eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
987 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
سوار ماشین شدم و آدرس همون پاساژ رو دادم گفتم منتظر بمون من بیام ذوق داشتم چون هم میتونستم ببینمش هم
عصر همون روز باهم رفتیم و یه ست خیلی خوشگل براش خریدم و به الناز گفتم بره خونه منم میرم خونه ی داداشم ولی در اصل پیچوندم و رفتم پیش مهرداد.. باهم قرار گذاشتیم و من اونجا کادو رو بهش دادم با دیدن کادو خیلی خوشحال شد و گفتم که داریم میریم مسافرت و نیستیم قرار شد این چند روزی که مونده به عید و ما هنوز نرفتیم بیاد و همدیگرو ببینیم چقدر مهرداد خوش رو و خوش برخورد و مهربون بود خیلی بهم محبت می‌کرد هر کاری می‌کرد تا من خوشحال باشم مثله همه ی دوستی های دیگه ناراحتی و قهر هم داشتیم باهم دیگه ولی به 1 ساعت نمی‌کشید زود آشتی میکردیم اصلا طاقت قهر همو نداشتیم **** سال تحویل داداشام و خانواده اومدن و دور سفره نشسته بودیم و نزدیک سال تحویل بود، من دعا کردم و از خدا خواستم که دلامون رو بهم نزدیک تر کنه و منو مهرداد باهم ازدواج کنیم اون سال حال و هوای دیگه ای داشتم هم خوشحال بودم که مهرداد رو دارم تو زندگیم هم ناراحت که الان پیش هم نیستیم قرار بود دو روز بعد از سال تحویل بریم قشم. تصمیم داشتیم این دو روز که هستیم بریم خونه ی فامیل و آشنا ها و بعد حرکت کنیم... من که عزا گرفته بودم که نمیتونستم مهرداد رو ببینم.. فردای سال تحویل اول رفتیم خونه ی پدر بزرگ پدریم واسه ناهار، طبق هر سال دعوتمون کرده بود، همه ی عمو ها و عمه ها هم بودن اون روز خیلی خوش گذشت بهمون، هر چند که دختر عمه هام و دختر عمو هام زیاد تحویل نمیگرفتن منو ولی من برام اهمیتی نداشت و اصلا مهم نبود که اونا به من حسادت میکنن، ناهار رو دور هم با بگو بخند عمو ها و عمه و بچه هاشون خوردیم. بعد ناهار رفتیم خونه ی پدربزرگ مادری، اونجا هم میخواستن دعوت کنن برا شام ولی چون می‌خواستیم بریم مسافرت نمیشد فقط در حد یه ساعت نشستیم و تا شب خونه ی خاله ها و دایی ها رفتیم من که واقعا خسته شده بودم، از صبح هم هیچ خبری از مهرداد نداشتم کلافه بودم، ساعت 7 بود گفتم مامان من میرم الناز رو میبینم چون میریم مسافرت دیگه نمیتونم ببینمش ولی هدفم این بود برم مغازه ی مهرداد و از طرفی هم مهرداد مغازه رو تعطیل نمی‌کرد میگفت این روزا به اندازه ی تمام سال هزینه ام در میاد میخواستم سوپرایزش کنم یه شاخه گل گرفتم ولی بهش نگفتم دارم میام اونجا تاکسی هم سخت پیدا می‌شد با هر بدبختی بود آژانس گرفتم و رفتم سمت پاساژ نزدیک مغازه که شدم حس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم..... شماره ی مهرداد رو گرفتم دوسه تا بوق خورد ولی جواب نمیداد من که داشتم میدیدمش از دور بعد دوسه بار زنگ زدن جواب داد +سلام عزیزم خوبی عشقم؟ _سلام خوبی؟ چرا گوشیتو جواب ندادی؟ +ببخشید عشقم مشتری داشتم _آها، الان مشتری ها رفتن؟ +آره عشقم؟ چخبر؟ شما رفتید مسافرت؟ منم رفتم داخل مغازه پشتش بهم بود و دید نداشت بهم گفتم نه فردا ظهر راهی میشیم یهو مث برق گرفته ها از سر جاش بلند شد گفت: لیلا تو اینجایی؟ _بله ولی گویا مزاحمم... و زود از مغازه اومدم بیرون و با دو از پاساژ بیرون رفتم. باورم نمیشد مهرداد نشسته بود و چند تا دخترم دورش نشسته بودن و میخندیدن... اشکام میریخت تو خیابون بی هدف میچرخیدم تصمیم گرفتم گوشیمو خاموش کنم راهی خونه شدم و با قیافه ی داغون رفتم تو اتاقم شانس آوردم مامانم اینا هنوز خونه نیومده بودن وگرنه حتم داشتم که مامانم با این قیافه ی درب و داغون منو میدید پس می افتاد. اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامانم بیدار شدم موقعی که منو دید زد تو صورتش گفت _خدا مرگم بده چت شده؟ +چیزی نشده مامان خواب بودم امروز از صبح رفتیم عید دیدنی خسته شدم فردا هم که راهی هستیم گفتم بخوابم _گریه کردی؟ چرا الکی میگی مشخصه گریه کردی.. +دلم تنگ میشه برا الناز برا همین یکم فیلم هندی شد _وااا دو هفته اس دیگه این ادا ها چیه؟.... _وااا دو هفته اس دیگه این ادا اطوارا چیه..؟ خنده ی مصلحتی کردم ولی مامان که نمیدونست تو دل من چخبره پاشدم صورتمو شستم رفتم سر میز شام اصلا هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت به زور دو لقمه ای خوردم و بلند شدم و به اتاقم پناه آوردم گوشیمو روشن کردم کلی تماس از دست رفته و پیام از مهرداد داشتم ولی اصلا دلم نمیخواست باز کنم پیاماشو، دوباره گوشیو خاموش کردم و گذاشتم رو میز دوباره با یادآوری امروز اشک هجوم آورد به چشمام خدایا چرا باید الان که برای اولین بار حس دوست داشتن و عاشقی رو تجربه میکنم این اتفاق بیوفته.. سعی کردم فکر نکنم ولی نمیشد تازه یادم افتاده بود که من هنوز لباسای سفر رو آماده نکردم.. زدم تو سر خودم و زود چمدون کوچیک رو آوردم و لباسایی که لازم داشتم رو تند تند چیدم داخلش و رفتم دوش گرفتم تا کمی از حال بدم کاسته بشه ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا عصر همون روز باهم رفتیم و یه ست خیلی خوشگل براش خریدم و به الناز گفتم بره خونه
وقتی اومدم بیرون احساس سبکی میکردم. تصمیم گرفتم این چند روزی که مسافرت هستیم جواب تلفنش رو ندم اگرچه کار سختی بود ولی باید تحمل میکردم. گوشیمو روشن کردم همون لحظه مهرداد دوباره زنگ زد ولی من جواب ندادم بعدش اس ام اس داد +لیلا به جون خودم اونجوری که فکر میکنی نیست تو رو خدا جواب بده برات توضیح بدم.. چه توضیحی داشت که بده؟ چی میخواست بگه؟ اونجوری که من دیدمش صدای خندش تا طبقه ی 5 میرفت.. دیگه حرفی برای توضیح دادن باقی نمیموند..! گوشیمو گذاشتم رو بی صدا و گرفتم خوابیدم سعی کردم به امروز فکر نکنم خوابیدم ولی چه خوابی تا صبح کابوس میدیدم... صبح ساعت 8 با سردرد از خواب بیدار شدم. مامان زنگ زد به داداش اینا تا بیان و صبحونه رو دور هم بخوریم، کله پاچه خریده بود من که عاشق کله پاچه بودم سریع نشستم سر میز و منتظر بودم داداش اینا بیان وقتی اومدن مثله قحطی زده ها افتاده بودم به جون کله پاچه و میخوردم، کلی هم مسخرم کردن ولی خب چیکار کنم رو این یه مورد شکمو بودم خلاصه تا ساعت 11 همه چیو آماده کردیم و حرکت کردیم تو راه همش فکرم درگیر بود و کلافه بودم تصمیم گرفتم برم تو ماشین پیش النا بلکه یکم با اون بازی کنم و از این حال و هوا در بیام به بابا گفتم حوصلم سر رفته میخوام برم تو ماشین داداش پیش النا اونم زنگ زد و رفتم داخل اون ماشین ولی نمیدونم چرا حس کردم الهام مثل روزای دیگه نبود و زیاد گرم نگرفت و فقط یه سلام به زور جوابمو داد..! عجیب بود واقعا برام که چرا ناراحته قبلا خیلی پیش میومد که مسافرت بریم ولی همیشه بگو بخند رقص و جیغ و خنده و شوخی بود. اومدم که حوصلم سر نره بدتر شد النا گفت عمه لیلا مامانی و بابایی دعبا کلدن باهم دیده مامانی میجه .... _خونه ی مادل جون با اونا بلیم مسافلت (عمه لیلا مامان و بابا دعوا کردن باهم دیگه مامانی میگه چرا نرفتیم خونه ی مادر جون با اونا بریم مسافرت) من که از شیرین زبونی این دختر قند تو دلم آب شده بود و از خنده غش کرده بودم الهام گفت عه النا بی ادب... و کلی داد و بیداد کرد سرش تازه فهمیدم که چرا خانم ناراحته +الهام جون خب اگه دوست نداشتی نمیومدی عزیزم اینجوری اعصابتو خورد میکنی بهتم خوش نمیگذره. _نه عزیزم این چه حرفیه به مامانم اینا گفتم بعد عید باهم میریم سفر +پس دیگه اخمو نباش خانوم الهام ناراحتیش همیشه خیلی طول نمی‌کشید ده دقیقه بود بعدش فراموش می‌کرد و همین رفتار و اخلاقش بود که دوسش داشتیم اعظم هم خوب بود و خیلی احترام میذاشتیم بهش ولی من با الهام خیلی بهتر بودم صدای ضبط ماشین رو بلند کرد و شروع کردیم به دست و جیغ زدن کلی خوش گذشت بهمون ساعت 2:30 بود که دیگه از گشنگی داشتیم هلاک می‌شدیم بخاطر همین همگی هماهنگ کردیم یه جا وایسادیم بین راه غذا خریدیم و خوردیم بعدش دوباره حرکت کردیم. نصف شب بود رسیدیم بندرعباس ماشین هارو بردن روی لندیگراف و همگی از ماشین پیاده شدیم واقعا صدای دریا رو دوست داشتم از بچگی ارامش عجیبی داشتم با صدای امواج آب... رسیدیم قشم و هتل گرفتیم و هر کسی تو اتاق خودش بود هممون بیهوش شدیم از خستگی... فردا ظهر همگی بیدار شدیم برای ناهار رفتیم رستوران هتل بعدشم دوباره اومدیم آماده شدیم بریم دریا گوشیمو روشن کردم دیدم بازم کلی پیام دارم از مهرداد ولی تصمیم خودمو گرفته بودم حالا حالاها جوابشو نمی‌دادم بیخیال دوباره گوشیمو گذاشتم تو جیبم و از اتاق خارج شدم و بسمت دریا حرکت کردیم. **** اون چند روز سفر کارمون شده بود دریا رفتن و پاساژ گردی هر جا می‌رسیدیم برا خرید چیز جالبی میدیدم برا الناز میخریدم و دور از چشم مامان و بقیه برا مهرداد هم خرید میکردم نمیدونم چرا ولی بازم ته قلبم دوسش داشتم. من که حسابی روحیه ام تازه شده بود برخلاف اول سفر که ناراحت بودم آخرش خیلی خوش گذشت بهم کارم شده بود هر روز میرفتم کنار دریا می‌نشستم تا کلی صدای دریا رو گوش میدادم احساس آرامش عجیبی داشتم خیلی خوب بود... موقع برگشتن اصلا دلم نمیخواست برگردیم. وقتی رفتیم یه ساک با خودم برده بودم ولی موقع برگشتن اینقدر وسایل خریده بودیم که جا نبود دیگه و البته دلیل خوشحالی دیگم این بود که فهمیدیم اعظم حامله اس واقعا ذوق داشتم که قرار بود بازم عمه بشم. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا وقتی اومدم بیرون احساس سبکی میکردم. تصمیم گرفتم این چند روزی که مسافرت هستیم جو
ولی به همشون جواب منفی دادم یکی از خواستگارها داداش زن عمو بود. با وجودی که موقعیت خوبی داشتن ولی من دلم پیش مهرداد بود و نمی تونستم به هیچ کدومشون جواب مثبت بدم پس تصمیم گرفته بودم که به همه جواب منفی بدم. مهرداد هم مدام زنگ میزد به تلفنم ولی من جواب نمی دادم تصمیم گرفتم که جواب تلفنش رو بدم و حداقل دلیل این رفتار زشت و ناپسند شو ازش بپرسم بهش بگم چی باعث شده بود که تو منو نادیده بگیری و دور اون همه دختر بپری و باهاشون بگو بخند کنی مگه من چی کم گذاشته بودم برات؟ جواب تلفنش رو دادم و خیلی سرد سلام کردم اونم فکر نمی‌کرد که من جواب بدم به خاطر همین خیلی ذوق زده شده بود _سلام لیلا خوبی قربونت برم؟ لیلا تو رو خدا قطع نکن باید ببینمت باور کن اون جوری که فکر میکنی نیست من واقعا عاشقتم، چرا این مدت جواب نمیدادی من مردم و زنده شدم بخدا، خواهش میکنم بیا ببینمت زدم زیر گریه گفتم: + مهرداد من عاشق توام چرا باید تو رو کنار اون همه دختر ببینم؟ _اونا همکارا بودن اومده بودن سال نو رو تبریک بگن لطفا بیا ببینمت قبول کردم آماده شدم کادوهاشو هم گذاشتم داخل کیفم و به مامان گفتم میرم الناز رو ببینم و از خونه زدم بیرون قرار بود بیاد دنبالم وقتی اومد سوار ماشین شدم و حرکت کرد تو راه فقط حرف می‌زد و سعی می‌کرد دل منو بدست بیاره و کلی هم عذر خواهی کرد رفتیم بام تهران نشستیم و گفت صبر کن الان میام..... رفت تو ماشین و یه چند دقیقه طول کشید وقتی اومد یه جعبه ی کوچیک گرفت جلوم و گفت بازش کن منم باز کردم با دیدن حلقه چشام برق میزد واقعا سوپرایز شدم و از شدت هیجان گریه میکردم _تقدیم به خانوم خوشگلم اون روز مهرداد از من خواستگاری کرد و قرار بود آخر هفته به خونمون زنگ بزنن تا شب کلی باهم تو خیابون دور زدیم و کادو شو بهش دادم خیلی خوشش اومد و شب بود که دیگه رفتم خونه وقتی رسیدم خونه بابا اومد گفت تا حالا کجا بودی بابا چرا گوشیت خاموش بود؟ گفتم بابا به خدا شارژش تموم شد رفته بودم الناز رو ببینیم به مامان گفته بودم چیزی نگفت رفتم تو اتاقم از فکر حلقه اینقدر ذوق میکردم که نهایت نداشت... این دو روز مثل برق گذشت. **** آخر هفته بود از صبح استرس داشتم چون مهرداد گفته بود قراره مامانش زنگ بزنه. ساعتای 10 صبح بود که تلفن خونه زنگ خورد مامان جواب داد و بعد احوال پرسی کرد اول بعد گفت باید با پدر لیلا صحبت کنم خبرتون میدم بعدم خداحافظی کردن. مامان اومد تو اتاقم گفت قراره فرداشب خواستگار برات بیاد تو میشناسی؟ گفتم نه، راستش خجالت میکشیدم بگم آره گفت امشب با بابات حرف میزنم ببینم نظرش چیه اجازه میده بیان یا نه؟ منم سعی کردم مسلط باشم ولی نمیشد خیلی ذوق داشتم به مامان گفتم اگه بخوان بیان باید برم خرید چون دوست داشتم بهترین لباس رو بپوشم شب بود که بابا اومد خونه شام رو خوردیم بعد از شام مامان بهم گفت یه چایی دم کن بیار برا بابات چشمی گفتم و رفتم داخل آشپز خونه کتری رو روشن کردم مامان داشت آروم با بابا حرف می‌زد فقط دعا میکردم که قبول کنه و اجازه بده که بیان چایی رو دم کردم و بردم براشون مامانم اشاره کرد برم تو اتاقم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید تقریبا یه ده دقیقه بعدش مامان اومد گفت بابات اجازه داده بیان فردا خونه رو مرتب کن یکم نشست و بعدش رفت، خیلی خوشحال بودم خداروشکر که اجازه دادن بیاد باید فردا میرفتم خرید زنگ زدم الناز انقدر ذوق زده بودم با ذوق جریان رو بهش گفتم الناز هم خیلی خوشحال شد و گفت فردا بریم خرید باهم بعد نیم ساعت حرف زدن خداحافظی کردم باهاش و زنگ زدم به مهرداد گفتم : خانوادم قبول کردن فرداشب بیاید _جون من راس میگی؟ +آره دیگه _خیلی دوست دارم لیلا عاشقتم +منم خیلی دوست دارم عشقم.. عشقم من برم مامان صدام میزنه.. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا ولی به همشون جواب منفی دادم یکی از خواستگارها داداش زن عمو بود. با وجودی که م
گوشیو قطع کردیم، تا صبح از ذوق و هیجان خوابم نبرد خدایا شکرت که اینقد بی دردسر و راحت به عشقم رسوندیم. فردا صبح زود بیدار شدم و شروع کردم به مرتب کردن خونه همه جا رو برق انداخته بودم مامانم به شوخی میگفت ای کاش لیلا همیشه خواستگار داشته باشه که حداقل یه کاری کنه و خونه رو اینقدر تمیز کنه و می‌خندید. خلاصه عصر آماده شدم و به زور مامانمم همراه خودم بردم خرید که اونم نظر بده، مامانم قبلا الناز رو دیده بود و اتفاقا خیلی دوسش داشت چون دختر خیلی مهربونی بود باهم رفتیم داخل یه مغازه و چند تا لباس انتخاب کردم با شلوار و این چیزا پرو کردم و از شانس من همه گشاد بودن، مامانم نق میزد میگفت از بس لاغری همه چی برات گشاده ولی خوشبختانه یه شومیز قرمز پوشیدم و اتفاقا خیلی هم قشنگ بود طرحش، هم مامانم و هم الناز خوششون اومده بود از سلیقه من شومیزه آستین کلوش بود پایینش طوسی بالاش قرمز با یه شلوار زغالی و شال قرمز خریدیم و بعدم رفتیم خونه. بابا هم میوه و شیرینی خریده بود، وسایل پذیرایی رو آماده کردم و رفتم دوش گرفتم و اومدم آماده شدم آرایش خیلی ملایمی کردم و بعدم چادر سرم کردم. مامانم برا اولین بار منو با چادر میدید کلی ذوق می‌کرد و خوشحال بود. زنگ در خونه رو زدن و مهمونا اومدن استرس داشتم دستام میلرزید و حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه اومدن.... احوال پرسی و اینا... بعدش پذیرایی کردن ازشون و یکم بحث های متفرقه کردن مامان مهرداد : میشه عروس خانم رو ببینیم؟ مامانم گفت بله حتما الان به لیلا جان میگم که بیاد اومد تو اتاق و گفت دخترم بیا با استرس رفتم نشستم سلام و احوالی پرسی کردیم چقدر مهرداد خوشتیپ شده بود.. یه کت طوسی با یه شلوار مشکی و پیرهن سفید واقعا که خوشگل بود روم نمیشد بهش نگاه کنم جلوی خانواده ها پدر مهرداد گفت لیلا خانم خیلی خوشحالم که پسرم دختری مثل شما رو پسندیده منم گفتم خواهش میکنم لطف دارید.. یکم دوباره از چیزای مختلف حرف زدن بعدش بابای مهرداد دوباره گفت اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن باید حرف بزنن ببینیم تصمیمشون چیه بلند شدیم رفتیم تو اتاقم، مهرداد رو تخت نشست منم رو صندلی فقط همدیگرو نگاه میکردیم مهرداد گفت _چه خوشگل شدی عشق من سرمو انداختم پایین گفت لیلا نظرت چیه من که واقعا عاشقتم دوست دارم همین امشب بهم برسیم +منم همین طور الانم بیا بریم تا بقیه دیگه شک نکردن _بریم عشقم رفتیم بیرون گفتن بسلامتی عروس خانم راضی هستن؟ برا حفظ ظاهر لبخندی زدم و گفتم هر چی قسمت باشه بابام گفت هر چی دخترم بگه و تحقیق میکنیم بعد جواب میدیم یه کم دیگه نشستن و رفتن. بعد مراسم مامانم زنگ زد به داداشام و جریان رو گفت و قرار شد برن تحقیق کنن و نتیجه ی نهایی رو خودمون خبر بدیم. من که نظرم مثبت بود پس تردیدی نداشتم برای فکر کردن. فرداش سروش رفت چند جا تحقیق کرد و خوشبختانه گفتن آدمای خوبی هستن زنگ زدم به مهرداد و بهش گفتم اون روزا جفتمون خیلی خوشحال بودیم که قراره مال هم باشیم، شرطم هم این بود که هیچ وقت بهم دیگه دروغ نگیم و احترام همو نگه داریم که خوشبختانه مهرداد خیلی پسر خوبی بود ولی این وسط شایان هم خیلی پیگیر بود و ول کن نبود و نمیدونم تازگی ها شماره ی منو از کجا آورده بود و همش بهم پیام می‌داد بخاطر همین به الناز گفتم تو دانشگاه بگه من نامزد کردم بلکه دست از سرم برداره. دو سه روز بعدش منم جواب مثبتم رو اعلام کردم و بابا زنگ زد بهشون و گفت جوابمون مثبته قرار گذاشتیم آخر هفته برای خواستگاری رسمی بیان دوباره استرس گرفته بودم چون تعداد بیشتری میومدن، اون روزم از صبح کل خونه رو برق انداخته بودم، یه لباس خیلی شیک هم پوشیدم خانواده مهرداد اومدن این سری شلوغ تر بودن دوتا خواهرش بود و دو تا داداشش و زن داداشاش منم پدربزرگ مادربزرگم و داداشام و زن داداشام و عموی بزرگم..... این سری دیگه چادر نپوشیده بودم چون آرایشگاه رفته بودم و قرار بود همون شب صیغه‌ ی محرمیت هم خونده بشه و تاریخ عقد و ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا گوشیو قطع کردیم، تا صبح از ذوق و هیجان خوابم نبرد خدایا شکرت که اینقد بی دردسر
قرار بود همون شب صیغه محرمیت هم خونده بشه و تاریخ عقد و مهریه و این چیزا مشخص بشه. موقعی که نشستم دقیقا روبروی مهرداد بودم و زیر چشمی نگاه هم میکردیم، خواهراشم خیلی مهربون بنظر میرسیدن.... یکم بحثای متفرقه کردن بعد رفتن سراغ مهریه، بعد از کلی حرف زدن 614 تا سکه مهریه ی من شد و قرار عقد هم گذاشتن بعد از امتحانات پایان ترم من.. همگی دست زدن و مامانِ مهرداد انگشتر رو دستم کرد و صورتمو بوسید و آرزوی خوشبختی کرد برامون، پدرش هم صیغه ی محرمیت خوند و یکم دیگه موندن و رفتن. قرار بود فردا صبحش بریم آزمایش خون و خرید برا حلقه. فردا صبح منو مامانمو مامان مهرداد و خواهر بزرگش پریسا اومده بودن، اول رفتیم آزمایش خون دادیم. مامانم گفت آقا مهرداد من میرم خونه یکم کار دارم، شما برید برا خرید حلقه. اوناهم قبول کردن و بعدش سوار ماشین شدیم، چون از صبح چیزی نخورده بودم رفتیم صبحونه چیزی بخوریم یه جا نگه داشت که پریسا گفت : داداش منو لیلا جون رو برسون به این دکتری که میگم اول بعدش بریم حلقه بخریم هاج و واج نگاش میکردم من که چیزیم نبود چرا میخواد منو ببره دکتر...؟ مهرداد هم متعجب پرسید لیلا که چیزیش نیست دکتر چرا؟ منم حرفشو تایید کردم و گفتم آره راست میگه من مشکلی ندارم..! پریسا خندید و گفت میدونم عزیزم ولی دکتر میریم که مطمئن بشیم دیگه... بازم متوجه منظورش نشدم خودش گفت باید مطمئن بشیم که عروسمون ... یه دفعه مهرداد عصبانی برگشت گفت معلوم هست چی میگی پریسا این چرت و پرتا چیه میگی ؟ گمشو از ماشین برو پایین تا .. لیلا از برگ گل پاک تره این مزخرفات چیه؟؟ مامانشم اشاره کرد که بره پایین گفت ببخشید لیلا جون منظوری نداشته خیلی ناراحت شده بودم و بهم برخورده بود اشک تو چشام جمع شده بود دیگه انتظار این رفتار رو از خواهرش نداشتم، همون لحظه از چشمم افتاد.. اول صبح چه ذوقی میکردم الان اینجوری... خلاصه پریسا از ماشین پیاده شد و رفت ماهم رفتیم صبحانه خوردیم و بعدش رفتیم حلقه نگاه کردیم. بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه ها بالاخره یه حلقه ی خیلی ظریف خوشکل مورد پسندم شد و انتخابش کردم. حلقه ها رو خریدیم و قرار شد که برا ناهار بریم خونه ی ما و مامانم برا اینکه ناهار آماده کنه زودتر رفت خونه، حرکت کردیم سمت خونه، مامان مهرداد گفت لیلا جون دخترم پریسا یه حرفی زد به دل نگیر به مامانتم چیزی نگو ناراحت میشه گفتم نه خیالتون راحت باشه چیزی نمیگم.... زنگ درو زدم و رفتیم تو سالن مامانم گفت عه فریبا خانم پس دخترتون کو؟ پریسا جان چرا نیومدن؟ مهرداد گفت : مهمون براش اومد دیگه مجبور شد بره خونه فامیل شوهرش.. +حیف شد کاش اومده بود ایشالا سری بعد _آره ایشالا یه سری دیگه نشستن و یکم مامان ازشون پذیرایی کرد، بعدش ناهار رو آماده کرد منو مهرداد کنار هم نشسته بودیم چقدر لذت بخش بود کنار کسی که عاشقش بودم نشسته بودم.. بعد از ناهار یه ساعتی نشستن مهرداد هم ازم عذرخواهی کرد بابت رفتار پریسا و بعدش هر چی تعارف کردیم بمونن نموندن و رفتن بعد از اون روز که منو مهرداد نامزد کردیم تقریبا تمام روز رو باهم بودیم و بیرون میرفتیم و منو دانشگاه میرسوند و یکم آزاد تر بودم و خیالم راحت بود امتحانات پایان ترم رو هم دادم و چیزی نمونده بود به عقدمون، قرار بود عقد و عروسی باهم باشه یعنی دوهفته بعد از عقد عروسی می‌گرفتیم و این مدت کوتاه هر روز میرفتیم برا خرید جهیزیه و خرید عقد و رزرو باغ برا عقد و عروسی و فیلم بردار و این چیزا... مهرداد هم گفته بود سوپرایز داره برام تا اینکه فهمیدم خونه خریده..! دیگه با عشق و سلیقه ی منو مهرداد وسایل میخریدم برا خونمون و هر روز میرفتیم وسایلا رو میذاشتیم تو خونه ی خودمون، یه روز کامل هم وسایلها و جهاز مهرداد رو آوردن، مامان مهرداد و مامان خودم و الهام و پریسا همگی رفتیم و خونه رو چیدیم، بماند که اونجا هم پریسا چقدر هی تیکه میپروند و الهام از دستش کفری شده بود.... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا قرار بود همون شب صیغه محرمیت هم خونده بشه و تاریخ عقد و مهریه و این چیزا مشخص ب
بماند که اونجا هم پریسا چقدر هی تیکه میپروند و الهام از دستش کفری شده بود مثلا اگه الهام قاب عکس رو میگفت بزنید فلان جا ایراد می‌گرفت یا مبل رو بزارید فلان جا میگفت نه بده و اینا خیلی رو مخ بود حتی مهرداد هم چند بار ضایعش کرد ولی از رو نرفت و پرو تر از این حرفا بود. بخاطر مهرداد سعی می‌کردم چیزی بهش نگم و کم محلش میکردم، دو روز طول کشید تا کل خونه رو چیدیم و خیلی خوشحال بودیم همگی. فقط یه روز مونده بود به عقدمون و من هنوز کلی کارام مونده بود که گذاشتم بعد از عقد انجام بدم صبح روز عقد مهرداد اومد دنبالم و منو رسوند آرایشگاه به آرایشگر گفتم ساده ترین آرایش رو میخوام بعد از چند ساعت ور رفتن با موهام و رو صورتم کارم تموم شد و گفت عروس خانم حالا میتونی خودتو تو آینه نگاه کنی باورم نمیشد این من باشم چقدر تغییر کرده بودم واقعا از آرایشم راضی بودم زنگ زدم مهرداد که بیاد دنبالم و منتظر موندم آرایشگر میگفت از همه ی عروسا قشنگ تر شدی. وقتی مهرداد اومد رفتم پایین مهراد منو دید گفت میشه لطفا به خانم من بگید بیاد پایین گفتم مهرداد خودمم چطور نمیشناسی منو..! باورش نمیشد که من باشم، کلی قربون صدقم رفت و سوار ماشین شدیم و رفتیم سالن عقد زیاد دعوت نکرده بودیم چون قرار بود عروسی دو هفته ی دیگه باشه فقط فامیل درجه یک بودن نشستیم جایگاه عروس و داماد و صیغه ی عقد رو خوندن.... دستام یخ کرده بود و هیچ صدایی رو نمیشنیدم دیگه مهرداد زد بهم گفت جواب بده دیگه حواست کجاس؟ _عروس خانم...؟ _عروس خانم بنده وکیلم؟ +عروس زیر لفظی میخواد مادرشوهرم یه گردنبد خوشکل شکل قلب در آورد و انداخت گردنم و منم بله رو با اجازه ی بزرگترا گفتم و همه کل و دست میزدن و خوشحال بودن و اون روز منو مهرداد رسما زن و شوهر شدیم بعدش حلقه ها رو دست هم کردیم و تک تک اومدن کادو ها رو دادن و تبریک گفتن بهمون بعد از مراسم من که خسته و کوفته اومدم خونه مهرداد هم میخواست بمونه ولی روش نشد و رفت، منم خوابیدم فردا صبح با حس دستی تو موهام از خواب بیدار شدم اولش ترسیدم ولی بعدش مهرداد گونمو بوسید و گفت نترس عشق من منم، کله پاچه خریدم دور هم بخوریم فدات شم گفتم مهرداد تو برو تا من لباس مناسب بپوشم و بیام چشمی گفت از اتاق رفت بیرون، منم اومدم لباس بپوشم یادم اومدم با چه قیافه ی افتضاحی دیشب خوابیدم هییییی بلندی کشیدم خدا مرگم بده مهرداد با این قیافه منو دیده سریع رفتم حموم و یه دوش گرفتم نیم ساعت بعدش اومدم بیرون رفتم داخل آشپز خونه... _عزیزم قرار بود زود بیای یه ساعته مارو اینجا رفتم کنار مهرداد نشستم و مامان برامون کشید تو بشقاب بعد از خوردن صبحونه مامانش زنگ زد برا شام دعوتمون کرد مهرداد عصر رفت مغازه منم کلی غر زدم که ما تازه عقد کردیم و باید بمونی خونه و تا یه هفته سر کار نری که به کارهای عروسیمون برسیم اونم قول داد که از فردا نمیره سر کار. نزدیکای غروب بود که آماده شدیم و داداش اینا و خانوادشون هم دعوت بودن باهم راهی خونشون شدیم خانواده مهرداد هم همشون بودن احوال پرسی کردیم و نشستیم کلی مامانش ذوقمو می‌کرد همشون خوب بودن به جز پریسا که از اولش اخماش تو هم بود منم زیاد تحویلش نگرفتم و مثل خودش برخورد کردم یک ساعتی بود که اومده بودیم ولی هنوز مهرداد نیومده بود پیامش هم که دادم جواب نداد زنگ زدم جواب نداد مادرشوهرم گفت : +لیلا دخترم زنگ بزن به مهرداد بگو کجاست اینقدر دیر کرده؟ _مامان هر چی زنگ میزنم جواب نمیده نمیدونم خودمم نگرانش شدم پریسا گفت مامان یادت رفته مهرداد که بار اولش نیست حتما حالا دور دوستاش نشسته زمان و زن و زندگی رو فراموش کرده گل میگه و گل میشنوه.... مامانش چپ چپ نگاهش کرد که دیگه ادامه نداد با گفتن این حرفش یاد اون شب افتادم که دور چند تا دختر نشسته بود و جواب منو نمیداد اعصابم بهم ریخته بود بالاخره بعد از یک ساعت مهرداد اومد و یه جعبه شیرینی هم خریده بود از همه معذرت خواهی کرد و گفت ترافیک بود و تا رسیدم دیر شد اومد کنار من نشست _سلام عشق خوشگلم ببخشید بخدا دیر شد دیگه ترافیک زیاد بود +پس چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ ما اینجا دعوت بودیم تو اینقدر دیر کردی واقعا بی احترامی کردی _من معذرت میخوام قول میدم دیگه تکرار نشه پریسا گفت لیلا پاشو بیا یه کمک به مامانم بده نشستن زیادی هم خوب نیست دیگه میخوایم شام رو بچینیم اومدم بلند ‌شم که برم مهرداد در گوشم گفت اگه الان بری پریسا پرو میشه پس بشین بزار خودش بره ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا بماند که اونجا هم پریسا چقدر هی تیکه میپروند و الهام از دستش کفری شده بود مثلا
شونه ای بالا انداختم و گفتم فکر کنم از من بدش میاد نمیدونم باهام خیلی لجه ولی خب من بازم احترام میزارم بهشون دیگه چیزی نگفتیم و گفتن بیاید شام بخورید. منو مهرداد کنار هم نشسته بودیم مامانمم اومد کنار من نشست آروم طوری که کسی متوجه نشه گفت : میگم لیلا چرا این خواهر مهرداد اینجوریه؟ برعکس اون خواهرش پرستو این اصلا یه جوریه... گفتم نمیدونم مامان اهمیت نده دیگه ادامه نداد و مشغول خوردن شام شدیم بعد از صرف شام ظرفا رو جمع کردم و بی توجه به حرفای پریسا رفتم کمکشون کردم و ظرفا رو شستم بعد از اینکه تموم شد رفتم کنار مهرداد نشستم، یکی از زن داداشای مهرداد ازمون پذیرایی کرد و مردا مشغول صحبت بودن و زنا هم اون طرف مشغول صحبت بودن آخر شب بود که می‌خواستیم برگردیم مهرداد گفت تو بمون امشب لیلا، فردا هم باید بریم آتلیه برا عکسامون گفتم نه باشه یه وقت دیگه بعدش کلی اصرار کرد مامانشم گفت امشب بزارید لیلا جون اینجا بمونه مامان هم دیگه مخالفتی نکرد و من اونجا موندم ولی خودم دوست نداشتم شب اونجا باشم چون پریسا شوهرش سفر کاری بود و اونجا بود بخاطر همین نمیخواستم با پریسا چشم تو چشم بشم از اون روز داخل ماشین که این حرفا رو زده بود دیگه بدم اومد ازش. اون شب منو مهرداد پیش هم بودیم .... مهرداد میخواست همون شب یکی بشیم ولی من قبول نکردم گفتم تا شب عروسی طاقت بیاره اونم گفت تا خودت نخوای من کاری نمیکنم بعد از اونم خوابیدیم ولی من تا صبح چون جابجا شده بودم خوابم نمی‌برد فردا صبح بیدار شدم مهرداد هنوز خواب بود. رفتم دستشویی صورتمو شستم میخواستم برم داخل آشپز خونه که صدای آروم پریسا و مامانش میومد _مامان من اصلا از این دختره نکبت خوشم نمیاد نه قیافه داره نه قد داره معلوم نیست چی به خورد داداشم داده چیز خورش کرده که عقل از سرش پریده و مونا رو پا گذاشت روش نمیدونی وقتی کامران (شوهر پریسا) بهش گفت مهرداد داره عقد میکنه چه حالی داشت خون گریه میکرد مامان از الان گفته باشم تا مونا رو به عقد مهرداد در نیارم ول کن نیستم این عفریته نباید میشد زن داداش من +خاک تو سرت پریسا یعنی حاضری بخاطر اینکه رابطت با خانواده ی شوهرت خوب بشه داداشتو بدبخت کنی؟ پریسا عاقت میکنم تو چه آدمی هستی؟ دیگه نموندم تا بقیه ی حرفاشونو بشنوم، اشکام سرازیر شده بود کلی گریه کردم رفتم تو اتاق نشستم و کلی گریه میکردم مهرداد رو بیدار کردم گفتم مهرداد منو ببر خونه همین الان لطفا... اونم طفلک خواب بود مثل برق گرفته ها گفت چته؟ چیشده؟ گفتم فقط همین الان منو ببر خونه نمیخوام مامانت اینا چیزی متوجه بشن زود لباس پوشید و آماده شد از خونه زدیم بیرون تو ماشین کلی گریه کردم +لیلا عشقم بخدا دارم سکته میکنم میشه بگی چیشده؟ منو دق دادی اتفاقی افتاده؟ _مهرداد تو قبلا کسیو دوست داشتی؟ کسی تو زندگیت بوده؟ +نه چطور مگه؟ جریان رو بهش گفتم که چیا شنیده بودم مهرداد پوف کلافه ای کشید و گفت الان دور میزنم اینجوری نمیشه این پریسا توهم داره عوضی اون دختر خواهرشوهرشو میخواد بندازه به من که رابطش با خانواده شوهرش خوب بشه صبر کن برگردیم خونه خونشو میریزم با کلی خواهش و التماس آرومش کردم و قسمش دادم که چیزی بهش نگه و حرفی نزنه بهش بعد از اینکه آروم شد رفتیم خونه ی خودمون و دوش گرفتیم و لباسا و وسایل رو آماده کردیم برا آتلیه مهرداد هم غذا سفارش داد ولی جفتمون میلی به خوردن نداشتیم زنگ زدم به مامانم گفتم ما میریم آتلیه اونم قبول کرد. ساعت 3 وقت آتلیه داشتیم، این وسط مامان مهرداد هم زنگ زد و دلخور شده بود گفت چرا بی خبر رفتی؟ مهرداد هم گفت مامان من بیدارش کردم دیر شده بود دیگه برا آتلیه کار داشتیم خلاصه ماست مالیش کرد اون بنده خدا هم چیزی نگفت دیگه. خلاصه رفتیم آتلیه و عکسامونو گرفتیم و قرار بود کلیپ هم بمونه برای فردا .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا شونه ای بالا انداختم و گفتم فکر کنم از من بدش میاد نمیدونم باهام خیلی لجه ولی
بعد از دعوت اون شب من دیگه نرفتم خونه ی مهرداد اینا یعنی نرسیدیم که بخوایم بریم همش درگیر کارای عروسی بودیم. روز عروسی هم از صبح زود رفتیم آرایشگاه، وقتی خودمو دیدم خیلی تغییر کرده بودم حتی از عقدم قشنگ تر شده بودم مهرداد که خیلی خوشحال بود خودمم دست کمی از اون نداشتم رفتیم آتلیه و عکسامونو گرفتیم و بعد از اون رفتیم باغ برای فیلم برداری بعد از تموم شدن کلیپ رفتیم سمت تالار خیلی دعوتی داشتیم هم طرف ما و هم طرف مهرداد خیلی شلوغ بود مادر بزرگ مهرداد اومد جلومون اسپند دود کرد بعدش رفتیم سمت جایگاه عروس پریسا رو از دور دیدم اومد سمتمون یه دختر لاغر اندام با قیافه ی عمل کرده و موهای بلوند اومد سمت ما احوال پرسی کرد _تبریک میگم عروس خانم دست داد باهام من که نمیدونستم کیه پریسا گفت مونا جون ایشون عروسمون هستن لیلا اینم مونا جون. پس بگو مونا کیه که پریسا اینجوری میگفت به مامانش اون روز دست دادم و تشکر کردم رفت سمت مهرداد و گفت انشالا خوشبخت بشی ولی مشخص بود که بزور جلوی خودشو گرفته کلا بهم ریختم ، اونم تشکر کرد و رفتن بعدش منو مهرداد رفتیم رقصیدیم همش چشمم سمت مونا بود که قفل شده بود به مهرداد و چشم ازش برنمی‌داشت.... آخر مراسم بود و عکس های دسته جمعی گرفتیم و همه راهی شدیم بریم مامان اینا داداش اینا ،فک و فامیل همه تا خونه همراهمون اومدن و برامون آرزوی خوشبختی کردن. بالاخره منو مهرداد بعد از کلی بالا پایین کردن امشب با خیال راحت پیش هم بودیم وقتی وارد خونه شدیم مهرداد کلی بادکنک و شمع روشن کرده بود خیلی قشنگ بود سوپرایزم کرده بود.... صبح که بیدار شدم دیدم مهرداد یه میز صبحونه ی مفصل چیده بود وخودشم نشسته بود منو که دید اومد بوسیدم و گفت : _سلام صبحت بخیر عشق خوشگلم دلم نیومد بیدارت کنم منتظر موندم که خودت بیدار بشی بوسیدمش بعدش نشستم سر میز که صبحونه بخوریم زنگ خونه رو زدن مهرداد رفت درو باز کرد پریسا بود. سلام احوال پرسی کردم گفت لیلا بیا تو اتاق کارت دارم. دنبالش رفتم گفت پارچه کو؟ گفتم پارچه ی چی؟ _خودتو به اون راه نزن لابد یه ریگی به کفشت هست که پارچه هم نشون نمیدی دکتر هم نیومدی دهن باز کردم جوابشو بدم که مهرداد اومد داخل اتاق گفت چته پری این وقت صبح اومدی چیکار؟ _اومدم طبق رسم و رسوم مهرداد که دیگه اعصابش خورد شده بود گفت چی میگی برا خودت معلوم هست؟... مهرداد که دیگه اعصابش خورد شده بود گفت از خونه ی من برو بیرون... به ولای علی یک بار دیگه ببینم بیای خونه ی من و لیلا رو اذیت کنی یا حرف نا مربوط بهش بزنی بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی جوری میزنمت که ... پریسا که انتظار این حرفا رو نداشت و ترسیده بود کیفشو برداشت و موقع رفتن گفت _همین جوری اینقدر پرروش کن که آخرش گندش دربیاد همین حین در زدن پریسا درو باز کرد مامانم بود، زد زیر کاچی و وسایل صبحونه همه رو ریخت و ظرفا رو خورد و خاکشیر کرد و رفت! مامانم بیچاره که ترسیده بود منم از اون طرف کلی گریه میکردم مهرداد از مامانم عذر خواهی کرد گفت : مامان ببخشید تو رو خدا از این خواهر بی‌شعور من دلگیر نشو، اعصابش خورد بود اینجوری کرد کلی خواهش و معذرت خواهی کرد، صدام زد گفت من اصلا نمیتونم تو روی مامانت نگاه کنم الانم میرم بیرون خجالت میکشم بخدا حساب این آشغالم میرسم. لباس پوشید از خونه زد بیرون، منم اعصابم خورد با کمک مامانم خونه رو که پریسا به گند کشیده بود تمیز کردیم و مامان هم ناراحت شده بود ولی دیگه به روی من نیاورد... با هم دیگه ناهار پختیم، یکمم پیشم نشست بعدش رفت خونه ی خودشون. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا بعد از دعوت اون شب من دیگه نرفتم خونه ی مهرداد اینا یعنی نرسیدیم که بخوایم بریم
ظهر مهرداد اومد خونه، یه دسته گل خریده بود برام و دوباره عذر خواهی کرد و گفت عصر بریم خونه مامانت اینا براش کادو بخریم ببریم که ناراحتی رو از دلش در بیاریم، منم قبول کردم ناهار رو خوردیم و عصر کم کم آماده شدیم رفتیم برا مامانم اول یه روسری و یه دسته گل خریدیم راهی خونه مامان اینا شدیم وقتی رفتیم مامان اولش با مهرداد احوال پرسی سر سری کرد بعدش مهرداد کادو و گل رو بهش داد و عذر خواهی کرد مامانمم خوشحال شد با رفتار مهرداد یه ساعتی نشستیم برگشتیم خونه ی خودمون... بعد از عروسیمون چند تا از دوستای مهرداد که متاهل بودن دعوتمون کردن خونشون، خانواده ی مهرداد خانواده ی خودم، خلاصه 1 ماه اول ازدواجمون بیشتر روزا دعوت بودیم و کادو میدادن بهمون یا اینکه میومدن خونمون کادو میدادن. سه ماهی از ازدواج منو مهرداد می‌گذشت، تو این مدت دوسه روز یه بار میرفتم خونه ی مامان اینا یا خونه ی مادر شوهرم اونا هم کلی احترام میذاشتن بهمون مهرداد هم خوشبختانه آدم سخت گیری نبود که بخواد غر بزنه دانشگاه منم شروع شده بود و سه روز در هفته کلاس داشتم اونم از صبح تا عصر خیلی سخت می‌گذشت بهم مهرداد چیزی نمی‌گفت ولی اینکه کمتر میتونستم کنار مهرداد باشم و به کارای خونم نمی‌رسیدم برام مشکل بود گاهی اوقاتم بحث میکردیم بخاطر همین موضوع ولی بحثمون رو اونقدر کش نمی‌دادیم که بخواد یه دعوای بزرگ بشه. اوایل همیشه مهرداد منو میرسوند و بعدش خودش میرفت سر کار ولی یه مدت که گذشت گفت خودت برو دانشگاه حس میکردم رفتارش یه طوری شده بود ولی اونقدر سرگرم درس و دانشگاه بودم و وقتی هم میومدم خونه درگیر کارای خونه بودم که وقت نمیکردم اصلا به این چیزا فکر کنم و بیش از حد بهش اعتماد داشتم. گاهی اوقات هم الناز میومد خونمون و کلا رابطم با الناز مثل قبل بود یه روز که رفتم دانشگاه رفتم پیش الناز اولش درمورد درس و این چیزا حرف زدیم بعدش الناز گفت : _لیلا یه چیزی میخواستم بهت بگم +جونم بگو _چند روز پیش رفتیم با دختر داییم مغازه ی مهرداد می‌خواستیم ادکلن بخریم برا دختر داییم گفتم آشناس بریم پیش شوهرت، وقتی وارد مغازه شدیم دیدم یه دختره که داخل عروسیتون بود با پریسا اومدن پیشتون اون چسبیده بود به مهرداد +کیو میگی؟ شاید پریسا بوده؟ نه بابا مهرداد اونقدر منو دوس داره اصلا اینجوری نیست... و خندیدم دیگه الناز هم ادامه نداد گفت باشه عزیزم آره فکر کنم پریسا بوده. بعد از اون روز یکم بیشتر دقت میکردم به رفتار و کارای مهرداد نمیدونم چرا حس میکردم مونا بوده که الناز اینجوری گفت بهم اون پریسا رو می‌شناخت یه روز مهرداد گفت بیا بریم خونه ی پریسا، اون روز اومد پیشم داخل مغازه معذرت خواهی کرد دعوتمون کرد برا جمعه شب شام بریم خونشون.... _پس چرا به من چیزی نگفتی؟ +یادم رفت _خب تو که بریدی و دوختی دیگه چرا از من نظر خواهی میکنی؟ مهرداد میدونی که خواهرت از من خو‌‌شش نمیاد اگه بریم اونجا هم همش میخواد طعنه و کنایه بزنه و همش جنگ اعصاب درست کنه ولی اگه تو میخوای بریم اونجا من به نظرت احترام میزارم ولی اینکه بخواد پاش به این خونه باز بشه من اجازه نمیدم از الان گفته باشم. +لیلا هر چی باشه اون خواهرمه نمیتونم که بگم نیا خونم تو مگه میری خونه ی داداشت، زنش میگه نباید لیلا بیاد خونمون؟ _بله نمیتونی بگی نیا ولی خب اومدن پریسا جز دعوا و اعصاب خوردی من چیزی نداره یه دفعه مهرداد عصبی شد و سیلی محکمی بهم زد +بیخود میکنی هی اسم خواهر منو بیاری یه بار دیگه راجع بهش بد بگی با من طرفی هی هیچی نمیگم پرو شدی فردا هم لابد میگی مامانت نیاد پس اون فردا هم میگی ارتباطت رو با فامیل قطع کن. من که هاج و واج داشتم نگاش می‌کرد با گریه رفتم تو اتاقم باورم نمیشد مهرداد دست رو من بلند کنه اونم بخاطر خواهرش که میدونست مقصر اصلی خودشه. مهرداد هم از خونه رفت بیرون، هر چی منتظر موندم نیومد ساعت 4 صبح بود شمارشو گرفتم رد تماس زد، هر چی بعد‌ش شمارشو گرفتم خاموش بود از ترس نمیتونستم بخوابم تا حالا هیچ وقت تنها نبودم خونه اونم تو این شرایط سعی کردم هرجوری شده بخوابم... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا ظهر مهرداد اومد خونه، یه دسته گل خریده بود برام و دوباره عذر خواهی کرد و گفت عص
صبح ساعت 10 بود که بالاخره مهرداد اومد خونه منم بدون اینکه بهش توجه کنم رفتم تو آشپز خونه و اصلا بهش اهمیت ندادم اومد کنارم دست انداخت دور کمرم... _لیلا بابت دیشب منو ببخش شرمنده ام نباید دست روت بلند میکردم دستشو پس زدم و گفتم ولم کن حق نداری به من دست بزنی... من تا حالا تو خونه ی خودمون بابام دست روم بلند نکرده بعد تو منو کتک زدی بخاطر چی؟ اینکه گفتم خواهرت با من بد رفتاری میکنه؟ مهرداد هم اون روز کلی ازم معذرت خواهی کرد ولی من ازش خیلی ناراحت بودم یعنی انتظار این رفتار رو ازش نداشتم اونم بخاطر پریسا منو کتک بزنه خلاصه آخر هفته شد و مهرداد زودتر از سر کار برگشت و دوش گرفت و به خودش رسید و منم آماده شدم و رفتیم خونه ی پریسا، شوهرش واقعا با شخصیت بود خیلی گرم برخورد کرد ولی پریسا جوری برخورد کرد انگار سه سال پیش هم زندگی می‌کردیم گل و شیرینی رو هم از دستم گرفت ولی دریغ از حتی یه تشکر..! نشستیم پذیرایی کرد اولش ولی حتی یه کلمه با من حرف نمیرد انگار من بودم که اون روز اینجوری رفتار کردم باهاش، یه ربع بعدش زنگ خونه رو زدن پریسا با عجله درو باز کرد و مونا اومد داخل خونه...! با پریسا رو بوسی کرد و با داییش دست داد در آخر هم با من دست داد زود شالشو در آورد و یه لباس راحت پوشیده بود من به جای اون خجالت میکشیدم واقعا... میدونستم پریسا عمدا مونا رو دعوت کرده که منو حرص بده و واقعا هم اون شب خیلی بد گذشت بهم، از اولش تا آخرش این دونفر با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن مهرداد و شاهرخ هم باهم دیگه گرم صحبت بودن این وسط فقط من بودم که ساکت نشسته بودم و در و دیوار رو نگاه میکردم هر از گاهی هم مونا برای جلب توجه با صدای بلند می‌خندید یا سوالات خیلی خیلی بی ربط می‌پرسید از مهرداد اونم جواب میداد..! واقعا اعصابم بهم ریخته بود، بالاخره بعد از کلی حرف زدن و کم محلی کردن من پریسا رفت شام آورد، ولی اصلا میلی به غذا خوردن نداشتم، بخاطر همین به زور دو لقمه شام خوردم، بعد از شام هم ظرفا رو جمع کردیم و شستم، چون اگه این کارو نمیکردم سر همین موضوع با شناختی که از پریسا داشتم میدونستم که یه بحث دیگه ای پیش میاره! موقع ظرف شستن پریسا پرسید _میگم لیلا مگه نمیخوای دیگه بچه دار بشی الان نزدیک 6 ماهه ازدواج کردی؟ +نه هنوز زوده آخه من هنوز درسم تموم نشده مهرداد هم هنوز میگه آمادگی بچه رو ندارم _ زوده یا نمیتونی بچه دار بشی شیطون؟ خیلی بهم برخورده بود از اولش که محل نمیذاشت حالا هم که تیکه انداختنش شروع شده بود. فقط گفتم هرچی خدا بخواد همون میشه، دیگه ادامه ندادم ... بعد از اینکه ظرف شستن تموم شد اس ام اس دادم به گوشی مهرداد که بریم خونه من دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم... بالاخره دو ساعت بعدش بلند شدیم بریم که مونا گفت _عه مهرداد شما هم میخواید برید؟ میشه لطفا منم تا یه مسیری ببرید؟ +آره چرا که نه هم مسیریم مشکلی نیست شوهر پریسا گفت نه داداش خودم میبرمش زحمت میشه +نه بابا چه زحمتی این چه حرفیه دیگه ما که داریم این مسیر رو میریم با هم میریم _آره دایی اشکال نداره نمیخواد بیای برای خودشون می‌بریدن و می‌دوختن بدون اینکه حتی یه نظر از من بپرسن.. واقعا اعصابم خورد شده بود از این رفتارشون رفتیم سوار ماشین شدیم در کمال تعجب دیدم مونا با کمال وقاحت و پرویی رفت در جلو رو باز کرد که جلو بشینه داییش گفت مونا برو عقب بشین مهرداد خودش زن داره منم زود از فرصت استفاده کردم و رفتم جلو نشستم واقعا از این کارش شاهرخ خجالت کشید. سوار شدیم و تو مسیر دوباره مونا سوالات مسخره می‌پرسید و صداشو ناز می‌کرد و عشوه میریخت بالاخره مونا رو رسوندیم در خونشون و رفتیم خونه دیگه طاقت نیوردم و زدم زیر گریه... _امشب فقط منو بردی اونجا که خواهرت سنگ رو یخم کنه؟ محل نزاره بهم؟ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا صبح ساعت 10 بود که بالاخره مهرداد اومد خونه منم بدون اینکه بهش توجه کنم رفتم تو
+چیشده باز لیلا؟ چرا اینجوری میکنی؟ _ندیدی عمدا زنگ زده بود مونا رو دعوت کرده بود که منو حرص بده؟ اصلا به چه حقی تو اون دختره ی ... رو سوار ماشینت کردی؟ غلط کرده بخواد بیاد.. نباید از من سوال میپرسیدی؟ پررو پرو اومده جلو هم بشینه واقعا خجالت نکشید؟ +بس کن لیلا اونا مگه چیکار کردن الکی داری بزرگش میکنی اونا محل ندادن تو میرفتی سمت اونا میگفتی می‌خندیدی _هه فقط طرفداری اون خواهرتو بکن لابد امشب مونا هم به خواست تو اومده بود اونجا..! خلاصه دعوامون بالا گرفت و مهرداد کمربندشو برداشت تا میتونست منو کتک زد... اینقدر کتک زد که خودش خسته شد دیگه منم نمیتونستم از سر جام تکون بخورم، نای راه رفتن نداشتم یه گوشه افتادم و گریه میکردم مهرداد هم راحت گرفت خوابید انگار نه انگار... منم تا صبح نتونستم از درد بخوابم و گریه میکردم فقط... فردا صبح هم اومد بالا سرم داد زد از فردا حق نداری پاتو بزاری دانشگاه.. از این به بعد هم بدون اجازه ی من آب نمیخوری.. زیادی میدون دادم بهت هار شدی پاچه میگیری...! اینا رو گفت و در خونه رو قفل کرد، گوشیمم برداشت و از خونه رفت بیرون، این بود اون رویا هایی که داشتم الان چیکار کنم؟ نه میتونم جایی برم نه زنگ بزنم به مامانم حتی اگه خانوادم منو با این قیافه ببینن حتما سکته میکنن دوباره نشستم گریه کردن تا جایی که تونستم گریه کردم آخر سرم نفهمیدم کی خوابم برده بود رو سرامیک سرد وقتی بیدار شدم همه جا تاریک شده بود اولش ترسیدم بلند شدم برقا رو روشن کردم نگاه ساعت کردم 10 شب بود هنوز مهرداد خونه نیومده بود یا اگرم اومده بود من متوجه نشده بودم. داشتم از گشنگی میمردم تازه یادم افتاده بود که من از صبح غذا نخورده بودم بلند شدم با این وضع داغون رفتم یه آبی به صورتم زدم، خودمو که تو آینه دیدم واقعا ترسیدم زیر چشمام پف کرده بود و کبود کبود یه جای سالم نمونده بود بعدش رفتم شام آماده کردم و خوردم اومدم دراز بکشم دیدم اصلا نمیتونم از بدن درد بخوابم دوتا قرص مسکن قوی خوردم دوباره خوابیدم. چند روزی گذشته بود از اون ماجرا، هنوز کبودی های صورتم خوب نشده بود مهرداد هم باز مثل سری قبل قربون صدقم میرفت و عذر خواهی کرد ولی دیگه حناش برام رنگی نداشت. بهش گفتم مهرداد میشه گوشی منو بهم بدی من که کاری نکردم که گوشیمو بهم نمیدی. +باشه حالا بهت میدم ولی فکر اینکه دیگه بخوای بری دانشگاه رو از سرت بیرون کن برا اینکه بحثی پیش نیاد دوباره حرفی نزدم گوشی رو بهم داد روشنش کردم کلی تماس از الناز داشتم از مامان از الهام .... خلاصه زنگ زدم اول به مامانم احوال پرسی کردم بنده خدا اونم خیلی نگران شده بود بهش گفتم چند روزی گوشیم خراب شده بود دادم تعمیرگاه برام درستش کنه +پس چرا نیومدی اینجا؟ _مامان بخدا خودت میدونی که درگیر دانشگاه هستم نمیرسم +خب حالت چطوره؟ مهرداد چطوره؟ مشکلی ندارید؟ بغض کردم گفتم ما خوبیم مامان قربونت برم اگه برسم میام پیشت چند روز دیگه بعدش کلی حرف زدیم و قطع کردم. مهرداد خدا لعنتت کنه ببین چی به روز من آوردی تا ده روز دیگم صورتم خوب نمیشه. بعدش زنگ زدم الناز _سلام الناز چطوری عزیزم خوبی؟ +سلام لیلا هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا این چند روز دانشگاه نیومدی؟ _میتونی فردا بیای اینجا؟ باید ببینمت برات توضیح میدم +چیزی شده لیلا نگرانم کردی بخدا _نه عزیزم برا شام منتظرتم خداحافظی کردم و به مهرداد گفتم فردا شب الناز برا شام میاد اینجا شاید راحت نباشه اگه تو باشی اگه ممکنه یکم دیر تر بیا خونه اونم چیزی نگفت و قبول کرد. فردا طبق همیشه مهرداد رفت سر کار منم برا ناهار یه چیزی سر هم کردم و خوردم واسه شام کلی تدارک دیدم و کلی کرم پودر زدم و آرایش کردم که کبودی های صورتم مشخص نباشه ولی اینقدر زیاد بود که از دور هم مشخص بودن... منتظر موندم که الناز بیاد وقتی اومد منو دید شوکه شد زد تو صورتش _خدا مرگم بده لیلا تو چت شده؟ چرا این شکلی شدی؟ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا +چیشده باز لیلا؟ چرا اینجوری میکنی؟ _ندیدی عمدا زنگ زده بود مونا رو دعوت کرده ب
+هیس یوااش... بیا داخل دم در وایسادی اومد داخل خونه و نشستیم ازش پذیرایی کردم بعد دوباره سوال پرسید چیشده صورتت لیلا؟ گفتم هیچی بخدا اومدم نصف شب برم آب بخورم خوردم تو دیوار اینجوری شده خلاصه خیلی اصرار کرد، اشک تو چشام جمع شد و جریان اون شب و مهمونی و همه رو بهش گفتم خیلی ناراحت شد گفت لیلا الان رابطتت با مهرداد چطوره؟ _بد نیست اگه پریسا داخل زندگیم دخالت نکنه +حداقل راضیش کن که دانشگاه بیای حیفه این همه تلاش کردی زحمت کشیدی، لااقل ادامه بده _آره امشب باهاش حرف میزنم دیگه چیزی نگفتیم و بحث رو با شوخی و خنده گذروندیم خیلی خوش گذشت بهم، الناز کلی پیشم موند، بعدش شام خوردیم و براش آژانس گرفتم رفت مهرداد هم بعدش اومد، یه دسته گل هم خریده بود آورده بود برام ازش تشکر کردم و سعی کردم دیگه دعوا رو کش ندم و البته اگه میخواستم هی لج و لجبازی کنم باهاش بدتر میشد و اونم لج میکرد و نمیذاشت درسمو ادامه بدم بخاطر همین منم با خوش رویی باهاش رفتار کردم. بهش گفتم برات شام بیارم که گفت با دوستاش بیرون شام خورده چایی دم کردم و کیک و میوه هم آوردم بعدش نشستم یکم که گذشت براش میوه پوست کندم _مهردااااد +جون مهرداد _میگم چیزه... راستش من این همه زحمت کشیدم تلاش کردم که به تنها هدفم برسم بعد حیف نیست الکی نرم دانشگاه؟ میتونم بعد لیسانس برم سر کار، میدونی چقدر میتونم پیشرفت کنم یکم رفت تو فکر دقیقا میدونستم مهرداد چقدر پول دوست بود و وقتی اسم پول میومد ديگه مخالفتی نمی‌کرد بالاخره بعد از کلی ناز و عشوه ریختن راضی شد برم دانشگاه منم کلی قربون صدقش رفتم. موقع خواب گفتم مهرداد خیلی دلم برا مامانم اینا تنگ ‌شده فردا بریم اونجا باهم دیگه +قربونت برم من میرسونمت خودم کار دارم آخر شب میام دنبالت _بعد از ده روز بدون تو که نمیشه برم باهم بریم بعدش برو به کارت برس عزیزم +باشه سعی میکنم بیام لپشو بوسیدم و خوابیدیم فرداش کلی کرم پودر زدم که کبودی ها مشخص نباشه تا حدودی هم بهتر شده بود آماده شدم رفتم دانشگاه الناز تعجب کرده بود گفت لیلا باورم نمیشه اونجوری که تو گفتی مهرداد باهات رفتار کرده یه درصد هم احتمال نمی‌دادم که اجازه بده بیای دانشگاه منم در جوابش زبون در آوردم گفتم اینو دیگه بهش میگن سیاست زنانه... بعدش با هم خندیدیم گفت خیلی خوشحال شدم که اومدی ایشالا که دیگه مشکلی براتون پیش نیاد بعدش باهم رفتیم سر کلاس و اون چند روز هم کلی غیبت خورده بودم. بعد از دانشگاه زنگ زدم به مهرداد اومد دنبالم برا ناهار رفتیم خونه ی مامانم اینا وقتی مامانمو دیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شده بودم کلی بغلش کردم و بوسش کردم، واقعا آغوشش به آدم آرامش میده .... مامان کلی برام میوه و تنقلات آورد، ناهار رو اونجا خوردیم. مهرداد گفت من میرم دیگه لیلا آخرشب میام دنبالت بریم خونه +نه آقا مهرداد لیلا بعد کلی مدت اومده اینجا حالا هم شب میخوای ببریش؟ شب اینجا میمونه فردا بیا دنبالش.. _راست میگه مهرداد میمونم پیش مامانم فردا بیا دنبالم مهرداد هم مخالفتی نکرد دیگه و خداحافظی کرد.. تا دم در بدرقه اش کردم و اومدم داخل بعد گفتم مامان زنگ بزن الهام اینام بیان اینجا دور هم باشیم خیلی وقته ندیدمشون دلم براشون یه ذره شده گفت لیلا این مدت چرا اینجا نیومدی؟ هر چی زنگ زدم گوشیت خاموش بود زنگ زدم مهرداد میخواستم بیام اونجا گفت خواهرش کسالت داره تو رفتی اونجا چند روزی مواظبش باشی منم نیومدم خونتون اولش متعجب نگاهش کردم بعدش یادم اومد بخاطر دست گلی که به آب داده بود این دروغا رو تحویل مامانم داده گفتم آره راس میگه مامان گوشیمو دیروز از تعمیرگاه آورد... بعد از اون طرفم که چند روز خونه ی خواهر شوهرم بودم ببخشید دیگه بی خبرت نمیزارم مامان نمیخواستم نگرانت کنم +از دست شما جوونا آدم نمیدونه چی بگه _قربونت برم که مامان جون +من برم زنگ بزنم داداشت اینا بیان اینجا دور هم باشیم... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا +هیس یوااش... بیا داخل دم در وایسادی اومد داخل خونه و نشستیم ازش پذیرایی کردم
اون شب کلی دور هم خوش گذشت بهم... با خنده شام خوردیم و ظرفا رو جمع کردیم و شستیم، آخرشب هم بقیه رفتن منم رفتم تو اتاقم بخوابم ولی خوابم نمی‌برد تصمیم گرفتم فردا صبحونه رو که خوردم برم خونه ناهار بپزم ظهر که مهرداد میاد سوپرایزش کنم با فکر همین چیزا دیگه خوابم برد، فردا بعد اینکه صبحانه خوردم به مامان گفتم من میرم خونه دیگه _واا مادر تو که هنوز ناهار نخوردی بعدشم قرار بود مهرداد بیاد دنبالت دیگه بمون ناهار بخور بعد ناهار برو +نه مامان میخوام برم ناهار بپزم مهرداد رو سوپرایز کنم دیگه مامان چیزی نگفت تازه خوشش هم اومده بود میگفت زن باید هوای شوهرشو داشته باشه یکمم نصیحت کرد بعدش با مامان خداحافظی کردم و بابا منو رسوند خونه مهرداد هم رفته بود سر کار خونه رو یکم مرتب کردم بعدش قرمه سبزی گذاشتم و برنج اینا رو هم پختم بعد رفتم یه دوش گرفتم و یه لباس خوشگل هم پوشیدم یکمم آرایش کردم منتظر مهرداد بودم که بیاد بعد چند دقیقه صدای مهرداد تو راه پله ها میومد با ذوق رفتم جلو در که وقتی درو باز کرد من بپرم بغلش صداش میومد که داشت با تلفن حرف میزد... _قربونت برم الان که نمیرسم بیام بزار عصر که میام مغازه میام میبینمت درو باز کرد یهو منو دید مثه برق گرفته ها شد.. _من باهات تماس میگیرم خدافظ سریع قطع کرد... _عه لیلا تو کی اومدی خونه عزیزم... الان میخواستم بیام دوش بگیرم بیام دنبالت +کی بود باهاش حرف میزدی؟ _سامان بود نمیشناسیش تو +عه به سامان میگی قربونت برم؟ _خب اونم همین مدلی حرف میزنه دیگه باهام منم جوابشو اینجوری دادم حالا چرا زود اومدی خونه؟ +اگه ناراحتی برم خونه ی بابام گفت نه میگم یعنی قرار بود خودم بیام دنبالت دیگه +میخواستم سوپرایزت کنم _اتفاقا کار خیلی خوبی کردی عزیزم منم دلم خیلی برات تنگ شده بود دیگه بحث رو عوض کرد منم رفتم ناهار رو آوردم موقع ناهار خوردن گفتم +مهرداد این چرت و پرتا چی بود که به مامانم گفتی؟ کلی ناراحت بود میگفت نیومدی اینجا گفت مهرداد گفته رفتی پیش خواهرم مریض بوده این دروغا رو از کجا آوردی تو؟ _خب نمیخواستم بهش بگم بابت کاری که کردم، ببخشید.. +مهم نیس دیگه بحث رو ادامه ندادم، مشغول غذا خوردن شدیم، بعد ظرفا رو جمع کردم داشتم میشستم گوشی مهرداد زنگ خورد خودش رفته بود دوش بگیره شماره رو جواب دادم _ بله بفرمایید چیزی نگفت و قطع کرد شونه ای بالا انداختم رفتم مشغول ظرف شستن شدم مهرداد هم از حموم اومد بیرون +مهرداد گوشیت زنگ خورد _کی بود؟ +نمیدونم جواب دادم قطع کرد نگاه گوشی کرد حالت نگاهش عوض شد گفتم چیزی شده...؟ _نه چیزی نشده، گفتی حرف نزد؟ +نه چیزی نگفت بعدش اوکی گفت و رفت تو اتاق لباس عوض کرد کلی هم به خودش رسید و آماده شد و گفت میرم مغازه +با این تیپ میخوای بری مغازه؟ _چقدر شکاک شدی لیلا همیشه اینجوری میرم مغازه چیزی نگفتم دیگه، خداحافظی کرد و رفت ولی من همش استرس داشتم زنگ زدم الناز گفتم بیاد پیشم حداقل کمتر فکر و خیال الکی کنم الناز هم گفت الان میاد گوشیو قطع کردم یه ربع بعد الناز اومد روبوسی کردم گفت لیلا راستش من میخواستم یه چیزی بگم بهت _جونم عزیزم بگو +تازگیا با یکی آشنا شدم با ذوق گفتم خب الناز خانمم نکنه عاشق شده؟ +پسر خیلی خوبیه تازه دو روزه که باهاش آشنا شدم قرار بود امروز بریم بیرون _وای چرا نگفتی آخه؟ عزیزم برو بخدا من ناراحت نمیشم +نه میخواستم بگم بیا با هم بریم حوصله ی تو هم سر نمیره _نه بابا برا اولین بار زشته من بیام که ببخش عزیزم خودت برو +لیلا این چه حرفیه منو تو دوستیم بعدشم من گفتم شب میام دیگه الان پیش توام.. _خب خب تعریف کن ببینم چطوری آشنا شدی باهاش؟ اسمش چیه که دل الناز خانم مارو برده؟ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا اون شب کلی دور هم خوش گذشت بهم... با خنده شام خوردیم و ظرفا رو جمع کردیم و شست
الناز سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت +اسمش محمد 27 سالشه دوست خانوادگیمون هست یه مدت پیش ابراز علاقه کرد من تحویلش نمیگرفتم بعد خودمم خوشم اومد ازش چون واقعا پسر خوبی بود حالا یه مدت آشنا بشیم بعدش به خانواده ها بگیم _مبارکه فدات شم ایشالا هر چی صلاح و مصحلت هست همون بشه چند ساعتی الناز موند بعدش رفت منم داشتم ظرفای پذیرایی رو میشستم زنگ در خونه رو زدن مامان مهرداد بود اومده بود اونجا باهم روبوسی کردیم نشست مامانش واقعا ماه بود خیلی زن خوب و با شخصیتی بود و دوسش داشتم اومد نشست و ازش مفصل پذیرایی کردم. برا شام هر چی اصرار کردم نموند و رفت. تقریبا چند ماهی گذشته بود و من دانشگاه میرفتم و مهرداد هم سر کار، یه روز صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی تمام محتویات معدم خالی شد حالم خیلی بد شده بود مهرداد هم نگران بود گفت حاضر شو بریم دکتر، آماده شدم باهم رفتیم دکتر گفتن باید آزمایش بدی احتمال اینکه باردار باشی هست... مهرداد گفت لیلا بدو بریم آزمایش بدیم... رفتیم آزمایشگاه آزمایش دادم بعد دو ساعت که جواب آزمایش اومد جواب مثبت بود... مهرداد همونجا نشست و خداروشکر کرد بعدش منو بغل کرد و رو سرمو بوسید و گفت مرسی خانومم الان من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم خودمم خیلی خوشحال بودم یه حسی که قابل توصیف نبود.. ازم بابت رفتار چند مدت قبلش هم عذر خواهی کرد و باهم سوار ماشین شدیم . مهرداد زنگ زد به مامانش و خبر حاملگی منو بهش داد مادرش خیلی خوشحال شد و فردا ظهر ناهار دعوتمون کرد خونشون بعدم گفت بریم خونه ی مامانت اینا و به اونا هم خبر بدیم گفتم باشه، رفتیم اونجا، موقعی که مامانم فهمید خیلی خوشحال شد و همش قربون صدقم میرفت بابا هم وقتی فهمید خیلی خوشحال شد و هنوز هیچی نشده میگفت لیلا بیاد اینجا که اذیت نشه و نخواد کار کنه خودم قبول نکردم و اومدیم خونه فردا ظهرش با مهرداد رفتیم خونه ی مادرشوهرم، کلی تدارک دیده بود برامون و کادو خریده بود اومد بغلم کرد و بهم تبریک گفت پریسا هم خوشحال بود برام عجیب بود که تیکه نمینداخت و همش تبریک میگفت! به الناز هم زنگ زدم و خبر باردار شدنمو گفتم و بهش گفتم برا اینکه تنها نباشم گاهی اوقات بیاد پیشم بمونه اونم قبول کرد و ذوق می‌کرد... روزا می‌گذشت و من حالت تهوع داشتم و حالم بد میشد مدام مهرداد هم خیلی هوامو داشت و بیشتر کارها رو انجام می‌داد و هیچ بحثی نمی‌کرد قبلا سر چیزای الکی هم گیر میداد گاهی اوقات ولی از وقتی باردار شده بودم اصلا چیزی نمی‌گفت و مهربون بود روزا می‌گذشت و من تقریبا ماه دوم بارداری بودم تصمیم گرفته بودم این ترم دانشگاه رو برم ولی ترم دیگه مرخصی بگیرم بیشتر روزا یا میرفتم خونه ی مامانم تا شب میموندم یا روزا الناز میومد پیشم که حوصلم سر نره ولی اکثرا مهرداد میگفت برم خونه ی مامانم اونجا مامانم مواظبمه. یه روز که خونه ی مامانم بودم همه دور هم جمع شده بودیم گوشی سروش زنگ خورد _بله بفرمایید؟ ............. _بله پدرم هستن ........ _کدوم بیمارستان؟ .......... باشه باشه من الان میام گوشیو قطع کرد رنگش مثه گچ شده بود همه باهم گفتیم سروش چی شده گفت نمیدونم میگن بابا تصادف کرده باید برم بیمارستان همین جمله کافی بود که مامان از حال بره و از اون طرفم همه اصرار داشتیم که باهاش بریم مامان رو به هوش آوردیم و راهی بیمارستان شدیم زنگ زدم به مهرداد جریان رو گفتم اونم گفت خودشو میرسونه وقتی رسیدیم به اورژانس دیگه هیچ کدوم رنگ به رخسار نداشتیم گفتن مشکلی نیست و فقط دست و پاش شکسته الانم بردنش اتاق عمل و تا چند ساعت دیگه میارنش.... مدام گریه میکردم و از خدا میخواستم برا بابا اتفاقی نیوفته دکتر گفت برید خونه فقط یه نفر میتونه بمونه مامان گفت من میمونم شماها برید موقعی که اومدم بیام بیرون چشمام سیاهی رفت و نمیدونم دیگه بعدش چی شد... وقتی چشم باز کردم زیر سرم بودم مهرداد اومد پیشم کنار تخت مشخص بود که خیلی ترسیده بود _لیلا قربونت برم چیشدی؟ نمیگی من سکته میکنم اگه اتفاقی برا خودت و بچمون میوفتاد؟ +بابا حالش چطوره مهرداد؟ میخوام برم ببینمش دکتر اومد داخل اتاق گفت شانس آوردی... از این به بعد باید بیشتر مواظب بچه باشی الانم سرم که تموم بشه میتونید برید. مهرداد از دکتر تشکر کرد و بعدش اومد پیش من گفت لیلا اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاده بود من دیوونه میشدم تو الان باید بیشتر مراقب خودت باشی خلاصه سرمم تموم شد و با مهرداد رفتیم خونه. مهرداد گفت برو استراحت کن امروز خیلی استرس داشتی منم از بیرون غذا میگیرم به پریسا هم زنگ میزنم بیاد پیشت بمونه یه مدت که نخوای به خودت فشار بیاری یک ساعتی بود که خوابم برده بود مهرداد اومد بیدارم کرد که برم ناهار بخورم پریسا هم اومده بود ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا الناز سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت +اسمش محمد 27 سالشه دوست خانوادگیمون هس
پریسا هم مدام میگفت تو لیاقت بچه دار شدن نداری اگه بچه ی داداشم طوریش میشد بلایی به سرت میاوردم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی... و خیلی حرف بد و بیراه میزد که مهرداد دوباره باهاش بحث کرد گفت من تو رو آوردم که مواظبش باشی نه اینکه هی بدتر اعصاب خوردی درست کنی برامون.. دیگه اونم چیزی نگفت ناهارمون رو خوردیم. پریسا خودش رفت ظرفا رو شست و منم گفتم یکم استراحت میکنم بعدش بریم بیمارستان پیش بابا که مهرداد قبول نکرد گفت دوباره حالت بد میشه زنگ زدم مامان که گفت خداروشکر حال بابا خوبه و نگران نباش. اون چند روزی که بابا بیمارستان بود پریسا خونمون موند و مواظب من بود یا بعضی از روزا مادرشوهرم میومد پیشم میموند و خیلی اون مدت هوامو داشتن و رسیدگی میکردن بهم. بابا مرخص شد، قرار بود برم اونجا به بابا سر بزنم مامان مهرداد هم گفت زشته منم باهاتون میام خلاصه باهم دیگه رفتیم خونه ی بابا اینا. وقتی بابا رو دیدم کلی گریه کردم داغون شده بود... دست و پاش تو گچ بود و کلا صورتشم داغون شده بود ولی خداروشکر که زنده مونده بود _گریه نکن دختر بابا برا نوه ام خوب نیست +بابا خداروشکر که الان پیشمون هستی مادرشوهرم گفت لیلا دخترم گریه خوب نیست خداروشکر پدرتون مشکلی ندارن زود خوب میشن یه ساعتی نشستن مادر شوهرم به مهرداد گفت منو برسون خونه هر چی ام مامانم اینا تعارف کردن بمونه قبول نکرد .... به مهرداد گفتم من چند روزی اینجا میمونم پیش مامان که کمک کنم بهش اونم قبول کرد و گفت آخر هفته میاد دنبالم که بریم دکتر برا سونو و این چیزا منم قبول کردم و ازشون خداحافظی کردم و رفتن. اون چند روزی هم که خونه ی مامان بودم نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم همه ی کارا رو خودش می‌کرد و رفت و آمد زیاد بود فامیل و آشنا و دوست و همکار میومدن عیادت بابا بیشتر وقتا الهام و نسرین اونجا بودن و به مامان کمک میکردن چون خودش واقعا خسته میشد و تنهایی از پس اینهمه مهمون بر نمی اومد خلاصه آخر هفته مهرداد اومد دنبالم که بریم سونو گرافی قرار بود دیگه بعدشم بریم خونه ی خودمون من آزمایش دادم و صدای قلب بچه رو شنیدم اون لحظه خیلی خوب بود انقدر ذوق زده بودم که دوست داشتم سه ساعت صدای قلبشو بشنوم گفتن تا 4 هفته ی دیگه هم مشخص میشه جنسیت بچتون چی هست منو مهرداد عاشق دختر بودیم براش چند تا اسم هم انتخاب کرده بودیم ولی من تصمیم داشتم مهرداد رو سوپرایز کنم و 1 ماه دیگه که جنسیت بچه مشخص میشد خودم تنها برم آزمایش بعدش یه جشن کوچولو دو نفره بگیریم و براش کادو بخرم. تو اون مدتم اتفاق خاصی نیوفتاده بود و همه چی خیلی خوب پیش می‌رفت حتی رفتار پریسا هم خیلی خوب شده بود باهام و دیگه متلک نمیپروند اکثر روزا میومد خودش کارامو انجام میداد خونه رو مرتب می‌کرد و بعد شوهرش میومد دنبالش میرفت.... دو سه روز مونده بود تا برم برا آزمایش که بفهمم جنسیت بچه چیه زنگ زدم به الناز و بهش گفتم میخوام زودتر بریم که من مهرداد رو سوپرایز کنم اونم قبول کرد و قرار گذاشتیم برا فرداش گفت با محمد میان دنبالم و باهم میریم به مهرداد هم گفتم من فردا با الناز میرم بیرون و تا شب پیش همیم اونم گفت مشکلی نداره و برو. فردای اون روز من آماده شدم ولی مهرداد گفت امروز خونه میمونه و مغازه نمیره منم دیگه زیاد سماجت نکردم که دلیل این کارش چیه ازش خداحافظی کردم و الناز و محمد اومدن دنبالم باهم رفتیم آزمایشگاه بعد اینکه نوبتمون شد رفتم داخل اتاق، رو صفحه مانیتور میتونستم بچمو ببینم... با ذوق نگاه میکردم _میتونم بپرسم بچه چیه؟ +بله عزیزم دختره حتما مثل خودتون هم خوشگل میشه _واقعا؟ دختره؟ از شدت خوشحالی اشک شوق میریختم از مطب اومدم بیرون با الناز رفتیم سیسمونی به جفت کفش کوچولو دخترونه ی خوشگل و یه دستمال سر کوچیک خریدم با جواب آزمایش گذاشتم داخل یه باکس قلبی شکل الناز گفت بریم ناهار بخوریم بعدش تو که گفتی تا شب نیستی یکم هم دور بزنیم بعد برو خونه گفتم نه مهرداد هم خونه اس گناه داره دیگه میرم خونه.... بعد کلی اصرار رفتیم یه رستوران و سه تایی غذامون رو خوردیم منو رسوندن خونه و دیگه خودشون رفتن با ذوق کلید انداختم و درو باز کردم و کفشمو در آوردم صدای پچ پچ آروم میومد میخواستم مهرداد رو صدا بزنم که یه صدای زنونه به گوشم خورد آروم رفتم سمت اتاق صدای مهرداد و یه زن میومد _تنها کسی که دوسش دارم تویی مونا... +مهرداد ولی تا کی باید وضعیتمون اینجوری باشه..؟ _بزار بچه بدنیا بیاد عزیزم بعدا تکلیف لیلا رو مشخص میکنم.. کادو از دستم افتاد رفتم سمت اتاق و در اتاق رو باز کردم مهرداد و مونا کنار همدیگه بودن .... تازه به خودشون اومدن و متوجه من شدن مهرداد زود بلند شد با جیغ و داد گفتم... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا پریسا هم مدام میگفت تو لیاقت بچه دار شدن نداری اگه بچه ی داداشم طوریش میشد بل
_اشغال عوضی این بود دوست داشتن و عشقت؟ کثافت خدا ازت نگذره حمله کردم سمت مونا و تا میتونستم موهاشو میکشیدم و جیغ میزدم مهرداد هم هر کاری می‌کرد نمیتونست منو جدا کنه و صورتش و از بس با ناخن کنده بودم کلا زخمی شده بود، به زور جدام کرد تا میتونستم جیغ میزدم و فحش میدادم بهشون و میزدم تو سینه ی مهرداد اونم کمربند رو برداشت و افتاد به جونم تا میتونست کتکم زد.... یهو احساس کردم یه چیزی وسط پاهام ریخت.... فقط یه لحظه چشمم افتاد به خون روی سرامیک و دیگه چیزی متوجه نشدم وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم و سرم بهم وصل بود یادم اومد به اتفاقی که برام افتاده و شروع کردم به گریه کردن مامان مهرداد اومد تو اتاق مشخص بود که گریه کرده بود _از اینجا برو نمیخوام ببینمتون +گریه نکن دور سرت بگردم _گریه نکنم؟ میدونی شازدت چیکار کرده؟ حال من از گریه گذ‌شته بچمو شماها کشتید من ازتون شکایت میکنم اینقدر داد و بیداد کردم که پرستار اومد و یه آرام بخش زد تو سرمم و مادرشوهرمو از اتاق بیرون کرد دوباره بیهوش شدم بخاطر آرامبخش چند روزی بیمارستان بستری بودم اصلا هر کدوم از خانواده ی مهرداد یا خود مهرداد میومدن اینقدر جیغ و داد میکردم که پرستار بیرونشون می‌کرد مامانم و داداشام هم جریان رو فهمیده بودن بهشون گفتم یه لحظه هم دیگه با مهرداد زندگی نمیکنم و میخوام ازش جدا بشم اولش فکر میکردن من دروغ میگم چون مهرداد جوری وانمود کرده بود که من خودم افتادم زمین و بچه ام سقط شده ولی وقتی جریان رو گفتم که چه اتفاقی افتاده و چیشده و کبودی های بدنمو دیدن فهمیدن من دروغ نگفتم بهشون..... بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم با مامان و سروش رفتیم و هر چی وسایل داشتم برداشتم آوردم خونه ی بابا و درخواست طلاق دادم. مهرداد هم میگفت من زنمو دوست دارم و طلاقش نمیدم تقریبا 1 سال کش مکش و دعوا... یا مهرداد تو جلسه های دادگاه شرکت نمی‌کرد تا بالاخره به زور و شاهد از هم جدا شدیم و اون مدت هم متوجه شدم که مهرداد از خیلی سال قبل عاشق مونا بوده ولی پریسا اوایل نمیذاشته باهم ازدواج کنن تا اینکه پریسا و شوهرش باهم به مشکل بر میخورن و حتی کارشون به طلاق میکشه اینم بخاطر اینکه شوهرش طلاقش نده سعی میکرده مهرداد رو راضی کنه با مونا ازدواج کنه که مهرداد منو میبینه و میاد خواستگاری من ولی پریسا همچنان دست بردار نبوده و موفق شد که منو مهرداد رو با نقشه ی خودش از هم جدا کنه. روز آخری که از هم جدا شدیم مامانش اومد گفت حلال کن لیلا بخدا من خیلی دوست داشتم و دارم بهتر از تو کسی برای مهرداد نبود ولی خودش زندگی خودشو خراب کرد منم بدون اینکه حتی یه کلمه حرفی بزنم از کنارش رد شدم و با بابا و مامان سوار ماشین شدیم برگشتیم خونه. رفتم تو اتاقم و کلی گریه کردم بخاطر بخت بدم که این بود اون زندگی که قرار بود پر از عشق و آرامش باشه؟ با چه امیدی رفتم خونه ی بخت حالا برگشتم دوباره تا شب تو اتاقم بودم و بیرون نمی‌رفتم از اتاق شده بودم یه دختر منزوی گوشه گیر که حتی خجالت میکشیدم تو روی بابا مامانم نگاه کنم روز به روز افسرده تر میشدم به بچه ای که قرار بود بیاد تو زندگیمون ولی این بلا سرش اومد فکر میکردم بیشتر شبا کابوس میدیدم و نمیتونستم این همه ظلم رو فراموش کنم.... تو جمع های فامیلی اصلا شرکت نمیکردم یا وقتایی که مهمون میومد اصلا از اتاق بیرون نمی‌رفتم چون همش با ترحم و دلسوزی بهم نگاه میکردن و اصلا دوست نداشتم و حس بدی بهم دست می‌داد حتی با الناز هم که دوست صمیمی بودم دیگه زیاد در ارتباط نبودم پدر و مادرمم خیلی غصه میخوردن برام و ناراحت بودن. حدود 6 ماهی می‌گذشت از طلاقم که الناز اومد خونمون و با مامانم حرف زد که اگه لیلا بخواد اینجوری پیش بره زندگیشو نابود میکنه و باید بریم مشاوره که از این حال و هوا در بیاد باهم رفتیم پیش مشاوره و واقعا بهم کمک کرد همش بهم میگفت نباید به این اتفاقات فکر کنی، زندگی تموم نشده میتونی مثل قبل باشی هنوز جوونی و میتونی پیشرفت کنی بالاخره تونستم کنار بیام و تصمیم گرفتم که درسمو دوباره ادامه بدم ولی همچنان جلسات مشاوره رو هم ادامه میدادم و مثل قبل گوشه گیر نبودم و بیرون میرفتم و تو جمع های فامیلی شرکت میکردم، اون سال با تشویق خانواده دوباره دانشگاه ثبت نام کردم و به خانواده هم گفتم آموزشگاه کامپیوتر و زبان ثبت نامم کنن که در کنار درسم مشغول باشم بابامم مخالفتی نکرد و منو کلاس هایی که میخواستم ثبت نام کرد. تقریبا دو هفته مونده بود به اینکه دانشگاه شروع بشه کلاس زبان و کامپیوتر رو شرکت میکردم... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا _اشغال عوضی این بود دوست داشتن و عشقت؟ کثافت خدا ازت نگذره حمله کردم سمت مو
ولی مثل قبل شور و اشتیاق بیرون رفتن رو نداشتم بخاطر همین الناز میومد پیشم یه روز که طبق معمول اومده بود بهم سر بزنه گفت _لیلا اخر هفته محمد قراره بیاد خواستگاریم +واقعا میگی؟ خوشبخت بشی خواهری خیلی خوشحال شدم عزیزم _فدات شم ایشالا روزی خودت +نه بابا دیگه از ما گذشته _لیلا چرت نگو میزنم تو سرت همین الانم خودت خبر نداری ولی خواستگار داری مامانت بهت نمیگه چون روحیه ات هنوز خوب نیست. دیگه چیزی نگفتم و اونم حرفی نزد و فقط درمورد اینکه چی میپوشه و این چیزا صحبت میکردیم یکم دیگه هم پیشم موند و رفت اومدم داخل اتاقم دیدم گوشیم زنگ میخوره شماره ناشناس بود اولش نمیخواستم جواب بدم ولی بعدش جواب دادم _سلام لیلا خوبی؟ پریسا بود صداشو می‌شناختم +ممنون بفرمایید _میتونم ببینمت؟ باهات حرف بزنم؟ +می‌شنوم اگه حرفی هست بگو _خواهش میکنم زیاد وقتتو نمیگیرم فقط نیم ساعت باید حتما باهات حرف بزنم کاملا مشخص بود که تو صداش یه ترس و اضطرابی بود گفتم باشه عصر بیا خونه باهم حرف بزنیم _خونه نه نمیخوام کسی بفهمه یه جا قرار بزاریم همو ببینیم ساعت 4 فردا +باشه آدرس بفرست میام بعدش خداحافظی کرد و برام آدرس رو فرستاد. داشتم از کنجکاوی میترکیدم نمیدونستم چی میخواست بگه که اینجوری خواهش می‌کرد منو ببینه... بین رفتن و نرفتن دو دل شده بودم .... تصمیم گرفتم با مشاورم تماس بگیرم و جریان رو بهش بگم وقتی بهش جریان رو گفتم که پریسا زنگ زده و خواهش کرده برم و ببینمش گفت برو ولی احتیاط کن... و یکمم حرف زدیم و بعدش گوشیو قطع کردم سعی کردم کمتر فکر کنم به این موضوع تو همین فکرا بودم که مامان صدام زد برا شام، رفتم شاممو خوردم. بعد از شامم رفتم دوباره تو اتاقم دراز کشیدم و یکم با گوشیم ور رفتم و چند تا آهنگ گوش دادم تا خوابم برد. فردا صبح کلاس کامپیوتر داشتم طبق همیشه سر ساعت آماده شدم و سر کلاس حاضر شدم. بعدش که کلاس تموم شد رفتم خونه و دوش گرفتم و کلی هم به خودم رسیدم به سمت اون آدرسی که پریسا داده بود حرکت کردم خوشبختانه آدرسش یه کافه بود نزدیک خونه ی خودمون وقتی وارد کافه شدم کنار اولین میز پریسا رو دیدم دست بلند کرد برام، رفتم کنارش دست داد بهم، اولش نمیخواستم باهاش دست بدم ولی بعدش دست دادم باهاش تعارف کرد که بشینم و دو تا قهوه سفارش داد _میشه زودتر حرفتو بزنی؟ +آره عزیزم صبر کن... لیلا واقعیتش اینه که اومدم ازت حلالیت بگیرم، باور کن من آدم بدی نیستم... یعنی اون آدمی که تو فکر میکنی نیستم اومدم اینجا تا همه چیزو برات تعریف کنم..... نمیدونم این چیزایی که الان میخوام تعریف کنم رو میدونی یا نه ولی بازم میگم، مهرداد یه زمانی مونا رو دوست داشت... اون موقع تازه مونا 18 سالش بود و مهرداد 22 سالش بود منم تازه دو سال بود که ازدواج کرده بودم اینقدر مهرداد اومد و گفت مونا رو میخوام بابا اینا براش رفتن خواستگاری ولی خانوادش راضی نشدن ولی مونا همچنان دوست داشت مهرداد و حتی بخاطرش خود کشی کرد خانوادش که دیدن چاره اش نمیکنن فرستادنش خارج که دور از هم باشن... موفق هم شدن این دوتا رو از هم جدا کنن اوایل من زیاد برام مهم نبود تا اینکه منو شاهرخ (شوهر پریسا) سر خانوادش به مشکل بر خوردیم اونم مشکل خیلی جدی که کارمون به طلاق کشید مامانِ مونا خیلی تو زندگیمون دخالت می‌کرد و هر سری میومد خونمون منو شاهرخ یه بحث و دعوای شدید داشتیم ولی من باردار شدم و دیگه بعدشم رابطمون باهم خوب شد منم تصمیم گرفتم هر جوری شده مونا رو راضی کنم برگرده ایران و با مهرداد صحبت کنم به هر طریقی که بود باهم ازدواج کنن بعدش چون من میتونستم تلافی کارهایی که مامانش باهام کرده بود رو سرش در بیارم و هم اینکه اگه کاری می‌کرد که شاهرخ منو طلاق بده منم کاری کنم مونا یه آب خوش از گلوش پایین نره، بعد اون مدام با مونا حرف میزدم بالاخره بعد از یک سال و نیم موفق شدم راضیش کنم که برگرده دقیقا همون موقع بود که مهرداد عاشق تو شد و اومد خواستگاری تو... تمام نقشه هام نقشه بر آب شده بود.... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا ولی مثل قبل شور و اشتیاق بیرون رفتن رو نداشتم بخاطر همین الناز میومد پیشم یه
تمام این مدت تو بهت بودم که یه آدم چطور میتونه اینقدر عوضی باشه که حاضر بشه بخاطر اینکه زندگی خودش خراب نشه زندگی یکی دیگه رو خراب کنه از سر جام بلند شدم گفتم به اندازه کافی گفتی دیگه چی مونده که بگی؟ _لیلا ازت خواهش میکنم بمون تا آخر حرفام گوش بده ناچار نشستم خیلی عصبانی بودم _ولی دست برنداشتم و هر چی به مهرداد گفتم نامزدی رو بهم بزنه قبول نکرد و گفت تو رو دوست داره و حاضر نیست هیچ جوره لیلا رو از دست بده تا اینکه مونا هم برگشت ایران ولی بهش نگفتم مهرداد نامزد کرده ولی خودش یه بار که رفته بود داخل مغازه ی مهرداد میبینه حلقه دستشه و ازش میپرسه و مهرداد هم میگه نامزد کردم مونا زنگ زد بهم و کلی بد و بیراه گفت که تو منو عمدا کشوندی ایران که عذابم بدی منم کلی قسم خوردم که کاری میکنم که مهرداد از لیلا سرد بشه به مامانمم گفتم مونا برا مهرداد هست و باید کاری کنم که جدا بشن اونم تا مدتی باهام حرف نمیزد هر کاری میکردم که تو رو از چشم‌ مهرداد بندازم و هر سری هم موفق میشدم حتی براتون دعای سردی گرفتم. تازه می‌فهمیدم وقتایی که مهربون میشد و میومد خونه رو مرتب می‌کرد بعدش کلی کاغذ پیدا میکردم علتش چی بود... بعدش که مهرداد از تو زده میشد مونا رو می‌فرستادم سمتش و اونم واقعا کارشو خوب بلد بود و تونست مهرداد رو مال خودش کنه تا روز آخری که تو اومدی و مهرداد رو تو اون وضعیت دیدی و بعدشم که بچت سقط شد من تازه به خودمم اومدم و دیدم چه گندی زدم نه تنها زندگی تو رو خراب کردم بلکه زندگی خودمم خراب کردم بعد از اینکه تو طلاق گرفتی یه آب خوشم از گلوی من پایین نرفت و مهرداد که با مونا ازدواج نکرد که هیچ بلکه شاهرخ هم الان همه چیو فهمیده و کارمون به طلاق کشیده تمام حرفام همین بود... سرمو که بلند کردم صورت پریسا از گریه قرمز شده بود اینقدر گریه کرده بود گفت لیلا فقط منو ببخش من فقط زندگی تو رو خراب نکردم زندگی خودمم خراب کردم و آبرومم تو کل فامیل رفت هیچ حرفی از دهنم بیرون نمیومد اینقدر عصبی بودم بخاطر یه کینه نه تنها زندگی من بلکه زندگی داداش خودشو خراب کرد اشکام سرازیر شده بود +خیلی آشغالی پریسا.... تو چطور تونستی با زندگی داداشت همچین کاری کنی؟ بخاطر چی؟ بخاطر یه حسادت بچگانه؟ واقعا برات متاسفم شوهرت حق داره بخواد طلاقت بده تو چه حیوون کثیفی هستی... هیچ وقت نمیبخشمت تو مقصر تمام بدبختی‌ های منی تو بچه ی منو کشتی هیچ وقت دیگه سمت من نیا فهمیدی؟ اونم فقط سکوت کرده بود و اشک میریخت.... از کافه اومدم بیرون تو خیابون سر در گم راه میرفتم و گریه میکردم بعد یک ساعت بی هدف راه رفتن تاکسی گرفتم و رفتم خونه داداشم.... تو راه هم به الهام زنگ زدم و گفتم میخوام بیام اونجا... اونم استقبال کرد. وقتی رسیدم زنگ درو زدم الهام درو باز کرد زدم زیر گریه و رفتم تو بغلش اون بیچاره هم حسابی ترسیده بود و مدام میگفت لیلا چی شدی؟ چرا گریه میکنی؟ روی مبل نشستم زود برام آب آورد ولی گریه های من تمومی نداشت اونم گفت حداقل گریه کن که خالی بشی بعدش برام تعریف کن و مدام دلداری میداد بهم بعد کلی که گریه کردم و آروم شدم براش تعریف کردم که چیشده و پریسا بهم زنگ زد و... تا آخر‌شو تعریف کردم، اونم اشکش در اومده بود و همش فحش میداد بهشون که زندگیمو خراب کردن _هیچ کسی نباید بفهمه حتی داداش امشب من اینجا میمونم با این قیافه اصلا نمیتونم برم خونه ی خودمون دور از جون مامان سکته میکنه اینجوری منو ببینه +قدمت روی چشم این چه حرفیه خونه ی خودته تا هر موقع دوست داشتی بمون الانم برو تو اتاق النا یکم دراز بکش استراحت کن که حالت بهتر بشه رفتم یه آبی به صورتم زدم و بعدش رفتم تو اتاق ولی مگه میتونستم فکر نکنم همش حرفای اون زنیکه عوضی تو ذهنم رژه میرفتن... من برات دعا گرفتم... من بخاطر انتقام از خواهر شوهرم تصمیم گرفتم مونا هر جور شده بشه زن داداشم... همش این چیزا تو ذهنم بود گوشیم زنگ خورد.... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا تمام این مدت تو بهت بودم که یه آدم چطور میتونه اینقدر عوضی باشه که حاضر بشه ب
گوشیم زنگ خورد مامانم بود _سلام مامان خوبی +لیلا کجایی تو هر چی زنگ میزنم گوشیتو چرا جواب نمیدی مردم از نگرانی _ببخشید بخدا حواسم نبود من اومدم خونه ی داداش پیش الهام شب میمونم اینجا +چرا؟ اتفاقی افتاده؟ صدات چرا گرفته؟ _نه مامان بخدا هیچی نیست فقط زیاد تو خونه موندم حوصلم سر رفته +باشه مادر روحیت عوض میشه، سلام برسون خداحافظ خداحافظی کردم و از اتاق رفتم بیرون پیش الهام نشستم +عه چرا نخوابیدی عزیزم _خوابم نبرد... تصمیم دارم فردا برم پیش مشاور بهش بگم جریان رو +آره کار خوبی میکنی بعدش سعی کردم یکم با النا بازی کنم و از فکر این موضوع بیام بیرون به هر حال هر چی بود الان زندگی من خراب شده بود و ما از هم جدا شده بودیم دوباره فکر کردن به گذشته خریت بود. شب هم اونجا موندم. فردا صبح به مشاورم زنگ زدم و رفتم پیشش، براش توضیح دادم یکم هم اون حرف زد و واقعا حرفاش آب رو آتیش بود خیلی حالم خوب شده بود با حرفاش و انگیزه هایی که بهم میداد. بعدش رفتم خونه و آماده شدم برا کلاس، تقریبا یک ماهی از کلاس رفتنم می‌گذشت دانشگاه هم شروع شده بود تصمیم گرفتم با مدیر آموزشگاه صحبت کنم و اونجا به عنوان منشی کار کنم اونم تو این مدت کم دیگه میدونست من قبلا رشته ام کامپیوتر بوده و الانم دارم درس میخونم قبول کرد و گفت پیشنهاد بهتری برام داره... میتونم اونجا به عنوان مربی تدریس کنم چی از این بهتر؟ خیلی خوشحال بودم فورا قبول کردم ولی قرار بود 3 ماه به طور رایگان کار کنم اگه خوب بود کارم و راضی بودن بعد بمونم و حقوق بهم میدادن. خبر و به مامانم و بابام دادم اونام خیلی خوشحال شدن قرار شد روزایی که کلاسم صبح هست من عصر آموزشگاه باشم و برعکس روزایی که کلاس بعد از ظهر داشتم صبح برم آموزشگاه شروع به کار کردم هم دانشگاه میرفتم و هم آموزشگاه وقتی هم بر میگشتم خونه حسابی خسته بودم یکم درس میخوندم نمیفهمیدم کی خوابم میبره اوایل خیلی سخت بود اذیت میشدم ولی کم کم عادت کردم و دیگه برام عادی شده بود وقت نمیکردم با الناز هم بیرون برم ولی داخل دانشگاه باهم وقت میگذروندیم و از این قضیه راضی بودم از کار و درسم خوشبختانه اینقدر تو آموزشگاه راضی بودن ازم که همون یک ماه و نیم اول بهم حقوق دادن فقط تلاش میکردم... اون مدت خواستگارای زیادی هم اومدن ولی یا سنشون بالا بود یا هم بچه داشتن و زن طلاق داده بودن ولی من به هیچ کدوم فکر نمیکردم و فورا جواب رد بهشون میدادم. ترم آخر دانشگاه بودم که الناز یه روز اومد پیشم بهم گفت میخوام یه موضوعی رو بهت بگم نمیدونم کار درستی انجام دادم یا نه ولی فکر میکنم کار بدی هم نکرده باشم گفتم چیشده بگو؟.... گفت قول بده هر چی شد ناراحت نشی از دستم، من قصدم خیر بود بخدا... ببین واقعیتش من شماره ی خونتون رو دادم به شایان فرخزاد همون پسری که سال اول دانشگاه عاشقت شده بود بعدم که تو دلت پیش مهرداد گیر کرد و باهاش ازدواج کردی ولی اون همچنان مجرده و اینکه بعد از اینکه از تو ناامید شد کلا از ایران رفت یه ماه پیش به طور اتفاقی دیدمش و باهم رفتیم پارک و نشستیم از خاطرات دانشگاه حرف زدن بعدش گفت رفته بود خارج از کشور و الان برگشته و دوباره میخواد بره از تو پرسید بهش گفتم که طلاق گرفتی و شوهرت آدم خوبی از آب در نیومده بخدا قسم لیلا میتونستم برق شادی رو تو چشماش ببینم گفت واقعا طلاق گرفته؟ گفتم آره خوشحالی نداره که خودشو جمع کرد گفت خیلی ناراحت شدم لیاقتش خیلی بهتر از اون آدم بود فکر نمیکردم زندگیش اینجوری شده باشه. بعد از اون یکم دیگه هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم تقریبا سه روز بعدش زنگ زد بهم و گفت خودتون تا حدودی در جریان علاقه ی من به لیلا بودین و من به حدی دوسش داشتم که نمیخواستم اونو کنار کسی غیر از خودم ببینم بیا و خواهری کن در حق من لیلا رو راضی کن حداقل نمیگم قبول کنه ازدواج کنه با من حداقل دلیل این نه گفتنش رو بهم بگه تنها کسی که دوست نزدیک لیلاس شمایی. تمام این مدت سکوت کرده بودم و به حرفای الناز گوش میدادم .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا #لیلا گوشیم زنگ خورد مامانم بود _سلام مامان خوبی +لیلا کجایی تو هر چی زنگ میزنم گوشی
تمام این مدت سکوت کرده بودم و به حرفای الناز گوش میدادم _هووووی لیلا حواست با منه؟ +آره دارم گوش میدم خب بعدش _خلاصه منم جریان رو به مامانت گفتم و فکر می‌کنم الان دیگه روحیت خیلی بهتر شده و فرصت فکر کردن داری و هم میتونی درست تصمیم بگیری ببین این پسر اصلا پسر بدی نیست باور کن نمیگم بچه مثبت خالصه ولی از نظر شخصیتی واقعا با شخصیته و نمیشه با مهرداد مقایسه اش کرد من خودم چند بار به چشم کارای بد مهرداد رو دیدم و بهت هم گفتم ولی تو اینقدر قبولش داشتی که حرف منو باور نکردی خداروشکر که از اون زندگی خلاص شدی امروز هم من قرار شده به شایان خبر بدم و نتیجه رو بهش بگم مامانت هم در جریانه _شما که برا خودتون بریدی و دوختی نظر منو چرا دیگه میپرسی +ببین لیلا جون قربونت برم ناراحت نشو اول اینکه من خیر و صلاحتو میخوام بعدم من نه بریدم نه دوختم فقط با مامانت راجع به پسره حرف زدم خانوادشم خیلی خوبن نظر تو مهمه اگه الان بگی نه همون نه هست من دوستتم تو رو نمی‌فروشم به یه غریبه که... بعد با شیطنت همیشگی گفت پس مبارکه دیگه... _ببین الناز همون موقع که من پسش زدم چون مهرداد چشممو گرفته بود و نمیخواستم کسی جز اونو ببینم... +خب دختر خوب الان میتونی یه فرصت بدی هم به خودت هم به اون _به خدا دیگه میترسم.... +میدونم عزیزم حق داری ولی چیزی از دست نمیره قرارم نیست الان ازدواج کنی باهاش _آخه من مهرداد رو نتونستم بشناسم +ببین اول اینکه تو عاشق بودی میگن عاشق کور میشه نمیتونه بدی های طرف رو ببینه ولی الان هم تجربه داری ماشالا عاقلم هستی با عقلت تصمیم بگیر خلاصه اینقدر الناز باهام حرف زد که بالاخره قبول کردم. همش استرس داشتم رفتم خونه، الناز هم باهام اومد خونه بعد به مامانم گفت خاله بالاخره راضیش کردم.. یه چشمک به من زد.... زدم تو بازوش گفتم پس شما دوتا نقشه داشتید..؟ خندیدن باهم بعدش مامانم گفت لیلا خیلی خوشحالم انشالا هر چی خیر و صلاحته همون برات رقم بخوره و صورتمو بوسید بعد از اینکه الناز به شایان گفته بود با خانوادش اومدن خواستگاری و قرار بود زیر نظر خانواده ها باهم ارتباط داشته باشیم و اگه به توافق رسیدیم بعدا عقد کنیم. ارتباط منو شایان از اونجا شروع شد و بیشتر اوقات برا شناخت بیشتر با هم میرفتیم بیرون و معمولا جاهای شلوغ میرفتیم پارک، کافه، رستوران، تلفنی باهم حرف میزدیم و واقعا میتونم بگم بهترین پسری بود که دیده بودم، اینقدر به من محبت می‌کرد و عاشقم بود که من خجالت میکشیدم با مناسبت و بی مناسبت برام کادو و هدیه می‌گرفت هر جایی که مشکلی داشتم همیشه اولین نفر بود که کنارم بود و مشکلاتمو حل می‌کرد .... وقتی رفتارش رو با مهرداد مقایسه میکردم واقعا قابل مقایسه نبود باهم دیگه ما حتی یه مسافرت باهم نرفته بودیم ولی شایان با خانواده چون هنوز عقد نبودیم هممون رو با خرج خودش برد مسافرت هر چیزی که بهترین بود برام میخرید خانوادش هم واقعا احترام منو داشتن همیشه و از گل نازک تر نمیگفتن بهم. بالاخره بعد از 6 ماه رفت و آمد من کاملا روی شایان شناخت پیدا کردم و جواب بله رو دادم بهش 1 ماه بعدش یعنی عید 96 عقد کردیم ولی من دوست نداشتم لباس عروس بپوشم مامانم اینا گفتن یه بار عروس شدی شایان مجرد بوده شاید دوست داشته باشه جشن بگیره منم دیدم حرفشون کاملا منطقی هست قبول کردم و داخل بهترین تالار برام جشن عقد گرفتن. ماه عسلمون رفتیم خارج از ایران شایان تصمیم داشت بخاطر کارش که اونجا سرمایه گذاری کرده بریم و همونجا بمونیم ولی من نمیتونم از اینجا دل بکنم و ترجیح دادم پیش خانوادم باشم. الان منو شایان واقعا خوشبختیم با وجود ضربه ای که خوردم بازم قوی تر از قبل دارم به زندگیم ادامه میدم دیگه از پریسا و مهرداد و خانوادش هم خبری ندارم. الناز و محمد هم باهم ازدواج کردن و خوشبختن و سر خونه زندگیشونن منم سر کار میرم و با الناز همکاریم الان ارتباطمون قطع نشده و حتی شوهرامون صمیمی تر از ما هستن الانم تازگیا باردار شدم و منتظر تو راهیمون هستیم و در آخر میخوام به شما دوستای عزیزم بگم اگه من همون موقع شایان رو پس نمیزدم و کورکورانه مهرداد رو انتخاب نمیکردم چند سال عمرم الکی تباه نمیشد و خاطره های بد تو ذهنم نمیموند اگه میخواید ازدواج کنید یا حتی کسیو دوست دارید با شناخت و اطلاع خانواده رفت امد کنید امیدوارم که داستان زندگی من براتون درس عبرتی شده باشه.. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽