shahid_sokhanha.ir__1396-9-14-10-12.mp3
4.51M
#روایتگرے
شہیدی ڪہ چشمش بہ نامحـرمـ
میفتہ سہ روز گریھ میڪنه
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#نان_شماره_یازده....
🌷یادم هست یک روز با دوستم زهرا در حال بازی بودیم که ناگهان صدایی بلند شد و یک تکه آهن مثل فرفره به سمت ما آمد. من به طرف خانه فرار کردم اما با چشم خودم دیدم که این تکه آهن به کمر زهرا خورد و او را از کمر نصف کرد و در حالی که پاهایش در حال حرکت بودند فریادم بلند شد؛ زهرا، زهرا، مادرم آمد، چند نفر از بچه های بسیجی آمدند و جنازه زهرا را برداشتند و بردند. زهرا در بمباران تمام خانواده اش را از دست داده بود فقط مادربزرگ پیرش با او زندگی میکرد، بعدها مادربزرگ زهرا هم در یک بمباران شهید شد.
🌷کم کم حملات هوایی عراق شدید شد و در یکی از همین روزها که مادرم مشغول پختن نان بود و من و برادرم کنار مادر بودیم، من در حال شمردن نانها بودم درست به شماره یازده که رسیدم صدای مهیبی بلند شد. یک لحظه صدای مادرم را شنیدم که میگفت: «امی امی.» گردو خاک همهجا بلند شد، سرم سوخت، چند لحظه ای گذشت، نگاهی به اطرافم کردم برادرم در خون غلتیده بود و هیچ تکانی نمیخورد. پای مادرم جدا شده و کنارم افتاده بود، خون نانها را فرا گرفته بود. فریاد زدم: «تعالو ام مات.» بیایید مادرم مُرد.
🌷خواهرم را صدا زدم، پدر و برادرانم در خط بودند. خواهران و برادران سپاهی آمدند جنازه برادرم را روی یک پتو گذاشتند و بردند، اما جنازه مادرم را که تکه تکه شده بود به هر طریق بود، جمع آوری کردند. چیزی که دلم را آتش زد و تا به امروز به یادم مانده و مرا میسوزاند قلب مادرم هست. وقتی جنازه مادر را جمع کردند، دیدم کنار نانی یک تکه خونی افتاده و یکی از برادران آن را برداشت و کنار مادرم گذاشت. جیغ و داد زدم: «قلب مادرم، قلب مادرم.»
🌷مادرم شب قبل از شهادتش خواب شهادت را دیده و صبح آن روز برای پدرم تعریف کرده بود، خواب دیده بود که تکه ای از بدنش جدا شده و به آسمان رفته، قلبش جدا شده و.... و درست همین اتفاق افتاد. آری مادرم در وطن ماند تا قلبش را در راه اسلام بدهد. مرا به بیمارستان بردند، ترکش به سرم خورده بود. همان ترکشی که مادر و برادرم را شهید کرد و مرا تا به امروز آزار میدهد....
راوی: جانباز سرافراز خانم خیریه معاوی
📚 کتاب "منظومه عشق"، اشرف سیف الدینی
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#عشق_چمران
🔵لیلی و مجنون🔵
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم."
گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی."
با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."
گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."
خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."
👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#سردار_راز_۲۱
🌷مادر: یکبار در مسجد ساری یادواره ای برگزار شد. سید علی هم حضور داشت، اما برای خوردن ناهار نیامد، از او پرسیدم: روزه ای؟ گفت: به دلایلی یک شب نتوانستم نماز شب بخوانم، ۱۰ روز خودم را تنبیه کرده ام که روزه بگیرم. برای یک شب، نماز شب نخواندن، ۱۰ روز را روزه گرفت.
🌷همرزم: او یخ ها را خُرد میکرد، وقتی آب میشد با آبیخ غسل شهادت میکرد. کارش اطلاعات و عملیات بود. صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود و گفته بود هر کس مُرده یا زنده سید علی را بگیرد، جایزه دارد. به سید علی شیر مازندران میگفتند. میرفت وسط عراقی ها و کار شناسایی که تمام میشد، برمیگشت. او بارها مجروح شد. میگفت: کسی نمیتواند من را شهید کند، مگر با کالیبر ۶۰. در آخر هم کالیبر ۶۰ خورد به قلبش.
🌷مادر: وقتی به دنیا آمد، ۲۱ سال سن داشتم. علی در ۲۱ ماه رمضان به دنیا آمد و در حالیکه ۲۱ سال سن داشت در ایام شهادت مولا علی در ۲۱ ماه رمضان شهید شد و به سردار راز ۲۱ معروف شد. در نهایت او با کالیبر ۶۰ به قلبش به آرزویش رسید.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علی دوامی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهیدبسیجیی_علے_بیات🌺 📢 الگوبرداری_از_شهید
پای درد دلش که مینشینی ، حرف دلش #احیاء #امربه #معروف و نهی از #منکر و جذب حداکثری بود، یعنی همان حرف های رهبرش همان که بعد از نماز های اول وقتش او را دعا میکرد و غصه تنهایی اش را میخورد. علیرضا در هرزمان دنبال شناخت #تکلیفش بود و انجام آن به نحو احسن ، به قول خودش مثل سلمان فارسی!
یک روز #کار_فرهنگی ، یک روز روشنگری و مبارزه برعلیه غبار #فتنه۸۸ یک روز امداد رسانی به بیماران در اورژانس و امروز هم دفاع از حریم آل الله و فریاد رسی از مظلوم.
در سپاه محمد (ص) آموزش میبیند، اما حضرت زهرا (سلام الله) او را برای سپاه خویش تربیت کرده است ❤️سپاه فاطمیون ❤️
و مزاری فاطمی که نشانی از مزارش نیست....
کساني که گفتند:
«پروردگار ما الله است»، سپس استقامت کردند، نه ترسي براي آنان است و نه اندوهگين ميشوند.(احقاف /13)
#متولد_بهمن_۱۳۶۵
#شهادت۲۳فروردین۹۵
#جنوب_حلب
#_شهدا_شرمنده_ایم_
#_شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید_
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#رمان های زیبا و تاثیر گذار به قلم بسیار زیبای ✏️
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
#در کانال رسمی ایشون رمان ها رو دنبال کنید
❤️ عشق مجازی ❤️
🧚♀عشق رنگین
❣عشق پایدار ❣
🦋 پروانه ای در دام عنکبوت 🕷
📕📗📘رمان هایی که چشمان شما رو به روی حقایق جامعه باز میکنه
#معرفی کتاب 📚
📢 #جلسات سخنرانی های ناب ناب 📣👌
#متنوع ، جذاب و شنیدنی🧚♀
#پس با ما همراه باشید 🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣قدم قدم موكبارو ميگردم
ستون ستون دنبال يه نشونهام
❣كجاي اين جمعيتي كه ميخوام
نمازمو پشت سرت بخونم
🌱اݪݪهم عڄل ݪۅݪیڪ اݪڣڔڄ🌱
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
4_5823164591751826985.mp3
11.04M
🌹 السلام علیک یا سیدالشهداء 🌹
❣چشماتو ببند
❣خیال کن ی زائری میون بارون
🎙 مجتبی رمضانی
💦⛈💦⛈💦
@bartaren
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_350447530099605569.mp3
3.81M
🌹 السلام علیک یا اباعبداللهالحسین🌹
زیارت اربعین
🎤سید مهدی میرداماد
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda✨
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حمیدرضا هست🥰✋
*شهیدی که پس از ۲۷ سال گمنامی خودش نشانی قبرش را داد*🕊️
*شهید حمید رضا ملا حسنی*🌹
تاریخ تولد: ۵ / ۵ / ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۱۲ / ۸ / ۱۳۶۲
محل تولد: تهران
محل شهادت: پنجوین عراق
*🌹راوی← ۲۷ سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود🥀 خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت🥀رفت کنار مزار شهید پلارک همرزم برادرش🍃او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از حمیدرضا به او بدهد💫 گفت به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده،🕊️خواهرش با گریه تعریف میکرد: فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند💫صدای حمیدرضا را شنیدم گفت خواهر اینها همه برای تشییع من آمدهاند‼️و به اذن خدا همه آنها را شفاعت خواهم کرد💫 بعد اشاره به عابری کرد که توجهی به شهدا نداشت🍂گفت حتی او را هم شفاعت خواهم کرد.»🍃در همان روزها سه شهید گمنام را در بوستان نهجالبلاغه به خاک میسپارند🍃یکی از بستگان در رؤیایی صادقه خواب حمید را میبیند که میگوید: «من همان شهید قبر وسطی بوستان نهجالبلاغه هستم.»🕊️ وقتی که خانواده سر مزار حاضر میشوند🍂میبینند که روی سنگ مزار نوشته: «شهید ۱۸ ساله، محل شهادت منطقه پنجوین عملیات والفجر ۴‼️با پیگیری های زیاد خانواده، هویت اثبات شد💫 که او حمید رضاست*🕊️🕋
*شهید حمید رضا ملا حسنی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
*سوگند بخدا کربلا را میبینم...*
*شهید علی اصغر خنکدار*🌹
تاریخ تولد: ۱۹ / ۱ / ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۲۰ / ۱۱ / ۱۳۶۴
محل تولد: کلاگر محله، قائم شهر
محل شهادت: اروند کنار
*🌹برادرش← زمانی که اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود🍂که پدر و مادرم از پیرمرد عارفی این قضیه را پرسیدند؛❓پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه‼️وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره🥀 ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی رو در پیش می گیره🕊️ وضعیت مالی ما در روستایمان تقریباً صفر بود🥀یک خانواده پرجمعیت با پنج برادر و چهار خواهر که علیاصغر و جعفر به شهادت رسیدند🕊️شهید خنکدار در چنین خانواده مستضعفی رشد کرد🍂و یکی از پرچمداران انقلابی شد که روی دوش همین محرومان شکل گرفته بود💫 همرزم← دقایقی قبل از عملیات والفجر8، وقتی قایق ها به سمت فاو حرکت کردند🛶اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچه ها! سوگند به خدا من کربلا را می بینم...‼️آقا اباعبدالله را می بینم...💫 بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید.💫از حرفهایش بهت مان زده بود‼️سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد💥 و درست نشست روی پیشانی اش🥀آرام وسط قایق زانو زد🥀خشک مان زده بود🥀بصورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید💫 و خون موهایش را خضاب کرده بود.»*🕊️🕋
*شهید علی اصغر خنکدار*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
رفاقت با شهدا
#معجزه_شهداوتفحص
#خاطره_ای_از_کرامت_شهدا
هر کی حاجت داره بخونه
مادر شهید میگفت: نزدیک محرم بود که من پایم شکست و در خانه افتاده بودم و دکتر ها گفتند که به سختی خوب میشود .
یک روز دلم شکست و گفتم: خدایا من به مسجد میرفتم سبزی پاک میکردم، فرشها را جارو میزدم و کارهای هیئت را انجام میدادم... اما الان خانه نشین شده ام..
شب به شهید خودم متوسل شدم و خوابم برد؛ درعالم خواب دیدم که محمدم با عده ای از رفقای خودش که شهید شده اند آمد و یک شال سبز هم به گردنش بود ؛ گفتم: مادر کجا بودی؟
گفت: ما از کربلا می آییم
گفتم: مادر مگر نمی بینی من به چه وضعی در خانه افتاده ام؟
گفت: اتفاقا شفایت را از اباعبدالله(ع) گرفتم .و بعد شال را از گردنش برداشت و روی پای من انداخت و گفت مادر شکستگی پایت خوب شده؛ این دردی که داری بخاطر گرفتگی عضلات است .
گفت: مادر برو کارهای مسجد رو انجام بده
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که میتوانم راه بروم؛ دخترم دوید و گفت: مادر بنشین، پای شما شکسته
گفتم: نه، پایم خوب شده
خواهر شهید تعریف میکند: یکدفعه دیدم در اتاق بوی عطر عجیبی پیچیده، گفتم مادر چه خبر است؟ این شال چیست؟
ماجرا را که برایمان تعریف کرد باور نمیکردیم .
گفتیم برویم نزد آیت الله گلپایگانی
شال را خدمت آیت الله گلپایگانی بردیم، هنوز صحبتی نکرده بودیم که ایشان شال را گرفتند، بوییدند و بوسیدند و شروع کردند به گریه کردن
گفتیم: آقاچه شده شما چه میدانید ؟
عرض کردند: این شال بوی امام حسین(ع) را میدهد .
گفتیم: چطور؟ گفتند: ما از اجداد ساداتمان از مقتل سیدالشهدا یک تربت ناب داریم ؛ این شال سبز بوی تربت اباعبدالله (ع) را میدهد بعد فرمودند: یک قطعه از این شال را به من بدهید وقتی من از دنیا رفتم در قبر و کفنم بگذاردید و من هم در عوض آن تربت نابی که در اختیار ماست را به شما میدهم .
📚منبع: کتاب ۵۴۰ داستان از معجزات و کرامات امام حسین (علیه السلام)
شهیدان زنده اند ....
..
🔴#ظهور_نزدیک_است👇
████████████] 99/5%
⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅
💠پسری که با دیدن این عکس مسلمان شد....
👆👆👆
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada