🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part38
_کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه ها!
احسان: رهایی گفته هر کسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟
_با رها چیکار داری؟
_عمو گیر نده دیگه!
_این رو دیگه از رها یاد نگرفتی!
_نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟
صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید:
_سالم رهایی، کجایی؟ اومدم خونه تون نبودی، رفتین ماه عسل؟
صدرا قهقهه زد:
_احسان؟!
رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
_خب بابا میگه!
رها: نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم!
احسان: حال منم بده!
رها: چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم.
رها عصبانی شد. کدام مادری در حق ُدردانه فرزندش این کار را میکند؟
احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد برای کودکی که مادری میخواست.
صدرا گوش سپرده بود به مادرانه های زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود، رویا هرگز بچه نمیخواست؛ شرط کرده بود که هرگز بچه دار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این لذت محروم کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج
کند. لحظه ای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. پدر نشدن محال بود...
آن هم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند!
صدرا: از احسان برام بگو.
رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم بُرد
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش پاکه، وقتی با
چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش.
رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف...
چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن!
نفس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید. رها با شنیدن نام احسان، یاد نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل خیانت نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که همه اش را شنیده بود؟
صدرا: رها... من منظورم نامزدته!
این بار رها رخ بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش
و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: به هم تلفن نمیزنید؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part39
رها: نه؛ محرم نبودیم که... ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث شکستن یه حریم هایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس آلوده بشه!
صدرا: دوستش داری؟
رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت،
بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونه ی
شما!
مقابل در خانه حاج علی پارک کردند. رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.
خانه ی حاج علی ساده و کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.
حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها.
صدرا از رها پرسید:
_این خونه شونه؟
رها لبخند زد:
_قبلا تو همون کوچه ای که خونه مادر سید مهدی بود، خونه داشتن. مادر آیه که فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و باقی پولشو داد تا سید مهدی بتونه یه خونه ی مناسب نزدیک محل کارش اجازه کنه.
صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد. رها هم به کمک حاج علی رفته بود.
صدرا رو به ارمیا گفت:
_حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد.
ارمیا: منظورت چیه؟
صدرا: نمیدونم، حس کردم نگاهت بی منظور نیست.
ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ سید مهدی همه آرزوهای
منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون. حس کنم خانواده داشتن
چه حسی داره؛ من لیاقت شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم
برام زیادیه
صدرا: پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره؟
ارمیا: تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی؟
صدرا: مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایه های اتفاقی که برای آیه خانم قراره بیفته!
ارمیا: نکنه زنداداشت بود؟
صدرا: نه؛ گفتم شبیه، در اجباری بودن. میدونی برادرم ُمرده؟
ارمیا: آره، صبح گفتی!
صدرا سرگذشتش را تعریف کرد:
_رها از جنس من نیست؛ شبیه آیه خانومه... من و تو خیلی شبیه هم
هستیم، نمیدونم خدا چه بازیای برامون راه انداخته، برای منی که قراره
یک سال دیگه با دختری که عاشقشم ازدواج کنم؛ رهایی که میخوام قبل
از ازدواجم تو دنیای سختی ها رهاش کنم! تویی که نگاهت پر از حسرته،
آیه ای که مونده با یه بچه ی بی پدر، بچه ای که شاید عموشو پدر صدا کنه؛
شاید آیه خانم قوی تر از رها باشه و زیر بار ازدواج با برادر شوهرش نره، اما اخرش میشه تنهایی تا مرگ! ما از جنس اونا نیستیم... بهش فکر
نکن! منم سعی میکنم بهش فکر نکنم. میدونم روزی که رهاش کنم پشیمون میشم و حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم میمونه!
_تو که داریش، رهاش نکن!
صدرا: ندارمش، گفتم که نامزد دارم؛ اون از جنس خودمه، افکارش مثل منه... لباس پوشیدنش مثل منه؛ به خاطر اون خیلی دل رها رو شکستم،
رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق سید مهدی بود عاشق من نمیشه! رها حق داره عاشق بشه.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
<📻>
‹اينجاهِـزارانسَـربازبِجا؎
جَنگيـدَنتَنهـٰاحـَرفمـيزَننـد
تـُواَمّاآنـجامُبارزِهميڪُنۍ:)🖐🏻›•¦
☁️⃟چریکی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: دیدار خانوادهها در برزخ امکان داره؟
#کلیپ
#یک_دقیقه_ناب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمےبسیاࢪجاݪب ازمناجاٺ دانش آموزاݩ مالزیایےقبݪ ازبࢪگزارامتحاݩ..
⇦حتما ببینید..👆🏻🌾
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
<♥️🍂>
🌺خواهر نازنینم؛
✏اگه مشکلی داری و زندگی برات سخت شده؛
با صبر و توکل بر الله، هرچیزی درست میشه.
✏تجربهی خودم میگه الله هیچوقت نمیزاره به مشکل بربخوری و اگرم بر اثر بیدقتی به مشکل برخوردی، تو آخرین لحظه که امیدتو از دست دادی؛ برات معجزه میکنه و نجاتت میده.
👈🏼کافیه بهش اعتماد کنی.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌾☁️"
#حجـــاب_چیسٺ؟
🌻حجـــاب_یعنے🌻
#زࢪهےدر بࢪابࢪچشمهاۍمریض
🌻حجـــاب_یعنے🌻
#ٺمـام زیبایۍزن بــرا یڪ نفر
🌻حجـــاب_یعنے🌻
#مݩ انٺخاب مۍڪنم تۅچےببینۍ
🌻حجـــاب_یعنے🌻
#نشــــان دادن شخصیٺ خویش
🌻حجـــاب_یعنے🌻
#عزت، شوڪت، پاکدامنی، افتخاࢪ
🌻حجـــاب_یعنے🌻
#نجـــابٺ، فخࢪ، زینت، پاکۍِ قلب
🌻حجـــاب_یعنے🌻
#مروارید زیبــا درونِ صدف
🌻حجـــاب_یعنے🌻
#بندگۍخداوند ، خشنودی اللہ
🌻حجـــاب_یعنے🌻
#سپرۍ #دربرابر #چشمای #نامحرم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨﷽✨
⚜ حکایتهای معنوی⚜
✨اصغر آواره✨
در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغرآواره.
👈اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را
میشناختند و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش میگفتند اصغر آواره!
✴️انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت تو اتوبوس برای مردم میزد و میخواند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید
⏪تا اینجای داستان را داشته باشید!
🔲در آن زمان یک فرد متدین و مؤمن در
همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میرود
و وصیتکرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم اباعبدالله علیهالسلام و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند
🔲خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر آمدند
برای تشیبع جنازه در باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت
🌹حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت: تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحهای بخوانم و برگردم
🏴وقتی به سر مزار استادش رسید در حین
خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند
⁉️کنجکاو شد و به سمت آنها رفت. پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟
یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است
تا اسم او را شنید فریادی از سر تأسف زد
و گریست
‼️مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها
آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند
و پرسیدندچه شد که شما برای این فرد
این طور ناله کردید؟!
🌹حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟
همه گفتند: نه! مگه کیه این؟
حاجی گفت: این همون اصغر آواره است
مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود. شما از کجا میشناسیدش؟!
💬و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی:
💭گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن
شهر میرفت سوار اتوبوس که شدم دیدم
وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد
🔴ترسیدم و گفتم: یا حسین اگه این مرد
بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من
ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود
✔️اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس
نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید چه کنم؟!
😔خلاصه از خجالت سرم را به پائین انداختم
اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود
که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو
گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که
مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟
⁉️چرا نمیزنی؟
♨️گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما
جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها
موسیقی ننواختم. خلاصه حرمت نگه داشت و رفت
❤️اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیهالسلام برات جبران کنه
حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای
تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته
حاجی عنایتی بهانهای بشود برای این امر
👈خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد
و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش
را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت
نماز خواند
این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد
هر چقدر میشکنیم باز نمک میریزد
👇🏻✨'
⇦هواگࢪمہ،شالٺوعقݕ ٺࢪمیڪشۍ...
⇦هواگࢪمہ،من چادرموجلوٺرمیڪشم....
⇦هواگࢪمہ،دڪݦہ هامانٺوتوبازمیڪنۍ...
⇦هواگࢪمہ،امآمݩ چادرمومحڪم ٺࢪمیگیرم...
⇦هواگࢪمہ،هࢪروزیہ صندݪ میݐوشۍوپاهاتۅݪاڪےمیزنۍ...
⇦هواگࢪمہ،امامڹ هنوزجـــوࢪاب مشکےݐام میڪنم...
⇦هواگࢪمہ،توݜلوارٺنگِ تومیݐوشۍویہ وجـــب باݪامیزَنیش...
⇦هواگࢪمہ،امامن هنوزشݪواڔراسٺہ ڔاحٺ مشڪیمۅمےݐوشم...
⇦هواگࢪمہ،موهاٺۅبھ دسٺ بادمیسْݐارے...
⇦هواگࢪمہ،ومن ࢪوسریمۅهنوزهم سبڪ ڵبݪانےمۍ بندم...
⇦هواگࢪمہ،امآ...⇩👀
آتݜ جـــہنم سوزناڪ ٺࢪھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part62
با کش موی روی میز، دور موهای بلندم حصار میکشم و به طرف علی میرم.
روبرویش می ایستم و با چشم های درشت شده میگویم:
من_ به ته ریشت دست نزن خب؟
و برای تاثیر بیشتر حرفم، سرم را هم کمی به سمت چپ خم میکنم.
باز هم میخندد...
و با دستش دو طرف صورتم را قاب میگیرد و روی موهایم را میبوسد.
علی_ چشم فقط میشه بپرسم دلیلش چیه؟
لبخند میزنم و ارام زمزمه میکنم:
من_ خب اخه ریش بهت میاد...اونوقت خوشتیپ میشی من دوست ندارم.
ایندفعه صدای خنده اش فضای خانه را پر میکند.
دستم را جلوی دهانش میگذارم:
من_ علی؟ ایلیا بیدار میشه!!
کف دستم را میبوسد و خنده اش را جمع میکند.
علی_ خیلی دوستت دارم خانوم!
با انگشتم به هم ریختگی موهایش را درست میکنم و دکمه اخر پیراهن مردانه اش را میبندم.
کتش را برمیدارم و کمک میکنم بپوشدش.
ایت الکرسی میخوانم و برایش فوت میکنم.
خیره میشوم به چشمانش و آرام زمزمه می کنم:
من_ من بیشتر دوست دارم آقای من!
***********
باز هم نصفه شب شد و باز هم دل من و ریحانه هوس حرم کرد...
زهرا و نیلوفر خواب بودند پس باید دو نفری می رفتیم.
ریحانه سید که زنگ زد، رضایت داد که برویم البته با حضور خودش.
تیپ ساده و مشکی زدم و روسری آبی لاجوردی سر کردم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋