eitaa logo
بنیاد چهارم خرداد
410 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
43 فایل
اخبار و گزارش ها از مقاومت در جهان و ایران با محوریت مردم پایتخت مقاومت و شهر نمونه دزفول مدیر کانال: @b4khordad_asli
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 نگین پیشانی «شهید سعید درفشان» راوی: حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سعید درفشان از دوستان نزدیک من و از بچه های مسجد جزایری بود. تمامی بچه ها به خاطر ایمان، معنویت، اعتقاد و شجاعتی که داشت، به شدت به او احترام می گذاشتند. او حقیقتا جوانی دوست داشتنی بود و در جنگ، شجاعت های بسیاری از خود نشان داده بود. شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی‌که پیشونی را روی مهر می‌گذاری» و با حسرت گفت: «چه کیفی داره!» عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهد شهادت را چشید. وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود. تیر به سجده‌گاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارتش رژیم صهیونیستی اطلاعات مربوط به ترور سید حسن نصرالله را در اختیار شبکه العربیه گذاشت 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 نفر چهاردهم به نقل از سرکار خانم ژیلا بدیهيان همسر شهيد محمد ابراهيم همت ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یک شب قبل از عملیات والفجر ۴ بود. در یکى از خانه‌هاى سازمانى پادگان «االله اکبر» اسلام آباد بودیم. به خانه که آمد، کاغذى را به من نشان داد. سیزده نفرى می‌شدند، اسامى همسنگرانش را نوشته بود، اما جلوی شماره چهارده را خالى گذاشته بود. گفتم: «اینا چیه؟» گفت: «لیست شهداست.» گفتم: «کدام شهدا؟» گفت: «شهداى عملیات آینده». گفتم: «از کجا می‌دونی؟» گفت: «ما می‌تونیم بچه‌هایى رو که قراره شهید بشن ازقبل شناسایى کنیم.» گفتم: «علم غیب دارین؟» گفت : «نه شواهد اینجورى نشون می‌ده. صورت بچه‌ها، حرف زدنشون، کارهایى که می‌کنن، درددلهاشون، دلتنگی‌هایى که دارن، کلى علامت می‌بینیم.» گفتم: «اینکه سیزده‌تاست، چهاردهمى کیه؟» گفت: «این یکى رو شما باید دعا کنى قبول بشه حاج خانم!.» منظور حاجى را فهمیدم. اما چرا من، چطور می‌توانستم براى او آرزوى رفتن کنم. من حاجى را بی‌اندازه دوست داشتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 میثم به نقل از همسر شهيد سيد عبدالصمد موسوی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مدتی پس از شهادت همسرم ، میثم (فرزندمان) مریض شد. گوش درد شدیدی داشت و بسیار بی قراری می کرد. پیش هر دکتری هم که بردیم فایده نداشت. تا اینکه یک شب که خودم هم بی‌تاب شده بودم، خواب سید را دیدم که پیش امام خمینی (ره) بود. از من پرسید: «میثم بی قراری می کند؟» گفتم: «گوش درد دارد.» میثم را از من گرفت و به دست امام داد و آقا دستی بر سر و صورت میثم کشید. سید گفت: «بیا میثم را بگیر! دیگر خوب شد. گریه هم نمی کند.» صبح دیدیم که خوب شده و تا به حال هم هیچ مشکلی پیدا نکرده است . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 روز موعود به نقل از همسر شهيد محمد رضا قطبی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود . نگاهش کردم؛ انگار داشت به چیزى فکر می‌کرد . رو به من کرد و گفت: «من فردا شب عازم هستم...» هنوز حرفش تمام نشده بود که زبان به گلایه باز کردم. گفتم: «تو را به خدا این همه ما را تنها نگذار؛ بیشتر پیش ما بمان. من دیگر خسته شده‌ام.» لبخند کمرنگى بر چهرهاش نقش بست. گفت: «باور کن این بار سر سی‌روز بر می‌گردم؛ نه زودتر و نه حتى یک روز دیرتر.» خیلى محکم حرف می‌زد، مثل همیشه. تسلیم شدم. تصمیم گرفتم حالا که روز برگشت را مشخص کرده مانعش نشوم. با خودم گفتم: «یادم باشد به استقبالش بروم.» روز موعود فرا رسید. همه چیز آماده بود. زنگ در به صدا در آمد. از بنیاد شهید خبر دادند که شهیدتان را آورده‌اند. شهیدان دیگر را نتوانسته بودند بیاورند. او آمده بود. سر سى روز که گفته بود؛ نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 مدل جبهه ای به نقل از سرکار خانم منيره ارمغان همسر شهد مهدی زین الدین ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همانجا دم در با پوتین از فرط خستگى خوابش برده بود. نشستم و بند پوتین‌هایش را باز کردم. می‌خواستم جورابهایش را در بیاورم که بیدار شد. وقتى مرا در آن حالت دید، عذر خواهی کرد. گاهی هم خودش لباسهایش را می‌شست؛ یک‌جورى که معلوم بود این کاره نیست. بهش که می‌گفتم، می‌گفت : « این مدل جبهه‌اى است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🌷در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، شهیدی خوابیده است که قول داده برای زائرانش دعا کند. سنگ قبر ساده او، حرفهای صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد دل آدم را امیدوار میکند. ✍ بخشی از : 🌺 شما چهل روز دائم الوضو باشید. خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. 🌺 نمازهای خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید درهای به روی شما باز میشود. 🌺 سوره را هر شب یک مرتبه بخوانید. خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم. بعد از نمازهای یومیه فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید. زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. 🌺 اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم. به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شود. خداوند سریع الاجابه است پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است. 🌺 شهیدسی ونهم مدافع حرم صد صلوات هدیه به 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 پدر احساساتی دخترم لیلا در روز تاسوعا به دنیا آمد. ده روز بعد از تولدش مهدی زنگ زد. این ده روز اندازه ده سال بر من گذشته بود. پرسید: « خب چطوری رفتی بیمارستان؟ با کی رفتی؟ ما را هم دعا کردی؟» حرفهایش که تمام شد گفتم: «خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود؟» گفت: « نه ! ان‌شاالله می آیم و دوباره زنگ می زنم.» آنروز دوباره زنگ زد... لیلا چهل روزه بود که آمد. وقتی وارد اتاق شد بهت زده به او زل زده بودم. مدت ها از او خبری نداشتم. فکر می کردم شهید شده است. لیلا را بغل کرد ولی از این کارها مثل پدر های‌احساساتی که بچه اولشان را می بوسند و گاز می گیرند، نکرد. فقط نگاهش می کرد. هنوز دو روز نشده بازم به جبهه برگشت. به نقل از سرکار خانم منيره ارمغان همسر شهد مهدی زین الدین ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر در سنگر  پاسگاه زید با تعدادی از عزیزان گردان کربلا نشسته بودم. حقیر چند جمله ای صحبت کردم. صمیمیت به قدری بود که احساس کسالت و غربت راهی در وجود عزيزان نداشته باشد. بلكه حال و اشتياق زيستن در كنار آن پرستوهای عاشق دل محبان را به سرای دلدادگی سوق می داد. شربت خوردیم و مزاح ها شروع شد. ناگهان عقربه های ساعت  ندای حی علی الصلاه سر داد. حاج احمد ترکی، سیاهکار، حقیقی (شهیدی که هنگام دفن لبخند زد) و  بهزادی در آن مجلس انس حضور داشتند. از اين بنده روسياه درخواست امام جماعتی کردند. با زبان ملايم خواستم كه امروز برادر حقيقی امام جماعت شود و همه تاييد كردند ولی آن ولی خدای خندان در قبر، عَلَم مخالفت برافراشت. خیلی اصرار كردم و از خدا خواستم اگر شده فقط یک بار پشت سر این عارف واصل نماز بخوانم. از جا بلند شد و با حالت گریز به سنگر بغل دوید. به دنبالش دویدم. دستش را گرفتم و به سنگر بچه ها آوردم. در همین فاصله گفت: آقا محسن!!!!!! من نمی تونم. به آن چشمان عسلیِ عرفانیش نگاه کردم که با اشک محبت قرین بود. با آن همه روسیاهی به نماز ایستادم. در حین نماز همه به گریه افتادیم. باید به لشکر که در چند کیلومتری پشت خط بود برمی گشتم. سوار لندکروز آبی رنگ شدم که شهید بهزادی این جمله را به حقیر گفت: ،"آقای منابی!!!!!! انگار حال خوشی داری." لبخندی زد و از ماشین جدا شد. عزیزان شهید، فدای مرامتان. فدای خون پاکتان بروم. محسن منابی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
🍂 ماموریت جنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خیلی اصرار داشت که حتما به پالایشگاه آبادان سر بزند. می‌گفت: « مگر من چه فرقی با مهندسین و کارمندان آنجا دارم که هر لحظه زیر آتش و در معرض بزرگترین خطرها کار می‌کنند؟» سه بار برای این سفر اقدام کرد اما موفق نشد که برود. هر بار تا اهواز می‌رفت و از آنجا او و همراهانش را باز می‌گرداند و می‌گفتند باید حکم ماموریت جنگی داشته باشید. چهارمین بار که برای بازدید از پالایشگاه آبادان قصد عبور از مناطق جنگی را داشتند، از جاده دیگری عبور می‌کنند که به تصرف نیروهای عراقی در آمده بود و آنها از این موضوع بی خبر بودند. شهید تندگویان توسط نیروهای عراقی دستگیر می‌شوند. بعدها مهندس بوشهری تعریف می‌کرد وقتی ما را گرفتند شهید تندگویان سریع کارت شناسایی خود را در خاک پنهان کرد و به ما نیز اشاره کرد، کارتهای خود را پنهان کنید. می گفتند، وقتی شهید چمران از این ماجرا مطلع شد، دستور داد گروهی از رزمنده‌ها به آن منطقه بروند تا اگر هنوز شهید تندگویان و همراهانشان از مرز خارج نشده‌اند آنها را آزاد کنند که متاسفانه اینچنین نشد. شهید تندگویان را به بصره و سپس به بغداد منتقل کرده بودند. به نقل از سرکار خانم بتول برهان اشكوری همسر شهيد تندگویان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا: بله: سایت:www.b4khordad.com
🍂 دوست نیروهایش سید جمشید صفویان در عملیات والفجر۸ تعدادی از دوستان خاصش شهید شده بودند و او احساس می کرد که از قافله آنها جا مانده است. تا یکی، دو ماه حال مساعدی نداشت. هیچ کس نمی توانست جای دوستانش را پر کند. بعضی مواقع متوجه می‌شدم گوشه ای خلوت کرده و دور از چشم من اشک می‌ریزد. بعضی مواقع صدای هق هق گریه اش را هم می‌شنیدم. با چه سوزی از اخلاصشان می گفت. از ایثارها و سختی هایی که می کشیدند و از محبت هایشان. اسم بعضی از آنها را هم می برد شهید شعبان پور دختر کوچکی داشت. وقتی به منزلشان رفت او را در آغوش گرفت و های های گریه کرد. یک شب هم به منزل شهید بهروز دینوی زاده رفت. شهید دینوی زاده پسر کوچکی داشت، به همین خاطر قبل از اینکه به منزلشان برسیم، به من سفارش کرد که حتما زن ها و مردها جداگانه بنشینیم، متوجه منظورش شدم ولی زهرا خیلی بابایی بود و هر جا که می‌رفتیم از او جدا نمی شد. وقتی که وارد منزلشان شدیم، مادر شهید اصرار کرد که یکجا بنشینم. می گفت که می خواهم به یاد بهروز با سید جمشید حرف بزنم. با اصرار او یکجا نشستیم. در طول یکی، دو ساعتی که آنجا بودیم زهرا مرتب می‌رفت و می آمد و هی می گفت: «بابا...بابا...» ولی سیدجمشید برخلاف همیشه سرش پایین بود و یک بار هم جوابش را نداد. فقط در حالی که با آنها صحبت می کرد دست زهرا را می گرفت و کنار خودش می‌نشاند؛ تا اینکه پدر شهید دینوی که متوجه موضوع شده بود، زهرا را گرفت و گذاشت روی پای سید جمشید و به او گفت: «آقا سید! خدا خیرت بده، چرا خودت رو اذیت می کنی. تو فکر نباش، بچه رو ول کن راحت باشه.» در مسیر برگشت، جلوی خانه که رسیدیم، زهرا رو برد کمی بگردند. می‌گفت الآن که زهرا رو بردم بیرون، نمی‌دونستم چطور محبتش کنم که اگه احیانا در آینده من نبودم، جبران شده باشه؟!... می گفت شب های عملیات، وقتی که یا زهرا می گویند به یاد زهرایم می افتم که الآن کجاست؟... و شما چه می کنید؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
🍂 خواستگاری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همسر یکی از دوستان عباس، مرا به او معرفی کرد و این آغاز آشنایی ما، در سال ۱۳۶۱ بود. در جریان خواستگاری احساس‌همدلی و همفکری کرده به جهت اطمینان استخاره کردم، آیه‌های سوره نور آمد: «االله نور السموات والارض» بعد از خرید مختصری بر طبق آداب و رسوم در تاریخ ۱۳۶۱/۷/۲۱ دلهایمان با نور قرآن پیوند خورد و عقدمان جاری گشت. روز بعد از مراسم عقد، به گلزار شهدا رفتیم و عباس حلاوت خودش را در این مدت برایم توصیف کرد: «وقتی برای خواستگاری به سراغت آمدم بار سنگینی بر سینه‌ام حس می کردم، با شنیدن نامت (زهرا) آرام شدم، وقتی به درخواستم جواب مثبت دادی، همه درهای بسته به رویم گشوده شد.» همه به او سفارش می‌کردند که مراسم عروسی را در باشگاه برگزار کند اما او نپذیرفت، چون از خانواده شهدا خجالت می‌کشید و نمی‌خواست خود را درگیر مراسم کند. لباس دامادی او نیز همچون سرداران دیگر جامه سبز سپاه بود. مراسم در عین سادگی انجام شد و حاج عباس بعد از ازدواج بلافاصله به منطقه بازگشت. همسر شهيد حاج عباس کریمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad