eitaa logo
از سرگذشت‌ها🖊
6.9هزار دنبال‌کننده
658 عکس
73 ویدیو
0 فایل
•{﷽}••{﷽}• "هذا مِن فَضلِ رَبّی" تبلیغات پربازده👇🏻 @tab_ch
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین و حرفه‌ی ترین مرجع اموزش نقاشی کودکان در ایتا😍😱 https://eitaa.com/joinchat/3472752998C0f9658350a https://eitaa.com/joinchat/3472752998C0f9658350a اگه به نقاشی روان علاقه دارید حتما یسر اینجا بزنید☺️😌
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
🔴استخدام جدید دولت پزشکیان آموزش و پرورش از جذب ۲۰ هزار معلم جدید در بهمن ماه خبر داد.✔️ ✅جزئیات آزمون استخدامی رو فقط در کانال زیر میتونید ببینید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3512729888Ce81dc4ed0b 🔴 استخدامی آموزش و پرورش 👆
از سرگذشت‌ها🖊
لبخندی زد و نزدیک گوش ثنا لب زد: _ رفیقِ بابا...همدم بابا... قربونت بره باباعلی. ثنا گردنش را مح
دست خودش نبود اما خودش را مقصر اصلی این اتفاق میدانست. لبش را با استرس گزید و بدون آن که به علی نگاه کند، پاسخ داد: _ مرسی... من، من که خوبم. ولی خب شما... متوجه شرم لیلی میشد. هر بار که پیامک میفرستاد و جویای حالش میشد، بارها و بارها احساس شرمندگی میکرد. دستی به موهای ثنا کشید و گفت: _ منم خوبم، ثناخانومِ بابا که اذیتتون نکرده؟ با لبخند نگاهش را از موزائیکهای حیاط برداشت و به ثنا دوخت. _ خداروشکر...نه اصلا. حسابی کیف کردیم با هم، تازه کلی دوست شدیم. صدای خاموش شدن ماشین جلوی در حیاط و بعد از آن بلند شدن صدای زنگ آیفن، علی را به خودش آورد. از شوق دیدن ثنا، به کل آمدن مجتبی را فراموش کرده بود. ضربه آرامی به پیشانی‌اش کوبید و خیره در نگاه سوالی لیلی، زمزمه‌ کرد: _ دامادمونه، صلاح نیست فعلا شما رو اینجا ببینه. لیلی ترسیده نگاهی به در بسته حیاط انداخت و گفت: _ خب...خب من چیکار کنم الان؟ _ نیازی نیست نگران بشین. شما بفرمایید توی اتاق بنده تا ایشون برن... اتاق ثنا نمیشه چون مجتبی ممکن به بهونه بازی با ثنا بیاد اونجا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دولت پزشکیان معلم استخدام میکند آمـوزش و پـرورش از جذب ۲۰ هـزار معـلم جدید در ماه خبر داد 📆 ✔️ جزئیات آزمون استخدامی رو فقط در کانال زیر میتونید ببینید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3512729888Ce81dc4ed0bبــرای استخــدام حتمــا عضــو بشیـد 👆
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
معما⁉️ در اتاقی ۴ نفر وجود دارند که اولی در حال نماز و دومی با زبان روزه مشغول مناجات با خداوند و سومی و چهارمی هم زن و شوهری هستند که در کنار هم نشسته اند. ناگهان، شخص پنجمی وارد میشود که با ورود او، علاوه بر اینکه نماز و روزه آن دو شخص باطل میشود، زن وشوهر نیز بهمدیگر، نامحرم می شوند. شخص پنجم چه کسی است؟؟؟؟                    مشاهده جواب
این خاطره بر میگرده به ۲۰.۲۱ساله پیش که من اونموقع ۲.۳ سالم بود خونه ای که ما زندگی میکردیم یه حیاط خیلی بزرگ داشت که دوتا خونه کنار هم بودن یه واحد صاحب خونمون یه واحدم ما که مستاجرشون بودیم بعد ماها باهم خیلی خوب و صمیمی بودیم جوری که همیشه تابستونا دوتا خانواده ها ناهار و شام باهم بودیم زمستونا هم یا خونه اونا یا خونه ما هرچی داشتیم باهم می‌خوردیم (یادش بخیر چقدر خوب بود) حالا بگذریم از این چیزا جونم براتون بگه که اتفاقی هم اسم مامان من ناهیده هم اسم خانوم صاحب خونمون یه روز که مامانم منتظر مهمون بوده به ناهید خانوم (صاحب خونمون) میگه آره منتظر مهمونم قراره مادر شوهر خواهر شوهرم بیاد خونمون مهمونی من میرم تر تمیز کنیم اون بنده خدا هم با شوهرش تو حیاط نشسته بودن که سه تا خانوم چادری میان در میزنن و صاحب خونه می‌ره درو باز می‌کنه اونا میگن با ناهید خانوم کار داریم خونه مارو نشون میده میان در خونه مارو میزنن میان تو خونه میشینن یه جعبه شیرینی هم میدن به مامانم مامانم میگه هی من نگاه اینا میکردم میگفتم خدایا اینا کین چرا من نمیشناسمشون رومم نمیشه ازشون بپرسم شما کی هستید میگه پا شدم رفتم چایی ریختم آوردم تعارف کردم نشستم خانومه پرسید ناهید خانوم شما هستید مامانم میگه بله دوباره می‌پرسه دخترتون کجاست مامانمم میگه همین دور و اطرافه مثل همیشه رفته تو کوچه بازی کنه با بچه ها دو سه تا خانوم یه نگاهی به هم میکنن دوباره میپرسن مگه ناهید خانوم شما نیستید مامانمم میگه بله میگن که ما اومدیم برای خواستگاری از دختر شما(بدون اینکه از قبل بگن سر زده اومده بودن ) مامانم من شروع می‌کنه خندیدن حالا نخند کی بخند میگه به زور خودمو جمع و جور کردم گفتم دختر منکه سه سالشه اشتباهی اومدید خونه بغلی باید می‌رفتید اونا هم بعد یه دل سیر خندیدن پا میشن که برن مامانم جعبه شیرینی رو بهشون پس میده میگه دست خالی که نمیشه رفت خواستگاری اون سه تا خانوم و مامان من پامیشن میرن خونه صاحب خونه خواستگاری دختر صاحب خونه 😂😂😂 جالب اینجاست بعد ۱۷.۱۸سال همون خانوم که مامان داماد بوده منو تو مسجد دیده میگه تو دختر ناهید خانومی میگم بله نشست برای چندتا خانوم که اونجا بودن تعریف کردن که این دختره سه سالش بود من رفته بودم برای پسرم خواستگاری کنم حالا بگذریم که بعدش فهمیدیم داییم عاشق دختر صاحب خونه ما بوده مامانم میگه اگه میدونستم همون روز که اومدن خونمون خودم میپیچوندمشون رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
💣کلیپ های وحیدرضا رو دیدی🤣⁉️ همون ننه سیف الله معروف 🤣 عاشق این کلیپ های جدیدش شدم🙈 ببینی میکنی از خنده🤣😅 بیا اینجا هر روز کلی کلیپ میزارم برات😜 بزن رو لینک تا نپاکیده🔨👇 https://eitaa.com/joinchat/2094792962C54f070a0de
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
ازدواج سـریع و آسان... 💍👇 https://eitaa.com/joinchat/509542621Cb5f2778711 رزق و روزی فــراوان ... 💸👇 https://eitaa.com/joinchat/509542621Cb5f2778711 شـفای سـریع بیماران... 😷👇 https://eitaa.com/joinchat/509542621Cb5f2778711 باطل کردن سحر و جادو 🙇👇 https://eitaa.com/joinchat/509542621Cb5f2778711
‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#بغض_محیا ‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ قسمت صدوپنجاهوسوم سلام پسر... چرا دور وایسادي برو بشین بابا... و به چهار تختی که دورتر دور هم چیده شده بود که حوض وسطش بی نهایت زیبا بود اشاره کرد... لبخند پیرمرد عمیق شد... - می بینم که این بار با یار و دلبرت اومدي جوون... امیرعباس لبخندي زد... - حاج بابا تو بساطت چی داري گشنه ایم خیلی... - برید بشینید بابا میگم رحیم براتون کباب تابه اي بزنه... امیرعباس سري تکان داد و با دستش هدایتم کرد به سمت آن فضاي دوست داشتنی... روي تخت نشستیم و من باذوق اطرافم را نگاه میکردم که گفت... - محیا جان مقنعتو درست کن... دستی به مقنعه ام کشیدم کمی عقب رفته بود... حوصله لج بازي نداشتم... انگار آن فضا جادویم کرده بود... روحانیت وزیبایی خاصی داشت در عین سادگی... رحیم هم غذایمان را آورد... و من دلم میرفت براي لقمه هایی که امیرعباس میگرفت و گوشه بشقابم میگذاشت... سر به زیر انداختم... - نکن امیرعباس... این کارا رو نکن... دلیل این کارا رو نمیفهمم... به صورتم زل زد... - نمی فهمی واقعا... - نه... تو هدي رو داري... خودت خواستی جدا شیم... عمیق نگاهم کرد... - خواستم جدا شیم چون اونقدر میخواستمت که نخوام به پاي من بسوزي... نزدیک تر شد... - من هدي رو دارم... اما گناهه هر شب بی اینکه حتی نگاهی به هدي بندازم هوس لمس تن تو رو دارم... لب گزیدم... مگر آخر دنیا همین جا روي همین تخت نبود... - اما اشتباه کردم محیا... من تحمل ندارم کسی حتی تو رو نگاه کنه... چطور بزارم بعد از من مال کسی بشی؟!... راستش از تصورش خودم هم تنم لرزید... چشمانم را محکم روي هم فشار دادم... تا دروغ ترین حرف دنیا را بزنم... - به هر حال راه من و شما از هم جدا شده... لب باز کرد تاچیزي بگوید که تلفنش زنگ خورد... لب فرو بست و تلفنش را جواب داد... - بله نعیم... نه... اومدیم یه چیزي بخوریم محیا گرسنه بود... تک خنده ي جذابی کرد... - تو داشتیم میومدیم شام خوردي، میدونستم گرسنه نیستی... دستت درد نکنه... قربانت ممنون... خدافظ... از دور حاج بابا را دیدم... که با سینی چاي دونفره با آن قد خمیده اش به سراغمان می آید... خنکی هوا باعث شده بود با دیدن چاي هوسش به سرم بزند...نزدیک که شد امیرعباس بلند شد... عهه... شما چرا حاجی بابا... و سینی چاي را گرفت و روي میز گذاشت... رو به حاجی بابا کرد... - حاجی... دست به سه تارت میبري واسمون... عجیب امشب دلم هوس سوز صداتو کرده... پیرمرد خندید و سري تکان داد... - امان از شما جوونا با صداي نه چندان بلندي رحیم را صدا زد تا سه تارش را بیاورد... رحیم که سه تارش را آورد و به دست گرفت... دلم میخواست همان صحنه قاب عکسی همیشگی باشد در اتاقم... شروع کرد و دل من از سوز صدایش لرزید... کدوم کوه و کمر بوي تو داره یار کدوم مه جلوه ي روي تو داره کدوم کوه و کمر بوي تو داره یار کدوم مه جلوه ي روي تو داره مجنون نبودم مجنونم کردي از شهر خودم بیرونم کردي یار مجنون نبودم مجنونم کردي --از شهر خودم بیرونم کردي یار "نگاهی کردم به امیرعباس که لب میزد... - مجنون نبودم مجنونم کردي... از شهر خودم بیرونم کردي ... لب فشردم... لعنتی، دلم بدجور بیتابیش را میکرد... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
سفید کردن زیر بغل در یک دقیقه با عسل 😍 واقعا محشره ... فیلمشو ببینی از تعجب میکنی😱😃 طرز تهیه سفیدکننده طبیعی دندان در خانه 🔥 بیا زود یاد بگیر بشو ملکه زیبایی😍 https://eitaa.com/joinchat/2529166307Cd627faff84 https://eitaa.com/joinchat/2529166307Cd627faff84 چند مدل بلوری کردن 👆
از سرگذشت‌ها🖊
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ #بغض_محیا قسمت صدوپنجاهوسوم سلام پسر... چرا دور وایسادي برو بشین بابا... و به چها
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ قسمت صدوپنجاهو چهارم چشمانم را روي هم فشردم ناخودآگاه اشکی چکید... دیگر آهنگ حاج بابا تمام شده بود... و به اندازه کافی دل من عاشق بیچاره را هم سوزانده بود... اشکم را سریع ستردم... و با لبخند به حاج بابا خیره شدم... خنده اي کرد و سري تکان داد... - دنیا هزار بالا و پایین داره... و از جا بلند شد... امیرعباس دست روي دستش گذاشت... - ممنونم حاج بابا... رفع زحمت میکنیم کم کم... - برید به سلامت... شاه پسر... سري تکان دادم و آرام خداحافظی کردم... با پیرمردي که حتی نگاهش هم انگار جادو داشت... امیرعباس به سمت رحیم رفت و حساب کرد... سوار ماشین شدیم و رو به من کرد... - غذاشو دوست داشتی... لبخندي زدم... یادم آمد طعم فوق العاده کباب ها که با لقمه هایی که امیرعباس میگرفت عجیب مزه میداد... خوشمزه ترین کباب تابه اي عمرم بود... عمیق نگاهم کرد... - خوبه... نگاه گرفت و استارت زد... به زبان آوردم سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود... - میگم شما اینجا رو از کجا میشناسید؟!... دنده عوض کرد و همانطور که به روبه رو نگاه میکرد گفت... من زیاد قم و جمکران میام... این جاده ي قمه... تا خانه حرفی نزدیم باهم... انگار هر کس در دنیاي خودش غرق بود... ومن شیرینی لحظات قبل انگار در تمام رگ و پی ام جریان پیدا کرده بود... لعنت به من که هنوز هم اختیار دل از کف میدادم... و مانند معتادي با خود میگفتم... از فردا دیگر امیرعباس را از دلم بیرون میکنم... اما با دیدنش باز هم نشئه وجودش میشدم... لعنت به من و دل سرکشم... به خانه که رسیدیم همه خواب بودند... این را میشد از سکوت و تاریکی خانه فهمید... بی حرف هر یک به سمت اتاق خود رفتیم... خود را روي تخت رها کردم با همان لباس بیرون... تا شیرینی امشب از سلول سلول بدنم خارج شود... میدانستم... حالت خود را میشناختم این طعم شیرین زیر پوستم... اگر بماند و زیر دندانم رود دیوانه میشدم از ناکامی... نمی دانم چقدر در همان حال ماندم تا با رخوت خود را از تحت کندم و لباس هایم را تعویض کردم... دوباره به تختم برگشتم و خود را به خواب سپردم... صبح با صداي وحشتناك جیغی از خواب پریدم... و قبل از آنکه هوش و حواسم سر جایش بیاید بی درنگ بیرون دویدم... و خدا میداند در همان کسر ثانیه چه افکاري که در سرم عبور نکرد... مادر و عمه در راهرو بودند و گریه میکردند... یک سري لباس و وسیله کف راهرو ریخته بود... دوباره صداي جیغ تکرار شد... اینبار واضح تر... - نمی خوامت امیرعباس بفهم... نمی خوام این زندگیو... ترستو براي خودت نگه دار... کمی جلوتر رفتم... حالا در درگاه اتاقشان ایستاده بودم... انگار هنوز خواب بودم... شوك زده نگاهشان میکردم... که لیوان محبوب امیرعباس جلوي پایم فرود آمد و متعاقبش صداي هین هدي... - محیا خوبی؟!... چشم روي هم گذاشتم... - چه خبره هدي؟!... این چه وضعیه؟!... انگار با دیدنم دوباره گر گرفت... رو به امیرعباس کرد... امیرعباسی که روي تخت نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود... - میبینی، کارت زور کردنه... بدبخت کردنه... این دخترم بیچاره کردي ... به بهانه ي جوون مردي گند میزنی به زندگی این و اون... سرش را بلند کرد... و چشمان رنگ خونش مرا هدف گرفت... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
حاجت روایی فوری و مجرب با روش کانال زیر💯 👇بیا و خودت شاهد حـاجت روایی ها باش 😎 چــقدر بیمارها شــفـا گرفــتن چقدر بخــت گشایی شده💍 چقدر صـاحب خونه شـدن چقدر حاجت های محــال گرفتن چـــقدر گــره ها باز شــده 🔐 بزن رو لینک خودت معجزاتش رو ببین 👁👁👇 https://eitaa.com/joinchat/2369716893Cdd34eb1d0e
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
برای گرفتن حاجتت وارد شو!👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2369716893Cdd34eb1d0e . واردشوخودت حاجت روایی هاروببین👆📿
سلام سلام سوتی دادم خفن☹️😂 امروز داشتیم با دوستم و مامانم صحبت میکردیم ک یهو زنگ خونمون رو زدن منو دوستم ساکت شدیم مامانم گفت کیه؟!جواب نداد دوباره من گفتم کیه؟!بازم جواب نداد منم یهو بلند و جیغ گفتم ای مزاحم بعد دوباره زنگ زدن مامانم گفت کیه اونم پشت در گفت مامور گاز هستم🥺🥺🥺 خیلی بد بود خیلییییییییی☹️🥺 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
خبری دلخراش ڪه بدست ما رسید ❙❘❙❙❚❙❘❙❙❙❚❙❘❙ ◾️ درگذشت معروف و محبوب سریال 😢😢 🖤🥀.https://eitaa.com/joinchat/1360069267Cff217b3b54 👇🏻 🖤🥀.https://eitaa.com/joinchat/1360069267Cff217b3b54 ❙❘❙❙❚❙❘❙❙❙❚❙❘❙ ⚫️ قراری های خانواده اش 😭⚫️
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
▪️إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ‎◾️ ⚫️ بازیگر زیبا و جوان کشورمان درگذشت⚫️ خبر دلخراش و ناراحت کننده از علت این اتفاق 🖤👇 https://eitaa.com/joinchat/1360069267Cff217b3b54 دلم برای سوخت😔 آخرین استوری قبل فوتش😢😢🖤🖤
از سرگذشت‌ها🖊
دست خودش نبود اما خودش را مقصر اصلی این اتفاق میدانست. لبش را با استرس گزید و بدون آن که به علی ن
لیلی سری تکان داد و قدمی به سمت ساختمان برداشت. هنوز دستش به دستگیره در هال نخورده بود که به عقب چرخید و رو به علی گفت: _ ثنا؟ علی که منظورش را به خوبی متوجه شده بود، پلکهایش را آهسته باز و بسته کرد و همزمان لب زد: _ مشکلی نیست من باهاش حرف میزنم. _ مرسی. گفت و دوان دوان خودش را داخل اتاق علی انداخت. در را پشت سرش بست و برای اطمینان بیشتر، قفلش را چرخاند تا از بیرون باز نشود. همزمان با رفتن لیلی به سمت ثنا چرخید و جلویش زانو زد. اصلا دلش نمیخواست پدر بدی باشد و دروغگویی را به فرزندش بیاموزد. اما همیشه استثنا وجود داشت، نداشت؟ گاهی نیاز بود با یک دروغ مصلحتی، جلوی فاجعه‌ای را گرفت. دستهای ثنا را گرفت و سعی کرد بی توجه به زنگ زدنهای ممتد مجتبی، توضیحات لازم را به دخترش بدهد. _ ثنا بابایی میدونی راز پدر دختری چیه؟ ثنا که هنوز مات رفتن یکباره لیلی بود با گیجی سرش را به طرفین تکان داد. دستی به ریشش کشید و با آرامشی ظاهری گفت:
هدایت شده از خصوصی شخصی💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴در این شب های عزیز به نیت حضرت زهرا(س) به آشپزخانه حضرت معصومه(س) در بیروت کمک کنید 🔹این آشپزخانه با هماهنگی حزب الله در بیروت؛ در حال پخت چند هزار پرس غذا در روز برای پناهجویان لبنانی‌ست و برای ادامه کار نیاز به کمک شما حامیان مقاومت دارد. 🔹کمک‌های خود به مردم لبنان و امور اجتماعی مربوطه را به این شماره کارت به نام "جبهه‌جهانی شباب‌المقاومة" واریز کنید.👇👇
6037997750004344

🔸 گزارش کمک های شما در کانال رسمی شباب المقاومة👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3545694224Ccf85b685fb
از سرگذشت‌ها🖊
🔴در این شب های عزیز به نیت حضرت زهرا(س) به آشپزخانه حضرت معصومه(س) در بیروت کمک کنید 🔹این آشپزخانه
نکنه مهم:اگر میخواین با خیال راحت کمک هاتون به دست مردم مظلوم لبنان برسه ما به شما "جبهه‌جهانی شباب‌المقاومة" را معرفی میکنیم؛چون خودشون در لبنان حضور دارن و کمک های شما را مستقیما به دست پناهجویان لبنانی میرسانند
سلام .یکروز زمستون هوا سردو زمین برفی ویخزده ❄❄❄با دوستم که میرفتیم کلاس زبان همینجور که داشتیم یواش یواش میرفتیم که سر نخوریم یک پسره هم از طرف مقابلمون میومد این دوستم رفت مغازه که چیزی بخره منم داشتم یواش یواش میرفتم که چشمتون روز بد نبینه پاهام سر خورد چنان سجده ای کردم جلوی پسره چادر هم سرم بود حالا میخوام بلند شم نمیتونم چادر رفته زیر پام میخوردم زمین حالت سجده هم خندم گرفته بود هم عصبانی بودم که دوستم از مغازه اومد بیرون حالا اون شروع کرده به خندیدن که من حالت سجده افتادم جلوی پای پسره ولی دم پسره گرم نمیخندید به دوستم گفت چرا میخندی بیا کمکش کن پاشه .بعد چند وقت فهمیدم همسایمونه که تازه اومدن به محلمون بعد چند وقت اومد خواستگاری خانواده خوبی بودن قبول کردم بعد عقد گفت چون زیاد به پام افتادی اومدم خواستگاریت 😭😭😭😭 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
هدایت شده از گسترده | برند🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چروک های پوستی داری ؟؟؟ این کلیپ مخصوص توعه😎👆🏻 این کرم جوان کننده جوری چروکاتو از بین میبره انگار بوتاکس کردی😐 درضمن پوستت رو سرزنده و شاداب هم میکنه😳 دریافت اطلاعات بیشتر و سفارش با تخفیف یلدایی👇🏻👇🏻👇🏻 https://landing.saamim.com/cwPOC https://landing.saamim.com/cwPOC
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 گیاهانی که کمکت میکنند لاغر بشی😎👆🏻 🌀 دیگه با ورزش و رژیم خداحافظی کن و به راحتی توی خونه ماهی 7 -5 کیلو وزن کم کن👌🏻 دریافت اطلاعات بیشتر و سفارش با تخفیف ویژه 👇🏻👇🏻👇🏻 https://landing.saamim.com/HM8NT https://landing.saamim.com/HM8NT 🛑موجودی محدود
سلام. م مثل مشهد🌷 خواهرم تازه نامزد کرده بود ودعوت شدن با دامادمون خونه دخترعمم. موقع نهار که میشه دوغ سر سفره گازداره بود وداماد ما متوجه نمیشه😃 خوب تکون میده چشم تون روزبد نبینه فاتحه لباسها وسفره وهمه رومیخونه😄😄 امیدوارم شادباشید رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha