توی دلم گفتم هه آقای مهندس! گفتم شما لطف داری عزیزم. و رفتم پیشش نشستم و گفتم خانوم نظری تا بقیه بیان از خودتون پذیرایی کنین.
همچنان داشت خونه رو نگاه میکرد گفت بهتره منو سارا صدا کنی، اینطوری راحتترم.
گفتم باشه سارا جون. گفت که خیلی وقته ازدواج کردین
_ تقریبا 8 سال هست.
برگشت و نگام کرد و گفت پس باید خیلی سنت کم بوده وقتی ازدواج کردی.
_آره ۱۵ سالم بود، پدر و مادرم اول مخالف بودن اما محمدرضا خیلی پیگیر بود.
_حق داشته، کی دوست داره از خانومی به زیبایی تو صرف نظر کنه.
لبخند زدم. ادامه داد، منم دو سالی هست که از همسرم جدا شدم، دست بزن داشت و خیلی اذیتم میکرد، منم با وجود مخالفت خونوادم طلاق گرفتم و اومدم اینجا دور از همه تا روی پای خودم باشم و آقای مهندس لطف کرد و استخدامم کرد.
با خودم فکر کردم چقدر راحت اینا رو به من میگه.. داشت از زندگیش صحبت میکرد که بقیه بچه ها هم رسیدن، کلی با هم وقت گذروندیم و خندیدیم، تقریبا همه همسن بودیم ولی سارا ۳ سال بزرگتر از ما بود.
دیگه شب شده بود موقع خداحافظی سارا گفت، مهسا جون اگه یه وقت کاری داشتی میتونی مثل یه خواهر روی من حساب کنی، خوشحال میشم توی این شهر یه دوست خوب داشته باشم. ازش تشکر کردم و رفت. وقتی مهمونام رفتن به این فکر کردم که چطور محمدرضا اجازه داد من مهمون داشته باشم، شاید وضعیت من رو دیده و دلش به رحم اومده و عوض شده، حتما همینطوره، با این فکرها رفتم که ریخت و پاشهای مهمونی رو جمع و جور کنم..
از اون به بعد دیگه همیشه سارا بهم زنگ میزد، خونمون میومد، حتی گاهی که محمدرضا شبا خونه نمیومد، شب خونمون میموند، گاهی وقتا هم بقیه بچه ها هم میومدن، خلاصه یه طور دوست نزدیکم شده بود تو این دوران. تو این مدت محمدرضا هم خیلی در موردش ازم میپرسید منم فکر میکردم واسه اینکه که با من دوست شده، حساس شده روش. تا اینکه یه شب بعد از شام بهم گفت که ما چند ساله ازدواج کردیم ولی بچه ای نداریم، منم سنم کم کم بالاتر میره و دلم میخواد بچه داشته باشم، چطور بگم میخوام دوباره ازدواج کنم ولی توام باید رضایت بدی.
انگاری سطل آب یخ رو ریختن رو سرم، همینطوری نگاهش کردم. بهم نگاه نکرد و ادامه داد، طرف غریبه نیست میشناسیش، خانوم نظری. با هم دیگه هم دوست هستین، منم ازش خیلی خوشم میاد، تو کارخونه هم همیشه هوامو داره...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم روزها توی خونه خیاطی میکردم و اشکان هم دانشگاه میرفت. لباس ها رو یا توی اینترنت میفروختم
#بخش_پنجم
کارمون شده بود از این دکتر به اون دکتر رفتن. هزینه ها کمرمون رو شکسته بود. ولی خُب چاره دیگه ای نداشتیم.
همه دکترها نظرشون مشترک بود. اشکان سرطان خون داشت. هرچه سریع تر باید شیمی درمانی رو شروع میکرد. به احتمال زیاد پیوند مغز استخوان هم باید انجام میداد. دوره اول درمانش ۸ جلسه ای بود. در واقع هشت ماه زمان میبرد. هر ماه یک جلسه.
جلسه اول به بیمارستان رفتیم. خانواده خودش و خانواده من هم اومده بودن. اما فقط یک نفر همراه رو به اتاق راه می دادن. خود اشکان خواست تا من همراهش برم. پرستار اومد. دارو رو توی سرم زد دورش رو پارچه پیچید و به دستای ظریف اشکان وصل کرد. دستاش رو یک لحظه هم رها نکردم. تمام مدت بهش روحیه میدادم. دکتر گفته بود روحیه مهم ترین قسمت این بیماری هست. اما اشکان دیگه اون اشکان قبلی نبود.. حسابی خودش رو باخته بود. مدام کنار گوشم وصیت میکرد.. اما من هر دفعه سرزنشش میکردم.. ازش میخواستم که برا زندگیمون بجنگه.
روز به روز لاغر تر میشد. موها، ابروهاش. حتی مژه هاش هم ریخته بود. مدت ها بود خودش رو توی اینه نگاه نمیکرد. اما من یک ذره هم بهش این حس رو نمیدادم که تغییر کرده. هنوز همون قدر عاشقش بودم.
جلسه سوم که برای شیمی درمانی به بیمارستان رفتیم.. مثل همیشه کنار تختش نشسته بودم تا سرمش تموم شه و به خونه برگردیم. اشکان ازم خواست تا بهش یه لیوان اب بدم. به محضی که از سر جام بلند شدم سرم گیج رفت و جلوی چشمام سیاهی رفت. گوشهام هیچ صدای نمیشینیدن. دوباره سر جام نشستم و سعی کردم فقط یه شکلات از تو کیفم در بیارم و بخورم. به محضی که شکلات رو دهنم گذاشتم حالم بهتر شد. اشکان که حسابی شکه شده بود ازم پرسید:
-حالت خوبه؟؟؟ چی شد یه دفعه؟؟
+اره خوبم.. سرم یه لحظه گیج رفت فقط.. چیز مهمی نیست.. فکر کنم فشار یا قندم افتاده بود.
-تو انقدر این مدت حواست به من بوده که خودت رو فراموش کردی.. ضعیف شدی.. ببخشید من انقدر اذیتت میکنم.
+این حرفای مسخره رو بذار کنار دوباره شروع نکن.. من حواسم به خودم هست.
-نازنین... من تصمیم گرفتم خوب بشم.. میخوام خوب بشم.. میخوام همیشه پیشت باشم.
+معلومه که باید خوب بشی.. با هم تلاش میکنیم این دوره رو هم پشت سر میذاریم.
-دوست دارم..
+منم دوست دارم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم توی این شرایط بد بود که تبدیل به یه دختر منزوی و گوشه گیر شدم؛ دختری که وجودش پر از عقده
#بخش_پنجم
محیط دانشگاه، ارتباط با دخترای دانشجو و نبود پدرام تو خونه، حال و هوامو عوض کرد.
هرچند مادر و پدرم مثل پدرام مخالف رفت و آمد با همکلاسیا و دوستام بودن اما زورشون اونقدری نبود که مانعم بشن. البته اصلا اهل کارای ناجور و دوست پسر و این حرفا نبودم. تنها دلخوشیم این بود که وقتای بیکاریم، با دوستام به سینما و یا برای درس خوندن به خونه یکیشون بریم.
از اون به بعد پدرام هربار میومد مرخصی، اعتراضای من باعث بحث و دعوا بینمون میشد و مادرم همیشه از اون حمایت میکرد. مادر و پدرم نمیدونستن تفاوتی که تو رفتاراشون بین من و پدرام قائل میشن آخر و عاقبت خوبی نداره. اونا به پدرام اجازه میدادن هر کار درست و غلطی را به راحتی انجام بده فقط بخاطر اینکه پسره!
سربازی پدرام که تموم شد، خونه به یه میدون جنگ تمام عیار تبدیل شد. اون که کار هم نداشت، منو به دانشگاه میبرد و بعضی وقتا چند ساعت منتظر میموند تا کلاسام تموم بشه و با هم بریم خونه. خیلی وقتا سرزده به خونه دوستام و همکلاسیام میومد و منو پیششون تحقیر میکرد و فحش میداد و کتک میزد. این وسط مادرم در مقابلش عکس العملی نشون نمیداد و به نوعی رفتاراش رو تایید میکرد.
من که خودم و تواناییام رو شناخته بودم، نمیخواستم تحت هیچ شرایطی مثل قبل تحت کنترل پدرام باشم. راستش، دلم میخواست به نوعی به مادرمم بفهمونم که دیگه اون دختر بچه قبلی نیستم. دلم میخواست به مادرم که انقدر از پدرام حمایت میکرد و سنگش رو به سینه میزد نشون بدم که منم هرکاری بخوام میتونم انجام بدم.
پدرام بیشتر روزا غروب که میشد از خونه بیرون میزد و بعضی وقتا شبا هم برنمیگشت.
برای اثبات بزرگ شدن و شخصیت داشتنم به مادر و پدرم همین که پدرام از خونه بیرون میرفت منم با وجود مخالفتاشون از خونه بیرون میرفتم و میرفتم پیش دوستام. هرچند این کارام به قیمت کتک خوردن از پدرام و کبود شدن بدنم تمام میشد اما من ادامه میدادم. میخواستم اظهار وجود کنم و به خانواده ام بفهمونم که منم هستم و حق زندگی دارم..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم فردای اون روز، صبح زود آدمای خان اومدن و محمدعلی پسر ۱۸ ساله ماه سلطان رو به زور با خودش
#بخش_پنجم
ماه سلطان ساکت نشسته بود توی اتاق، هیچی نمیگفت اما توی دلش غوغا بود. دلش میخواست یه تفنگ برداره و بره یه فشنگ توی سر خان خالی کنه. خانی که هیچ سودی برای مردم نداشت جز بدبختی!
ماهی خانوم یکجا بند نمیشد یکسره میگفت دیدی چه بلایی سرمون اومد! دیدی چه خاکی به سرمون شد! چیکار کنم! چیکار کنم!
تو همین اوضاع و احوال بودن که حسین، برادر ماهی که خونه ش تو روستای کناری بود، رسید، به گوشش رسونده بودن که محمدعلی رو خان گرفته.
تا ماهی و ماه سلطان رو تو اون وضع دید گفت چی شده دایی! شنیدم خان محمدعلی رو گرفته!
ماه سلطان گفت هی هی دایی، هی دایی. خان واسم شرط گذاشت یا زنش بشم یا قید محمدعلی رو بزنم.
دایی حسین گفت چه غلطا! من خانو زنده نمیذارم، بی شرفِ بی غیرت...
رفت که تفنگشو برداره که ماه سلطان جلوشو گرفت، گفت نه دایی، هیجان زده رفتار نکن، جونِ محمدعلیم، پاره تنم تو خطره، باید براش نقشه بکشیم...
ولی اول باید همه مردم رو از حرف خان با خبر کنیم، اینطور کارمون راحتتره، کمکمون میکنن...
من بهش میگم باشه ولی در اصل نقشه س. باید مراقب ملازم خان باشین و قبل از خطبه کار خان رو تموم کنین.
دایی حسین گفت اون با من، میرم با مردای روستا صحبت کنم. هیچکسی اجازه نمیده ناموس نجفعلی اینطور بی حرمت بشه...
ماه سلطان از اینکه نقشه نگیره میترسید ولی توکل کرد به خدا.
.
.
حالا دیگه همه مردم روستا از قصد خان با خبر شده بودن، دو روز بعد خان کسی رو فرستاد که جواب ماه سلطان رو بگیره، ماه سلطان گفت به خان بگو من قبول میکنم اما اول باید محمد علیمو آزاد کنه...
خان که میترسید ماه سلطان فرار کنه گفته بود تا یک ساعت قبل از خطبه آزادش نمیکنه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم مرتضی که با این حرف ها عصبانی شده بود با توپ پر رفت خونه و این قدر التماس و دعوا و خواهش
#بخش_پنجم
مرتضی شغل خاصی نداشت، با کمک پدرش و برادرها مغازه ای که انبار وسایل برادرها بود تمیز کردند .
بخاطر علاقه ی شدیدی که مرتضی به گل و گیاه داشت ، مغازه سر خیابون که از سمت چپ به دوتا بوتیک لباس فروشی، از سمت راست به مغازه ی رنگ فروشی متصل میشد ...
مرتضی مغازه رو با کلی عشق و امید به آینده با دکوری خیلی شیک افتتاح کرد و نام مغازه رو مرتضی گذاشت ... "گلفروشی مرتضی"
برای افتتاحیه و تبلیغ کارش ماشین عروس و دسته گل عروسی خودشون و گل های مراسم خودشون هم از مغازه آورد و همه رو خودش تزیین کرد و دیزاینشو انجام داد.
مغازه پر از عطر گلهای خوشبو و زیبا بود از گل های رز و لیلیوم سانسوریا و ارکیده و ....
شب عروسی مرتضی و مازاده با گل آرایی خاص مرتضی زیبایی دو چندانی گرفته بود.
حاج خانم هیچ فرقی بین عروسها نگذاشته بود و مثل عروسهای قبلی تالاری مجلل با بهترین تشریفات رو برای عروسی مرتضی فراهم کرده بود . جمعیت زیادی آمده بودند همه غرق در شادی و پایکوبی بودند.
مازاده در کنار مرتضی خوشبخت ترین عروس دنیا بود...
بعد از ازدواج، مرتضی و مازاده، زندگی شادی در کنار هم آغاز کردند . درسته طبقه ی بالای خونه ی پدری زندگی میکردند ولی کاملا مستقل بودند.
بعضی روزها مرتضی صبح خیلی زود وقتی هوا تاریک بود میرفت بازار گل برای خرید گل تازه .
گل ها را آماده می کرد شاخ و برگ های اضافه رو جدا میکرد که برای ساعت ۹ الی ۱۰ صبح که مغازه رو باز میکنه آماده فروش باشه.
هر روزی که بار می آورد برای ناهار خونه نمی آمد سرش شلوغ بود و کارهاش زیاد میشد ، ولی بقیه روزها ظهر برای ناهار میومد خونه .
ما زاده ، خونه و غذا را آماده می کرد و میرفت پیش مرتضی تا با هم غذا بخورند. همیشه با هم توی مغازه غذا می خوردند این همه عشق و علاقه رو که حاج خانوم و حاج اقا می دیدن لذت می بردند از اینکه این دو تا کبوتر عاشق اینجوری با هم و در کنار هم زندگی می کنند .
مرتضی سخت کار می کرد . مازاده هر روز صبح میرفت به پدرش سر میزد. یک ماهی میشد که خواهر دومیه مازاده همراه دوتا بچه هاش اومده بودن خونه ی پدر
آمدن سه ماه تعطیلی تابستون و اینجا باشه شوهرش رفته ماموریت شغلش تعمیر قطعات کشتیه. حدود ۳ الی ۴ ماه ماموریتش طول میکشه.
از وقتی خواهر مازاده آمده خیالش راحت شده و کار خاصی نداره فقط صبح ها بهشون سر میزنه و دیگه نگران تنهایی پدرش نیست ....
اما کسی نمیدونست این روزای خوب دوامی ندارن...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_چهارم بعد از کلاس های دانشگاه تصمیم گرفت بره پیش مادرش خیلی دل تنگ شده بود. انگار عشق فرشید ب
#بخش_پنجم
_من از وقتی اومدم مشهد و شما را دیدم عاشقتون شدم. اصلا یه لحظه از فکر شما نمیتونم دربیام. خیلی حالم بده...
الو
الو
الو
چرا ساکتی؟
قطع کردی
+نه هستم
_حالا میشه جوابمو بدی که عشقی بینتون هست یا به اجبار خانواده هاتون می خوایید ازدواج کنید؟
+سمیرا از تو خواسته به من زنگ بزنی؟میخواد منو امتحان کنه؟ خودش شخص دیگه ای رو میخواد ؟ تو دانشگاه عاشق شده؟ میخواد از من حرف بگیری؟
_نه به خدا اصلا اینطوری نیست ، سمیرا اصلا روحشم خبر نداره..اصلا فکرشم نمیکنه که من عاشق نامزدش شده باشم.
یه جورایی وقتی تو و سمیرا رو دیدم مثل خواهر برادر بودین، رابطه تون رو عاشقانه ندیدم. شایدم دلم میخواست که اینجوری باشه ولی من خودم عاشق تو شدم. می خوام بدونم اگه واقعا عاشق سميرا هستی خودم رو راضی کنم و خودمو بکشم کنار و به احساس اشتباهم غلبه کنم...ولی اگه یه درصد تو هم به من حسی داری و احساس من اشتباه نکرده و عشقم یک طرفه نیست من كل زندگیم رو به پات میریزم.
من صاحب نصف کارخانه یک زمین هکتاری و میلیاردی و هستم. تنها دختر پدر هستم و تمام اموالش به من ارث رسیده من از نظر مالی مشکلی ندارم.
بعد از فوت پدرم عموم با مادرم ازدواج کرد و برادرها و خواهرم از پدر با من یکی نیستند ...
نمی دونم چی شد که کل زندگیم رو برای فرشید تعریف کردم. فرشید بیشتر سکوت کرده بود نمیدونم چه فکری می کرد
دوست داشتم خودمو ثابت کنم. بهش بگم که من نیاز مالی ندارم و دختر آویزونی نیستم فقط گناهم عاشق شدنه.
یه جورایی میخواستم با پول و ثروتم فرشید و به سمت خودم بکشم.
بعد از سکوت طولانیش نگفت "نه" این چه حرفیه میزنی؟ من عاشق سمیرا هستم....تو غلط کردی..
فقط فقط گفت. باید فکر کنم و قطع کرد. همین که نا امیدم نکرد بازم خیلی خوب بود. دلم پر از امید شده بود...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_چهارم. مادربزرگم گفت:مهمانش کیست؟ به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده
#داستان_عاشقی ❤️
#بخش_پنجم
اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالکریم باشد، نمیتواند زندگی کند. ما میخواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایهای دارد؟ از آن گذشته داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند که ایشان اصلاً زن ندیده بودند. آقا سید احمد به پدرم گفته بود: خانمها درست میگویند. به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری، خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و از وضع زندگی ایشان میپرسم. بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. 2 تا حیاط تو در تو داشتند و خودشان هم خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهی سیتومان بود که از ارث پدر داشت. وقتی آقا سیداحمد لواسانی میآید، ماجرا را به پدرم میگوید. او هم رضایت میدهد.
بعد هم که من آن خواب را دیدم. عروسی ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت. اول اینکه امام مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آن که من نزدیک تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب را دیدم و به این دلیل، خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونی که تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: قدسیجان! بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم، چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: آن طرف کرسی بنشین.
خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز، هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی کرده بود. آنان در پی خانهای اجارهای میگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از 8 روز، خانه پیدا شد که درست همانی بود که در خواب دیده بودم. پدرم گفت: مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل میکند.
من مکثی کردم و بعد گفتم: قبول دارم.
به این ترتیب، رفتند و صیغه عقد را خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه. اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یک ننه خانم هم داشتیم که دایه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکی را که دختر عمهام با سلیقه روی آن، گل نقاشی کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریهام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر میخواهید خانه مهر کنید. ولی پدرم به من گفت: من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم. نمیدانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر کردم.
من هرگز مهرم را مطالبه نکردم اما امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽