eitaa logo
بنیاد چهارم خرداد
410 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
43 فایل
اخبار و گزارش ها از مقاومت در جهان و ایران با محوریت مردم پایتخت مقاومت و شهر نمونه دزفول مدیر کانال: @b4khordad_asli
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 میثم به نقل از همسر شهيد سيد عبدالصمد موسوی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مدتی پس از شهادت همسرم ، میثم (فرزندمان) مریض شد. گوش درد شدیدی داشت و بسیار بی قراری می کرد. پیش هر دکتری هم که بردیم فایده نداشت. تا اینکه یک شب که خودم هم بی‌تاب شده بودم، خواب سید را دیدم که پیش امام خمینی (ره) بود. از من پرسید: «میثم بی قراری می کند؟» گفتم: «گوش درد دارد.» میثم را از من گرفت و به دست امام داد و آقا دستی بر سر و صورت میثم کشید. سید گفت: «بیا میثم را بگیر! دیگر خوب شد. گریه هم نمی کند.» صبح دیدیم که خوب شده و تا به حال هم هیچ مشکلی پیدا نکرده است . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 روز موعود به نقل از همسر شهيد محمد رضا قطبی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود . نگاهش کردم؛ انگار داشت به چیزى فکر می‌کرد . رو به من کرد و گفت: «من فردا شب عازم هستم...» هنوز حرفش تمام نشده بود که زبان به گلایه باز کردم. گفتم: «تو را به خدا این همه ما را تنها نگذار؛ بیشتر پیش ما بمان. من دیگر خسته شده‌ام.» لبخند کمرنگى بر چهرهاش نقش بست. گفت: «باور کن این بار سر سی‌روز بر می‌گردم؛ نه زودتر و نه حتى یک روز دیرتر.» خیلى محکم حرف می‌زد، مثل همیشه. تسلیم شدم. تصمیم گرفتم حالا که روز برگشت را مشخص کرده مانعش نشوم. با خودم گفتم: «یادم باشد به استقبالش بروم.» روز موعود فرا رسید. همه چیز آماده بود. زنگ در به صدا در آمد. از بنیاد شهید خبر دادند که شهیدتان را آورده‌اند. شهیدان دیگر را نتوانسته بودند بیاورند. او آمده بود. سر سى روز که گفته بود؛ نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 مدل جبهه ای به نقل از سرکار خانم منيره ارمغان همسر شهد مهدی زین الدین ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همانجا دم در با پوتین از فرط خستگى خوابش برده بود. نشستم و بند پوتین‌هایش را باز کردم. می‌خواستم جورابهایش را در بیاورم که بیدار شد. وقتى مرا در آن حالت دید، عذر خواهی کرد. گاهی هم خودش لباسهایش را می‌شست؛ یک‌جورى که معلوم بود این کاره نیست. بهش که می‌گفتم، می‌گفت : « این مدل جبهه‌اى است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 نماینده دزفول بودم. توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم "باید به مردم اسلحه بدیم" او هم گفت "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم." کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم، ✍ هزار قبضه ژسه، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپی‌جی، هزار دست لباس و کلاه نظامی. دقیقاً نمی‌دانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد. ▪︎ با کلی دوندگی بالاخره اسلحه ها و لباس ها را گرفتم و فرستادم دزفول. انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 پدر احساساتی دخترم لیلا در روز تاسوعا به دنیا آمد. ده روز بعد از تولدش مهدی زنگ زد. این ده روز اندازه ده سال بر من گذشته بود. پرسید: « خب چطوری رفتی بیمارستان؟ با کی رفتی؟ ما را هم دعا کردی؟» حرفهایش که تمام شد گفتم: «خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود؟» گفت: « نه ! ان‌شاالله می آیم و دوباره زنگ می زنم.» آنروز دوباره زنگ زد... لیلا چهل روزه بود که آمد. وقتی وارد اتاق شد بهت زده به او زل زده بودم. مدت ها از او خبری نداشتم. فکر می کردم شهید شده است. لیلا را بغل کرد ولی از این کارها مثل پدر های‌احساساتی که بچه اولشان را می بوسند و گاز می گیرند، نکرد. فقط نگاهش می کرد. هنوز دو روز نشده بازم به جبهه برگشت. به نقل از سرکار خانم منيره ارمغان همسر شهد مهدی زین الدین ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خاطرات زنان از دفاع مقدس راوی: خدیجه میرشکار ‌‌‍‌‎‌┄═❁🔸❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ نخستین زنی که در جنگ به اسارت در آمد وقتی همسرم می‌خواست مرا از شهر دور کند، عراقی‌ها وارد شهر شدند. با این حال جاده هنوز در اختیار نیروهای خودمان بود. وقتی از شهر سوسنگرد بیرون رفتیم، یکی، دو نفربر و تانک عراقی همزمان با ما به آنجا رسیده بودند. عراقی‌ها به سمت ما تیراندازی کردند. با صدای بلند فریاد می‌زدم: الله اکبر، یا حسین، یا فاطمه و... عراقی‌ها لاستیک‌های ماشین را زدند و ماشین از کار افتاد. هر دوی ما به‌شدت مجروح شده بودیم. پهلوی راست من خیلی می‌سوخت. همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم. عراقی‌ها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند. در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد. این صحنه را که دیدند فریاد می‌زدند زن نظامی، زن نظامی. زبان عربی آنها را متوجه می‌شدم. عراقی‌ها فکر می‌کردند که من نارنجک همراه دارم و می‌خواستند مرا تفتیش بدنی کنند. جیغ زدم که هیچ‌چیز دیگری همراه خودم ندارم . فریاد من باعث شد که عقب بروند. همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین. استخوان قلم پایش زده بود بیرون و خونریزی شدید داشت. آمبولانس عراقی ما را همراه ۲ سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند. ما را به سمت شهر العماره عراق بردند. می گفتند شما پاسدار خمینی هستید. اگر زنده به رسیدید شما را بازجویی و اعدام‌ می‌کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas
🍂 ماموریت جنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خیلی اصرار داشت که حتما به پالایشگاه آبادان سر بزند. می‌گفت: « مگر من چه فرقی با مهندسین و کارمندان آنجا دارم که هر لحظه زیر آتش و در معرض بزرگترین خطرها کار می‌کنند؟» سه بار برای این سفر اقدام کرد اما موفق نشد که برود. هر بار تا اهواز می‌رفت و از آنجا او و همراهانش را باز می‌گرداند و می‌گفتند باید حکم ماموریت جنگی داشته باشید. چهارمین بار که برای بازدید از پالایشگاه آبادان قصد عبور از مناطق جنگی را داشتند، از جاده دیگری عبور می‌کنند که به تصرف نیروهای عراقی در آمده بود و آنها از این موضوع بی خبر بودند. شهید تندگویان توسط نیروهای عراقی دستگیر می‌شوند. بعدها مهندس بوشهری تعریف می‌کرد وقتی ما را گرفتند شهید تندگویان سریع کارت شناسایی خود را در خاک پنهان کرد و به ما نیز اشاره کرد، کارتهای خود را پنهان کنید. می گفتند، وقتی شهید چمران از این ماجرا مطلع شد، دستور داد گروهی از رزمنده‌ها به آن منطقه بروند تا اگر هنوز شهید تندگویان و همراهانشان از مرز خارج نشده‌اند آنها را آزاد کنند که متاسفانه اینچنین نشد. شهید تندگویان را به بصره و سپس به بغداد منتقل کرده بودند. به نقل از سرکار خانم بتول برهان اشكوری همسر شهيد تندگویان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا: بله: سایت:www.b4khordad.com
🍂 بازجویی عجیب داریوش یحیی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هریک از بازجوها سئوالی می کرد و کتکی می زد. در آخر از ما خواستند تا یک جوک راجع به [امام]خمینی بگوییم تا به سلول برویم. هر دو تا گفتیم بلد نیستیم، کشیده محکمی خوردیم. اوضاع خیلی بد شده بود. ایرج چیزی سرهم کرد و گفت که کشیده ای از بازجوی منافق هموطن دریافت کرد. آخر فهمیدند که این را سر هم کرده که توهین داخلش نباشد. نوبت به من رسید، خودم را به گیجی و بی حالی زدم. صورت و گردنم حسابی خونی شده بود. چند تا کشیده بهم زد و گفت تا یک جوک نگویی وِلَت نمی کنم. هرچه سعی کردم که چیزی نگویم نشد. نامرد بدجور کشیده می زد. گفتم راجع به امام بلد نیستم، یک کشیده دیگر زد و گفت امام نه "خمینی"! گفتم به خدا بلد نیستم. گفت راجع به منتظری، رفسنجانی، اردبیلی، یکی دیگر بگو. هرچه فکر کردم چیزی به یادم نیامد که یک دفعه به یاد جوکی افتادم که یکی از بچه ها در هور برایم تعریف کرده بود و همان نجاتم داد. اصلا" به محتوای جوک فکر نکردم و تا به ذهنم آمد برای فرار از کشیده‌ آن هموطن تعریف کردم. گفتم یک روز آیت الله منتظر تو خطبه‌های نماز جمعه گفته بود،"مردوم! حالا که صدام به من موگه....، منم موگم صدام خره" کلام که منعقد شد اول کمی خندید ولی وقتی متوجه محتوا شدند سه نفری با لگد افتادند به جانم و تا خوردم زدن..... بعد از گفتن آن جک و کتک زدن های شدید، خسته شدند و هریک از ما را به یک نیروی امنیتی دادند. آنها هم تا خود سلول با چک و لگد حسابی از خجالتمان در آمدند. وقتی پرتمان کردند تو سلول دیگر جانی برایمان نمانده بود. چنان وضع بدی داشتیم که حال گریه هم برایمان نمانده بود. منوچهر مهربان طبق معمول مشکلات خود را فراموش کرد و با آستین پیراهنش صورت و گردنم را پاک کرد و آرام آرام برایم گریست. گریه او به حال همه مان بود و من این گریه ها را در نماز شب‌هایش دیده بودم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
🍂 راننده عوضی ماشین حمل زندانی! باقر تقدس نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زمانی‌که می‌خواستند ما را از زندان حسن غول به زندان الرشید بغداد منتقل کنند، یه وانت مانندی آوردند که پشتش اتاقکی فلزی داشت با دو تا درب، البته از سه جهت هم نیمکت داشت. جمع ما بیست و یک نفر بود که همه را سوار همین اتاقک کردند. یه تعدادی که مجروح بودند، روی نیمکت‌ها نشستند و بقیه سرپا و به زور داخل این اتاقک جا شدند و درب‌ها از پشت بسته شد. تنها هواکش‌های این اتاقک، دو تا ورودی هوا بود که یکی جلو به ابعاد ده در پانزده سانتی متر که با میله‌های مورب در دو ردیف پوشیده شده بود تا به بیرون دید نداشته باشد و در عین حال مختصر هوایی هم داخل شود. عین همین بر روی درب عقب هم وجود داشت. این دو دریچه هوای مورد نیاز رو به زحمت تامین می‌کرد چه برسه به تهویه هوا. با وجود این‌که اول غروب بود اما کمتر از دو سه دقیقه، گرمای داخل اتاقک باعث تنگی نفس و راه افتادن آب و عرق از سر و کول بچه‌ها شد. اوضاع برای زخمی‌ها بدتر بود چون نفوذ عرق به زخم‌ها و شوری آن به درد و عذابی که می‌کشیدند اضافه کرد. حدود دو ساعت راننده این وانت دور خودش چرخید و چپ و راست کرد و با شدت ترمز می‌کرد و یا از روی موانع رد می‌شد تا به نوعی بچه‌هارو شکنجه کنه. اونقدر این‌کار رو کرد که بدلیل روی هم افتادن‌های بی‌اختیار بچه‌ها و ضربه‌هایی که وارد می‌شد، عده‌ای زخم برداشتند و زخم برخی از مجروحین هم دوباره سر باز کرد و دچار خونریزی شد. حدود دو ساعت این وضع ادامه داشت و بعد هم جلوی الرشید پیاده‌مان کردند. زمان پیاده شدن، مختصر لباسی که تنمان بود کاملا خیس بود و آب ازش می‌چکید. کف وانت هم حدود چند سانتی آب جمع شده بود که از عرق تن بچه‌ها بود. به صف شدیم، نگهبان گرد و قلمبه‌ای منتظر ایستاده و یه کابل بلند و کلفت دستش بود. تک تک صدا می‌زد و فقط یه ضربه می‌زد آن هم به قسمت کمر ضربه آنقدر شدید بود که کابل به دور کمر می‌پیچید و روی شکم جمع می‌شد. نگهبان،کابل رو می‌کشید و با دست صاف می‌کرد و نفر بعدی رو صدا می‌زد. آثار اون ضربه و خطی که روی بدن باقی گذاشته بود حتی تا مدتی بعد از اسارت هم باقی و مشخص بود. آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
🍂 مسابقات ورزشی در اردوگاه آزاده عزیز جناب فرهاد زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در موصل بزرگ (۱ جدید) فوتبال دسته بندی بود. در آنجا سه دسته رده بندی شده داشتیم. در دسته یک بهترین بازیکن‌ها بازی می‌کردند. عباس کریمی، عباس جمالی، ناصر محرزی، سلیمان نیک زاد بچه‌های آبادان بودند که نفر آخر علاوه بر فوتبال در کنگفو دارای ۷ خط بود. وی فووارد می‌ایستاد و وقتی فوتبال بازی می‌کرد گویا نمایش هم می‌داد😃 عصرها بازی دسته یک شروع می‌شد و همه اسرا برای تماشا می‌آمدند. واقعا صحنه‌ها دیدنی بود و خودش یک تنوع به حساب می‌آمد و در آن اردوگاه صدامی و مخوف، باعث روحیه می‌شد. دسته دو بازیشان نسبت به دسته یک کم رونق‌تر بود. برادرم به علت سن و سال بالایش در دسته دو بازی می‌کرد. او مثل برزیلی ها بازی می‌کرد. می‌گفت با غلامحسین و پریز مظلومی در محله‌های آبادان هم‌بازی بوده. من هم در دسته دو بودم. بعضی از بچه ها مثل جلال عزیزی از شمال، عباس قنواتی (ارتشی) اهل رامشیر و مقامی که عرب زبان اهل استان هرمزگان بود، باشگاه دار بودند. این افراد فقط برای تشکیل تیم‌ها یارگیری می‌کردند. حاج آقا ابوترابی هم با آن سن و سالش یک بار بازی کرد. برای جشن دهه فجر، پیر مردها و برادرم و حاج آقا ابوترابی برای تنوع هم بازی شدند. همه دسته‌ها یک مسابقه برگزار کرده بودند و جوایزی به نفرات برنده دادند. آقای ابوترابی هم جوایز را می‌دادند که البته عراقی ها نمی‌دانستند. ایشان اسرا را تشویق می کردند برای ورزش در رشته های مختلف. خودش بیشتر پینگ پنگ بازی می کرد. یک بار که با درجه دار عراقی بازی کرد از او پیش افتاد ولی دید اگر او را ببرد، ناراحت می شود و تلافیش را روی اسرا در می‌آورد و برای همین آخر دست ضعیف بازی کرد تا درجه دار عراقی برنده شود. حاج آقا معرکه بود و همه جوانب را می سنجید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂 طلبه شجاع آزاده عزیز جناب ابراهیم تولایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در تابستان سال ۶۸ در آسایشگاه چهار اردوگاه تکریت ۱۱، طلبه‌ای بود به نام شیدالله (صادق) گلستانی از استان مازندران، شهرستان قائم‌شهر که با لهجه غلیظ مازندرانی حرف می‌زد. روزی با (ج ل) مسئول آسایشگاه، بر اثر اعتراض در مسأله موسیقی مبتذل تلویزیون آسایشگاه درگیر شد. آقای (ج ل) مسئول آسایشگاه در هیچ‌کدام از نیروهای مسلح ایران عضویت نداشت، ایشان در کار قاچاق از طریق دریا به کشور‌های حوزه خلیج فارس بود و احساس می کردیم که تعهد زیادی نسبت به کشورش، ایران ندارد. عراقی‌ها احترام ظاهری برایش قائل بودند و روی گزارش های او از داخل آسایشگاه حساس بودند. شیدالله را بخاطر اعتراض به موسیقی مبتذل تلویزیون به سلول انفرادی منتقل کردند. سلول شرایط طاقت فرسایی داشت. فصل تابستان، هوای گرم و خشک بالای چهل پنجاه درجه، محوطه کوچک انفرادی، هوای بسیار کم، فضای بسته بدون رطوبت، همراه با شکنجه! شیدالله مدت دوره ۱۶ روز را آنجا سپری کرد. فقط خداوند آگاه است که آن ۱۶روز در زندان انفرادی به آن طلبه چه گذشت. یک روز عصر، بعد از ۱۶ روز انفرادی، شیدالله از زندان انفرادی آزاد شد و او را به داخل آسایشگاه چهار آوردند. با خوشحالی دور شیدالله جمع شدیم تا او را در بغل بگیریم و روبوسی کنیم اما وقتی چهره شیدالله را از نزدیک مشاهده کردیم تعجب کردیم. تمام بدنش پر شده بود از دانه‌های چرکین و بسیار وحشتناک، بدنش کاملا آب‌پز شده بود؛ اما مثل همیشه دارای روح بلند و سر زنده و با نشاط و تسلیم نشدنی، دوباره فعالیتش را شروع کرد. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂 خواستگاری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همسر یکی از دوستان عباس، مرا به او معرفی کرد و این آغاز آشنایی ما، در سال ۱۳۶۱ بود. در جریان خواستگاری احساس‌همدلی و همفکری کرده به جهت اطمینان استخاره کردم، آیه‌های سوره نور آمد: «االله نور السموات والارض» بعد از خرید مختصری بر طبق آداب و رسوم در تاریخ ۱۳۶۱/۷/۲۱ دلهایمان با نور قرآن پیوند خورد و عقدمان جاری گشت. روز بعد از مراسم عقد، به گلزار شهدا رفتیم و عباس حلاوت خودش را در این مدت برایم توصیف کرد: «وقتی برای خواستگاری به سراغت آمدم بار سنگینی بر سینه‌ام حس می کردم، با شنیدن نامت (زهرا) آرام شدم، وقتی به درخواستم جواب مثبت دادی، همه درهای بسته به رویم گشوده شد.» همه به او سفارش می‌کردند که مراسم عروسی را در باشگاه برگزار کند اما او نپذیرفت، چون از خانواده شهدا خجالت می‌کشید و نمی‌خواست خود را درگیر مراسم کند. لباس دامادی او نیز همچون سرداران دیگر جامه سبز سپاه بود. مراسم در عین سادگی انجام شد و حاج عباس بعد از ازدواج بلافاصله به منطقه بازگشت. همسر شهيد حاج عباس کریمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad