eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋ *بازگشت بعد از 35 سال*🕊️ *شهید حسین علی قلی نژاد*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۵ / ۱۳۴۳ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: تهران محل شهادت: شرق دجله *🌹راوی← دو اسمه بود حسین و عباس‌🍃سیکلش را که گرفت، ترک تحصیل کرد چون پدر قطع نخاع بود🍂در کفاشی مشغول به کار شد🍃بعد از انقلاب، کفاشی را رها کرد و وارد مسجد شد و با بسیجی‌ها در مسجد فعالیت می‌کرد🍃او به جبهه رفت🕊️در عملیات‌ خیبر از ناحیه پهلو مجروح شد🥀همچنین در عملیات مسلم ابن‌عقیل(ع)، با موج خمپاره ضربه مغزی شد و یک ماه بیهوش بود؛🥀وقتی توانست سرپا بایستد دوباره به جبهه رفت🕊️در اولین مجروحیت، یک ماه گُم شد‼️بعد از یک ماه خانواده‌های مجروحین که پیش او رفته بودند متوجه می‌شوند حسین نمی‌تواند صحبت کند🥀یک کاغذ برای او می‌آورند و حسین روی کاغذ می‌نویسد "پایگاه ابوذر"🍃 با پیگیری‌ها شناسایی شد🍂او را به تهران منتقل کردند و یک ماه مادر پرستار حسین بود🥀مادرش← بعد از شهادت🕊️حسین را در کنار تپه‌­ای می­‌گذارند🍂پلاک و ساعت حسین را باز می­‌کنند تا در فرصتی مناسب او را به عقب برگردانند🥀اما با توجه به پاتک شدید دشمن💥 پیکرش در منطقه باقی ماند🥀 35 سال گذشت و خبری رسید💫 چون حسین پلاک نداشت از طریق DNA شناسایی شد💫و به آغوش خانواده بازگشت*🕊️🕋 *شهید حسین علی قلی نژاد* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیک یا ثارالله خاطره ای از سال هایی نه چندان دور ----- ۶۱/۲/۲۰ شلمچه ** بعثی های عراقی در حالیکه یک دستم ترکش ودیگری موج انفجار خورده وخونریزی داشت با سیم تلفن از پشت محکم بستند و با تعداد دیگری که آنروز در منطقه شلمچه اسیر شده بودیم ، بطرز وحشیانه ای داخل کامیونی پرت کرده و به سمت بصره حرکت دادند . یکی از بچه های زخمی در همان کامیون از شدت جراحت و تشنگی بشهادت رسید و بعثی ها هم عین خیالشان نبود . دم غروب بود یکراست ما را به پادگانی در شهر بصره بردند (بعثی ها خیلی از گروه های دیگر اسرا را بعد اسارت قبل از اعزام به بغداد و اردوگاه در شهر می گرداندند و مردم هم با سنگ و دمپایی و آب دهان و....از اسرا پذیرایی می کردند ) . زمانی که به پادگان وارد شدیم با کابل و مشت ولگد بعثی ها پذیرایی شدیم و داخل اتاق بزرگی جای دادند در حالیکه بیشترمان زخمی و مجروح بودیم تا ساعتها از دادن قطره ای آب به ما امتناع کردند و پاسخ درخواست آب ، مشت و لگد و ناسزا بود که نثارمان می کردند . زمانی هم که آب آوردند برای تبلیغات و موقع فیلمبرداری خبرنگاران بود . بعضی از بچه ها را که پشت پیراهن خود مسافر کربلا یا کربلا نوشته بودند میزدند و یا به هم نشان داده و می خندیدند . شب اول یکی از بچه های مجروح گلویش تیر خورده و شدیدا خونریزی داشت و کاری هم از دستمان برنمی آمد هرچه از بعثی ها خواستیم دکتر بیارند یا او را برای درمان ببرند توجهی نکردند تا اینکه بشهادت رسید و صبح پیکر مطهرش را از آنجا بردند. ومارا هم پس از سه روز بعد از باز جویی های مکرر ، همراه با ضربات کابل و مشت و لگد به بغداد منتقل کردند . ۹۶/۸/۱۰ برای سفر کربلا (پیاده ) رفتیم مرز شلمچه ، غروب بود به محض ورود به خاک عراق در مرز شلمچه یک نفر عراقی شیک پوش جلویمان ظاهر شد و مترجمی که همراه وی بود با اشاره به او گفت : حاج آقا ایشان تقاضا دارند امشب در منزلشان در بصره استراحت کنید و بعد از صرف شام و استراحت شبانه فردا صبح برای زیارت کربلا شما را به ترمینال می رسانیم . بعد از مشاهده اصرار آنها و هماهنگی با خانواده دعوت آنها را پذیرفتم و طرف عراقی در حالی که احساس خوشحالی از جواب مثبت ما را در چهره اش بخوبی مشاهده می کردم با عزت و احترام خاصی ما را تا پیش خودرو مدل بالایی که برای انتقال ما به بصره آماده کرده بود ، برد و بعد از مسافتی نیم ساعتی در شهر بصره جلو درب منزلی با استقبال بزرگان خانه ، خانواده ام را به محل اسکان زنان و خودم و چند نفر دیگر را در قسمت مخصوص مردان جای دادند و آب و چای آوردند. گفتند : حمام آماده است . جورابهایمان را که در آورده بودیم ناگهانی برداشتند و شستند و روی بند انداختند . بلافاصله بعد از نماز سفره انداختند ، بهترین غدایشان را برایمان تهیه کرده بودند . تکان می خوردیم می گفتند : بفرمایید چی میل دارید ؟ بعد از غذا خودشان نشستند نیم خورده ما را خوردند و بعد از چای . در اتاق دیگری برای مراسم زیارت عاشورا دعوت کردند و بعد از مراسم ، نیز تشک و پتو برای خواب آوردند . صبح بعد از نماز و پس از صرف صبحانه هم ما را با بهترین خودروهای تهیه شده به ترمینال شهر بردند که از آنجا به نجف برویم . عراقیها در همه این مدت با تکریم و احترام خاص خود نسبت به زوار امام حسین(ع) عشق وصف نشدنی خود را به امام حسین (ع) نشان می دادند و همان شب به یاد اسارت و نحوه پذیرایی بعثی ها افتادم و گفتم: خدایا شکرت ، امام حسین ممنونم و شهدا ممنونیم که راه کربلا را برایمان باز کردیدو سال ۱۳۶۱ آنطوری آوردنم بصره و این روزها اینطوری و این همه عزت و احترام به برکت خون شهداست ، همانهایی که در شب عملیات پشت پیراهن خود نوشتند مسافر کریلا ، راه قدس از کربلا .... خدایا شکر. یادش بخیر . شادی ارواح مطهر شهدا و امام شهدا صلوات . یا حسین . یا حسین . 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baashoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای یک اسیر برای صدام! آزادگان دفاع مقدس/ قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی اصغر صدایم زد و گفت: – سید! وایسا. برگشتم ببینم چه کارم دارد که گفت: – تورو خدا رفتی تو حال… بعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد: درو ببند! خیال کردم می خواهد بگوید: تورو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه. گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خوب چی رو بشکنه؟ جواب داد: – گردن صدام رو! بعدازظهر قرار بود علی اصغر را به اردوگاه ببرند. دلم برای شوخی هایش تنگ می شد. در بیمارستان به خاطر وضعت خاص جسمی و روحی بچه ها بیشتراز همیشه شوخی می کرد. توی کمپ ندیده بودم این طوری شوخی کند و بچه ها را بخنداند. شوخی های علی اصغر خنده را بر لبان اسرای مریضی که در بدترین وضعیت ممکن بودند، می نشاند. وقتی از آسایشگاه خارج شد، مقداری باند و کپسول آنتی بیوتیک همراهش به اردوگاه برد. وقتی می خواست برود، به دکتر قادر گفت: دکتر! می خوام برای سلامتی صدام دعا کنم. وقتی حسین مروانی مترجم عرب زبان ایرانی این جمله را برای دکتر ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد. می دانستم عل اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند. دکتر قادر به علی گفت: تو حالا آدم شدی! علی اصغر حال دعا به خود گرفت و گفت: – خداوندا صدام و دوستان صدام را با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین بن علی(ع) محشور کن! بچه ها همه آمین گفتند! دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و امام حسین(ع) فهمیدعلی اصغر به جای دعا، نفرین کرده. جلو آمد و با لگد به کمر علی اصغر کوبید. علی اصغر به دکتر قادر گفت: – اگر یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می شید، اگه امام حسین(ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی شید، شما هم خدا رو می خواید هم خرما رو. با امام حسین(ع) دشمنی می کنید، اما دلتون می خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می آد، دلتون نمی خواد باهاشون محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید! حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود! راوی: سیدناصر حسینی پور برگرفته از کتاب “پایی که جا ماند” 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
shahid_sokhanha.ir__1396-9-14-10-12.mp3
4.51M
شہیدی ڪہ چشمش بہ نامحـرمـ میفتہ سہ روز گریھ میڪنه 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷یادم هست یک روز با دوستم زهرا در حال بازی بودیم که ناگهان صدایی بلند شد و یک تکه آهن مثل فرفره به سمت ما آمد. من به طرف خانه فرار کردم اما با چشم خودم دیدم که این تکه آهن به کمر زهرا خورد و او را از کمر نصف کرد و در حالی که پاهایش در حال حرکت بودند فریادم بلند شد؛ زهرا، زهرا، مادرم آمد، چند نفر از بچه های بسیجی آمدند و جنازه زهرا را برداشتند و بردند. زهرا در بمباران تمام خانواده اش را از دست داده بود فقط مادربزرگ پیرش با او زندگی می‌کرد، بعدها مادربزرگ زهرا هم در یک بمباران شهید شد. 🌷کم کم حملات هوایی عراق شدید شد و در یکی از همین روزها که مادرم مشغول پختن نان بود و من و برادرم کنار مادر بودیم، من در حال شمردن نانها بودم درست به شماره یازده که رسیدم صدای مهیبی بلند شد. یک لحظه صدای مادرم را شنیدم که می‌گفت: «امی امی.» گردو خاک همه‌جا بلند شد، سرم سوخت، چند لحظه ای گذشت، نگاهی به اطرافم کردم برادرم در خون غلتیده بود و هیچ تکانی نمی‌خورد. پای مادرم جدا شده و کنارم افتاده بود، خون نانها را فرا گرفته بود. فریاد زدم: «تعالو ام مات.» بیایید مادرم مُرد. 🌷خواهرم را صدا زدم، پدر و برادرانم در خط بودند. خواهران و برادران سپاهی آمدند جنازه برادرم را روی یک پتو گذاشتند و بردند، اما جنازه مادرم را که تکه تکه شده بود به هر طریق بود، جمع آوری کردند. چیزی که دلم را آتش زد و تا به امروز به یادم مانده و مرا می‌سوزاند قلب مادرم هست. وقتی جنازه مادر را جمع کردند، دیدم کنار نانی یک تکه خونی افتاده و یکی از برادران آن را برداشت و کنار مادرم گذاشت. جیغ و داد زدم: «قلب مادرم، قلب مادرم.» 🌷مادرم شب قبل از شهادتش خواب شهادت را دیده و صبح آن روز برای پدرم تعریف کرده بود، خواب دیده بود که تکه ای از بدنش جدا شده و به آسمان رفته، قلبش جدا شده و.... و درست همین اتفاق افتاد. آری مادرم در وطن ماند تا قلبش را در راه اسلام بدهد. مرا به بیمارستان بردند، ترکش به سرم خورده بود. همان ترکشی که مادر و برادرم را شهید کرد و مرا تا به امروز آزار می‌دهد.... راوی: جانباز سرافراز خانم خیریه معاوی 📚 کتاب "منظومه عشق"، اشرف سیف الدینی منبع: سایت نوید شاهد 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵لیلی و مجنون🔵 آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد! تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم." گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی." با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم." گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی." خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...." 👈شهيد مصطفی چمران 📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱ 🌷مادر: یک‌بار در مسجد ساری یادواره ای برگزار شد. سید علی هم حضور داشت، اما برای خوردن ناهار نیامد، از او پرسیدم: روزه ای؟ گفت: به دلایلی یک شب نتوانستم نماز شب بخوانم، ۱۰ روز خودم را تنبیه کرده ام که روزه بگیرم. برای یک شب، نماز شب نخواندن، ۱۰ روز را روزه گرفت. 🌷همرزم: او یخ ها را خُرد می‌کرد، وقتی آب می‌شد با آب‌یخ غسل شهادت می‌کرد. کارش اطلاعات و عملیات بود. صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود و گفته بود هر کس مُرده یا زنده سید علی را بگیرد، جایزه دارد. به سید علی شیر مازندران می‌گفتند. می‌رفت وسط عراقی ها و کار شناسایی که تمام می‌شد، برمی‌گشت. او بارها مجروح شد. می‌گفت: کسی نمی‌تواند من را شهید کند، مگر با کالیبر ۶۰. در آخر هم کالیبر ۶۰ خورد به قلبش. 🌷مادر: وقتی به دنیا آمد، ۲۱ سال سن داشتم. علی در ۲۱ ماه رمضان به دنیا آمد و در حالی‌که ۲۱ سال سن داشت در ایام شهادت مولا علی در ۲۱ ماه رمضان شهید شد و به سردار راز ۲۱ معروف شد. در نهایت او با کالیبر ۶۰ به قلبش به آرزویش رسید. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علی دوامی 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 📢 الگوبرداری_از_شهید پای درد دلش که مینشینی ، حرف دلش و نهی از و جذب حداکثری بود، یعنی همان حرف های رهبرش همان که بعد از نماز های اول وقتش او را دعا میکرد و غصه تنهایی اش را میخورد. علیرضا در هرزمان دنبال شناخت بود و انجام آن به نحو احسن ، به قول خودش مثل سلمان فارسی! یک روز ، یک روز روشنگری و مبارزه برعلیه غبار ۸۸ یک روز امداد رسانی به بیماران در اورژانس و امروز هم دفاع از حریم آل الله و فریاد رسی از مظلوم. در سپاه محمد (ص) آموزش میبیند، اما حضرت زهرا (سلام الله) او را برای سپاه خویش تربیت کرده است ❤️سپاه فاطمیون ❤️ و مزاری فاطمی که نشانی از مزارش نیست.... کساني که گفتند: «پروردگار ما الله است»، سپس استقامت کردند، نه ترسي براي آنان است و نه اندوهگين مي‌شوند.(احقاف /13) ۱۳۶۵ ۲۳فروردین۹۵ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
های زیبا و تاثیر گذار به قلم بسیار زیبای ✏️ :طاهره سادات حسینی کانال رسمی ایشون رمان ها رو دنبال کنید ❤️ عشق مجازی ❤️ 🧚‍♀عشق رنگین ❣عشق پایدار ❣ 🦋 پروانه ای در دام عنکبوت 🕷 📕📗📘رمان هایی که چشمان شما رو به روی حقایق جامعه باز میکنه کتاب 📚 📢 سخنرانی های ناب ناب 📣👌 ، جذاب و شنیدنی🧚‍♀ با ما همراه باشید 🌸 https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم قدم موكبارو مي‌گردم ستون ستون دنبال يه نشونه‌ام ❣كجاي اين جمعيتي كه مي‌خوام نمازمو پشت سرت بخونم 🌱اݪݪهم عڄل ݪۅݪیڪ اݪڣڔڄ🌱 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5823164591751826985.mp3
11.04M
🌹 السلام علیک یا سیدالشهداء 🌹 ❣چشماتو ببند ❣خیال کن ی زائری میون بارون 🎙 مجتبی‌ رمضانی 💦⛈💦⛈💦 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_350447530099605569.mp3
3.81M
🌹 السلام علیک یا اباعبدالله‌الحسین🌹 زیارت اربعین 🎤سید مهدی میرداماد 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حمیدرضا هست🥰✋ *شهیدی که پس از ۲۷ سال گمنامی خودش نشانی قبرش را داد*🕊️ *شهید حمید رضا ملا حسنی*🌹 تاریخ تولد: ۵ / ۵ / ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۱۲ / ۸ / ۱۳۶۲ محل تولد: تهران محل شهادت: پنجوین عراق *🌹راوی← ۲۷ سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود🥀 خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت🥀رفت کنار مزار شهید پلارک همرزم برادرش🍃او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از حمیدرضا به او بدهد💫 گفت به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده،🕊️خواهرش با گریه تعریف می‌کرد: فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند💫صدای حمیدرضا را شنیدم گفت خواهر این‌ها همه برای تشییع من آمده‌اند‼️و به اذن خدا همه آنها را شفاعت خواهم کرد💫 بعد اشاره به عابری کرد که توجهی به شهدا نداشت🍂گفت حتی او را هم شفاعت خواهم کرد.»🍃در همان روزها سه شهید گمنام را در بوستان نهج‌البلاغه به خاک می‌سپارند🍃یکی از بستگان در رؤیایی صادقه خواب حمید را می‌بیند که می‌گوید: «من همان شهید قبر وسطی بوستان نهج‌البلاغه هستم.»🕊️ وقتی که خانواده سر مزار حاضر می‌شوند🍂می‌بینند که روی سنگ مزار نوشته: «شهید ۱۸ ساله، محل شهادت منطقه پنجوین عملیات والفجر ۴‼️با پیگیری های زیاد خانواده، هویت اثبات شد💫 که او حمید رضاست*🕊️🕋 *شهید حمید رضا ملا حسنی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*