eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.9هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سیزدهم فریبا همین که شهناز و فرحناز رو دید به کل منو فراموش کرد و از یاد برد برای هر چیزی نظر
یه روز عصر که تو خونه نشسته بودیم فریبا سراسیمه اومد خونمون و با خوشحالی به هاشم گفت مژده بده و هنوز هاشم چیزی نپرسیده فریبا فرصت حرف زدن نداد و نفسشو با خوشحالی بیرون داد و گفت شهناز سه قلو بارداره جنسیت دوتا بچه ها هم مشخص شده یکی دختر یکی پسر وقتی خبر رو شنیدم باتمام وجودم براش خوشحال شدم و از ته دل برای توراهی هاش ذوق کردم و دعا کردم که صحیح و سالم به دنیا بیان اما هاشم سکوت کرد وربه وضوح اشک تو چشم هاش جمع شد فریبا تازه به خودش اومد و حال هاشم رو که دید بغلش کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن و گفت بمیرم که تو هیچی شانس نداری و عاشق بچه هستی و نمیتونی بابا بشی و همه این حرف ها رو جلوی من می زد و راحت متلک بارم میکرد فریبا بی توجه به حال من گفت و گفت که من نتونستم تحمل کنم و رفتم توی آشپزخونه شب فریبا برای شهناز جشن گرفت و هاشم رو هم دعوت کرد، و وقتی هاشم به من گفت آماده شو فریبا سرشو زیر انداخت متوجه شدم که نمی خواد من حضور داشته باشم برای همین قبول نکردم و سردرد رو بهانه کردم و خواستم تنهایی شرکت کنه هاشم هم عصبانی شد و کمی باهم بحث کردیم و به حالت قهر با فریبا از خونه زد بیرون متوجه نبودم واقعا رفتارهای خواهرشو نمی دید و با من دعوا میکرد برای بار هزارم دلم شکست، تمام شب گریه کردم آخرهای شب بود که هاشم برگشت و من هم خودمو به خواب زدم از وقتی شهناز فهمیده بود بارداره اونم سه قلو بیشتر متکبر شده بود و جوری منو نگاه می کرد که هر کس ندونه فکر می کرد من بیماری نا علاجی دارم نمی دونستم چرا خدا اینطور رقم زده بود و حکمتش چی بود که باعث شده بود این آدمها بیشتر عذابم بدن روزها همینطور می گذشتن تا اینکه یه روز شنیدم شهناز به فریبا گفت تنها راه هاشم اینه که این زن بدقدم اجاق کور رو طلاق بده و دوباره ازدواج کنه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سیزدهم دور تا دور چشمم به اندازه یک مشت بالا اومده و سیاه شده و اصلا دیده نمیشد ، بیشتر از درد
شروع کردم به سرفه کردن و روی زمین بالا آوردن از شدت سرفه نفس کشیدن برام سخت شده بود... وقتی مهموناشون رفتن احمد اومد تو اتاق از ترس یه گوشه جمع شدم که اومد جلو دستشو گذاشت رو سرم و گفت درد داری هدی؟ تو که میدونی من چقدر عاشقتم چرا باهام اینجوری میکنی ؟ دستشو فشار داد روی ورم سرم و گفت درد میکنه ؟ میخوای ببرمت دکتر ؟ با شوق گفتم آره ، آره، که احمد رفت از تو جیب شلوارش یه قرص درآورد و گفت بیا اینو بخور خوب میشی . قرص و که خوردم نمیفهمیدم احمد چی میگه، واقعا انگار آب روی آتیش بود و همه دردام از بین رفت ، احمدم دو تا قرص خورد و بعدشو اصلا یادم نمیاد... نفهمیدم چقدر خوابیده بودم ولی چشامو که باز کردم اتاق تاریک بود و همه دردای عالم ريخته بودن توی جونم . آرزو کلافه در اتاق باز کرد و منو که دید اومد جلو و گفت بیدار شدی ؟ پاشو آب بخور راه برو چی داد بهت کشیدی ؟ خدا لعنتش کنه واسه چی کشیدی ، میخوای بدبخت بشی مثل خودش روانی بشی ؟ گفتم درد دارم آرزو ، آرزو گفت پاشو ببرمت حموم اینجوری حالت بهتر میشه ، کف حموم نشسته بودم و به کبودیای یک تیکه بدنم نگاه میکردم و اشک میریختم که آرزو گفت خودم بهت مسکن میدم دیگه از احمد چیزی نگیر، سرشم داد نزن باهاش آروم صحبت کن وگرنه به قصد کشت کتکت میزنه، مادرم وقتی بچه بود یه بار اونقدر کتکش زد که خون بالا آورد..از بچگی از مادرم کتک خورده و الانم ازش میترسه و هر چی اون بگه گوش میده .. اصلا سر احمد داد نزن هدی .. باشه ای گفتم و آرزو بدنمو شست و رفتم تو اتاق خوابیدم با مسكنایی که خورده بودم دردم کمتر شده بود . احمد آخر شب اومد پیشم دراز کشید و وقتی دید دیگه خبری از جیغ و داد نیست خودشو بهم نزدیک کرد و گفت بوهای خوب میدی حداقل اون روز دیگه کتک نخوردم ، از روزای بعد سعی میکردم کمتر جیغ و داد کنم تا کتک نخورم و اوضاعم بهتر بشه تا بتونم یه فکری بکنم برای خودم . روز بعد همین که آرزو ظرف غذا رو آورد جلوم گذاشت با اشتها شروع کردم به خوردن، نزدیک یک هفته خورد و خوراکم شده بود کتک خوردن و نمیتونستم رو پای خودم وایستم ، حتى نون کنار بشقاب برنجمم خالی خالی خوردم و وقتی سیر شدم یه گوشه خوابیدم ، احمد عصری اومد پیشم و گفت حالت بهتر شده ؟ آره ای گفتم که گفت بقیه پولو دادم به مادرم میزاره برامون بانک فردا روز بچه دار شدیم یه پس اندازی داشته باشیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی 👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a