eitaa logo
از شرح بی نهایت (منبر مکتوب، آیات و روایات اهل بیت)
640 دنبال‌کننده
4 عکس
2 ویدیو
5 فایل
«احادیث اهل بیت، آیات قرآن، کلمات علما و اشعار» فضایی برای ارائه معارف و کمک به فضلای عزیز جهت منبر همچنین ببینید: کانال روضه های مکتوب @rozehayemaktoub و متن روضه اهل بیت: @rozehayemaktoubb
مشاهده در ایتا
دانلود
ادب نوح(ع) در گفتگويش با خداى تعالى در داستان دعوت فرزندش https://lib.eshia.ir/50081/6/378
ادب ابراهيم(ع) در احتجاج با قوم خود و در دعا و درخواست‌هايش از خداوند https://lib.eshia.ir/50081/6/383
و سایر انبیا که می توانید از فهرست ج ۶ ترجمه المیزان ببینید: https://lib.eshia.ir/50081/6/541
ایشان در ادامه وارد سیره پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله می شوند: (شامل يكصد و هشتاد و سه روايت راجع به اوصاف، احوال و سنن پيامبر گرامى اسلام6) https://lib.eshia.ir/50081/6/433
رواياتى چند در باره پاره‌اى از سنن و آداب آن حضرت در معاشرت https://lib.eshia.ir/50081/6/447
از جمله سنن و آداب آن حضرت در امر نظافت و نزاهت https://lib.eshia.ir/50081/6/454
رواياتى در باره آداب حضرتش در پوشاك و متعلقات آن https://lib.eshia.ir/50081/6/458
از جمله آداب حضرتش در نماز و ملحقات آن https://lib.eshia.ir/50081/6/475
آداب آن حضرت در خوردنيها و آشاميدنى‌ها https://lib.eshia.ir/50081/6/464
جمله‌اى از آداب آن جناب در قرائت قرآن و دعا https://lib.eshia.ir/50081/6/486
برات گرفتن از شخص امام رضا(ع) مرحوم شیخ عباس داستان حیدر قلی سرخسی را  نقل می‌کند، کاروان مردمی باصفا و نورانی از سرخس،شهری در مرز، به محضر حضرت رسیدند، در هنگام برگشت در هوای سرد کنار آتش، جوانان می‌خواستند سربه‌سر حیدر قلی سرخسی، این پیرمرد نابینا بگذارند، خسته بودند و از زیارت برمی‌گشتند، قرار قبلی هم گذاشته بودند که سر به سر این آقا بگذاریم. با همدیگر شروع کردند آقا گرفتی؟ تو گرفتی؟ تو گرفتی؟ حیدر قلی مدام گوشش تیز می‌شد، یک‌دفعه گفت: شما چه می‌گویید؟ گفت: داریم راجع به آن براتی که وجود نازنین علی بن موسی‌الرضا (ع) به قافله داده است بحث می‌کنیم. گفت: چه براتی؟ گفتند: مگر به تو نداده است؟ گفت: نه من خبر ندارم.  بعضی ها گفتند ما براتمان را گرفتیم. حیدرقلی فروریخت، خیلی خراب شد، گفت: شما می‌دانستید من نابینا هستم از چیزی خبر ندارم، چرا هوای من را نداشتید و مواظب من نبودید؟ خوش انصاف‌ها همه شما گرفتید، منِ پیرمرد نابینا محروم شدم! سپس رو کرد به سمت امام رضا(ع)؛ شما چرا؟ شما که دیدید من پیرمردم، چرا هوای من را نداشتید؟ گفت: باید بروم از آقا بگیرم. باورش شد و شک نکرد. جوانان دیدند کار خراب شد، گفتند: حیدر قلی شوخی کردیم، می‌خواستیم خستگی‌مان در برود. گفت: نه! شما گرفتید، حالا متوجه شدید من نگرفتم می‌گویید خبری نبوده است. بلند شد راه افتاد. کجا؟ نابینا، شب، پیرمرد، پیاده، می‌خواهم بروم، هر چه خواستند مانعش شوند، زورشان نرسید. حیدرقلی راه افتاد رفت، خیلی نگذشت، دیدند حیدر قلی شکفته، خندان، مسرور، برات در دست، برگشت! قضیه کاملاً برعکس شد؛ تا به حال تصور بر این بود که حیدرقلی برات نگرفته است بقیه گرفتند، حالا معلوم شد واقعیت امر خلافش است. این در دستت چیست؟ گفت: برات است. از چه کسی گرفتی؟ از خود آقا گرفتم. چطور؟ ما دو سه روز درراه بودیم تا به این منزل رسیدیم، تو یک‌ساعته رفتی، برات گرفتی و برگشتی؟ با این چشم نداشته؟! گفت: بله! چشم نمی‌خواهد. راه افتادم، رفتم، امام را صدا می‌زدم، گلایه می‌کردم، یک‌دفعه دیدم آقای عزیزی مقابل من آمدند گفتند: حیدر قلی کجا؟ گفتم: می‌خواهم بروم از امام رضا(ع)برات بگیرم. گفت: نمی‌خواهد بروی، من خودم آمدم، من امام رضا(ع) هستم. برات را به دستش داد. به نقل از سخنرانی استاد مصطفایی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat