eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.7هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفدهم مگه از من چی دیدی که انقد عوض شدی؟... سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. دلم خیلی گرفته بو
وقتی از سر کار برگشتم یاسمن با ذوق اومد استقبالم و گفت: فرزاد یه خبر داداشم اینا هم می خوان برن کیش. نظرت چیه با هم بریم؟... با تعجب پرسیدم: کدوم داداشت؟ ولی من دوست داشتم دوتایی بریم!.. خودشو لوس کرد و گفت: فرزاد به نظرم با هم بریم بهتره بیشتر خوش میگذره. هم اینکه کدورت های بینمونم رفع میشه. تو نمیدونی چقدر خوبن یه سری باهاشون بگردی عاشقشون میشی. باور کن اصلا اونطور که تو فکر می کنی نیستن.. اصلا از این پیشنهاد یاسمن خوشم نیومد. چرا باید سفر دونفرمون رو تبدیل به یه سفر خانوادگی میکرد؟ اونم با کسایی که هیچ ازشون خاطره ی خوشی نداشتم؟ سکوت کردم و ترجیح دادم چیزی نگم که دوباره دعوامون بشه. سرمو تکون دادم و گفتم: هرجور خودت مایلی اگه با اون بیشتر بهت خوش میگذره مشکلی نیست بگو بیان.. یاسمن با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:خیلی خوب میشه توی فرودگاه قرار میزاریم تا همدیگرو ببینیم تو نمیدونی چقدر خوش میگذره مطمئن باش بهترین سفر عمرت میشه.. سرمو تکون دادم و گفتم: امیدوارم... خیلی ناراحت بودم اگه هم شکایت می‌کردم مطمئناً می‌گفت از خانواده من خوشت نمیاد و دوباره دعوا می شد. با ناراحتی دیگه مایل نبودم برم مسافرت ولی خوب چه میشه کرد لوازممون رو جمع کردیم و رفتیم فرودگاه. خانواده برادرش هم حاضر و آماده اومده بودن فرودگاه. از دور برادرش یوسف برامون دست بلند کرد. یاسمن با ذوق گفت: اوناهاشن!.. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفدهم هیچجوره نمیتونستم کاری کنم که باور کنه انگار یکی پرش کرده بود و گفته بود زنت الان کل
گوشیمو گرفت و گفت باشه همینکارو میکنم تا حالم بهتر شه یا هم که میتونی دنبالم بیای توی شرکت بشینی دم شرکت بشینی کارم تموم شه باهم برگردیم، هر چند دقیقه یبارم بیای بالا جلوی چشمم باشی یا هم میتونیم قفل درو عوض کنیم. خوشحال بودم اینا رو میگه، یه نوری ته دلم روشن شد، گفتم راست میگی قفلو عوض کن. همون روز قفلای درو عوض کرد، خواست سیم تلفنو پاره کنه گفتم بزار برای آخرین بار به مامانم زنگ بزنم نگرانم میشه. گفت نه ولش کن خیلی به اونا مدیونم، خیلی کمکم کردن همیشه، اینکارو نمیکنم ولی شک نکن پرینت تلفنو میگیرم، یدونه شماره غیر از خانوادت نباید افتاده باشه، باشه ستاره؟ از این اسارت شادمان بودم و سرمو محکم با لبخند به نشونه تایید تکون دادم و گفتم تو فقط منو ببخش هرکار میخوای بکن، تو فقط باورم کن، باور کن خبطی نکردم. بهم گفت به هیچ وجه راجع به این مسائل نمیخواد با خانوادت حرف بزنی، من همه چیزو به خواهرم و دخترخالم، شقایق، همیشه میگفتم ولی به مادرم زیاد چیزی نمیگفتم نمیخواستم استرسمو داشته باشه،… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفدهم با هزار مصیبت و بدبختی جهازو جور کردیم و منم زایمانم به سزارین ختم شد و خونه هم تکمیل ک
اون زمان تازه موبایل اومده بود و هر کسی موبایل نداشت ولی محمد تونسته بود تو این یک سال برای خودش خط موبایل بخره و انقدر من استرس داشتم امان نمیدادم گوشی زنگ بخوره دوباره شماره میگرفتم که یهو گوشی زنگ خورد و محمد گفت بله که بهش گفتم بدو بیا خونه بنده خدا ترسیده بود فکر کرده بود برای بچم اتفاقی افتاده که بهش گفتم ماشینمون رو آوردن سر جاده نمایندگی ایران خودرو گفتن مدارکت رو ببری تحویلش بگیری دیگه دوتایی سر از پا نمیشناختیم ماشین آوردیم و محمد جلوش دوتا گوسفند سر برید و به همه فامیل و همسایه گوشت داد و شیرینی میداد و بلاخره بعد از ۳۳سال به آرزوش رسیده بود سوار ماشین خودش بود یک هفته از تحویل ماشین گذشته بود که بهم گفت بریم شهرشون تو مسیر برگشت یه موتور تو اتوبان خلاف اومد و با ما تصادف کرد و اون زمان کلی خرج رو دستمون گذاشت ولی خداروشکر بخیر گذشت و رفع شد روزها میرفت و زندگی داشت روی خوشش رو نشون ما میداد محمد دائم برای من طلا میخرید و پول پس انداز میکرد و مغازه خریده بود و زمین صنعتی خریده بود کلا وضعمون داشت عوض میشد هر چی وضع ما بهتر میشد حال مادرش بدتر میشد کار به جایی رسیده که دیگه علنن به زبون میاورد و نمیتونست ببینه که ما این چیزا رو میخریم مثلا اگر محمد برای من طلا میخرید میگفت جلو مادر و خواهرم ننداز هرچی حسادت اونا بیشتر میشد محمد هم سمج تر میشد تو جمع کردن مال که متوجه شدم بچه دومم رو باردارم پسرم ۲سال ونیم داشت و یه بچه ی شیرین زبون و خیلی خوشگلی بود که محمد فکر میکرد که انقدر اون از حاملگی من خوشحاله مادرشم خوشحال میشه گوشی رو داد به پسرمو گفت به عزیز بگو میخوای آبجی دار بشی پسرم با همون زبون بچگونه گفت عزیز مامانم تو دلش آبجی داره و گوشی داد دست باباش تا محمد گوشی و گرفت مادرش گفت راست میگه؟؟ محمد گفت اره دوماهه حاملس به جای تبریک گفت حیف کاشکی خواهرت حامله بود به جای این اون حرفشم شنیدم و دم نزدم گفتم مهم نیست بذار بگه روزگار میگذشت و دخترم به دنیا اومد دیگه با دنیا اومدن نازی محمد اون یک ذره کمکم ازشون دریغ کرد انگار دلش گرم شده بود که وارث داره و میخواست هرچی هست براشون جمع کنه وقتی که به کل کمک محمد قطع شد آزار و اذیت هاشون شروع شد.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفدهم برگشتم تو چشماش نگاه کردم، این بارداری بهترین موقعیت بود که حرفامو به عشرت بزنم و نترسم
سرمو انداختم پایین، گفت ناراحت نشو ازم دختر کاریه که شده.. بخیه هام خیلی درد میکرد، وقتی به امیر برای اولین بار شیر دادم انگار هرچی درد و غم بود به سر اومد..! برگشتیم خونه، و مادربزرگ حمید گفت که دو سه روزی میمونه ولی نه بیشتر، تو اون دو سه روز طریقه قنداق و کهنه کردن بچه رو بهم یاد داد از مادرم اصلا ناراحت نبودم، اون با وجود بابام نمیتونست بیاد و کمکم کنه و خدا هم هیچوقت هیچکس رو به حال خودش ول نمیکنه و الان مادربزرگ حمید رو برای من گذاشته بود. سریع همه چیزو یاد گرفتم، اما مشکل بزرگم نداشتن شیر بود... اون دو سه روز اول مادربزرگ حمید برای بچم شیرخشک خرید که بچم سیر بشه ولی بعد از رفتن اون مشکلات و بدبختیای منم شروع شد... حمید آخرای سربازیش بود، زمان کمتری توی محل خدمتش میتونست کار کنه اما همش توی زیرزمین کنار دوستای سعید بود و اصلا به من محل نمیداد.. بچه براش مثل اسباب بازی ای بود که چند روز اول باهاش بازی کرد و ازش خسته شد و انداختش کنار! میگفتن بهداشت شیرخشک دولتی میده، اما با هزار دردسر و بدبختی بود که من پول اونم نداشتم.. به اوستای قالیم میگفتم بجای اینکه پول قالی رو یجا بهم بده خورد خورد بده، اونم خدایی مرد بود نصف پول قالی رو خورد خورد میداد و نصف دیگشو قرار شد به طور کامل بعد تموم شدن کار بهم بده. روزا قالیمو میبافتم و کهنه های امیر و میشستم و سر ظهر بهترین غذا تخم مرغ بود..! وسعمون نمیرسید نون بخریم، نون های خشک شده رو میزدیم توی آب خیس که میشد میذاشتم روی بخاری تا مثل نون تازه بشه و میخوردم.. بخیه هامم انقد بهشون نرسیدم و مراقب نبودم که بعد کشیدنشون عفونت کردن و نصف پولم میرفت برای پول چرک خشک کن.. حمید کم کم جای خوابش رو از من و امیر جدا کرد، میگفت بچه ونگ میزنه و من خوابم نمیبره.. عشرتم هر دقیقه تیکه زنای فامیل که مادرشون روزها ازشون مراقبت کرده بودن رو مینداخت، هر وقت از مادرم دلشکسته میشدم انگار که میفهمید انگار که حس میکرد، میدیدم که میاد و اون روز هم که کلی دلشکسته بودم که لااقل میومدو نوه اش رو میدید.. درو زدن و مادرم بود، گفت میاد داخل فقط بخاطر من وگرنه از نظر همه خانواده اومدن به اینجا قدغنه.. خواهرمم دنبالش اومده بود، نگاهای بدی به سر و ریختم میکرد.. هر چی من بد شوهر کرده بودم خواهر بزرگم خوب بود... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفدهم مادر به دنبالم دوید و وقتی دید خیلی عصبی هستم سکوت کرد و تا خونه هیچ کدوم حرفی نزدیم .
چند ساعتی گذشته بود که مادر در اتاق رو باز کرد .. قبل از حرف زدنش گفتم مادر ناهار نمیخورم .. مادر گفت اسد اومده .. میگه کار واجب داره .. گفتم حوصله نداری ولی نرفت.. نفس بلندی کشیدم .. اسد رو میشناختم سمج بود .. بلند شدم و تا حیاط رفتم .. اسد جلوی در منتظر بود .. با دیدنم باهام دست داد و گفت غروب شدی نیومدی گفتم یحتمل اتفاقی افتاده وگرنه تو حجره رو به امان خدا ول نمیکنی .. به دیوار کنار در تکیه کردم و گفتم صنم رو طلاق دادم .. سه طلاقش کردم .. اسد چشمهاش رو گرد کرد و گفت عه عه .. واسه ی چی .. جواب دادم اسد حوصله ندارم بزار برو .. شاید فردا هم نیام حجره .. خودت حواست باشه .. اسد دستم رو گرفت و گفت نمیزارم تو این حال تنها بمونی ، بریم قهوه خونه همه چی رو برام تعریف کن .. با اصرار اسد قبول کردم و به قهوه خونه رفتیم .. همه چی رو براش تعریف کردم .. اسد تمام مدتی که حرف میزدم ساکت بود و گوش میکرد وقتی حرفهام تموم شد دستش رو زیر چونه اش تکیه داد و گفت مطمئنی اونجا خونه ی شربت بوده؟ تو خودش رو دیدی؟ +خودش رو که ندیدم ولی مادر گفت پرسیده از همسایه ها گفتند خونه ی همون زنه است .. اسد سرش رو به طرفین تکون داد و گفت یوسف .. یوسف .. آخه تو چرا اینقدر تو هر کاری عجله میکنی.. اون از زن گرفتنت اینم از زن طلاق دادنت .. خب خودت که ندیدی ، صبر میکردی ، میپرسیدی ، مطمئن شدی طلاقش میدادی... دستی به صورتم کشیدم و گفتم یعنی مادرم دروغ میگه ؟ اسد گفت من کی همچین حرفی زدم.. گفتم خودت مطمئن میشدی.. با حرف اسد رفتم تو فکر و سکوت کردم اسد خم شد به طرفم و گفت میخواهی آدرس بده برم خودم پرس و جو کنم گفتم ول کن اسد دیگه تموم شد.. حالا یا درست یا غلط.. اسد کمی صداش رو بالا برد و گفت واسه تو تموم شد نه واسه اون زن بدبخت که وسط این شهر درندشت ولش کردی بابا حاشا به غیرتت.. از حرف اسد ناراحت شدم و برگشتم خونه هنوز رختخوابها زمین بود .. سرم رو گذاشتم رو همون متکا و دراز کشیدم.. عطر صنم روی متکا بود.. حرف آخر اسد تو سرم میپیچید.. من صنم رو تو همون خونه ول کرده بودم.. عصبانیتم کمی فروکش کرده بود و تازه داشتم به کاری که کرده بودم فکر میکردم.. ته دلم دعا کردم صنم به سلامت پیش برادرش برگشته باشه چشمهام رو بستم ولی نمیتونستم بخوابم صبح ناشتایی نخورده به حجره رفتم و منتظر اسد نشسته بودم هر باز زنگوله ی در به صدا در میومد بلند میشدم و نگاه میکردم اسد که وارد شد بلند صداش کردم اسد زود بیا بالا.. اسد جلوی میز ایستاد و پرسید حتما از حرفهای دیشبم ناراحتی و تصمیم گرفتی منم اخراج کنی؟ لبهام رو روی هم فشار دادم و گفتم آدرس میدم برو پرس و جو... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••