سلام .
مادرم امروز ی سوتی خنده دار داده
ی مزاحم تلفنی داشتیم.☎
مادرم اومد دکش کنه هول کردگفت کی هستی که حرف میزنی صدات نمیاد😮
یعنی ما زمین رو گاز میزدیم از خنده😂😂😂😂😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام باحالا
یه خاطره از روزهای اول ازدواجم 💍 من همون کارمند دادگستری ام🏢 که از صندلی💺 لیز خوردم افتادم اونور میز من تهرانم و خانواده شوهرم شمالن توی روستا زندگی میکنن بین جاری هام هم تحصیلکرده ترم و خوشتیپ تر و خوش هیکل ترم👼 عید بود با همسرم رفته بودیم عید دیدنی پیششون
شب دوتا برادر شوهرام و جاری هام دوتاخواهرشوهرام با شوهراشون و بچه هاشون اونجا بودن 👥👥👥
مادرشوهرم ه👵میشه چیزی جلوی پام قربون میکنه این دفعه گوسفند 🐏قربونی کرده بود قرار شد شام کباب بزنن
سر شام موقع خوردن اومدم خیر سرم باکلاس بازی در آرم 👧😉😍با چنگال🍴 گوشت هارو تیکه کنم بزارم تو دهنمو کوفت کنم گوشته سفت بود باید فشار میدادم کلی گوشت تو بشقاب ریخته🍛 بودن و همه منو زیر ذره بین👀👀 گذاشته بودن و رفتارمو تجزیه تحلیل میکردن هرکاری کردم گوشتها پاره نمیشدن همچین محکم زور زدم💪 که چنگال رد شد کلی از برنج و گوشت از بشقابم ریخت بیرون و پخش سفره شدن😧😨😰😰😩
شوشو اینورم بود خواهرشوشو اونورم فوری جمع کردن مدام میگفتن اشکال نداره همه از دور سفره میگفت اشکال نداره بخور مهم نیست ولی من عین خیالم نبود😎 خودموزدم به بی خیالی و بی عاری انگار نه انگار دسته گل به اب دادم😎😏
ولی خدا میدونه که داشتم ذره ذره آب میشدم😥😰
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
دیشب پسر ۵سالم گیر داده بود که شما بلدین عربی صحبت کنین؟من میخوام زنگ بزنم عراق بگم بهم کمک کنه به یه کشور دیگه حمله کنم(پسر بچه هانو عشق جنگ دیگه😂)خلاصه هرچی ما گفتیم ن ما بلد نیستیم یا شمارشو نداریم این بیخیالمون نمیشد تا اینکه شوهر شروع کرد با یه لحجه غلیظ عربی کلمات فارسی وعربیو سر هم کردن اقا منم دیدم این داره خوب ادا درمیاره با کلی خواهش وقربون صدقه راضیش کردم زنگ بزنیم خواهرمو اذیت کنیم😂😂زنگ زدیم شوهرم یخورده همونجوری حرف زد خواهرمم هی میگفت اشتباه گرفتین ولی بازم شوهرم ادامه میداد خواهرم دید نمیشه گوشیو داد دست پدرم اونم تا گفت الو شوهرم با لحجه غلیظ گفت اسلامو علیک و یکی دوتا کلمه دیگه پدرمم اعصبانی شد تا رفت فحش بده من سریع قطع کردمو زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند حالا شوهرمم هم میخنده هم میگه فقد میخواستی من فحش بخورم بخندی نیست!؟خیالت راحت شد؟😂😂😜😜
اسم منم باشه دختر شمالی
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام عزیزان ❤️
یک سال برای عید خانوادگی رفتیم خرید وکلی خرید کردیم اجیل و شکلات و پاستیل وپشمک و شیرینی و.....دیگه تقریبا پولامون تموم شد 😅
خونه ما دوبلکس هست وپذیرایی پایین و اتاق خوابها بالایه، ما خریدها رو بالا بردیم و قرار شد یکم برداریم شب دور هم بخوریم وبعد بقیشو پذیرایی ببریم😋 😎
بقیشو پشت در گذاشتم ، که هر کی پذیرایی رفت ببره
شب بود به شوهرم گفتم اشغالها رو ببر بزار بیرون که سال تحویل میشه همه جا مرتب باشه
منم دیدم شوهرم در پلاستیک های خرید رو میبنده با خودم گفتم حتما میبره پذیرایی و آشغالها رو هم تو کوچه میبره ☺️
شوهر بنده هم آشغالها وکل خریدها که پشت در بود ودر پلاستیک های خرید هم باز بوده،میبنده وبدون اینکه داخل پلاستیک ها رو نگاه کنه ،میبره وداخل سطلهای آشغالی بزرگ سر کوچه،میندازه😳😁
بعدیک ساعت که خواستم سفره هفت سین رو تو پذیرایی بچینم گفتم خریدها رو کجا گذاشتی 😌😌
گفت کدوم خریدها مگه همه اونا زباله نبود
قیافه شوهرم 😳😡😡😩
من 😢😳😩
بچه هام 😢😢😅🐥🐥🐥
بعد میگفت همینکه انداختم و برگشتم دیدم یک زباله گرد داشت داخل همون پلاستیک رو باز میکرد 😀
دیگه قسمت همون بنده خدا بوده 😅☺️
ولی دیگه نتونستیم اون عید،دوباره به اون اندازه خرید کنیم😂😂
(مارشمالو)
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
نگاه بغضآلود لیلی و شانههای خمیدهاش هنگام راه رفتن، اجازه نداده بود تنهایش بگذارد.باید دردش را می
بیشک داشت دیوانه میشد.وگرنه لیلی عاقل گذشته از این اداها نداشت!
علی با انگشت شصت گوشه لبش را نوازش کرد و خیره در نگاه منتظر و البته کنجکاو لیلی، گفت:
_ فکر میکردم از تنهایی با من ترسیدی.
چرا به این قضیه فکر نکرده بود؟یک هفته...معادل هفت شبانه روز!و یک سفر دوتایی، که نامش ماه عسل بود!هفت شبانه روز فقط او بود و علی...
ترس داشت؟نه!
اوایل قطعا میترسید.حتی اگر قرار بود عمر این تنهایی یک ساعت باشد.اما
حال...نه!بیشک جوابش نه بود.
اگر میخواست با خودش رو راست باشد، باید میگفت نه تنها که نمیترسد، بلکه بدش هم نمیآمد!
علی که سکوت لیلی را جور دیگری تعبیر کرده بود، ناخواسته لبخندش از بین رفت.
لیلی هنوز هم از او میترسید؟کجای کار را اشتباه رفته بود؟
ناخوداگاه لحنش رنگ و بوی دلخوری گرفت.
_ پس ازم میترسی!
_ نه!
لحن قاطع و آن »نه« سریعی که در جواب علی گفت، سکوت عمیقی بینشان به وجود آورد.
خجالت کشید اما راضی بود!دلش میخواست علی بداند که چشم بسته به او اعتماد دارد.
نه قاطعی که لیلی گفت، راه نفسش را باز کرد.
در همین دقایق کوتاهی که لیلی ساکت بود، با تمام وجود ترس را احساس کرده بود.
مرد بود و بزرگترین دغدغهاش، رضایت همسرش از زندگی مشترکشان بود.
اعتقاد داشت خدا مردی را به بهشت نمیبرد مگر این که همسرش از او راضی باشد.
و او از اعماق وجودش، رضایت لیلی را میخواست.
سکوت علی و نگاه خیرهای که قصد نداشت از صورتش برداشته شود،
مجابش کرد که ادامه دهد.
_ دروغ چرا اوایل ازت میترسیدم...
سلام به همه اعضای گل کانال 🌹🌹💖💖🌸🌸 زهرام
میخوام سوتی دوستم عسل رو براتون تعریف کنم 👩🏻👩🏻
کلاس هفتم بودیم🏫🏫 اقا ما دبیر درس تفکرمون 📗📘📙فامیلش محمدیان بود که بچه ها لقب محمد🧑🦱 رو براش گذاشته بودن😏😏 فامیل ناظممون هم غلام زاده بود که لقب غلام براش گذاشته بودیم🤦♀️🤦♀️ اینو تا اینجا داشته باشین
یه روز فکر کنم زنگ اخر بود عسل با من رفته بودیم دم دفتر عسل ، خانم محمدیان رو کار داشت
منم دم در منتظر وایساده بودم که با هم بریم سر کلاس 🏫🏫
عسل همین که وارد دفتر شد بلنددددد گفت🗣🗣 محمدددد
که یه دفعه خانم غلام زاده با تَشر👺👺 نگاه کرد به عسل هیچ وقت یادم نمیره صداش خیلی کلفت بود😮💨😮💨
و گفت چی گفتی اخه عسل خیلی داد زده بود تنها شانسی که عسل اورده بود این بود که خود خانم محمدیان نبودش عسل همون لحظه فهمید چه گندی زده به خاطر همین سریع جمعش کرد 🤕🤕🤕وبا لحنی که تقصیر من نیست به من چه گفت🥴🥴 هیچی فکر کردم خونم امدم داداشمو صدا کنم🤐🤐 حالا من پشت دیوار غش خنده🤣🤣🤣 اینو گفتو مثل هفت تیر در رفت 🥴🥴
قیافه من 🤣🤣🤣🤣
قیافه عسل🤐🤐🥴🤐🥴🤐😵💫😵
قیافه ناظم🤬😡🤬😡🤬🤯
قیافه محمد 🤦🏻♂🤦🏻🤦🏻♂🤦🏻🤦🏻♂🤦🏻
شاید اون روز دوتامون خیلی ترسیدیم ولی با این حال براممون خاطره خیلی شیرینی شد🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
امید وارم خوشتون امده باشه😘😘
کانالدار محترم ایتایی لطفا کپی نکن❌
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام
بعضی از سوتیهاتون خیلی باحاله.
من صبح زود پاشدم پسرمو بفرستم مدرسه، دیگه بیخوابی زده بود به سرم. شروع کردم سوتی خوندن. سوتی (پشه مگسی) رو خوندم بلند بلند خندیدم. حالا مگه بند میومد😂😂😂 همسرم بیدارشده، ترسیده، باچشای ورقلمبیده میگه چی شده؟
میگمش هیچی. بگیر بخواب😂😂😂
منم همیشه به دوستام تقلب میرسوندم ولی بدبختی نمی تونستم تقلب بگیرم. چون لب خونیم صفر بود. هنوزم صفره. یادمه یه سری انقدر به دوستم تقلب رسوندم. آخرش من 18 شدم اون 18/25 😂😂
کانالدار محترم ایتایی لطفا کپی نکن❌
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
آرام زمزمه کردم: - مثلا چی؟ الهه کلافه گفت: - چه بدونم، مثال بگن تو مسبب این شدی و...از این ح
امیرسام روی تخت نشسته بود و رو به کاوه گفت:
- زود یه داستانی سر کن که هر سهتامون اون رو تعریف کنیم، زود باش!
کاوه صندلی کامپیوتر خود را بیرون کشید و رویش نشست.
- الان ذهنم کار نمی کنه که!
امیرسام خودش دست بهکار شد.
- ِکی برمی گردی بیمارستان؟
کاوه گفت:
- فعلا تا دستم خوب بشه که تو خونهم...ولی برای سرکشی مریض هام از یه هفته بعد بیمارستان میرم.
امیرسام سر خود را تکان داد و گفت:
- خوبه پس!
کاوه که متوجهی حرف امیرسام نشده بود پرسید:
- چرا خوبه؟
- چون تو فقط می تونی جلوی کنجکاوی الهه رو بگیری ، یه هفته بگذره کلا همه چی درست میشه.
کاوه سری به معنی »فهمیدن« تکان داد و ادامه داد:
- اگه بابام دوباره پاپیچ قضیه شد، بهش تا جایی که دختره قصد جونش رو کرده بود به خاطر تو میگیم و بقیه ش رو حذف می کنیم.
بعد در مورد سئویل هم میگیم که فکر کردن خواهرته. امیرسام نفس راحتی
کشید و گفت:
- خوبه.
هر سه نفس عمیقی کشیدیم و خیالمان نسبتا راحت شد. کاوه رو به من گفت:
- برو تو اتاقت استراحت کن، یکم دیگه صد درصد پدرم سراغت رو می گیره. »باشه« گفتم و خواستم در اتاق را باز کنم که الهه با سر وارد اتاق شد و روی زمین افتاد!
داشتم با شوهرم چت ميكردم شوهرم گفت برات ميميرم منم درست نخوندم فك كردم نوشته دارم ميميرم... با خودم گفتم حتما سرش درد گرفته دوباره...ريپلاى كردم گفتم چرا اخه ديوونه .باز قرصاتو نخوردى؟
يهو ديدم شوهرم نوشته قرص چيه دلم برات تنگ شده
نگاه كردم ديدم عجب سوتى اى😅
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به دوستان عزیز❤️
چند سال پیش توی یه روز گرم تابستونی پسر خاله و داماد خاله م اومدند خونمون مهمونی مامانم بهم گفت برو شربت درست کن بیار خنکشون بشه منم رفتم از توی یخچال شربت آلبالو رو برداشتم و آب و یخ و مشغول درست کردن بودم مامانم از توی پذیرایی صدا زد یه کم گلاب هم بریز توش خوشمزه تر بشه منم گفتم چشم خلاصه در یخچالو باز کردم و یه شیشه گلاب آوردم و یه مقدار ریختم و شربتا رو بردم جلوی مهمونا اونا هم برداشتند و منم خوشحال و شاد ایستاده بودم نگاه میکردم دیدم پسر خاله م یه مقدار خورد بعد بو کرد و گذاشت زمین دامادشونم همینطور حالا هی مامانم تعارف و اصرار که بفرمایید بخورید خیلی خوشمزه ست اینام مونده بودند چکار کنند خلاصه با هر بدبختی بود خوردند آخر سر پسر خاله م روی شوخی گفت چی توی شربتتون ریختید مزه صابون گلنار میده منم از جا پریدم و بهم برخورد گفتم خیلیم خوشمزه ست دلتم بخواد و از این حرفا لیوانا رو که بردم توی آشپزخونه مامانم گفت چرا لیوانا بوی عطر میده منم گفتم چه میدونم بعد یه دفعه مثل اینکه مامانم رو زده باشند به برق خشکش زد گفت نکنه اون شیشه گلاب که توش عطر بوده رو ریختی توی شربتا حالا قیافه ی من 😳😳😳
مامانم 😒😒😒
پسرخاله م 😝😝😝😝
خب من از کجا باید میدونستم که گلاب نبوده عطر بوده هنوزم بعد از چند سال سوژه هستم 😂😂😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
بیشک داشت دیوانه میشد.وگرنه لیلی عاقل گذشته از این اداها نداشت! علی با انگشت شصت گوشه لبش را نوازش
حق هم داشتما! هیچی از اخلاقت
نمیدونستم.همه شناختم ازت، خلاصه میشد توی همون چندتا دیدار خانوادگی و تعریف در همسایه.اما الان...
جملهاش را نیمه تمام گذاشت و سرش را پایین انداخت.
لیلی سکوت کرده بود.بی آن که بداند او حاضر است برای شنیدن ادامه حرفش جان بدهد.
صبوری به طور کلی سخت بود.
اما گاهی بیش از حد دشوار میشد. مثل حالی که الان علی داشت تجربه
میکرد.
بیطاقت رو به لیلی گفت:
_ اما الان چی؟
نگاهش را با مکث بالا آورد و به علی دوخت.گفته بود از الان بگوید.از حسی که این روزها در کنارش داشت.
باید باور میکرد که علی آرامش را از نگاهش نخوانده؟
برایش ادا کلمات سخت نبودند.حالا که میخواست بشنود، او شهرزاد قصهگو میشد.
لبخندی زد و گفت:
_ اما الان بند بند وجودم بهت اعتماد دارن.
سرش را پایین انداخت و آرامتر ادامه داد:
_ من الان از عالم و آدم میترسم، حتی از خودم!
قبل از آن که علی حرفی بزند، با لبخند عمیقی سرش را بالا آورد و گفت:
_ مثال بزنم؟
مثال؟یعنی اشتیاق را از چشمانش نمیخواند که برای ادامه حرفهایش، اجازه میگرفت؟
مشتاقانه پلکهایش را باز و بسته کرد و کوتاه گفت:
_ مثال بزن.
لیلی لبخند عمیقی روی لبهای همیشه سرخش نشاند و همانطور که با دستهایش بازی میکرد، توضیح داد:
_ همه آدما یکی توی زندگیشون هست، که میشه پناهگاهشون... یعنی وقتی که از عالم و آدم بترسن با خیال راحت بهش پناه میبرن. همون جایی که بهشون حس امنیت میده. این پناهگاه جنسیت نداره... حتی سن و سالش هم مهم نیست.گاهی پدر و مادرن، گاهی یه دوست، گاهی هم یه آشنا!