#شهیدی که بخاطر رضایت پدر از بهشت برگشت
#قسمت اول
آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۴ بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظه ای استراحت نداشتیم اتاق عمل مرتب آماده می شد و تیم جراحی وارد می شدند.
داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می رفتم، که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده!! همین طور که جلو میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد، برگشتم اما کسی را ندیدم. می خواستم بروم که دوباره صدایم کرد، دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق خون است. رفتم بالای سر مجروح و گفتم شما من را صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، منم کاظمینی .چشمانم از تعجب گِرد شد، گفتم محمدحسن اینجا چه کار میکنی؟
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شده اند.
بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پروندهاش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید.
تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد دکتر همین که میخواست مشغول به کار شود. مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده بهقدری کمر او آسیب دیده که از پشت می توان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد!! دکتر به من گفت: این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد. بعد گفت: من کار خودم را انجام می دهم. اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبتهای بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد. یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم. دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم حالش کمی بهتر بود، خلاصه روز به روز حالش بهتر شد. یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم، گفتم فردا روز اول عید است. مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین میآیند. بگذار حسابی تر و تمیز بشیم همینطور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود به من گفت می خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم بگو میشنوم، فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کنه. ماجرایی را برایم گفت که بعد از سالها هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم حال و هوایم عوض میشه.
#ادامه ماجرا ...
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهیدی که بخاطر رضایت پدر از بهشت برگشت
#قسمت دوم
محمد حسن بی مقدمه گفت: اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم، روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می کردم یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود. در راه همین طور به من امید می دادند و می گفتند نگران هیچ چیزی نباش. خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده.
در راه برخی رفقایم را که شهید شده بودند میدیدم آنها هم به آسمان می رفتند. کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند. دو ملک قبلی گفتند اینجا آسمان اول تمام می شود شما با این ملائک راهی آسمان دوم میشوی از احترامی که به ملائک آسمان دوم گذاشته شد فهمیدم، ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائکه آسمان اول برترند. آن دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان که بخواهی می توانی به دیدار اهل بیت علیه السلام بروی. بعد من را تحویل ملائکه آسمان سوم دادند. همین طور ادامه داشت تا این که مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند، کاملا مشخص بود که ملائکه آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند. بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد. نمی دانید چقدر زیبا بود از هر نعمتی بهترین هایش در آنجا بود. یکباره دیدم که هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند فهمیدم که هر دوی آنها شهید شدهاند. چون قبلاً به ما گفته بودند که آنها اسیر هستندخواستم وارد بهشت بشوم که ملائک آسمان هفتم با کمی ناراحتی گفتند : این شهید را برگردانید، پدرش راضی به شهادت او نیست و در مقام بهشتی او تاثیر دارد او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد. تا این حرف را زدند، ملائک آسمان ششم گفتند چشم ...
یکباره روح به جسم من برگشت تمام بدنم درد میکرد. من را در میان شهدا قرار داده بودند. اما یک نفر متوجه زندهبودن من شد و مرا به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم. حالا هم فقط یک کار دارم، من بهشت و جایگاه بهشتی خودم را دیدم. حتی یک لحظه هم نمی توانم دنیا را تحمل کنم فقط آمدهام رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم. او میگفت و من مات و متحیر گوش میکردم.
ادامه دارد ....
❇️ شهیدی که بخاطر رضایت پدر از بهشت برگشت
قسمت آخر
روز بعد پدرش حاج عبدالخالق به ملاقات او آمد، پیرمردی بسیار نورانی و معنوی، میخواستم ببینم ماجرا چه می شود وقتی پدر و پسر خلوت کردند ، شنیدم که محمدحسن گفت: پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟ پدر خیلی قاطع گفت: خیر.
محمد حسن گفت: مگه من چه فرقی با برادرهایم دارم. آنها الان در بهشت هستند و من اینجا.
پدر گفت: اون ها شاید اسیر باشند و برگردند اما مهم این است که آنها مجرد بودند و تو زن و بچه داری من در این سن نمی توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم. از اینجا به بعد رو متوجه نشدم که محمدحسن برای پدرش چه گفت، اما ساعتی بعد وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمد حسن خیلی خوشحال بود. گفتم چه شده گفت: پدرم راضی شد. انشاالله می روم آنجایی که باید بروم. من برخی شبها توی بیمارستان کنارش می نشستم برای من از بهشت می گفت، از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود، می گفت: با هیچ چیزی در این دنیا نمی توانم آنجا را مقایسه کنم. زخمهایش روز به روز بهتر میشد، دو سه ماه بعد ، از بیمارستان مرخص شد شنیدم بلافاصله راهی جبهه شده.
چند روزی از اعزام نگذشته بود که برای سر زدن به خانواده راهی شهرضا شدم، رفقایم گفتن امروز مراسم تشییع شهید داریم. پرسیدم کی شهید شده؟
گفتند: محمد حسن کاظمینی. جا خوردم و گفتم این که یک هفته نیست راهی جبهه شده! به محل تشییع شهدا رفتم. درب تابوت را باز کردم. محمد حسن، نورانی تر از همیشه گویی آرام خوابیده بود. یکی از رفقا به من گفت: بلند شو که پدرش داره میاد. دوست من گفت: خدا به داد ما برسه ممکنه حاجی سر همه ما داد بزنه. دو تا پسرش مفقود شده و سومی هم شهید شد. من گوشه ای ایستادم. پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد ، بعد گفت: پسرم بهشت گوارای وجودت. دو سال بعد جنگ تمام شد و اُسرای ایرانی آمدند اما اثری از برادران محمدحسن نبود. با شروع تفحص پیکر دو برادر محمد حسن هم پیدا شد و برگشت، و در کنار برادرشان و در جوار مزار حاج ابراهیم همت در گلزار شهدای شهرضا آرام گرفتند.
🌷 شهدا را با ذکر صلواتی یاد کنیم.
🤲 خدایا همه ما را با شهدائمان و سیدالشهدا(علیه السلام) محشور بفرما.
اللَّهمَّﷺصَلِّﷺعَلَىﷺمُحمَّــــــــدٍﷺوآلﷺِمُحَمَّد ﷺِ وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
○●🦋
رمان #عارفـــانه
✨تویی که نمی شناختمت
💫شهید احمدعلی نیّری💫
#قسمت_دوم ❣
پرسیدم: چیزی شده؟!
گفت:
"وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد.باور کنید😨
با همهی عطرهای دنیایی فرق داشت!"😮
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
شب موقع نماز فرا رسید.
در شبهای دوشنبه و غروب جمعه استاد حق شناس مجلس موعظه داشتند☝️
آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند.
موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند.
بعد در عظمت این شهید فرمودند:
« این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود: تمام مطالبی که از( برزخ و...) می گویند حق است.از شب اول قبر و سوال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند.»
بعد استاد مکثی کردند و فرمودند:
«رفقا،آیت العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند..اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود .چه کرد که به اینجا رسید!»😯
من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می کردم ، به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه در وصف او سخن می گوید!!؟
از دوستانش پرسیدم:
"این شهید چند ساله بود"؟
گفت: ۱۹سال! 😧
دوباره پرسیدم:
"در این مسجد چه کار می کرد، طلبه بود"؟
او جواب داد:
"نه، طلبه رسمی نبود، اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود.در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می داد."
آن شب به همراه چند نفر از دوستان و همراه استاد آیت الله حق شناس به منزل شهید رفتیم
استاد وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند:
" به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند."
بعد نفسی تازه کردند و فرمودند:
"من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است."
حضرت آقای حق شناس مکثی کردند و ادامه دادند:
"من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!!
بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است"!!
حاج آقای حق شناس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه دادند:
"من رفتم جلو دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است.بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده ام به کسی حرفی نزنید."
من با تعجب بسیار به سخنان استادگوش می کردم ..
آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشریت دست یابد!!؟
من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.
شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست.
شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند.
هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم.
تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم.
احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود
اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد.
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
🔶ادامـــــه دارد....↩️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💌معرفی شهید مدافع حرم🥀🥀
#شهیدمحمدسخندان💔
-----------------------------------------------------
تاریخ تولد...۱۳۷۱/۱/۲۵😇😇😇
محل تولد..مشهد🥰🥰🥰
------------------------------------------------------
تاریخ شهادت....۱۳۹۴/۸/۱۵🖤🖤🖤
محل شهادت...حلب-منطقه تک درخت💔💔
------------------------------------------------------
سن حیات...۲۳ سال✨
وضعیت...متاهل💍
-----------------------------------------------------
مزار شهید...گلزار شهدای بهشت رضا🥀🥀🥀
برادرم شهادت مبارک🕊🕊🕊
#صلواتبفرستمومن✨
🌟شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
╭─┅🍃🦋🍃┅─╮
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💌بسمـ رب الشـهدا.......
#شهیـدمدافعحرمـ
|💔| #سـردارشهیدحاجحسینهمـدانی🌼
تاریخ تولد: ۱۳۲۹/۰۹/۲۴
محل تولد: آبادان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۷/۱۶
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_داراےچهارفرزند
محل مزارشهید: همدان
#فرازےازوصیتنـامهشهیـد👇🌹🍃
✍...خداے بزرگ را شڪر به خاطر نعمت برخوردارے از ولایت، ولایت امیرالمؤمنین علے بن ابیطالب (ع).
مگر میتوان از نعمت بزرگے ڪه خداے مهربان به ما داده برآییم. نعمت ولایت فقیه، امام بزرگوارمان، آن پیر جمارانی؛ نعمت جانشین خلف آن، علے زمانمان ڪه ادامهدهنده همان راه و ڪاروان انقلاب را چه مدبرانه و زیبا از همه گردنهها و ڪمینها عبور میدهد اما نه، باید بیش از این شاڪر باشیم نه زبانے، بلڪه عملے مثل شهیدانمان لبیک بگوییم.
#ابووهب
••🍁نابغه جنگهاے نامنظم در منطقه غرب آسیا...حبیب سپاه...
#سالروزشهادت....🕊🌸
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
✅ #برشی_از_وصیتنامه_شهدا
#شهيد_محمود_دايهعلی🥀
⬅️ نگذاريد خون اين شهيدان پايمال شود. ما هر چه خون بدهيم انقلابمان پايدارتر میشود، اين آمريكاییهای خائن با كمك منافقين دارند شاخ و برگ اين نهال انقلاب را میريزند. ما بايد نگذاريم كه اين ابرقدرتها، واسطه های داخلی آنها به اين انقلاب ضرور زيان برسانند. اگر چه همه را بكشند ما بايد تا آخرين قطرهی خونمان را به پای اين نهال انقلاب بريزيم و آن را آبياری كرده و رشدش بدهيم. در زمان امام حسين (ع) امام را تنها گذاشتند حالا كه امام خمينی راه او را میرود ما نبايد او را تنها بگذاريم. از خانواده ام میخواهم كه خط امام را ادامه دهند و از مادرم میخواهم برادرهايم را در بسيج شركت دهد تا اگر روزی به شهادت رسيدم بتوانند ادامه دهندهی راه من باشند. از برادرهايم میخواهم كه بعد از من اسلحه را به دوش بگيرند و خون خودشان را به پای درخت اسلام بريزند تا درخت اسلام بارورتر گردد. هركس امام را قبول نداشته باشد و سر قبر من بيايد به خون تمام شهيدان خيانت كرده است....
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آهای رفقا رفتین و کیمیا شدین 🌿مدافعان حرم دختره مرتضی شدین😔
🌷التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید
🌿التماس دعا به حال ما نگاه کنید😭
🌷دسته گلهات یکییکی تقدیم محضرت میشن...
🌿سینه زنات دارن حسین فدای خواهرت میشن😭☝️...
#به_یاد_تمامی_شهدای_مدافع_حرم🕊⚘
#دلتان_شسکت_التماس_دعا🤲😭😭😭😭
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_اول (۳ / ۱)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷در گردان عمار لشکر ۲۷، همراه گردان بودم (همراه گردان یعنی فردی که در موقعیت فرمانده قرار میگیرد تا کارهای ضروری و سخت را انجام دهد). قبل از شروع عملیات چند روزی را به صورت پنهانی در خانههای مردم بهمنشیر بودیم تا منطقه را رصد کنیم. شب عملیات فرارسید. بچههای غواص لشکر ۴۱ ثارالله و غواصهای دیگر شناکنان به آن طرف آب رفتند. خدایی شد که در همان ساعات شروع عملیات باران گرفت و آنقدر شدت بارش باران زیاد شد که عراقیها از تصور اینکه ایرانیها بتوانند آن شب در آن آب و هوا عملیاتی انجام دهند خیالشان راحت شد و برای استراحت به سنگرهایشان رفتند.
🌷متاسفانه بر اثر طوفان و بارندگی شدید، پیکر خیلی از بچهها را آب برد سمت خلیجفارس. البته خیلیها هم توانستند از آب عبور کنند و با گذر از خورشیدیها (حدود ۱۰ میله نوکتیزی که از زوایای مختلف به هم جوش داده میشد) مینها را خنثی کردند. گردان ما گردان خطشکن بود که قرار بود وارد عمل شود، قبل از ما هم گردانهای دیگر رفته بودند. شهید حاج ابراهیم اصفهانی (فرمانده گردانمان بود) گفت: علی با چراغ قوه علامت بده! قایقهایی که بچههای گردان خودمان عمار هستند را به سمت خودت و ما هدایت کن.
🌷من هم ایستادم و هر قایقی که میآمد میپرسیدم: گردان عماری؟ اگر گردان عمار بودند راه را نشانشان میدادم. آنقدر منتظر ماندم و قایقها را راهی کردم تا اینکه خودم در تاریکی و سکوت مطلق شب، تنها ماندم! دیدم کسی دور و برم نیست، نه قایقی میآمد و نه خبری از سرستونها بود تا دلم به جایگاهی امن گرم شود! آن موقع تازه شهر فاو را گرفته بودیم و فضا پر بود از ترس و وحشت. با همان ترسی که به جانم افتاده بود شروع کردم به دویدن، آنقدر دویدم تا از دور انتهای ستونی از بچهها را دیدم و یقین کردم بچههای خودمان هست....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_دوم (۳ / ۲)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷....به هر جان کندنی بود با بیش از پنجاه کیلو بار اسلحه و نارنجک و.... خودم را به بچهها رساندم. از آنجا راه افتادیم سمت جاده امالقصر به بصره و پدافند کردیم. از خاکی تا جاده آسفالت حدود ۲ متر فاصله است. پایین جاده سنگر درست کردیم تا فردا شب به خط بزنیم و پایگاه موشکی را که عراقیها در مرکزی بنام کارخانه نمک متروکه، بپا کرده بودند و از آنجا راحت میتوانستند شهرهای دزفول و شوشتر و اندیمشک را بزنند، بگیریم.
🌷هوا رو به روشنایی میرفت و شفق صبحگاهی از پشت نخلهای بیسری که بر اثر موشک و خمپاره خشک شده بودند، بیرون میآمد. بچهها تیمم کردند و مشغول خواندن نماز صبح شدند. بعد از کمی استراحت حدود ساعت هفت یا هشت صبح یکباره بارانی از خمپاره دور و اطرافمان بارید! معلوم بود که از پشت سرمان شلیک میکنند. هر چه فرمانده گردان با عقبه تماس میگرفت که اشتباهی روی سر بچهها آتش میریزید انکار میکردند! ناگهان صدای رگبار تیربار هم به این غوغا اضافه شد. تازه فهمیدیم که ما از شب گذشته در تیررس دید بعضی از بعثیهایی که در نخلستان کنار اروند رود اتراق کرده بودند، هستیم.
🌷در دید آنها بودیم و آنها هم هر چه میتوانستند نقل و نبات روی ما میریختند! فرمانده سریع دستور داد که آنها را به محاصره در بیاوریم… با تمام مقاومتی که داشتند در نهایت تمامشان را به اسارت درآوردیم و بعد از عکس یادگاری از شرشان خلاص شدیم.... در همین حین و حال بودیم که شهید مرتضی عباسی (یکی از بچههای مخابرات) به من گفت: علی میتونی بری نخلستان و از سنگرهای عراقیها که پاکسازی شده چند تا بیسیم بیاری تا بچههای جنوبی که عربی بلدند شنود کنند؟ منم که سرم درد میکرد برای هیجان قبول کردم.
🌷به خیال خودم از همان مسیری که آمده بودم، برگشتم داخل نخلستان. اما فکر کنم نهایتاً یک قدم اشتباه برداشتم و زاویه ۱۰ درجه گرفتم و شروع کردم به راه رفتن. چشمتان روز بنبیند که با یک قدم اشتباه به جای نخلستان، سر از ناکجا آباد درآوردم! به سنگری رسیدم و بعد از اینکه دو تا پیچ سنگر را رد کردم، صدای عربی صحبت کردن غلیظی را شنیدم. وحشت سراپای وجودم را گرفته بود. با دست خالی هم رفته بودم؛ چون شهید عباسی گفته بود منطقه پاکسازی شده، اسلحه همراهم نبرده بودم!
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_سوم (۳ / ۳)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷اینجا بود که فیالبداهه اصطلاحاتی را که بچههای عرب زبان قبل از عملیات روی کاغذ نوشته بودند و من هم با ذوق و شوق حفظ کرده بودم را دست و پا شکسته با صدای بلند گفتم "کلهم حصار تحت محاصرة القوات الایرانیة، قنبلة الیدویة بعد خمس دقایق داخل الحصار کل انفجارات (شما توسط نیروهای ایرانی محاصره شدید، نارنجک دستی تا ۵ دقیقه دیگر منفجر میشود.) صدای کندن درجههای لباسشان را میشنیدم (درجهها چسبی بود و روی لباسشان چسبیده میشد.) درجهها را کندند و از سنگر زدند بیرون و پا به فرار گذاشتند. من هم رفتم بیرون.
🌷....آنها میدویدند و من هم دنبالشان میدویدم. دو تا عراقی غولپیکر بودند که اگر دستشان به من رسید خیلی راحت میتوانستند من را خفه کنند؛ از طرفی وحشت داشتم و از طرفی هم باید کاری انجام میدادم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که بروم بالای جاده آسفالت. رفتم بالا و با همان ترسی که داشتم تا توانستم بلند بلند فارسی صحبت کردم "محمد بیا اینجا… علی وایسا همون جا… من اینجام…" این دو تا بنده خدا فکر کردند که دور تا دورشان را ایرانی گرفته! بهشان گفتم" یا الَلّه... حَرِّکُوا حَرِّکُوا" دستشان را گذاشتند روی سرشان و راه افتادند، من هم پشت سرشان.
🌷بعد از ۵۰۰ متر تازه رسیدیم جایی که اشتباهی آمده بودم. یک تانک کج شده وسط راه بود که دیدم یک چکش از آن بیرون افتاده. چکش را برداشتم و گرفتم بالا سر اینها که بتوانم حرکتشان بدهم. آن چکش حکم اسلحه را داشت. خلاصه رسیدیم نزدیک بچههای خودمان که دیدم تمام اسلحهها سمت ماست و ما را هدف گرفتند. از بس در مقابل آنها ریزه میزه بودم که انگار بچهها من را ندیده بودند، گفتم: نزنید ایرانی هستم. تازه بچهها من را دیدند و بیخیال شدند.
🌷وقتی رسیدیم و ماجرا را تعریف کردم، بچههای عرب زبان رفتند تا با اینها صحبت کنند و اطلاعات بگیرند. بعد از صحبت کردن، گفتند که یکی از آنها سرهنگ و دیگری سرگرد هستش و گفته از جانب من به این بچه بگویید: "شیر مادرش حلالش باشد. چجوری تونست ما رو گول بزنه و تا اینجا بکشونه؟!
راوی: رزمنده دلاور علی یعقوبی که در آن دوران ۱۸ سال داشت.
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
﷽ ❣ رمان #عارفانه ❣ ❣ #قسمت اول ❣ ✨تویی که نمی شناختمت... 💫شهید احمدعلی نیّری💫 🕊این گل پرپر از
○●🦋
رمان #عارفانه
#قسمت_سوم
من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊
👌شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست.
شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند.
هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم.
تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم.
احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود.✨
اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
در حال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب و عشا به همرزمانش گفته بود به راننده بگویند که بایستد، راننده اتوبوس گفت: الان جایی برای نماز خواندن پیدا نمیشه و نیم ساعت بعد به مقصد میرسیم، شهید در جواب به آنها گفت: من یکسال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شما باعث شدید که من نماز اول وقتم را از دست دادم، خیلی ناراحت و نگران بود و سرش را به شیشه اتوبوس خم کرد و اشک از چشمهایش جاری شد، از اینکه نماز اول وقت را بعد یکسال از دست داده بود.
▫️فرازی از وصیتنامه
به همه عزیزانم سفارش میکنم: به نماز اول وقت توجه کنند که نماز دربردارنده همه چیز است، وقتی در نماز بندهی عاشق در مقابل معشوق که همان پروردگار است میایستد چقدر لذت بخش و زیبا میباشد که عاشق صحبت و معشوق گوش مینماید و به درخواستهایش پاسخ میدهد.
#شهید محمد شالیکار 🌹
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
○●🦋 رمان #عارفانه #قسمت_سوم من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊 👌شاید این با
رمان #عارفانه
#قسمت_چهارم
💫شهید احمـــ❣ــــد علــی نیری💫
راوی: خواهر شهید
احمد در خانه ما واقعا نمونه بود.✨
همه او را دوست داشتند.❤️
همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند.
لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه ویژه داشت🕊
او مانند همه نوجوان ها با بچه ها بازی می کرد، درس می خواند، در کارهای خانه کمک می کرد..
اما هرچه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرده و احمد از بزرگتر ها می شنید با دقت عمل می کرد.
مثلا ، وقتی به مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد.
یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!!
می گفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیهی غذای معمولی دچار مشکل هستند، حالا ما...
برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد.
برای بچه ای در قد و قواره او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها درسن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را میزد.
برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد.
رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم!
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_اول (٢ / ١)
#خوشحالی_من_بهخاطر_مجروحیتم...!!
🌷شیرینترین خاطره من مجروحیت آخرم در کربلای ۵ است. اکثر دوستانم شهید شده بودند. بعدها مانده بودیم که اگر برگردیم به شهر واقعاً باید چکار کنیم و کجا باید برویم. خیلی برایمان سخت بود. هر وقت با دوستان به هم میرسیدیم در این مورد صحبت میکردیم. در فاو چون جنگ طولانی بود، اصلاً کسی به فکر شهید شدن و مجروح شدن نبود. در همین گیر و دار بودم که دیدم خدایا هر چه رفیق دارم یا شهید شده یا مجروح؛ توی این گیر و دار چون جنگ هم طول کشیده بود، داشتم نیروها را جابجا میکردم و نیرو میچیدم.
🌷تانک های عراقی داشتند تا چند کیلومتر آن طرف ما را میزدند. توی همین اوضاع که داشتم سنگرهای عراقی را با دوربین میدیدم، از پشت سر هم هر چه نیرو میآمد، میچیدم. تا اینکه گلوله تانکی چند متریام را زد و من مجروح شدم و توی جزیره ماهی افتادم که چون لباس عراقی تنم بود، فکر میکردند عراقی هستم. فکر کنم آقای بیات بود که من را شناخت! مرا برداشتند و روی برانکارد گذاشتند که بیارن عقب. یک پل آنجا بود که منفجر شده بود و بچه ها مواظب بودند که توی آب نیفتیم؛ چون من اوضاع ناجوری داشتم و فکم جدا شده بود. احساس میکردم توی خوابم و هیچی نفهمیدم تا اصفهان.
🌷وقتی که رسیدیم اصفهان، هر کاری کردم که بگویم اینجا کجاست، زبان نداشتم و صدای آنها هم مفهوم نبود. اوضاع بدی بود. همه ناراضی بودند از اوضاع و بمباران ها و همه چیز. عراق همه شهرها و روستاها را میزد. مرا با برانکارد آوردند که ببرند به بخش. از درد هی میگفتم یواش. دو نفر که مرا میبردند، همین طور صحبت میکردند و هر چه میگفتم اعتنایی نمیکردند و مرا حواله کردند روی تخت و من از درد داد زدم.... دکترها گفتند که اگه این شوک به تو وارد نمیشد، دیگر این تکلم را نداشتی. همان شوک که بندههای خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود.
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات