eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مصطفی هست🥰✋ *شهیدی که شهادت خود را در تاسوعا پیش بینی کرد*🏴 *شهید مصطفی صدر زاده*🌹 تاریخ تولد: ۱۹ / ۶ / ۱۳۶۵ تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: خوزستان/شوشتر محل شهادت: حلب/ سوریه *🌹شهید صدرزاده با نام جهادی سید ابراهیم✨ ابتدا اجازه‌ی اعزام به او ندادند🥀کمتر از ۲ ماه لحجه افغانستانی را یاد گرفت و به مسئول اعزام گفت که یک افغانستانی است!🌷او را اعزام کردند و بعدها فرمانده گردان عمار شد💫 مادرش← مصطفی در کودکی نذر حضرت ابوالفضل شد💚 هر سال تاسوعا برا سلامتی مصطفی شیر پخش میکردیم🥛پدرش← شب قبل از شهادت به یکی از مسئولین آنجا می‌گوید: این وصیت‌ را ضبط کن🍂 آن بنده خدا اولش فکر می‌کند مصطفی شوخی می‌کند، برای همین چند لحظه ای ضبط میکند🎥 مصطفی می‌گوید: فردا روز تاسوعا است🏴 و در رحمت خدا باز است حال می‌دهد که فردا شهید بشی🕊️بعد مصطفی می‌گوید: حرف هایم را بشنو اگر می‌خواهی ضبط نکن🥀فقط این را بدان من تا قبل از ظهر تاسوعا🏴 بین شما نفس می‌کشم🌷و اگر شهید نشدم شما می‌توانی من را تیرباران کنی🥀و اینکه من با یک گلوله شهید می‌شوم و تاسوعا میروم پیش حضرت ابوالفضل(ع)»💚 نمیدانم خواب دیده بود یا به او الهام شده بود✨ اما او طبق حرفش قبل از ظهر تاسوعا🏴 با اصابت یک گلوله🥀شربت شهادت را نوشید و به آرزویش رسید*🕊️🕋 *شهید مصطفی صدر زاده* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5825714277612260137.mp3
23.79M
🔊 استاد 📝«ظرفیت تمدن سازی عاشورا (جامعه سازی)» - جلسه ۴۲ 📅 ۲۵ مرداد ۱۴۰۰ - تهران-هیئت سید الشهدا 🎧 کیفیت 48kbps 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش به حال کسی که الان داره این پست رو میخونه👇🏻 یه شماره بهتون میگم همین الان زنگ بزنید شماره حرم حضرت سیدالشهدا (ع) بصورت زنده وصل به ضریح مطهر میشید میخواستم زدوتر شماره رو براتون ارسال کنم ولی متاسفانه اِشغال بود و تازه آزاد شده شماره 1640 رو تو گوشی هاتون شماره گیری کنید، بدون هیچ کدی و فقط همین... ❌از طریق ایران متصل میشید به اونجا و هیچ هزینه اضافی و رومینگ هم نداره❌ التماس دعا داریم از همه عزیزانی که زنگ میزنن برای فرج هم دعا کنید🤲🏻 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باز باران با بهانه. میشود از دیده ی کودک روانه باز هق هق مخفیانه. میرسد...از زیربوته ی خاری شبانه یادش امد صبح دیروز بودش او نازدانه,مثال شاهزاده گه دراغوش پدر,گه عمو,گاهی برادر غرق بازیهای,شادوکودکانه اینک اما.... خورده او بارها تازیانه.. مردی با اسب دنبالش روانه میکشد گوش کودک... بهرگوشواره... درپی بابای خود,ان نازدانه میرود هرجای بیابان را شبانه سوی خیمه,میکشد اتش زبانه میزند ان نامرد تازیانه. بابهانه.....بی بهانه آخ بابا... خار درپایم کرده کمانه.. گوش من زخمی,هردوپاره وای بابا باز هم تازیانه....تازیانه...تازیانه 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 شهیدی که ۳ بار (یا حسین) گفت و جان داد + تصاویر 💠 رزمنده‌های ایرانی در محاصره قرار گرفتند، در آن حین شیمیایی زده بودند، آقا مجید از پشت خاکریز بلند شد تا تک‌تیرانداز بعثی را بزند که گلوله‌ای به سرش شلیک شد، سه بار یا حسین گفت و به شهادت رسید 💠 دل‌دادگی شهدا به امام حسین(ع) و عاشورا 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش اصغر هست🥰✋ *ظهر عاشورا*🏴 *شهید علی اصغر وصالی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۲۹ تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۵۹ محل تولد: تهران محل شهادت: گیلانغرب *🌹همرزم ← در عملیات ها پیشتاز بود✨اگر در دل شب برای شناسایی می‌خواست برود✨ و نیروهایش خواب بودند، دلش نمی‌آمد آن‌ها را بیدار کند🍂و خودش می‌رفت🍃 نزديکی‌های ظهر عاشورا بود🏴چند گلوله به سر🥀و کتفش خورد🥀و از بالای تپه به زمين افتاد🥀همرزمش سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد🍂جنازه ام را هم با خود ببريد»✨همسرش← تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود🥀بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. او را می شناختیم🍂تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمی‌آمد کردم ولی نشد🥀تیر به ناحیه‌ای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»🥀گفتم: «تا آخر عمر باهاش می‌مونم.» گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»🥀گفتم: «هستم.»گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»🥀گفتم: «اصلا حرفشو نزن فقط نگهش دار.»🥀نیمه‌های شب 28 آبان بود🌙دیدم هنوز حلقه‌اش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم کرد و اجازه نداد.‼️ او تنها ۴۰ روز از شهادت برادرش میگذشت🥀که در بیمارستان شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋 *شهید علی اصغر وصالی تهرانی فرد* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راهنمای غیبی قرار بود در منطقه ی سردشت عملیاتی صورت گیرد. فرماندهان در انتخاب محلّ پایگاه و استقرار نیروها جهت آغاز حمله، مردّد بودند. این وضع چند روز ادامه پیدا کرد. شهید بروجردی هم که جزو فرماندهان بود؛ از این وضعیت ناراحت بود. تا این که یک روز قبل از نماز صبح، فرماندهان را در اتاق فرماندهی جمع کرد. با اطمینان روی نقشه نقطه ای را نشان داد و گفت: ـ این محل برای پایگاه بهترین نقطه است! فرمانده ی سپاه سردشت که در جمع بود؛ به طرف نقشه رفت و پس از بررسی گفت: ـ از این بهتر نمی شود! همه متعجّب بودند. شهید بروجردی گفت: ـ پیدا کردن این محل، کار من نبود! دیشب به این جا آمدم. مدت ها نقشه را بررسی کردم. اما به نتیجه ای نرسیدم. به امام زمان متوسّل شدم. با آقا درد دل کردم و گفتم: ما که دیگر کاری از دستمان بر نمی آید. فکرمان به جایی قد نمی دهد. خودتان کمک کنید! نذر کردم اگر این مشکل حل شود، به شکرانه ی آن نماز امام زمان(عجّ) را بخوانم. پلک هایم سنگین شد. خستگی امانم نداد. روی نقشه به خواب رفتم. خواب دیدم آقایی وارد اتاق شد. خوب صورتش را به یاد نمی آورم. ولی انگار مدت ها بود او را می شناختم و با او آشنایی داشتم. آن آقا به نقشه نزدیک شد. انگشت روی نقطه ای گذاشت و گفت: ـ این جا محلّ خوبی است! با دقت نگاه کردم و محل را به خاطر سپردم. از خواب که بیدار شدم؛ دیدم هیچ کس در اتاق نیست. نقشه را نگاه کردم. نقطه ای را که خواب دیده بودم، روی آن پیدا کردم. خیلی تعجب کردم. اصلاً به فکرم نرسیده بود که می توانیم در این ارتفاع پایگاه بزنیم. خدا را شکر کردم و شما را خبر کردم. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5828048068351625931.mp3
24.03M
🔊 استاد 📝«ظرفیت تمدن سازی عاشورا (جامعه سازی)» - جلسه ۴۳ 📅 ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ - تهران-هیئت سید الشهدا 🎧 کیفیت 48kbps 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رابطه شهدا با امام حسین علیه السلام شهید شاپور برزگر شهید شاپور برزگر فرمانده محور عملیّاتی لشکر 31 عاشورا نام پدر : اسکندر تولّد : 1336/8/22 - اردبیل شهادت :1362ارتفاعات شیخ گزنشین ، پنجوین عراق - عملیّات والفجر 4 محلّ دفن: قبرستان غریبان اردبیل یه دستش قطع شده بود ، امّا دست بردار جبهه نبود . بهش گفتند : " با یه دست که نمیتونی بجنگی ، برو عقب . " میگفت: " مگه حضرت ابوالفضل با یه دست نجنگید ؟؟؟؟ مگه نفرمود ولله ان قطعتمو یمینی انّی احامی ابدا عن دینی !" عملیّات والفجر 4 مسئول محور بود. حمید باکری بهش ماموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل (ع)رو از محاصره دشمن نجات بده . با عدّه ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه ماموریت . لحظه های آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: " مگه مولایمان امام حسین (ع) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم؟" شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانی بسیار زیبا از شهید محمدرضا تورجی زاده پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هرجا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدا خبر میدهیم. دیگر خسته شده بودم. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم. من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم. بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم. هرهفته حتما به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح وخوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود. بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت: برو انتهای صف! شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت. از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش! وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟! وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف استاده بود. فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟! کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتما متاهل می شوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری؟ من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم! خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد، گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟! * مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی. عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا(س) بود. رفتم سر مزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده. شما مرا با حضرت زهرا(س) آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم: سرمایه محبت زهراست(س) دین من     من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک     یک ذره از محبت زهرا(س) نمی دهم * آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود، به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. گفتم: آخه اسم قحطی بود. تو که خودت مذهبی هستی! لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم! وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم: محمد جان اینطور نگاه نکن! این مشکل رو هم باید خودت حل کنی! صبح روز بعد محل کار بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام! رنگم پریده بود. گفتم: چی شده؟ خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده؟! همسرم گفت: چی می گی؟! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا! * فرمودند: شما ما را دوست دارید؟ گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده. بعد گفتند: این دختر شماست؟ برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند. آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست؟ من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن. * از این قبیل ماجراها درمورد شهید تورجی بسیار رخ داده که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم. کتاب: یا زهرا(س)(خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده) 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(۲ / ۱) .... 🌷قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می‌شد و هنوز معبر‌ها آماده نشده بودند. فاصله ما با عراقی‌ها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث می‌شد بچه‌های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم.... 🌷محمدحسین یوسف اللهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می‌کنیم.» شب بعد بچه‌های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن‌قدر نگران بودم که نمی‌توانستم صبر کنم آن‌ها از منطقه برگردند. 🌷تصمیم گرفتم با علیرضا رزم حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال با خبر شوم. دوتایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم، گفتم: «من همین جا می‌مانم تا بچه‌ها از شناسایی برگردند و با آن‌ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را ببینم.» 🌷یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمدحسین آمد، با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت‌ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید گفت: دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می‌کنم؟ با بی‌صبری گفتم: خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟ خیلی خسته بود نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: امشب.... 🌷....امشب یک اتفاق عجیبی افتاد موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی‌ها برخوردیم. هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد. آن‌قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه وجعلنا را خواندیم. 🌷ستون عراقی‌ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شد. بچه‌ها از جایشان تکان نمی‌خوردند. نفس در سینه‌ها حبس شده بود. عراقی‌ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آن‌ها پایش را روی گوشه‌ای از لباس یکی از بچه‌های ما گذاشت و رد شد. ولی با همه این حرف‌ها متوجه حضور ما نشدند. بی‌خبر از همه‌جا.... .... 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
(۲ / ۲) .... 🌷....بی‌خبر از همه‌جا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم. خوشحالی در چشمان محمدحسین موج می‌زد. گروه دیگری هم که در سمت راست آن‌ها کار می‌کردند با عراقی‌ها برخورد می‌کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی زمین غلت بزنند، اما.... 🌷اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین‌ها منفجر نشده بود و بچه‌ها خود را سالم به خط خودی رساندند. قرار شد همان اول شب من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم. 🌷این کاری بود که معمولاً ما در همه عملیات‌ها انجام می‌دادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می‌شدیم و تمام موقعیت‌ها را بررسی می‌کردیم. آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی‌ها پیش رفتیم. موانع عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. 🌷زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیرو‌های عمل کننده پیش‌بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم یک‌دفعه دیدم تمام بچه‌ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتی‌های عراقی برخوردیم. به اطراف نگاه کردم، می‌خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه‌ها خیز نرفته‌اند، بلکه.... 🌷....بلکه در حال سجده هستند گویا سجده شکر بود. بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم! محمدحسین را کناری کشیدم: «این چه کاری بود که کردید؟!» گفت: «سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم این کار هر شب ماست.» 🌷گفتم: خب! چرا اینجا؟! صبر می‌کردید تا به خط خودمان برسیم، بعد! گفت: «نه ما هر شبی که وارد معبر می‌شویم، موقع برگشت همان‌جا پشت میدان مین یک سجده شکر و دو رکعت نماز به‌جا می‌آوریم و بعد به عقب برمی‌گردیم.» این نمونه‌ای از حال و هوای بچه‌های اطلاعات بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود. ❌❌ شهید محمدحسین یوسف‌الهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مصطفی هست🥰✋ *از خادمی حرم تا شهادت در سوریه*🕊️ *شهید مصطفی نبی لو*🌹 تاریخ تولد: ۲۷ / ۵ / ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۲۹ / ۷ / ۱۳۹۶ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه مزار: قم *🌹دلداده بود... از همان روزهایی که در جبهه های جنوب با تمامِ جان در مقابل دشمن می‌ایستاد🍃 تمام روزهایی که جان بر کف، جانباز جبهه شد🍂 از خادمانِ حضرت معصومه بود و دلداده به حضرت💛 به قول خودش دلش گیر ایشان بود که شهید نمی‌شد🥀مصطفی در دوران دفاع مقدس مدام جبهه بود🍂و چند بار جانباز شد🍂یک بار در جریان مجروحیتش طوری فکش آسیب دیده بود🥀که دندان‌هایش را درآورده بودند و یکی یکی دوباره در فکش جا گذاشته بودند🥀قبل از ترمیم کامل تمام فک را سیم پیچی کرده بودند🍂و فکش مدتی باز نمی‌شد🥀و از راه نی از لابلای دندان‌ها فقط می‌توانست مایعات بخورد🥀قبل از آن هم مدتی از راه بینی تغذیه می‌کرد🥀چند ماه اینگونه عذاب کشید تا خوب شد🥀مصطفی دایی شهید مدافع حرم مسعود عسگری است🍃 بعد از شهادت مسعود دیگر بی‌قرار شد و افتاد به دنبال مسیری که به سوریه برود🕊️ البته از قبلش هم دوست داشت✨ او به‌ عنوان نیروی مهندسی رزمی، بار اول به سوریه رفته بود🍂 و روی بولدوزر کار می‌کرد و سنگر می‌ساخت🍂سرانجام او در چهارمین اعزامش توسط تک تیراندازان تکفیری💥به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید مصطفی نبی لو* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا