شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتم بیخیال گفتم همونجا روی عسلی کنار تخت گذاشتی.دوباره صداش بلند شد و گفت هر چی میگردم نیست
#قسمت_هشتم
گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه مادرمو گرفتم میخاستم از خواهرم بپرسم دیشب ندیدن گردنبندو؟؟ اصلا ممکنه اشتباه کنم؟ همین که به مامان زنگ زدم سریع خودشو رسوند. حال همه گرفته بود همه جای خونه رو گشتیم و گریه های یاسمن بدتر رو مخم بود .
تقریبا تا غروب همه ی خواهرام و خانواده ی یاسمن اومدن خونمون و همه بسیج شدن تا بگردن و گردنبندو پیدا کنن ولی انگار چیزی به اون سر و شکل وجود نداشته و گشتنمون بی فایده بود.
یاسمن انقد روز اول عروسی گریه کرده بود که چشماش باد کرده بود،بهش گفتم بس کن یاسمن فدای سرت دیگه با گریه که پیدا نمیشه اگه مالم حلال باشه برمیگرده .
زن داداش یاسمن یه گوشه نشسته بود و فقط نگاه میکرد. نمیدونم چرا هنوزم بهش شک داشتم ،بلند شد بچه شو ببره دسشویی نمیدونم چرا دنبالش راه افتادم و رفتم
نمیدونستم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟ بچه رو که اورد بیرون آروم رفتم کنار گوشش گفتم نگین خانم اگه شما برداشتی دوستانه بیار بده چون جایی نمیتونی بفروشیش چیز گرون قیمتیه باید کاغذ خرید ارائه بدی.
با چشمای گرد شده بلند شد و عصبی گفت چی داری میگی علنا داری به من تهمت میزنی که من دزدیدم؟؟؟ مگه من دزدم؟؟؟ یعنی چی؟؟؟
پوفی کشیدم و گفتم ببین دوستانه بهت میگم اگه پسش بدی اصلا به هیچ کس نمیگم کار تو بوده و خیلی راحت میگم یه گوشه پیداش کردم ،قول میدم
نگین عصبی بچه رو پرت کرد و جیغ زد چی میگی تو؟؟؟ حرف دهنتو ببند من چشمم دنبال مال یاسمن باشه؟؟؟ شوهرش اومد جلو و پرسید چی شده؟؟ نگین عصبی گفت نمیدونم والا زود باش بریم من نمیتونم یه دقیقم اینجا بمونم .
شوهرش گفت چرا مگه چی شده؟؟؟
نگین با پروویی گفت..
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتم با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم خیلی پستی ، آشغال تر از اون چیزی هستی که فکرشو میکردم ، خاک
#قسمت_هشتم
محمد رضا بغض گلوشو گرفته بود
گفت ببین ساره مادر من مریضه تا الانم ازش پنهون کردیم که ما با همدیگه قهریم اگر به گوشش برسه حالش بد میشه
خودت میدونی قلبش چقدر مریضه
نذارین قضیه بین درو همسایه و کوچه بپیچه.
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم بذار بپیچه وقتی آدم کاری رو میکنه باید فکر بیآبرویی شم بکنه .
محمدرضا با ناراحتی از خونه بیرون رفت
و موقع رفتن بهم گفت ساره یادت نره که من چقدر التماست کردم
دارم بهت میگم من تقصیری ندارم ولی با این حال وقتی که نمیخوای قبول کنی من دیگه حرفی ندارم ولی دیگه قرار نیست ببخشمت.
محمدرضا بیرون رفت و روز بعد صدای سروصدا توی کوچه میشنیدم
مادر فائزه رفته بود با مادر محمدرضا دعوا کرده بود .
توی کوچه آمبولانس خبر کرده بودند و همه داشتن پرسوجو میکردن
تا ببینن چه خبره سرمو از پنجره بیرون آوردم و دیدم مادر محمدرضا را گذاشتن توی آمبولانس…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتم انقدر التماسشو کردم تا آخرش جواب داد و قبول کرد. فردا شبش بهنام پیام داد خودت بگو چند
#قسمت_هشتم
که بهنام اونجا ببینتش و همه بفهمن ما با هم قهریم
واقعا عذاب آور بود، از طرفی خواهرشوهرم مدام پیام میداد فکر کردی کی از داداش من بهتر میاد میگیرتت دختره ی خراب،
معلوم نیست چه غلطی داری میکنی عوضی.
به هیچ کدوم جواب نمیدادم،
مهسا از اولشم با من لج بود و هرجوری بود میخواست یکی از همکاراشو برای سهیل بگیره و حتی سهیل یه مدتی با اون دختر رفت و آمد داشت
ولی اونم مثل من میگفت دختره دیوونه بود،
دختره پرستار بود میگفت یبار رفته بودم بیمارستان ببینمش،
چنان دادی سر بیمار بخت برگشته زده بود که سهیل ترسیده بود،
میگفت رفتاراش دست خودش نبود، اگه یه پشت خطی داشتم میگفت اسکرین شات بده ببینم کی بوده؟
اگه یه پیامک میومد شمارشو برمیداشت و زنگ میزد میگفت شما؟
چند باری آبرومو جلوی همکارام برده بود،
یبارم که سرکار بودم و جوابشو نداده بودم اومد شرکت رو به توبره بست و وسط سالن داد میزد عوضی چرا جوابمو ندادی و آبرو برام نذاشت،
انقدر رفتارش زننده و قبیح بود که همون شب بهش گفتم همه چی تمومه
برو گمشو از زندگیم بیرون.
خستم کرده بود، مریض بود و دست خودش نبود با این وجود مهسا میگفت نه تقصیر توعه تقصیر دوست من نیست و بجای دفاع از من تا آخرش از اون روانی دفاع میکرد.
همیشه توی ذهنم میخندیدم و میگفتم واقعا اون روانی به درد بهنام میخوره.
خلاصه این چند روز اینجوری گذشت،
مامانم قضیه صدا رو که فهمیده بود اعتمادشو از دست داده بود میگفت نکنه باهاش سروسری داری نمیخوای به من بگی،
ستاره بیا و راستشو به من بگو لااقل سر منو کلاه نذار.
مامانم که اینجوری میگفت بیشتر مصمم میشدم به سهیل چیزی نگم،
اینکه مادرم بود باور نمیکرد چه برسه سهیل.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتم چند روز بعدش که اومد منو برد کنار خانوادش، اخلاقشون تغییر کرده بود اصلا مثل روزای اول ن
#قسمت_هشتم
وگرنه هیچ جا به من ۸ ساله کار نمیدادن
۳ سال اونجا کار کردم و هرچی حقوقم بود و برای خونه خرج میکردم بدون هیچ پس اندازی
بعد از اون ۳ سال یکم عاقل تر شده بودم و دیدم با حقوق کارخونه نمیشه اون زندگی که من میخوام رو پیدا کرد..
یک روز که از کارخونه برمیگشتم سر راه به چند تا گاراژ سر زدم تا اینکه یه صافکار گفت شاگرد پادو میخواد
منم از خدا خواسته فردا صبحش رفتم کارخونه و به عموم گفتم دیگه نمیام و میخوام برم دنبال شغل آزاد
و برگشتم تو همون گاراژ شروع کردم پادویی کردن
انقدرم کارمو دوست داشتم که کمتر از ۲، ۳ سال شدم یه کار بلد ولی بخاطر سن کمم اوستام جرات نمیکرد کار دستم بده،
منم که دیگه کارو یاد گرفته بودم گفتم میرم جای دیگه سرکار
رفتم یک جا دیگه و با صاحبش صحبت کردم گفتم واردم اولش فکر کرد سرکارش گذاشتم ولی بهش گفتم امتحانم کن
یه نگاه کرد ته مغازه و گفت برو اون کاپوت رو صافش کن بببینم منم رفتم و ابزار برداشتم و شروع کردم
از دور وایساده بود و نگاه میکرد خیلی زود نتیجه کار معلوم شد و شروع کرد برام دست زدن
اوستا جلال مرد بزرگی بود، زیر بال و پرمو گرفت و گفت بهت درصدی حقوق میدم و خلاصه هر روز بهتر از دیروز شد
منم که پول تو جیبم میدیدم دیگه سر از پا نمیشناختم و همه رو برای خانوادم خرج میکردم
حتی خواهرمم که ازدواج کرد برای جهازش بابام یه پاپاسی خرج نکرد، حتی برای عقد عباس تمام هزینه ها با من بود...
من از ۸ سالگی کار کردم که خانوادم کمبود نداشته باشن
حالا هم که میبینی مخالف اومدن من بودن از این میترسیدن که من براشون خرج نکنم و لنگ بمونن تو مخارج زندگی
مادرمم دلش برای من نسوخته بخاطر پول مخالف بود من بیام تهران.
خلاصه با گوش کردن به حرفای محمد من تازه فهمیدم چرا برای عقدم هیچکاری نکردن
چون پولی برای خودش نمیموند همه رو باید خرج یه خانواده ۸ نفری میکرد
بعد چند وقت مادربزرگم که اومده بود تهران داشت برمیگشت شهرشون، دیدیم محمد یه دسته پول بهش داد
اونموقع به روی خودم نیاوردم ولی خیلی ناراحت شدم
شب موقع خواب گفتم اون پولا رو چرا به عزیز دادی ؟
گفت دادم ببره برای مادرم
گفتم برای چی ؟
گفت من بهش قول دادم که تمام مخارجشونو بدم، فکر کردی آخرش چجوری راضی شد که من بیام تهران با همین قولا راضیش کردم دیگه..
چند روزی گذشت، محمد و عباس داشتن باهم حرف میزدن که متوجه شدم درباره یه بدهی سنگین صحبت میکنن
بعد که تنها شدم ازش سوال کردم موضوع چیه ؟
بهترین اخلاقش این بود که وقتی میپرسیدی جوابتو میداد چیزی رو پنهان نمیکرد
ولی اگر نمیپرسیدی چیزی نمیگفت
گفت هیچی از جهاز مریم هنوز ۲۰۰ هزار تومان بدهی دارم .....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتم زیر لب گفتم حمید خیلی گرسنمه گفت پاشو امروز میبرمت بیرون. خلاصه که لباسامو گذاشتم توی
#قسمت_هشتم
سمیه لبخندی زد و گفت عیبی نداره...
داشتم به سمیه به مهربونیش به لبخندش نگاه میکردم و چشمام گرم شده بود، که سوزش عجیبی توی پهلوم احساس کردم...
عشرت در حالی که با لگد توی پهلوم میزد، داد میزد پاشو گیس بریده... اینجا بخور و بخواب نیستا، اینجا برا اینکه بخوری باید کار کنی..
موهامو گرفت و با موهام بلندم کرد، نشستم روی زمین و زدم زیر گریه.
سمیه اومد جلو، عشرتو کشید عقب و گفت کشتیش مامان ولش کن..
عشرت داد زد ولش کنم؟ خب ولش میکنم پاشه گورشو گم کنه از اینجا... پاشو بیرون..
از صدای دادمون حمید اومد توی اون اتاق و گفت چی شده؟
عشرت گفت این دختره اگه میخواد اینجا زندگی کنه باید کار کنه حمید، کااار، نمیشه بخوره بخوابه
به حمید نگاه کردم و منتظر بودم یه طرفداری کوچیک ازم بکنه ولی حمید سکوت کرد و اخر گفت کار میکنه...
از اتاق رفتن بیرون، درم محکم زدن بهم، سمیه اومد سمتم و گفت چیزیت که نشد؟
اشکامو پاک کردم و گفتم نه..
از پنجره حمید رو دیدم که از خونه زد بیرون، منم مشغول کارم شدم، بعد سبزیا رو با سمیه شستیم، سمیه پا به پام بود.
خیلی گرسنم بود، گفتن شام آبگوشته، خیلی ذوق کردم که آبگوشته!
عشرت خودش درست میکرد، ساعت از یازده شب گذشته بود...
نه خبری از حمید بود نه شام، واقعا داشتم غش میکردم،
دوازده بود که حمید و سعید تازه سر رسیدن.
سعید رو توی کوچه دیده بودم اما تا حالا باهاش هم کلام نشده بودم، چشم پلشت و معتاد بود..
دویدم جلوی حمید، بوی گند الکل میداد..!
گفتم تا حالا کجا بودی حمید؟!
سعید یه نگاهی انداخت و گفت فوضولیش به تو نیومده
بازم انتظار داشتم حمید یه چیزی بگه اما نگفت، برعکس دوتایی زدن زیر خنده...
روز اول ازدواجم فهمیدم چه اشتباهی کردم و اینکه خانوادم کلا به اینا سلامم نمیکردن بی دلیل نبوده.. عقده ای بودن...
یکجور عقده و جری بودن خاص که تقصیر کار بدبختیاشون رو خودشون نمیدونن..!
وحشت زده و نادم بودم،
حمید اون شب توی رخت خواب برام یه موش بود،
فهمیدم جلوی خانوادش بود که سعی میکرد باهام بد حرف بزنه که نگن زن ذلیله ولی وقتایی که دو نفری بودیم باهام خوب رفتار میکرد....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتم به طرف اتاق میرفتم که آفت گفت گرسنتونه یه لقمه نون و پنیر بیارم براتون .. اشاره کردم به
#قسمت_هشتم
دوباره قدمی به سمتش برداشتم و مثل خودش گفتم اینقدر پسر پسر نکن .. من اسم دارم .. آقا یوسف .. همه میدونند یوسف با کسی شوخی نداره و سر به سر کسی نمیزاره .. اونم یه دختر بچه..
صنم انگار کم کم باور میکرد که حرفم جدیه..
ادامه دادم سجل داری ؟
با سردرگمی گفت سجل؟؟
+آره .. سجل داری یا نه؟
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت نه ..
بیل رو از دستش گرفتم و پرت کردم یه گوشه و گفتم با من بیا .. همین امروز عقد میکنیم ..
صنم گفت آخه عموم .. داداشم ..
+اونا اگه غیرت داشتند تو رو مجبور به همچین کارهایی نمیکردند .. میای یا نه؟
ولی با این حال برای خوشحالی صنم رفتم و از عموش اجازه گرفتم اونم انگار از خدا خاسته گفت اره یه پولی بده اجازشم دست شما
با عصبانیت یه مشت اسکناس گذاشتم کف دستش اونم گفت خوشبخت شین و درو بست
صنم چند لحظه مکث کرد و گفت برم لباسهام رو بردارم ..
آستینش رو گرفتم و گفتم نمیخواد خونه ی ما لباس هست
چشمهاش رو گرد کرد و گفت زن داری؟
خنده ام گرفت و گفت نه .. ولی مادر دارم از لباسهای اون بهت میدم ..
صنم زودتر از من سوار اتومبیلم شد ..
هوا تاریک شده بود که به محلمون رسیدیم .. در خونه ی روحانی محله رو زدم و وقتی مطئن شدم خونه است با صنم وارد خونشون شدیم و ازش خواستم که نکاح بخونه..
روحانی نگاهی گذرا به صنم کرد و گفت سجل دارید؟ شاهد دارید؟
دست کردم تو کتم و سجلم رو درآوردم و گفتم من دارم .. شاهد هم اگر کسی تو خونتون هست بگید بیاد .. خود شما هم میتونید ..
روحانی دستی به ریشش زد و پسر و دامادش رو صدا زد ..
در عرض چند دقیقه عقد بینمون جاری شد و صنم شد زن قانونی و عقدی من ..
صنم مثل بچه ها خوشحال بود همین که تو ماشین نشست گفت یعنی الان من زنت شدم ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم آره ..
یه لحظه چشمهاش غمگین شد و گفت دیگه داداشمو نمیبینم ؟
دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم میدونی کجاست؟
سرش رو تکون داد و گفت دقیق نه ولی گفته کجا کار میکنه ..
با اطمینان نگاهش کردم و گفتم باشه خودم میبرم که ببینیش..
ماشین رو نگه داشتم و گفتم پیاده شو رسیدیم ..
سلطانعلی در رو باز کرد و با دیدن دست صنم تو دستم جمله اش رو نتونست کامل کنه ..
مادر توی ایوون نشسته بود سرش رو خم کرد تا منو ببینه ..
با دیدن صنم ، از جا پرید و با تعجب گفت یوسف این کیه؟
نگاهی به صنم که دورتا دور خونه رو با تعجب نگاه میکرد انداختم و گفتم زنمه ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••