#داستان_اشنایی ❤️😍
مامان من نذر داشت هر سال سفره حضرت ابولفضل بندازه ما مردها رو اون روز از صبح زودش مینداخت بیرون اخر شب راهمون میداد مصیبتی بود برای ما
از هفت صبح یک عالمه ادم جمع میشدن برای کمک خلاصه که اون روز دربست خونه ما مال خانمها بود. بابام میرفت خونه عموم منم اولها باهاش میرفتم ولی مشکل اینجا بود که زن عمومم خونه ما بود بابام و عموم میشستن دستور میدادن به من آب بده چایی بده از صبح من میشدم خدمه شون برای همین دیگه بزرگتر که شدم نرفتم
اون سال نوزده سالم بود سالی بود که نمیدونم چی شده بود خونه هیچکدوم از رفیقهام نتونستم برم خیلی از تو خیابون موندن خسته شده بودم خواستم یواشکی برم تو اتاقم بخوابم از رو پشت بوم همسایه رفتم رو پشت بوم خودمون پریدم تو تراس طبقه دوم از در تراس یواشی رفتم تو تا برگشتم دیدم یک دختری وایساده وسط اتاقم داشت تو اتاق من لباس عوض میکرد میشناختمش دختر دوست مامانم بود من یکی دوباری از دور دیده بودمش یک جوری جفتمون مثل مجسمه خشک شده بودیم نمیتونستیم تکون بخوریم خیلی بد بود اول من جنبیدم برگشتم تو تراس دیدم نمیتونم از دیوار برم رو پشت بوم انقدرم دست و پامو گم کرده بودم نکردم صبر کنم لباسشو بپوشه دوباره رفتم تو اتاق از در اتاق فرار کنم اون بنده خدا هم بغضش ترکیده بود داشت اشک میریخت و با لباسش کشتی میگرفت خلاصه از در اتاق در رفتم بیرون یک اتاقک انبار داشتیم مبلها و وسایل اضافه رو بخاطر سفره انداخته بودیم اونجا رفتم لای مبلها قایم شدم تا شب.
مطمئن بودم مامانم مهمونها برن سرخم میکنه سرمو میکنه تو باغچه چالم میکنه ولی اخرشب اخرین تیم کمک کننده وقتی رفتن من اومدم بیرون خودمو نشون دادم دیدم همه چی عادیه هیچکس عصبانی نیست فهمیدم به کسی چیزی نگفته منم وانمود کردم از بیرون تازه اومدم
راستش خیلی خوشم اومد دختر لوم نداده چند سال گذشت منم قضیه رو فراموش کرده بودم فقط دیگه عبرت شد یواشکی نرم تو خونه تا اینکه خونه روبرویی مون خالی شد همون دوست مامانم اومدن خونه رو خریدن شدن همسایه ما، دوباره منو اون دختر روبرو شدیم تمام خاطرات زنده شد بیچاره منو میدید فرار میکرد یکجوری هول میشد که منم دست و پامو گم میکردم
یک روز بارونی داشت میرفت دانشگاه جلوش ترمز زدم گفتم برسونمتون اولش گفت نه ولی بعد با رنگ پریده سوار شد عقبم نشست انگار من راننده آژانس بودم تا خود دانشگاه از تو آینه نگاهش کردم از حالت موذبش خنده ام گرفت
هفت بعدش هم رفتم خواستگاریش تا یک ماه بعد از عقدمون نه چادرشو درمیاورد همچنان هم صندلی عقب میشست یک کلام حرفم نمیزد
اخرش یک روز ماشین و پارک کردم منم رفتم صندلی عقب پیشش نشستم نه نگاهش کردم نه حرف زدم جوری که بلاخره خنده اش گرفت یخش آب شد.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_اشنایی ❤️😍
من یه پدربزرگ دارم خداروشکر خیلی رو پا بود با اینکه سنش خیلی زیاد بود همه کاراشو خودش میکرد تا اینکه یه روز که رفته بود نون بخره برگشتنی میبینه در یه خونه بازه میره تو نون ولی میذاره گوشه حیاط شروع میکنه باغچه رو آب دادن
حالا خوب بود که تو محل همه میشناختنش وگرنه جای دزد میگرفتنش بعد اون دیگه متوجه شدیم داره دچار فراموشی میشه البته خیلی به ندرت شاید ماهی یکبار کار غیر عادی انجام میداد ولی بازم ما همه بسیج شدیم که جایی تنها نره و تنها نباشه
نوبتی خاله ها و دایی ها و ما نوه ها همراهیش میکردیم یکبار باید میبردیمش آزمایش بده قرعه به نام من افتاد اون روز بعد اینکه سی بار خیابون های دور آزمایشگاه و چرخیدم یه جا پارک پیدا نکردم بابابزرگمم آزمایش ادرار داشت کلافه و عصبانی آخرش جلوی پارکینگ یه خونه نگه داشتم شمارمو گذاشتم زیر شیشه و رفتیم تو آزمایشگاه
یه خانمی تو پذیرش بود سریع کار ما رو راه انداخت آزمایش ادرارشو اول داد که اذیت نشه بعد تازه نشستیم تو نوبت که بره خون بده همون موقع زنگ زدن به من که بیا ماشینتو تکون بده
منم به همون خانمی که تو پذیرش بود سپردم مواظب باش بابابزرگم بیرون نره من الان میام
رفتم سریع ماشین و جابه جا کردم گذاشتم جلوی یه پارکینگ دیگه و برگشتم تو آزمایشگاه دیدم ای داد من جا تره و بچه نیست اینور و بگرد اونور و بگرد نبود که نبود خانم پشت پذیرش گفت من حواسم بود نرفت بیرون صداش کردن بره خون بده بعدش یهو غیبش زد
رفتم اتاق نمونه گیری دیدم کارش تموم شده ولی بعد اون غیبش زده شمارمو دادم گفتم خبری شد به من زنگ بزنید خودمم سراسیمه دوییدم تو کوچه های بغل ببینم کجا رفته یه ربع نشده بود یه شماره غریبه زنگ زد بهم برداشتم همون خانمه بود گفت پدربزرگتون تو آزمایشگاهه
تا رفتم دیدم همه میخندن منو بردن در اتاقک انباری و باز کردن یه اتاق بود توش جارو و تی و جالباسی و از این خرت و پرت ها بود یه تختم بود از این تخت معاینه خانمها که جا پا داره بابابزرگم شلوارشو دراورده بود با پیژامه اش راحت رو این تخته خوابیده بود دروغ چرا خودم انقدر خندیدم نمیتونستم سرپا وایسم خلاصه بیدارش کردم کلی هم غر زد فحش داد که چرا بیدارش کردم داشتیم میرفتیم هنوز صدای خنده ها میومد
بعد اون شماره دختره رو گوشیم بود پیام دادم ازش تشکر کردم و معذرت خواستم که اگه صدام تو آزمایشگاه وقتی بابابزرگم گم شد رفت بالا میخواستم سر حرف و باهاش باز کنم ولی نمیدونستم مجرد یا متاهل برای همین خیلی با احتیاط به هر مناسبتی یه پیام تبریک و تسلیت میفرستادم میدیدم اونم جواب میده دیگه همین که بلاکم نکرد و به فال نیک گرفتم یکم بیشتر پیش رفتم تا کم کم مکالماتمون بیشتر شد و من دل و به دریا زدم ازش خواستم بیشتر اشنا بشیم الانم سه سالی میشه ازدواج کردیم و همه چی خوبه بابابزرگمم هنوز همونجوری گاهی گم میشه از جاهای عجیب پیداش میکنیم.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_اشنایی ❤️😍
چند سال پیش عموم از خارج اومده بود، همه جمع شده بودیم خونه مادربزرگم.
شب اول بود هیچکس تا دمه صبح نخوابید همش به فرودگاه و حرف و خنده و رفع دلتنگی گذشت.
تازه شش صبح بود هرکی رفت یه طرف افتاد گرفت خوابید فقط من بیدار بودم با مادربزرگم، اون بنده خدا بیدار مونده بود کارها رو انجام بده منم گرمم بود بالش به بغل دنبال یه جای خنک میگشتم بخوابم، کولرشون جواب اون همه آدمو نمیداد، تا مامان بزرگم چشمش افتاد به من دید بیدارم گل از گلش شکفت گفت مادر دورت بگردم بیا برو کله پزی اینا پاشن گشنه ان صبحونه نهارشون یکی میشه چند دست کامل بگیر بیا.
منم حقیقتش از بوی کله پاچه حالم بهم میخوره از صد کیلومتری کله پزی هم رد نمیشم ولی نتونستم بهش نه بگم قابلمه رو زدم زیر بغلم راه افتادم سمت کله پزی محلشون
همون در بدو ورود دیدم یه دختر تنها نشسته رو به در داره با لذت تمام اون موقع صبح چشم میخوره رو میزش مغز و بناگوش و اینام بود
من که گلاب به روتون دوییدم دم جوب بالا آوردم البته تو معدم چیزی نبود
این بنده خدا از پشت شیشه منو دید اومد بیرون گفت آقا حال منو بهم زدی نزاشتی از گلوم پایین بره اون قابلمه اتو بده به من
قابلمه و کارت و سفارش و از من گرفت خرید اومد بیرون دید میخوام قابلمه رو بگیرم باز قیافم کج و کوله شد کلی بهم خندید گفت بیا من میذارم تو ماشین گفتم ماشینم کجا بود بابا خونمون همینجاست با دست در خونه رو نشونش دادم اومد باهام هرکاری کردم قابلمه رو نداد بهم گفت الان باز اوق میزنی حال بقیه رو بهم میزنی البته بعد فهمیدم خونشون سه تا در اونور تر از مادربزرگمه
اون روز زیاد باهاش حرف نزدم بی خوابی و بوی کله پاچه بدجوری حالمو بد کرده بود یکی دو روز بعد تو کوچه دیدمش ازش تشکر کردم دیدم نگاه میکنه هی فهمیدم ازم خوشش اومده منم خوشم اومده بود ولی احتیاط میکردم چون آشنا بود بهش شماره دادم خیلی راحت گرفت کلا دختر راحتی بود
بعدا فهمیدم هروقت اعصابش خورده میره صبح کله پاچه میخوره شب باشه میره پیتزا میخوره
بعد چند سال جفتمون دیدیم باهم تو همه چی جز کله پاچه تفاهم داریم.
الان ازدواج کردیم ولی هربار میره کله پاچه میخوره بهش میگم تا دو روز سمت من نیاد نهایتا تا دم جیگرکی همراهیش کنم جز این همه چی خوبه.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_اشنایی ❤️😍
من یک استادی داشتم خیلی برای پایان نامه کمکم کرد از اون کمک ها که کمتر کسی میکنه یجورایی مدیونش شدم یک روز خبر به گوشم رسید که تصادف کرده خیلی ناراحت شدم شمارشو داشتم زنگ زدم اجازه گرفتم که برم عیادتش ادرسم گرفتم یک دسته گل بزرگ براش خریدم با هفت هشت تا کمپوت آناناس ولی آبمیوه رفتم عیادتش خونشون یک آپارتمان چهار واحدی بود وقتی رسیدم تازه یادم افتاد نپرسیدم کدوم زنگ و بزنم خلاصه یکی رو زدم گفتم منزل استاد محسنی
خیلی پای آیفون تحویل گرفتن و درو برام باز کردن
رفتم بالا دیدم خیلی شیک و پیک یک آقا و خانمی درو باز گذاشتن وایسادن به استقبال من
گفتم خب استاد پاش شکسته حتما اینا فامیلهاشن اومدن کمک
دسته گل و کمپوت ها رو دادم رفتم تو دیدم هنوز منتظر وایسادن دم خونه
وقتی دیدن کسی دنبالم نیست یکم بهم نگاه کردن و ازم پرسیدن خانواده تشریف نیاوردن؟
منم که کلا تو باغ نبودم گفتم نه دیگه مزاحم نشدن من تنها خدمت رسیدم
یکم اخمهاشون رفت تو هم و دسته گل و کیسه کمپوتها رو کوبوندن رو میز و به من یه بفرما زدن زن و شوهر رفتن تو آشپزخونه
منم نشستم تو دلم گفتم نه به اون تحویل گرفتن دم درشون نه به این رفتار زشتشون خلاصه همینطور که تنها نشسته بودم صدای پچ پچ و از آشپزخونه میشنیدم از اینورم صدای خنده یواشکی دوتا دختر میومد
سرم و برگردوندم دیدم دوتایی وایسادن دم در به من میخندن
تا منو دیدن درو بستن مرد بدون خانمش اومد و نشست روبروی من اخمها توهم بود گفت آخه اینجوری که توهین به ماست شما بدون بزرگتر تشریف آوردید
منم جواب دادم ای بابا برای عیادت مریض که نمیشه قشون کشید دورش شلوغ باشه بده
یهو صدای خنده هر چهار نفرشون بلند شد دوتا دخترا از اتاق و مامان از آشپزخونه باباهه هم که جلوی من پهن زمین شده بود دست وپا میزد
خلاصه کاشف به عمل اومد که تو اون ساختمون همه محسنی ان همه هم استادن این بنده خداها هم منتظر خواستگار بودن منو با دسته گل دیدن اشتباه کردن فقط نفهمیدم چرا از کمپوتها شک نکردن خلاصه گل و کیسه کمپوت و زدن زیر بغل ما گفتن یک طبقه برو پایین
داشتم کفشهامو میپوشیدم که با خواستگار های اصلی سینه به سینه شدم
اونها هم زنگ یه محسنی دیگه رو زده بودن و اومده بودن داخل
اونا از دیدن دسته گل یکم رفتن تو لک سریع خودم توضیح دادم من طبقه رو اشتباه اومده بودم معذرت خواهی کردم و سریع رفتم خونه استادم میگفت ما چهار تا برادر همیشه از این مشکل ها تو این خونه داریم چیز تازه ای نیست مخصوصا که اسم های کوچیکشون افضل علی، امجد علی و اکرم علی بود
خلاصه اون روز عیادت ما تموم شد چند وقت بعدش که استادم خوب شده بود فضولیم گل کرد پرسیدم خواستگاری چی شد
چشمم یکیشونو گرفته بود بدبختی نمیدونستم بزرگه است یا کوچیکه استادم گفت بهم خورد همون جا که تو رو با دسته گل دیدن بهشون برخورد فکر کردن توهم خواستگاری داداشم بهش برخورد که چرا حرفشو باور نکردن خلاصه به جایی نرسید
تمام جراتم و جمع کردم گفتم دختر بزرگشون کدوم بود
منتظر بودم بزنه تو دهنم ولی خیلی مودبانه یکم مشخصات داد دیدم همونی که ازش خوشم اومده یه چند روز دل دل کردم با مادرم صحبت کردم از اونجایی که خانواده سرشناسی بودن سریع خانوادم رضایت دادن
بابام رفت خودش با استادم صحبت کرد قول و قرار گذاشت خلاصه که من رفتم خواستگاری دختری که خودم باعث خراب شدن خواستگاریش شده بودم
خانواده ها سریع به توافق رسیدن
بعد ها خانومم بهم گفت کلی از لای در از من خوشش اومده بود وقتی فهمیده بود من داماد نیستم ناراحت شده بود
الان نزدیک ۸ سالی میشه ازدواج کردیم و خوشبختیم اون خواستگار اولی که یه نسبت دوری هم باهاشون داشت بعدا منو تو یه عروسی دید گفت من همونجا فهمیدم یک چیزی هست و به ما دروغ گفتید حتما با هم دوست بودید
منم دیدم زیاد داره حرف میزنه گفتم اونا از اولم نمیخواستن بهت دختر بدن مامانت انقد التماس کرد که از سر رودروایسی گفتن حالا یه جلسه بیاید
البته حقش بود یه مشت تو دهنش میزدم ولی دیدم به اندازه کافی سوخته.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_اشنایی 😍❤️
با عرض سلام به دوستان ، من با خانمم فامیل بودیم ولی باهم رفت و آمد نداشتیم و منم شناختی ازش نداشتم و به علت اختلافاتی که بود اصلا هم دلم نمی خواست که با خانواده خانمم وصلت کنم دیگه روزها به همین منوال میگذشت تا این که بنده بعلت شغلی که داشتم یه مدت سرویس مدرسه خانمم شدم و در اولین دیدار مون اولین جرقه علاقه ی من به ایشون زده شد ، من تا حالا سرویس هرکسی بودم تا داخل ماشین می نشست داخل آینه جلو رو نگاه میکرد ولی وقتی خانمم سوار شد اصلا توی آینه رو نگاه نکرد یا حواسش به بیرون بود یا پایین رو نگاه میکرد و همین حرکتش باعث شد که در اولین دیدارمون بهش علاقه مند بشم ولی خانمم توی مدتی که سرویسش بودم بهم توجهی نمیکرد تا اینکه خانوادم تصمیم گرفتن که برام زن بگیرن و من بین دخترای فامیل ایشون رو انتخاب کردم و خواستگاری انجام شد و بعدها همسرم بهم گفت که نامحرم رو نگاه نمیکرده و همیشه به خدا میگفته که دوست دارم همسرم عاشق همین نجابتم بشه و مثل خودم به این مسائل اهمیت بده و خداروشکر الان ازدواج کردیم و خیلی از زندگیمون راضی هستیم.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_اشنایی ❤️😍
من نوزده سالم بود که به یک دختری تو راه مدرسه اش علاقه مند شدم از همون شیطنت های دوران جوانی. صبا سوم دبیرستان بود سه چهار سالی طول کشید این قضیه
تو این مدت هم من هم اون دانشگاه قبول شدیم. صبا خانواده سنتی داشت از وقتی که وارد دانشگاه شد باباش اصرار داشت که ازدواج کنه یکی دوسال خانواده شو پیچوند بخاطر من منم تو اون سن واقعا موقعیت ازدواج نداشتم دانشجو بودم کار نداشتم سربازی نرفته بودم ولی دوستش داشتم واقعا قصدم در موردش جدی بود به خانوادم گفتم بریم خواستگاری، مامانم گفت دختر رو از کجا میشناسی
نمیدونم رو حساب سادگی بود چی بود که از دهنم در رفت گفتم باهاش دوستم
ما خانواده سنتی نبودیم توقع همچین برخوردی رو از خانوادم نداشتم مامانم گفت وای مگه ادم دختری و که انقدر بی آبرو با پسر نامحرم حرف میزنه میگیرتش از کجا معلوم جز تو با صد نفر دیگه نبوده
درسته که سنم کم بود تجربه نداشتم ولی ته دلم ایمان داشتم دختر خوب و نجیبی اینکه با من دوست شده بود رو دلیلی بر بد بودنش نمیدونستم ولی خواهرام و مامانم و بابام دوره ام کردن گفتن این دختر به دردت نمیخوره اونها بگو من بگو هیچ کدوم حریف همدیگه نشدیم مامانم بدون اینکه به من بگه راه افتاد رفت در خونه بابای صبا گفت دختر فلانتو جمع کن پسر منو از راه به در کرده
ما هم شهرمون کوچیک بود آبروریزی راه انداخت باباشم صبا رو کتک زد و حبسش کرد تو اتاق و گوشی و همه چی و ازش گرفت دانشگاهم نذاشت بره منم از خانوادم قهر کردم رفتم خونه مامان بزرگم. شبها میرفتم پایین پنجره اشون برام نامه مینداخت پایین نامه منم با نخ میکشید بالا تا باز همسایه ها لومون دادن همون راهم قطع شد منم از باباش یک فصل کتک خوردم
یک آشنایی داشتیم خیلی مرد بود ریش سفید شهر بود یک روز اومد مردونه باهام صحبت کرد گفت تو فقط داری این دختر رو بی ابرو میکنی ادم کسی و بخواد اینجوری نیست الان تو بی غیرتی غیرت داشته باش خانواده ات و راضی کن یا غیرت به خرج بده ولش کن
حریف مامان و بابام که نشدم بابام تا میومد یکم راضی بشه مامانم سریع قیدشو میزد
خودم تنها پاشدم رفتم خواستگاری، باباش از همون جلوی در انداختم بیرون. قید دانشگاه و زدم رفتم تو یک کارخونه استخدام شدم قطعات ماشین تولید میکرد یکسال کار کردم خونه هم نمیرفتم پیش مامان بزرگم بودم تنها شانسی که آورده بودم بخاطر ابروریزی هایی که شده بود خواستگار درست حسابی برای صبا نمیرفت تو این مدتم ارتباطی باهاش نداشتم فقط گاهی از تو کوچه شون رد میشدم از دور میدیدمش ولی دورادور حواسم بهش بود بعد یکسال مامان بزرگم راضی شد باهام اومد خواستگاری دیگه بابای صبا هم کوتاه اومد یعنی چاره نداشت
یکم پول جمع کرده بودم مامان بزرگمم کمکم کرد یک عروسی جمع و جور تو خونه گرفتیم و همون جا یکی دوسالی پیش مامان بزرگم بودیم تا من تونستم یکجا رو بگیرم
خانواده من هیچوقت این ازدواج و قبول نکردن عروسیم نیومدن با مادربزرگمم قطع رابطه کردن حتی وقتی فوت کرد بابام که پسر بزرگش بود نیومد خاکسپاریش مامانمم بیکار نمونده بود هرجا میشست پا میشد میگفت اینا بچمو چیزخور کردن
چند سالی خیلی سخت گذشت حتی از راه دورم شر میکردن تو زندگی ما. اخرش یکم که دست و بالم بازتر شد از اون شهر رفتیم از دست همشون راحت شدیم خانوادم خیلی پشیمون شدن ظاهرا به دوست و اشنا میسپردن که بگو با ما تماس بگیره یکبار نرم شدم زنگ زدم مامانم با گریه گفت برگرد بیا طلاقش بده خودم پسرتو بزرگ میکنم، دیگه بعد اون گولشو نخوردم دیگه تماس نگرفتم درسته که دلم براشون تنگ میشه تو شهر غریب گاهی کم میارم دلم میخواد پشت و پناهم باشن ولی دیگه پشت دستمو داغ کردم که باهاشون کاری نداشته باشم
درست که من صبا رو دوست داشتم و دارم ولی به جز اون وقتی اونجوری ابروش رفت تو بوق و کرنا اگه ولش میکردم نامردی بود مطمئنم چوبشو از یک جایی میخوردم همونطور که خانوادم خوردن
میشنوم که داماد بزرگمون همون که سرش قسم میخوردن سرشون کلاه گذاشته خونه بابامو کشیده بالا خواهرمو با دوتا بچه ول کرده فراریه
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_اشنایی ❤️😍
علیرضا و همسرش منیره زوج جوانی که هر دو متولد 61 و از آندسته افرادی هستند که بدون ریخت و پاش اضافی و به سادگی و با توسل به ائمه اطهار (ع) زیر یک سقف رفتند و زندگی مشترک خود را آغاز کردند.
منیره که توسل به ائمه (س) را برای ازدواج عامل مهمی میداند گفت: دختری ۳۲ ساله بودم مترجم زبان انگلیسی ،مدیر بازرگانی شرکت نفتی در تهران از دل خانواده ای تحصیلکرده و معتقد،خانواده دوست پدرم بازنشسته و مادر پر مهرم خانه دار، برادر ارشدم مهندس برق و برادر کوچک کارشناس مدیریت بازرگانی و یگانه خواهرم مهندس AT ،خواهر و برادرهایم ازدواج کرده بودند و من با پدر و مادرم زندگی میکردم.
هر وقت صحبت از ازدواج میشد من میگفتم کار رو باید به کاردانش سپرد، سال ۹۳ به صورت کاملا غیر منتظره و باور نکردنی به کربلا مشرف شدم یادم هست وقتی وارد حرم حضرت ابالفضل شدم بعد از دعا برای خواسته های اطرافیانم ازآقا خواستم یک همسر مناسب (بدون هیچ شرطی ) قسمتم کند، فقط گفتم یک مرد زندگی که اهل دل باشد و بشود برای ادامه مسیر رویش حساب باز کرد.
منیره ادامه داد: من خیلی دختر مذهبی نبودم ولی انسانیت خط قرمزم بود و منش من هم همیشه این بوده که آدم باشم
داستان ازآن جایی شروع شد که درماه رمضان سال ۹۴ یکی از همسایه های با من تماس گرفت و گفت یک پسری که اهل زندگی است دنبال دختر میگردد ما شما رو بهش معرفی کردیم ولی من اصلا جدی نگرفتم گفتم حالا بعدا صحبت میکنم
خلاصه تماس همسایه ادامه پیدا کرد با مادرم صحبت کرده بودند و تمام شرایطش را علیرضا گفته بودند، علیرضا همسن خودم بود و مهندس ATو کارمند پژوهشگاه فضایی ایران پسری سالم و ساده که خانواده ای تحصیلکرده داشت اما از لحاظ مالی جز حقوق کارمندی چیزی نداشت
وقتی از خانم همسایه پرسیدم این آقا رامیشناسید گفتند خیر تعجب کردم و پرسیدم پس چطور معرف شدید گفت: علیرضا را یکی از خادمه های آقا امام رضا معرفی کردند که چندین سال این آقا پسر میشناسند چون این آقا به بچه های سرطانی مشهد از طریق این خادم کمک و ماهانه پولی واریز میکند.
خود اون خانم خادم مهربان با من تماس گرفت و گفت من شما رو از طرف امام رضا برای علیرضا خواستگاری میکنم و گفت این اقا متوسل شدن به امام رضا که همسری براشون انتخاب کنند
خلاصه که با در جریان گذاشتن خانواده ها بیرون از منزل سه جلسه صحبت کردیم و علیرضا در کمال صداقت شرایطش را کامل گفت و من قبول کردم از صداقت و سادگیش خیلی خوشم اومده بود
مرحله بعد عیرضا با خانواده اومدند خواستگاری و پدرم تنها سوالی که از پسر پرسید این بود که ایا اهل نماز و روزه هستی علیرضا هم گفت بله و بعد از تحقیقات کامل دقیقا یکماه بعد روز ولادت امام رضا ۹۴/۶/۳ با مهریه ۱۵۰ سکه عقد محضری کردیم و قرار شد شهریور ۹۵ به سر منزل مقصود برسیم.
بعد از عقدسفری به مشهد داشتیم و سراغ خانم خادم حرم رفتیم، خانمی مهربان که گویی سالهاست میشناسمش
در این فاصله یکساله تمام پول مان را دوتایی جمع کردیم و خانه خریدیم همسرم همیشه بهم میگفت تو رو امام رضا برام انتخاب کرده تو هدیه امام رضایی،و سرانجام در تاریخ ۹۵/۶/۳ بعد گرفتن یه مراسم ساده با حضور جمعی از نزدیکان به خانه ی که با هم خریدیم رفتیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_اشنایی ❤️😍 علیرضا و همسرش منیره زوج جوانی که هر دو متولد 61 و از آندسته افرادی هستند که
#داستان_اشنایی ❤️😍
علیرضا گفت: وقتی که بحث امام رضا پیش بیاد دست و دل آدم میلرزد یادم میاید که آخرین باری که رفتم مشهد مقدس با همکاری پژوهشگاه بود و آقای تیموری زحمت هماهنگی سفر رو کشیده بودند شش تا دوست مجرد بودیم و قصد کرده بودیم که بریم مشهد درواقع امین الله تازه عقد کرده بود، مصطفی هم همینطور و چهار نفر دیگر، ومن، آقای بهجتی و آقای امامی و آقای محمدی مجرد بودیم.
وقتی که سوار قطار شدیم امین الله برگشت گفت این آخرین سفر مجردی من که دارم با شما میام و دیگه باید به خودتون واسه خودتون بلیط تهیه کنید. یهو مصطفی هم گفتش که اتفاقا منم آخرین سفره مجردیم هست یه جورایی خنده دار بود چون سری پیش هر ۶ تامون مجرد بودیم. این بار آخرین سفری بود که همه با هم بودیم. همون اول که با خنده شروع کردیم دلم گرفت گفتم که چقدر بد جمع شیش تایی ما به هم خورد.
وقتی زیارت ها رو انجام دادیم روز آخری که خواستم از حرم خداحافظی کنم و برگردم نمیدانم چی شد که این حرف رو زدم، به امام رضا گفتم که یا نمیام یا اگر آمدم متاهل میام گذشت و گذشت و دو سه باری بحث سفر مشهد برای من جور شد و جالب بود تا دقیقه ۹۰ حتی تا تهیه بلیط همه چیز آماده میشد ولی به طریقی این سفر کنسل میشد و از سال ۹۰ تا سال ۹۴ به هیچ عنوان نتونستم برم مشهد.
یادم هست ماه رمضان سال ۹۴ آقای احمدزاده برنامه گره رو داشت موقع افطار مشکل را که حل میکرد نشون میداد که رفتن مشهد و خدایش خیلی من را منقلب می کرد گریه میکردم، در تنهایی خودم برای امام رضا خیلی گریه کردم که چرا نمیتوانم برم حرم و اصلا یادم نبود که من همچین عهدی رو بستم.
خانمی بود که جز خیرین و از خدام حرم امام رضا بود و بنده با ایشان در ارتباط بودم، بعد از افطار بود که با ایشان تماس گرفتم و گفتم خانم رحمانی یه خواهش کنم ناراحت نمیشید؟
خانم رحمانی گفت: بگو چی شده منم با بغض گفتم چند سالی هست که نتونستم بیام حرم خیلی دلم میخواد بیام ولی نمیشود اگر مقدور هست برای من یک نماز بخون فقط همین، شاید گره منم باز شود وبتونم بیام حرم، ایشان گفتند که من نماز میخونم و میگم حاجت چی بوده مطمئن باش که میای حرم خندیدمو گفتم حالا ببینیم چی میشه انشاالله قسمت بشه لطفا برای من بخواه و قطع کردم و دوباره گریه کردم دست خودم نبود دلم شکسته بود.
روز بعد ایشان با من تماس گرفت همون موقع افطار گفت که شماره ای بهت میدم تماس بگیر یه لحظه قفل کردم گفتم داستان شماره چیه؟ خانم رحمانی گفت جایی که من برات نماز خوندم مطمئنم اشتباهی نبوده و تو باید ازدواج کنی و مطمئن باش که بعد از ازدواج میای مشهد خندیدم گفتم که چند مورد برای ازدواج بهم معرفی شده ولی با توجه به شرایطی که داشتم هیچ کسی قبول نکرده، ولی باشد چشم به احترام شما تماس میگیرم. خندید و گفت تماس بگیر و بعد از عقدت حتماً با همسرت با من تماس بگیر.
جالب بود انگاری امام رضا همه چیز رو جور کرده بود و همه چیز خیلی راحت پیش رفت و از همه جالب تر که روز عقد ما دقیقا شد تولد امام رضا و یک سال بعد دقیقا روز عروسیمون شد همون روز عقد، همه چیز اتوماتیک درست میشد و این چیزی جز نظر امام رضا نبود نکته جالبش این بود که بعد از عقد میدانستم پدر همسرم به شدت حساس هستند ولی بدون هیچ مخالفت اجازه دادند که ما دو سه روز بعد از عقد باهم بریم مشهد مقدس و این شد پاسخ عهدی که موقع خروج از حرم تو سال ۹۰ با امام رضا بستم.
و ثمره ی این ازدواج در حال حاضر یه دختر کوچولوی شیرین است که به حلاوت زندگی مان افزوده شده و خدا رو بسیار شاکرم.
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_اشنایی 😍❣
داستان آشنایی ما با صدای خروس شروع شد! اونم وسط شهر و محله پر از اپارتمان..
قضيه از این قرار بود که من صبح ها باید ساعت شش و نیم پا میشدم میرفتم سر کار خیلی هم اون پنج دقیقه ته خوابم برام مهم بود یعنی اگر کسی ساعت شش و بیست و نه دقیقه هم بیدارم میکرد خون به پا میکردم و تا شب برج زهر مار بودم
اون وقت یک مدت بود هر روز صبح راس ساعت شش با صدای یک خروس از خواب میپریدم دیگه هم خوابم نمیبرد يعني اصلا صدای این خروس گند میزد به روز من هر چی هم به هر کی میگفتم صدای خروس میاد همه میگفتن نه ما نمیشنویم جالب بود خودمم فقط صداش و صبح ميشنيدم بقيه روز انگار نبود
یک مدت کارم شده بود رو پشت بوم و حياط در و همسایه سرک میکشیدم ببينم كى خروس نگه میداره ولی هیچی پیدا نکردم
تقريبا دو هفته این خروس رو اعصاب من راه رفت هفته دوم جمعه صداش نبود شک کردم نشستم فکر کردم یادم افتاد جمعه قبلم صداش نيومد انگار که جمعه ها میرفت مرخصی!
اصلا به ذهن خودم نرسید ممکنه صدای زنگ ساعت باشه تا اینکه خواهرم گفت ممکنه صدای ساعت یکی از همسایه ها باشه تو اتاقت میاد شنبه یکم زودتر از شش از خواب پاشدم ببینم صدا از کدوم طرف میاد دیدم از دیوار اتاقم که وصل بود به آپارتمان کناری صدا میاد همون سر صبحی رفتم زنگ سرایدارشون و زدم گفتم فلان طبقه واحد جنوبی زنگش کدومه داشت نشونم میداد که همون موقع یک ماشین اومد از پارکینگ در بیاد سرايدارشون گفت اقای فلانی این اقا با شما کار دارن
تو ماشین یک پدر ودختر نشسته بودن. كله امو شاکی کردم از شیشه ماشین تو گفتم شما زنگ ساعت با صدای خروس دارید دو هفته است من و بیچاره کردید
باباهه هیچی نگفت فقط تو سکوت برگشت به دخترش نگاه کرد دختر تا جای ممکن قرمز شد زير لب معذرت خواهی کرد
باباهه ولی ظاهرا خودشم از این صدا شاکی بود از من معذرت خواهی کرد ولی همین طور که ازشون دور میشدم صدای غرغرشو سر دخترش میشنیدم
از فرداش دیگه صدای خروس نیومد ولی من یکم عذاب وجدان داشتم یکم بد گفتم باباهه دخترشو دعوا کرد برای اولین بار تو عمرم ساکت میشستم به صداهای خونه بغلی گوش میدادم گاهی با صدای اروم اهنگ میذاشت از هر جا که قطع میکرد من ادامه اشو میخوندم اونم متوجه شد بعد یک مدت مخصوصا یک جاهایی از اهنگ و قطع میکرد من بخونم گاهی هم موزيكها رو با سوت میزدم شده بود یک بازی بين ما.
یکبار از در داشتم میرفتم بیرون با هم چشم تو چشم شديم جفتمون بهم لبخند زدیم اشنایی ما از همون جا شروع شد
شبها جفتمون كله امون و از پنجره میاوردیم بیرون بهم شب به خیر میگفتیم گاهی ام دو تا چایی میریختیم تو پنجره ها باهم میخوردیم
اخرشم به ازدواج ختم شد هنوزم بعد ده سال میشینیم باهم یاد اون روزها میکنیم میخندیم.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_اشنایی 😍❣
یک ماهی بود که استخدام علوم پزشکی در بخش بهداشت و درمان شده بودم که خبر رسید بیماری که همه ازش می ترسیدن به اسم کرونا وارد ایران شده.
رئيس برامون جلسه گرفت و گفت از این به بعد کار ما اینه که بیماران کرونایی رو شناسایی کنیم بهشون کمک کنیم تا از طریق دریافت خدمات و داروهای رایگان نذاریم بیماریشون پیشرفت کنه.
راستش اوايل خودمون هم می ترسیدیم و لباس های مخصوص که شبيه آدم فضایی می شدیم رو برای هشت نه ساعت میپوشیدیم.
تقریبا دو سال و سه ماه بود که کار من و همکارام در ۴۰۳۰ این بود که بيمارایی که تست کروناشون مثبت شده رو شناسایی کنیم و به اونا زنگ بزنیم برای مراقبت تا اینکه هر چه زودتر خوب بشن.
به تازگی تیم درمان داشت روی یه طرح تحقیقاتی کار می کرد و اون ارائه دارویی بود که مراحل آزمایشگاهش رو به خوبی پس داده بود و در خیلی از کشورها به عنوان یکی از داروهای درمان کرونا برای جلوگیری از عفونت ریه استفاده می شده
راستش من از تماس با مردم خسته شده بودم و کارهای بسته بندی و برنامه ریزی و تکمیل فرم ها و ...رو انجام می دادم.
ولی اون روز رئیس یه فرم گذاشت جلومون و گفت هر کدوم از شما باید به سه نفر زنگ بزنه و تا پایان درمان از آنها مراقبت کنند.
لیست اسامی کسانی بود که تستشون دیروز مثبت شده بود، با لحن اعتراض آمیز گفتم من حوصله تماس ندارم. مردم به این طرحها اعتقاد ندارند، خیلیاشون اعتماد ندارند حتی بیان و در جریان برنامه ها و داروهای مراقبتی قرار بگیرند...
ولی رئیس حرفمو قطع کرد و گفت ظهر میام و ازتون گزارش میخوام.
همین طوری اسم سه نفر رو انتخاب کردم یه آقا و دو خانم.
اولینش که آقا بود هم سن خودم بود و ورزشکار
دومینش هم یه دختر بود از اونایی که تیپ های خاصذمیزدن و سراسر بدنش تاتو داشت
در مدتی که باهاش حرف می زدم و برنامه ها رو توضيح می دادم خدا خدا می کردم زودتر بره
به سومین نفرم زنگ زدم یه بار زنگ خورد جواب نداد. کلافه دوباره زنگ زدم. این بار فورا جواب داد خانم جوانی جواب داد گفت ببخشید تماس گرفتید سر کلاس بودم.
گفتم از ۴۰۳۰ تماس گرفتم برای دریافت یه سری خدمات و داروها باید تشریف بیارید بهداشت مرکزی.
گفت باشه میام. و قطع کردم.
نیم ساعت بعد در سالن باز شد و یه خانم ريز نقش که مانتو و مقنعه مشکی پوشیده بود و علاوه بر ماسک، شیلد هم زده بود، وارد شد و گفت آقای فلانی به من زنگ زدند.
گفتم من هستم تشريف بياوريد بنشينيد
سوالات معمول رو ازش پرسیدم
چطور شد که بیمار شديد؟ به نظرتون از چه طريق مبتلا شديد؟ آیا کسی در خانواده هم مبتلا هست؟
صادقانه گفت: موقع برگشت از دانشگاه پول تموم کردم سوار مترو شدم وقتی اومدم خونه هم دست و صورتمو خوب شستم ولی از فرداش تب کردم.
در حین حرف زدن یهو نفسش گرفت و کبود شد. بهش گفتم ماسک زدی اشکالی نداره چند دقيقه شيلدت رو برداری
همین طور که شیلدش رو برمی داشت گفت آخه نمیخوام شما و ...
دیگه هیچی نشنیدم.. دو تا چشم قهوه ای سوخته درشت، با مژه های پر پشت و تاب دارش عقل از سرم پروند.
یهو دیدم بی حال شد و سرش رو گذاشت رو میز هول شدم و براش آب معدنی آوردم و اکسیژن خونش رو گرفتم. گفتم بهتريد؟
با بی حالی گفت آره
گفتم ببینید این قرص ها از درگیری و عفونت ریه ها جلوگیری می کنه.
قرص ها رو بهش دادم و ازش خواستم بخوره. با بی اعتمادی بهم نگاه کرد. معمولا چنین وقتهایی کلافه می شدم چون داروی گروهی بود و حوصله نداشتم توضیح بدم. ولی انگار تسخیر شده بودم با مهربونی و حوصله كل روند تحقيقات رو براش توضیح دادم
گفت اجازه بدید خودمم سرچ کنم.
قبول کردم سرچ کرد و بعد از چند دقيقه با دودلی گفت باشه میخورم.
با آب معدنی که بهش داده بودم قرص ها رو خورد بعد هم مودب گفت اجازه مرخصی میدید؟
گفتم چند تا سوال هست که باید بپرسم بعد تشریف ببرید
میزان تحصيلات و شغل و بقيه چيزا رو پرسیدم. رسیدم به این سوال که چه کسانی با شما در خونه زندگی میکنند؟
گفت پدر و مادر و بچم.
يهو انگار آب سرد ریختن رو سرم.. بچه داشت... پس متاهله.
گفت تموم شد گفتم آره
خداحافظی کرد و رفت.
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_اشنایی 😍❣ یک ماهی بود که استخدام علوم پزشکی در بخش بهداشت و درمان شده بودم که خبر رسید بیما
#داستان_اشنایی 😍❤️
#ادامه
قبل از خداحافظی گفتم شماره من رو هم یادداشت بفرمایید تا در طول دو هفته آینده هر مشکل و علائمی داشتید به بنده خبر بديد
هر روز بهش زنگ می زدم ولی دیگه شوقی نداشتم و خیلی خشک و رسمی.
تا اینکه یه هفته دیگه خودش پیام داد خواهرم هم مبتلا شده با اینکه من تو قرنطینه هستم
گفتم بفرستش بیاد تا خدمات و دارو دريافت كنه
حدود یه ساعت بعد یه دختر جوون با مادرش اومد و متوجه شدم خواهرشه
همون توضیحات و صحبت ها و ارائه دارو با کنجکاوی از مامانش پرسیدم اون دخترتون مگه متاهل نیست قرار شد خودشو قرنطینه كنه نه اینکه بیاد خونه شما و خواهرشم مبتلا كنه
مامانش با ناراحتی گفت جدا شده با ما زندگی میکنه
بهم ريختم دلم آشوب شد. از طرفی خوشحال بودم از اینکه متاهل نیست از طرفی نمیتونستم منکر علاقه خودم بهش بشم. از طرفی هم مطمئن بودم خانوادم مخالفت میکنند با این ازدواج
هر از گاهی پیام می داد و سوال می پرسید منم به بهانه های مختلف بهش زنگ می زدم احوالش رو می پرسیدم
تا اينكه یه صبح بهش زنگ زدم انگار از تماسم عصبانی بود داد زد به خدا من خوب شدم سر جلسه امتحان آنلاينم تا کی می خوای به من زنگ بزنيدو احوالمو بپرسی؟
یهو از دهنم پرید اگر قبول کنی تا همیشه.
یهو سکوت کرد و خداحافظی کرد و قطع کرد. امیدم نا نامید شد
دو ساعت بعد خودش زنگ زد معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید سر امتحان بودم نمیتونستم صحبت کنم
و بعد ادامه داد شما آقای محترمی هستید ضمن تشکر از زحمات این مدتتون ولی بنده متاهل هستم
به خودم جرات دادم و گفتم ولی مامانتون گفتند جدا شديد
يهو انگار عصبانی شد و گفت از دست مامانم آره من جدا شدم ولی یه بچه شش ساله دارم قطعا خانوادتون نميذارن با یه زن مطلقه که بچه هم داره ازدواج کنید پس تمومش کنید.
راست می گفت. چند روزی همون طور داغون سپری کردم و سعی کردم دیگه نه به خودش فکر کنم نه به چشمای مهربون و گیراش ولی نشد. دلمو زدم به دریا و به مامانم گفتم یکی از دوستام با یه خانم مطلقه که بچه هم داره ازدواج کرده. مامانم گفت خوشبخت بشن. گفتم اتفاقا خیلی خوشبخت و راضيه. و کم کم به بقیه خانواده هم گفتم.
همه گفتند تو به لحاظ مالی کاملا مستقلی اگه فکر همه جاشو کردی و می دونی پشیمون نمیشی باشه ولی اگر پشیمون شدی ما ازت حمایت نمی کنیم.
قبول کردم و با خوشحالی بهش پیام دادم
گفت یه طرفه به قاضی نرو من بعد از طلاقم از همه مردا بدم میاد
کم کم رفتم تو فاز مخ زنی و اینکه همه مردا مثل هم نیستند و من نامرد نیستم تا دلش رو به دست آوردم
همین چند وقت پیش عقد کردیم و من هنوز از خوشحالیم باورم نمیشه. همسرم خیلی خانم و همه چیز تمومه. احساس می کنم خوشبخت ترین فرد عالمم و هرکس می پرسه چطوری با هم آشنا شديد میگم با کرونا😄
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_آشنایی 😍
مامان بزرگم رو میبرن اورژانس بیمارستان قلب قرار بود مامانم بره شب پیشش بمونه ولی خواهرم ناراحتی کرد من با دست در رفته و بسته مجبور شدم بمونم البته خیلیا میخواستن بمونن حتی بابام ولی کار خدا شد که من موندم.
ارژانس بیمارستان قلب اگه رفته باشین 1 سالن بزرگ که 3 تا تخت آقایون روبروی 3 تا تخت خانوم هاست بعضی وقتا قاطیم می خوابونن ولی زمان من این شکلی بود. دو تا همراه دیگه خانوما رفتن بخوابن تو نماز خونه چون از صبح اونجا بودن منم صندلیم رو گذاشتم وسط که مواظب هر 3 تا تخت باشم مامان بزرگمم تخت وسط بود 1 پسر خوش تیپ رو از پشت دم پذیرش دیدم
ولی روم نمیشد برم ببینم کیه که بعدش اومد همون اتاق باباش رو اورده بودن تخت روبروی مامان بزرگم اونم صندلیش روبروی من بود بعضی وقتا نگاش میکردم اونم بعضی وقتا فقط 1 نگاهی می انداخت تا اینکه من دستم درد گرفت 1 ذره تو همون اتاق راه رفتم دیدم داره نگام میکنه وقتی نشستم بهش نگاه کردم بهم خندید منم بهش خندیدم بعدش شروع کرد ادای منو دراوردن من پام رو گذاشتم رو صندلی که مامان بزرگم اورده بود اون کم اورد. بعد من اداش رو دراوردم اونم مثل کلیپه بلیزش رو میخاست در بیاره من کم اوردم خلاصه شروع کردیم با زبون اشاره با هم صحبت کردن.
دکترا و پرستارا که میومدن چک میکردن متوجه شده بودن. بعدش من آدامس دراوردم بخورم با اشاره گفتم میخوای گفت آره بعد رفت بیرون دم در اورژانس وایساد منم رفتم آدامس رو بهش دادم یهو گفت شماره چی من سریع اومدم تو اومدم از دم پذیرش رد شم برم تو اتاق پرستارا و دکترا همه با هم گفتن مبارکه از خجالت داشتم سکته میکردم.
بعدش اونم اومد تو با اشاره گفت چرا شماره ندادی منم نمی دونستم شماره بدم یا نه آخر شماره رو گذاشتم رو یخچال اورژانس اومد برداشت بالاش شمارم رو ریز نوشتم با 1 اسم غیر واقعی
خلاصه تا صبح با اشاره با هم حرف میزدیم. تا بابام اومد دنبالم عمو پسر عموشم اونجا بوند ولی اون گفته من بالای سر بابام وای میسم چند روز بعدشم همدیگه رو از نزدیک دیدیم.و دو ماه بعدشم اومد خواستگاریم و الانم پنج ماهه عقدیم 🙈
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽