شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#ادامه میگفتم هرطور دوس داری باهات رفتار کنن با بقیه رفتار کن و یه چیز دیگه سالمندی که ساکشن میش
#تجربه_اعضا
#قسمت_پایانی ❤️
هنوز یادم نرفته زحمتاتو. شب تا صبح نون میپختی.
روزا تو مغازه کار میکردی. الانم که صبح تا شب تو فروشگاه کار میکنی.
باید درد زایمانتو جبران کنم. باید شب بیداریاتو جبران کنم. هرچند جبران نمیشه.
دوستان واسم دعا کنید شرایطی واسم پیش بیاد که دیگه نذارم مامانم کار کنه بشینه تو خونش به زندگیش برسه.
از بچگی دوس داشتم وکیل یا روانشناس بشم و همیشه هم فاز وکیل بودن یا روانشناس بودن برمیدارم.
من با ۲۲ سال سن موهام سفید شده ولی سفیدی موهامو دوس دارم و اصلا بابتش نگران نیستم چون این سفیدی خیلی چیزا بهم یاد داد.
وقتی از خوزستان اومدیم اصفهان حتی هزار تومن هم پول نداشتیم.
خالم بهمون داد ما سال بعد بهش پس دادیم و یه مقدار تو این یک سال خودمون کار کردیم و جمع کردیم.
الان شرایطمون خیلی بهتر شده.
چیزی که از زندگی یاد گرفتم اینه که خیلی گریه کردم خیلی ناراحت شدم خیلی شکستم.
شبای زیادی تو زندگیم بوده که فکر میکردم صبح نمیشه ولی شد.
وقتای زیادی بوده که فکر میکردم این وضعیت بد بهتر نمیشه ولی شد و فهمیدم که دنیا ارزش نداره اونم دنیایی که گرون توش زندگی میکنیم و ارزون میمیریم.
میخوام واسم دعا کنین بتونم ارامش بیشتری به زندگی مامانم ببخشم خودم بتونم دانشگاه برم. الان دو ساله عاشق کسی هستم دعا کنید اگه قسمتمه به صلاحمه به سمتم بیاد اگه نه که مهرش از دلم بیوفته.
یبار داشتم گریه میکردم خیلی حال دلم بد بود دختر خالم ازم بزرگتره بهم گفت تو الگوی منی نشکن جلوم تو قوی تر از این حرفایی علاوه بر اینکه حرفش خیلی به دلم نشست همون روز یاد گرفتم هیچ چیز بهتر از حال دل خوب نیست . واسه دلهای همدیگه حال خوب بخوایم.
#پایان
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#ادامه_درد_دل_اعضا ❤️ به قدری اون چهارسال و قبلش اون سیزده سال بهم سخت گذشت که با وجود نعمتهای بیش
#ادامه_درد_دل ❤️
#قسمت_پایانی ✅
با وام و پس انداز، شریکی با خانواده همسرم یک طبقه رو پیلوت که پیلوتش مسکونی بود گرفتیم چون همسرم میگفت تک پسرم نمیتونم از پدر و مادرم جدا باشم. گفتم چون دو تا طبقه مجزا از هم داریم نباید مشکلی بینمون پیش بیاد. بعد از چند سال با بهترین معدل دیپلممو گرفتم. بعدش دختر سومم به دنیا اومد و بلافاصله پسرم رو حامله شدم و حسابی سرم شلوغ شد ولی چون در کنار خانواده همسرم بودم و اخلاق مادرشوهرم خیلی فرق کرده بود و پی به اشتباهات خودش برده بود خیلی کمک حالم شد. مخصوصا که دختر خواهرش هم نازا از کار دراومد و خداروشکر میکرد که اون عروسش نشده و با تمام وجود به من و نوه هاش عشق میورزید. منم سعی کردم از گذشته هیچ کینه ای تو دلم نگه ندارم و از وجودش کنارم استفاده کنم چون کسی دلسوزتر از اون واسه بچه هام پیدا نمیکردم. واسه همین دانشگاه ثبت نام کردم. هر چند وقفه ای چند ساله واسه به دنیا اومدن بچه سوم و چهارمم افتاد ولی دانشگاه ثبت نام کردم و رشته حقوق قبول شدم. مخصوصا اینکه مادرشوهرمم کنار بچه هام بودن با خیال راحت کلاسا رو شرکت میکردم. اولین روزی که دانشگاه کلاس داشتم چشمامو بستم و اون شبایی که خواب دانشگاه رو میدیدم تصور کردم که بالاخره تونسته بودم خوابمو به واقعیت تبدیل کنم.
۶ ترمه با معدل ۱۷ لیسانسمو گرفتم. سال بعدش واسه فوق لیسانس حقوق خصوصی آزمون دادم و قبول شدم و سال بعدش تصمیم گرفتم واسه آزمون وکالت بخونم که بعد از دوسال قبول شدم و الان یه وکیل موفق هستم و خداروشکر همسرم وقتی علاقمو به درس خوندن دید، بعد از دیپلم هیچ مخالفتی نکرد حتی مشوق اصلیم هم بود و خودش میگفت چون اول زندگیمون اونم سنش کم بوده و تک پسر بوده خیلی وابستگی شدید به خانوادش مخصوصا به مادرش داشته و بخاطر اینکه از مسئولیت زندگی میترسیده ما رو اول با خودش نبرده و میگه اگه باعث شده اوایل زندگیم که میتونست قشنگترین سالهای عمرم باشه انقد سخت بهم گذشته بخاطر بی تجربه بودن و سن کمش بوده که سعی در جبرانش کرده و منم با تمام وجودم عاشقشم که این سالها مثل کوه کنارم بوده، و همینطور سپاسگذار مادرشوهر عزیزم که خیلی از موفقیت هایی که منو بچه هام داریم واسه دعا و کمکی بوده که ایشون در حقم کردن. و همیشه میگفت تو بهترین عروسی هستی که خدا میتونست بهم بده. متاسفانه چند سال پیش همراه پدرشوهرم در تصادف فوت شدن. الان که دارم این متن رو مینویسم آماده میشم آزمون دکتری رو که اسفندماه قراره برگزار بشه شرکت کنم. دو تا دختر بزرگم در خارج از کشور یکیشون کانادا یکیشون اروپا بورسیه شدن و دکتری میخونن. یه سفر اروپا هم همراه همسرم رفتیم. دوتا بچه دیگم تیزهوشان میخونن. و صاحب سه طبقه تو یکی از بهترین محله های شهرمون هستیم. خواهر و برادرام هم تحصیل کرده و شاغل هستن. چند سال بعد از ازدواجم پدرم همراه عموم و زیر نظر عموم تو همون محله خودمون یه مغازه پوشاک زدن که وضعشون بهتر از قبل شد. خداروشکر که با کمک خدا با سرنوشتی که در انتظار من و بچه هام بود جنگیدم و عوضش کردم. هر چند خیلی سخت بود ولی ارزششو داشت. دوست داشتم برای اولین بار داستانمو بگم تا شاید خانمهایی که در موقعیت چند سال پیش من قرار دارن هیچوقت امید به خدا و آینده ای بهتر رو از دست ندن. موفق باشین.
@azsargozashteha💚
#پایان
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام ادمین. آقایی هستم ۴۵ ساله. این داستانی که میخوام تعریف کنم برمیگرده به چندین س
#ادامه_درد_دل
#قسمت_پایانی
پدرم باهام دعوا کرد که تا کی؟
اون دختر رفته باید فراموشش کنی و با دخترخالت ازدواج میکنی.
خلاصه من رو مجبور به ازدواج کردن. من بعد از اینکه خونشونو عوض کردن خیلی دنبالش گشتم ولی پیداشون نکردم، حتی به همسایه هاشون سپردن نگن که کجا رفتن. بعد از ۷ ماه پدر عشقم بهم زنگ زد و گفت برای بار آخر به دیدن عزیزدلم برم. وقتی رفتم تو بیمارستان دلم داشت واسش کنده میشد. اون صورت زرد و لاغرش با موهای تراشیده شدش قلبمو داشت از جا درمیاورد
حتی الان که دارم تعریف میکنم دلم داره میترکه.
وقتی منو دید باورش نشد کنارش نشستم صحبت کردیم از اینکه چرا ولم کرد گفت فقط بخاطر خودت بوده نخواستم جوونیتو به پای من بذاری.
ولی میدونم که مادرم بهشون گفته بود اما اون انقدر خوب بود که هیچی نمیگفت.
وقتی بهش گفتم من به اجبار ازدواج کردم دیدم چشماش قرمز شد اما فقط خندید و گفت خوشبخت بشین.
با اینکه چند سال میگذره من تمام تک به تک خاطراتمونو یادمه چون همیشه مرورش میکنم.
وقتی برگشتم کلی واسه خودمو زندگی نکبتم گریه کردم. کاش خدا منو جای اون مریض میکرد.
بعد از دو روز که پدرش خبر فوتشو به من داد دنیا رو سرم خراب شد من معتاد شدم که دیگه فکرشو نکنم دخترخالم ازم طلاق گرفت کلی ام با خانوادم دعوا کرد گفت حلالتون نمیکنم شما میدونستین عاشقه چرا منو بدبخت کردین؟...
کارم شده بود مواد و سرخاک رفتن عشقم. مادرم هرشب گریه میکرد میگفت آه اون دختر منو گرفته.
منم فقط مادرمو مقصر میدونستم من میتونستم بیشتر پیش عزیزدلم باشم. مادرم اومد سر خاکشو ازش حلالیت خواست اما چه فایده؟.. من دیگه اون مرد سابق نشدم، بعد از چند سال مواد رو ترک کردم و ازدواج کردم و الان دوتا بچه دارم ولی عشقمو هیچوقت فراموش نکردم. هر هفته باید سرخاکش برم. به زنمم از اول ازدواج این موضوعو گفتم. امیدوارم هیچ خانواده ای جلوی ازدواج دوتا عاشق رو نگیرن. خیلی سخته مخصوصا اگه بدونی با چه دل پری از این دنیا رفت.
ممنونم ادمین عزیز بابت کانال خوبت.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتادو_یک بهم گفت من برام مهم نیست تو یبار ازدواج کردی، ولی خانوادم خیلی حساسند، لزومی نداره
#قسمت_هفتادو_دو
همون موقع به مامانم گفتم قضیه اینکه حرفی از ازدواج قبلی من نزنه رو بگو دیگه
دوباره مامانم آروم آروم با التماس بهش گفت
بابام گفت میخواید مردمو گول بزنید.. خوشتون میاد یکی با خودتون با داداشای خودتون اینکارو بکنه؟
مامانمم حق به جانب گفت اگه داداشم بخوادش بعله چرا که نه..! بره بگیرتش فقط داداشم بدونه کافیه، الان امیرم میدونه که دختر ما چجوریه خانوادش مهم نیستن..
من ابدا خودمو جلو ننداختم، همیشه یه گوشه نشسته بودم ببینم چی میشه؟...
بالاخره امیر اینا اومدن،
یه کت شلوار شیری پوشیدم، شالمو یه طور خاص و خوشگلی بستم.
از خانواده من فقط مادربزرگم بود که به اونم گفتیم حرفی از ازدواج قبلیم نزنه...
در زدن و یکی یکی از پله ها اومدن بالا، نه یک نفر نه دو نفر هی سلام کردن و اومدن داخل، دقیقا پونزده نفر بودن که با خودمون بیست نفر میشدیم،
یه تعدادیشون روی زمین نشستن، بچه هاشونم آورده بودن.
سکوت بود، به خونه و زندگی و همه چیمون نگاه میکردن،
مادرش زن کوتاه قد و تیز و بز و جوونی بود،
پدرش مرد ساکتی بود و چیزی نمیگفت، بحث رو بابای من باز کرد و گفت شازده بگه چیا داره؟
گفت والا من کارمندم، حقوقم فلان قدره، بابامم قراره طبقه بالاشو بده...
بابام پرید وسط حرفش و گفت نگفتم بابات چیا داره من با خودت کار دارم..
گفت دیگه اینکه همین... ظهرا که از اداره برمیگردم کار رو عار نمیدونم گاهی میرم کارگری هرجا باشه که بتونم زندگی بچرخونم
امیر واقعا خوش سرزبون بود و بابامم حسابی خوشش اومد از اینکه امیر گفت کار باشه میکنم.
حرف ها زده شد ولی پدر من با زندگی من توی اون شهر مخالف بود گفت دخترمون سختشه..
مادرش اومد حرفی بزنه امیر بهش نگاه کرد و بعد گفت من هرجا کار باشه میرم هیچ مشکلی ندارم، هر شهری شما دستور بدید زندگی کنم ولی دلمم نمیاد کار دولتیمو تو این وضع ول کنم..
بابام یکم فکر کرد و گفت درست میگی
امیر گفت اگه شما آشنایی چیزی دارید توی این شهر که میتونه کارامو راست و ریست کنه من حرفی ندارم.
پدرم که دید من واقعا از امیر خوشم میاد حرف دیگه ای نزد، سکوت کرد و راضی شد،
خلاصه که توی شهر خودمون یه عقد محضری خیلی ساده کردیم، با مانتو رفتم سر سفره،
قبلش امیر با عاقد حرف زده بود که شناسناممو کسی نبینه و روز قبل که کسی نبود شناسناممو تحویل دادم، و تقریبا هشت ماه بعد عروسیمون توی شهر امیر برگزار شد.
توی این مدت سعی میکردم بیشتر من برم خونشون تا فامیل امیر بخوان بیان و همیشه جفتمون استرس اینو داشتیم که مادرش اینا گذشته منو بفهمن، گاهی کابوس میدیدم حتی چندبار میخواستم خودم برم بهشون بگم که من قبلا یبار ازدواج کردم و خودمو خلاص کنم،
نمیتونستن که طلاقمو بدن سر این موضوع ولی شقایق نذاشت گفت مهم شوهرته که میدونه لزومی نداره ایل و تبارش بفهمن، اگه یه روزی فهمیدنم بنداز گردن امیر، بگو من میخواستم بگم پسرتون نذاشت.
زندگی توی شهر جدید با آدمای جدید برام خیلی هیجان انگیز بود خصوصا که خانواده امیر خیلی شلوغ بودن، خواهرشوهرامم خدایی خانمای مهربونی بودن و هستن و بهم احترام میزارن، با اینکه پدرم اصرار داشت توی یه ساختمون زندگی نکنیم ولی واقعا نمیخواستم به امیر فشار بیارم که خونه دیگه ای رهن کنیم،
طبقه بالای مادرشوهرم هستم و باهام خوب رفتار میشه و از زندگیم راضیم.
خیلی دوست داریم بچه بیاریم، چند باری امتحان کردیم ولی نشده، تحت درمانم، از خدا میخوام همه کساییکه بچه دار نمیشن بشن و از صدقه سر اونا منم بچه دار شم.
گاهی با مادر سهیل قایمکی حرف میزنم، بهش نگفتم ازدواج کردم نمیخوام دلش بشکنه، گفتم اومدم این شهر دانشگاه، گاهی ام بهش سر میزنم، مهسا هم هنوز مجرده و اطلاع دیگه ای از روابطش ندارم..
@azsargozashteha💚
#قسمت_پایانی