معرفی کتاب دانه های انار 🌱
بریده هایی از کتاب:
۱-همراه گروهمان به حمام رفتیم. آب گرم، با چهار یا پنج دوش، با فشار بسیار ضعیف، برای گروه هشتنفره خیلی کم بود. تا صابون زدم نوبتمان تمام شد و باید بهسرعت از حمام خارج میشدیم.
۲-«حواست رو جمع کن تو رو به خودش جذب نکنه. بعضیا با عراقیا ارتباط دارن و دنبال همکار میگردن.» تازه متوجه موضوع شدم. احساس کردم سادگی کردهام. در درمانگاه دربارهٔ جاسوسها حرفهایی شنیده بودم.
۳-سرگروه پلو را تقسیم کرد. به هر نفر حدود پنج یا شش قاشق رسید. بعد از خوردن پلو سر جایم رفتم و دست در کیسه کردم و کمی خمیر خشکشده، که از درمانگاه آورده بودم، درآوردم و پنهانی خوردم.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#خاطرات_آزاده_حسین_کرمی 🕊🌱
#همراه_شهدا
معرفی کتاب شنام 🌱
کومله ها سی تا چهل نفر را که در اسارت داشته اند و تعداد آنها هم در طول مسیر تغییر می کرده، از این روستا به آن روستا می برند و همین طور این روند ادامه دارد تا زندان سردشت که دوران اصلی اسارت راوی و دیگر اسرا در آنجا شروع می شود. در دوران اسارت، کومله ها می خواهند کیانوش را اعدام کنند اما یکی از خانواده هایی که از ترس گروه دموکرات به کومله ها پناه آورده بوده، نمی گذارد او را اعدام کنند. شیلان، دختر خانواده ای که راوی را نجات می دهند رابط های عاطفی با او برقرار می کند که به دلیل تعصبات قومی به سرانجام نمی رسد و... راوی بعد از یک سال(شهریور ۱۳۶۱) از اسارت آزاد می شود و در سپاه کرمانشاه متوجه می شود شیلان هم فرار کرده است. تا بهار ۶۲ منتظر شیلان می ماند که شاید به خانه شان بیاید و وقتی او نمی آید، به خانه آنها در سقز می رود و در می یابد که شیلان اسیر کومله شده است.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#خاطرات_کیانوش_گلزار_راغب 🕊🌱
#همراه_شهدا
معرفی کتاب هفت روز دیگر 🌱
بریده ای از کتاب:
همهچیز در کمال شرافت و بزرگواری و ادب پیش رفت.
هفته بعد هم مراسم عقدشان را در یکی از مساجد نکا برگزار کردیم.
سفره عقد ساده ای چیدند.
دوستان و رفقای محمدتقی هـم آمده بودند، همانها که در خانه ما با محمدتقی شوخی میکردند، در عروسی اش سنگ تمام گذاشتند.
عروسی را در حسینیه برگزار کردیم.
وقتی با لباس دامادی وارد مجلس شد، خواست بیاید سمت من.
اشاره کردم که اول برود سمت پدرخانمش.
رفت و صورت همدیگر را بوسیدند، بعد رفت سمت اقوام و دوستانش که با خنده و صلوات از او استقبال کرده بودند.
دوستانش محمدتقی را بلند کردند و سوار شانهشان کردند و او را گرداندند.
همه داشتند، میخنديدند.
مولودی خواندند، خیلی باصفا شده بود عروسی اش.
خیلی زود در دل خانواده خانم و فامیلهایشان جا باز کرد.
همه آنها همان حسی را بـه محمدتقی داشتند که ما داشتیم.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_محمدتقی_سالخورده 🕊🌱
#همراه_شهدا