eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷رفيقی داشتيم به نام حسين، حسين دوخت از بچه‌های اطلاعات نصر. سال ۶۴، در عمليات والفجر ۹ در كردستان بوديم كه از جنوب خبر آوردند؛ حسين شهيد شده، كه بعد معلوم شد مرجوعی خورده است! حالا ما در اين فاصله چقدر برايش سلام و صلوات و دعا و فاتحه فرستاديم بماند. 🌷حسين موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود كه اگر جنازه‌ی او را آوردند برای اين كه شهادت نصيبش شده است گريه و زاری نكند. البته مادر حسين از آن پيرزنانی بود كه به قول خودش از فاصله‌ی چند كيلومتری روستايشان هميشه برای نماز جمعه به شيروان می‌رفت. 🌷حسين می‌گفت وقتی مرا ديد شروع كرد جزع و فزع كردن. پرسيدم: ننه مگر قول نداده بودی گريه نكنی؟ لابد از شوق اشك می‌ريزی؟! ـ نه، از اينكه اگر تو شهيد می‌شدی من ديگر كسی را نداشتم كه به جبهه بفرستم گريه می‌كنم! 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می‌کردم. مادر آمد. گریه می‌کرد. _مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. 🌷علی آقا گوشه‌ی حیاط گریه می‌کرد. خودش هم گریه‌ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم می‌خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»   🌷....دستم را کشید، برد گوشه‌ی حیاط، گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشته‌م برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده‌ی شهید.... 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهيد حجت الاسلام مصطفی ردانی‌پور راوی: همسر شهید معزز 📚 کتاب "ردانی پور" انتشارات روایت فتح ❌ چه جوونهایی رفتن.... ❌ چه مسئولانی هستن! ❌ درست انتخاب کنیم!! 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امشب مون عبدالله هست🥰✋ *_30 ماه ..*🕊️ *شهید عبدالله میثمی*🌹 تاریخ تولد: ۱۰ / ۳ / ۱۳۳۴ تاریخ شهادت: ۱۲ / ۱۱ / ۱۳۶۵ محل تولد: اصفهان محل شهادت: بیمارستان *🌹راوی← برای عبدالله دنبال همسر می‌گشتند، تا این که با شهید مصطفی ردانی پور به مشهد می‌رود🍃مصطفی خواب امام رضا(ع) را می‌بیند، که به عبدالله بگوئید: «چرا نمیروی منزل آقای شکوهنده؟»💛 بعد از بازگشت از مشهد، با این که ماه صفر بود، مادرش با منزل شکوهنده تماس می گیرد و می‌گوید:📞 «می‌خواهیم برای خواستگاری برسیم خدمتتان.»💐 او در جواب شکوهنده که: «صبر کنید ماه صفر تمام شود.» می‌گوید: «نه! ما را امام رضا (ع) حواله کرده💛 فقط برای خواستگاری می‌آییم.»💐 بدین ترتیب آنها با مهریه 14 سکه، به نیت 14 معصوم🍃به علاوه مهریه حضرت زهرا (س) به عقد هم درآمدند و ازدواج کردند🎊راوی← زمانی ساواک برای اینکه از زبان او حرف بکشد او را به زندان انداخته بود🥀همیشه میگفت: «من 30 ماه در زندان، 30 ماه در یاسوج، 30 ماه در شیراز بودم🍁و می دانم که 30ماه هم در جبهه هستم و باید بعد از آن، اجرم را از خدا بگیرم.»🕊️همان طور هم شد💫و او که مسئولیت دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء را به عهده داشت🍃در شلمچه با ترکش به سرش🥀💥بعد از 3 روز، همزمان با شهادت خانم فاطمه زهرا(س)🥀به آرزویش رسید*🕊️🕋 *روحانی،شهید عبدالله میثمی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍✨🤍✨🤍✨🤍 *دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی»* در مهرماه سال ۱۳۴۶ در در محله علي قلي‌آقا شهر اصفهان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد. به خاطر سن كم، مسئولان از اعزام وي خودداري مي‌كردند. ولی او با تغيير دادن تاريخ تولد در كپي شناسنامه‌اش موفق به ثبت‌نام شد و در سال ۱۳۵۹ با شروع فتنه كردستان و حضور برادرش مسعود در جبهه، او هم راهي كردستان شد. همزمان با حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا سال سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد. شهید «مهرداد عزیزاللهی» در سال ۱۳۶۴، درعملیات کربلای ۴ در جزیره «ام الرصاص» در حال غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد. خانواده “عزیز اللهی” شش پسر داشته که چهار نفر از آنها در جبهه‌ها حاضر بوده‌اند و مهرداد و مسعود به شهادت رسیده‌ اند و محمد هم اکنون جانباز شیمیایی می‌ باشد. پسر دیگر نیز جزو آزادگان سرافراز بوده است. در گردان تخريب به شهيد مهرداد عزيز‌اللهي مهندس مين مي‌گفتند و راديوهاي بيگانه از او به عنوان كوچك‌ترين ژنرال تخريب‌چي ياد مي‌كردند. فرماندهان در زمان فتح زيبدات به دست رزمندگان اسلام، به شوخي مهرداد را به عنوان بخشدار زيبدات معرفي كرده بودند. خانم «عذرا منتظری» مادر نوجوان شهید «مهرداد عزیز اللهی» می‌ گوید: در راهپیمایی‌ های دوران انقلاب به طور مرتب شرکت می‌کرد. وقتی مجسمه شاه را از میدان انقلاب اصفهان پایین کشیدند، تا چهار راه تختی سر شاه را غلطانده بود! مهرداد در اوایل انقلاب ۱۰-۱۲ سال سن داشت. یک روز که برای اولین انتخاب رئیس جمهوری می‌خواستیم به پای صندوق رأی برویم، به ما گفت: به چه کسی رأی می‌دهید؟ گفتیم: بنی صــدر! گفت: اشتباه می‌کنید! روزی خواهد آمد که بنی صدر آرایش کرده و با چادر از مرز بیرون می‌رود! خدا شاهد است انگار همین دیروز بود این جمله را گفت. همیشه با بنی صدر مخالف بود و با آن سن کم، بصیرت زیادی داشت. یک روز آمدند و گفتند: مهرداد می‌خواهد به جبهه برود! من گفتم: “سنش کم است کاری از او بر نمی‌آید.” بعد فهمیدم او آموزش رزم شبانه هم دیده است! گفتم: حالا که آموزش دیده مسئله‌ای نیست و به جبهه رفت. برخلاف آنچه برخی می ‌پندارند، مهرداد ۶ سال در جبهه‌ها حضور داشته است و غیر از مین روبی، در کار غواصی هم ماهر بوده است. آن فیلم مصاحبه معروف مهرداد، مال اوایل جنگ است که مهرداد تازه به جبهه رفته بود. امام خمینی هم آن فیلم را دیده بود و خواسته بودند تا مهرداد را ببرند پیش ایشان. امام مهرداد را می‌بینند و بازوی او را بوسه می‌زنند و او هم دست امام را می‌بوسد … مهرداد به امام می‌گوید چیزی را برای تبرک بدهید. امام هم یک قندان قند را دعا می‌خوانند و به او می‌دهند. (خیلی‌ها آمدند و از آن قندها برای مریض شان بردند تا شفا پیدا کند…) در سال ۱۳۶۴ در عملیات کربلای ۴ در جزیره ام الرصاص در حال غواصی شهید می‌شود و تا ۳ سال از پیکر او خبری به دست نمی‌آید. بعد از این مدت پیکری را که لباس غواصی به تن داشته و یک دست و پایش قطع بوده بدون هیچ پلاک و مشخصاتی برای خانواده آوردند. اما او مهرداد نبود من قبول نکردم و می‌گفتم: مهرداد مفقودالاثر است. در جریان خوابی مهرداد به من گفت: من در این قبر نیستم! محمود عزیزاللهی، پدر مهرداد می‌گوید: بارها موقع اعزام به جبهه خودم او را می‌رساندم! بار آخری که می‌رفت؛ به او گفتم: دیگر نمی‌خواهد بروی. مسعود شهید شده است، محمد هم در جبهه است تو بمان. او به من گفت: پدر اگر می‌دانستی عراقی‌ها چه بلایی به سر هم وطن‌های ما می‌آورند، این را نمی‌گفتی. من باید حتماً بروم… بعد از شهادتش یک بار خوابش را دیدم از او پرسیدم: تو می‌آیی پیش ما و یا اینکه ما می‌آییم پیش تو؟ جواب داد: “من دیگر نمی‌آیم، شما می‌آیید پیش من.” به خاطر همین من می‌گویم مهرداد شهید شده است. در بخشي از وصيتنامه اين شهيد آمده است: پدران، مادران، برادران و خواهران! لحظه‌اي به كشتارهاي اسرائيل غاصب در لبنان و فلسطين بينديشيد. لحظه‌اي به زنان و كودكان مظلوم كه وحشيانه زير بمباران‌هاي اسرائيل جان مي‌دهند و جنايت‌هاي آمريكا كه به وسيله صدام كافر بر ما تحميل شده است، تامل كنيد. آيا وقت آن نرسيده است كه سلاح برگيريد و يا به هر طريق كه خود مي‌دانيد به مبارزه عليه اين جنايتكاران برخيزيد؟ من به عنوان يك مسلمان در خط ولايت فقيه و به دستور امام عزيز كه فرمودند جوانان عزيز به جبهه‌ها بشتابند تا جامه ذلت نپوشيم، وظيفه خود مي‌دانم كه لحظه‌اي درنگ نكنم و به جبهه شتافتم. 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷مرتب می‌گفت: من نمی‌دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیدا کنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمی‌شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها، کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ و نیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. 🌷بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم، می‌کُشیم و می‌خوریم!! مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می‌کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می‌کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. 🌷شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و و گفت: فکر می‌کنید شوخی می‌کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می‌کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان، می‌فهمید؛ زبان!! زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش! من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر. 🌷شاهرخ می‌خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسیدم: قا شاهرخ یک سئوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها، آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟! 🌷شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته، دشمن هم از ما نمی‌ترسه، می‌دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند. بعد هم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می‌انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می‌شه.... 🌹خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر شاهرخ ضرغام 📚 کتاب "شاهرخ، حر انقلاب" 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠اگر کمبودی در رفتار و گفتار من بوده عذر مرا بپذیرید ! صبح یک روز رجائی (ره) که معمولاً از طریق اتاق من که دفتر ایشان بود وارد اتاق کار خود می شد پس از این که سلام کردم و ایشان جواب داد وارد اتاق خود شد. چند لحظه بعد آیفون زد و مرا خواست. خدمت شان رسیده گفتم: فرمایشی دارید؟ گفت: نه می خواستم از تو معذرت خواهی کنم. من که کمی از این حرف او جا خورده بودم ،پرسیدم مگر چی شده؟! گفت: به نظرم رسید امروز هنگام ورود به اتاق، خوب با شما صحبت و حال و احوال نکردم. چون از منزل که بیرون آمدم حواس من جای دیگری بود و به فکر بودجه کشور بودم . یادم هست شما با من سلام و احوال پرسی کردید ولی نمی دانم پاسخ من چقدر مثبت و مناسب حال شما بود. احساس می کنم مثل همیشه برخورد نکرده ام. لذا از شما می خواهم اگر کمبودی در رفتار و گفتار من بوده عذر مرا بپذیرید چون حواسم سر جای خودش نبود. 📚[ مجله ، مبلغان-آذر و دی 1382، شماره48 ص134]. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 این دفعه به زمین نگاه نمی‌کنم! شهید تعریف می‌کند: شهید حسین خرازی پیش من آمد و گفت: من در این عملیات شهید می‌شوم. گفتم: از کجا این حرف را می‌زنی؟ گفت: می‌دانم که شهید می‌شوم. گفتم: علم غیب داری؟ گفت: «نه، چند عملیات قبل یک خمپاره کنار من خورد. من به آسمان رفتم. فرشته ای را دیدم که اسم‌های شهدا را می‌نویسد. یکی یکی اسم‌ها را می‌خواند و می‌گفت: وارد شوید. به من رسید گفت: آقای خرازی آمدی؟ حاضری شهید بشوی به بهشت بروی؟ من یک لحظه به زمین نگاه کردم گفتم: اگر یک بار دیگر برگردم بچه ام و همسرم را ببینم خیلی خوب می‌شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم‌هایم را باز کردم دیدم در بیمارستان هستم و دستم قطع شده است. اما حاج احمد دیگر وابستگی ندارم. دیگر اگر بالا بروم به زمین نگاه نمی‌کنم». شهید کاظمی هم می‌فرمود: من هم دیگر وابستگی ندارم. ... ایشان هم شهید شد. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 خداحافظی خشن با فرزند فرزند اوّل شهید که پسر بود به نام سه سال بیشتر نداشت. در آخرین لحظات وداع با پدر، او را نزد پدر آوردند تا خداحافظی آخر را انجام دهد. به علّت به پدر خود را در دامن پدر انداخت و گفت: می‌خواهم با شما بیایم و از پدر جدا نشد. بنده که شاهد قضیّه بودم انتظارم این بود که شهید فرزند خود را به نحوی مهربانانه راضی کند که از مینی بوس پیاده شود، ولی با برخوردی تند فرزندش را از خود دور کرد و از درب مینی بوس پائین گذاشت و خطاب به او گفت: برو دیگر مهرت را از دلم بیرون کردم. یکی دو نفر از برادران و بنده به شهید گفتم: برخورد تندی با فرزندتان کردید. شهید ناراحت شد و در جواب گفت: به این راهی که می‌رویم، فقط باید را در دل داشت و مهر زن و فرزند را از دل بیرون کرد. چون اگر مهر زن و فرزند در دل باشد، در این مسیر که راه خداست با اخلاصی کامل نمی‌شود وارد شد و من اینطور تند با فرزندم برخورد کردم و او را از خود دور کردم که از وابستگی و دلبستگی زیاد او به من کاسته شود. 📚 اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳۰۰۰ شهید استانهای خراسان. ویژه نامه به مناسبت اردوهای 📚 پایگاه اینترنتی سُعَداء 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک روز من و جهاد مغنیه در فرودگاه تهران با هم قرار ملاقات گذاشته بودیم و من از قم برای دیدار وی رفتم،جهاد به محض اینکه مرا دید گفت: «چقدر لاغر شده ای،تو مگر ورزش نمی کنی؟مگر آقا نفرموده اند: «تحصیل، تهذیب،ورزش» ومن فهمیدم که سخنان به چه میزان تأثیرگذار بوده و برای امثال جهاد مغنیه به چه میزان بااهمیت است راوی:سید کمیل باقرزاده 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواندن اين پست براى مسئولين و شرعاً حرام است!! !! 🌷یک بار هم هفت شهید را پیدا کردیم که از ستون فقرات از وسط جدا شده بودند. هفت سر جدا، پاها جدا، دست‌ها جدا.... 🌷پس از بررسی متوجه شدیم این‌ها که بچه‌های بسیجی بین دوازده تا هجده سال بوده‌اند، با قیچی‌های بزرگ فولادی که مخصوص تانک است و بیشتر در توپخانه‌ها استفاده می‌شود، یکی‌یکی جلوی چشم هم ‌دیگر قطعه‌قطعه شده‌اند. راوی: آقای موسوی، مسئول گروه تفحص شلمچه 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان مهمون امشب مون داداش اسماعیل هست🥰✋ *پیڪری اِرباً اِربا..*🥀 *شهید اسماعیل غلامی یار احمدی*🌹 تاریخ تولد: ۱۲ / ۱۰ / ۱۳۵۹ تاریخ شهادت: ۲۹ / ۸ / ۱۳۹۸ محل تولد: خرم آباد محل شهادت: سوریه *🌹همرزم← تازه از شناسایی برگشته بودیم🌙 گفتم اسماعیل بخواب فردا باید بریم منطقه💫 گفت مگر می‌شود نماز شب نخوانیم؟📿 سر و وضع و ریشش را مرتب و لباس‌هایش را با لباس خاکی‌اش عوض کرد💫 گفتیم اسماعیل نوربالا می‌زنی! چه خبر شده؟💫 گریه اسماعیل را کسی ندیده بود🥀اما آن لحظه روضه حضرت رقیه (س) گوش می‌داد و گریه می‌کرد🥀از ماشین پیاده شدم و گفتم الان شهیدمان می‌کنی!‼️تمام فرشته‌ها را کشاندی توی ماشین!‼️اسماعیل گفت نماز را در مقر بخوانیم. 📿با لپ‌تاپش منطقه را برای عملیات رصد می‌کرد💫 که یکهو زمین و آسمان آتش شد💥 موشک زدند💥همرزمی از ماشین پرت شد بیرون💥 وقتی بالای سر اسماعیل رسیدم دست و پایش قطع شده بود🥀اسماعیل هنوز ضربان قلب داشت🥀می‌خواستم به لب‌های ترک خورده و خشکیده‌اش آب بزنم💦 گفتم اسماعیل روزه است🥀 با زبان روزه خدمت حضرت زینب (س) برود.💫 رفتیم تا اطلاع بدهیم🥀وقتی برگشتیم داعش بالای سر اسماعیل رسیده بود🥀پیکرش را ارباً اربا کردند🥀چشمش را در آوردند و به قلبش چاقو زدند🥀و لباس و پلاکش را بردند🥀*🕊️🕋 *شهید اسماعیل غلامی یار احمدی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷کار همیشگی‌ش بود. هر وقت دلش تنگ می‌شد دستمو می‌گرفت و با هم می‌رفتیم بهشت زهرا (سلام الله علیها) اول می‌رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می‌رفتیم؛ بعد می‌رفتیم سر مزار شهدا. می‌گفت: این‌جا رو نیگا کن، اصلاً احساس می‌کنی که این شهدا مرده‌ان؟ این‌جا همون حسی رو داری که تو قطعه‌ی اموات داری؟ 🌷بالا سر مزار بعضی از شهدا می‌ایستاد و سنشون رو حساب می‌کرد. می‌گفت: اینایی که می‌بینی، همه نوزده، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده؛ اصلاً تو کتم نمی‌ره که بخوان ما رو قطعه مرده‌ها دفن کنن!! از سوز صداش معلوم بود که مدت‌هاست حسرت شهادت رو به دل داره.... 🌹خاطره ای به یاد دانشمند هسته ای شهید مصطفی احمدی روشن منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا