سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج حسین هست🥰✋
*مجنون میلیاردری که آسمانی شد*🕊️
*شهید حسینعلی پور ابراهیمی*🌹
تاریخ تولد: ۲ / ۱ / ۱۳۵۰
تاریخ شهادت: ۲۱ /۳ / ۱۳۹۵
محل تولد: آستانه اشرفیه / گیلان
محل شهادت: سوریه
*🌹او جانباز جبهه های ۸ سال دفاع مقدس بود🍂اما باز هم برای دفاع از حرم و ناموس به جبهه جنگ رفت🕊️حسینعلی در بهترین وضعیت مادی و آسایش بوده🌿 در زندگیش هیچ چیز کم نداشت🍃 او و همسرش همچون لیلی و مجنون بودند که این عشق و دلدادگیشان زبانزد همه بود💞 و همه میدانستند که این دو لحظهای طاقت دوری از همدیگر را ندارند💞 حاصل ازدواج و این عشقشان دو پسر بود🍃 حسینعلی منزل و ماشین خوبی هم داشت🍀 و به جهت فعالیتهای اقتصادی که در سالهای گذشته داشته است بیش از یک میلیارد تومان ملک و ثروت داشت💰 او با تمام این زیباییهای مادی که در کنارش بود🍃 و هنوز سنش به پنجاه نرسیده بود، چشمهایش را به روی دنیا بست🍂 و پشت پا به دنیا زد و رفت🕊️ دوست ← حسینعلی مشتاق دیدن حسین در عالم دیگر بود💛 یکبار در سوریه مجروح شد و خودش با من تماس گرفت📞کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم🍃آخر سر با وجود اینکه میدانستم او رفتنیست🥀گفتم: حسینعلی مواظب خودت باش🌷یک هفته پس از آن، خبر دادند که او به کما رفت🥀و شهید شد🕊️او در نبرد با تکفیری ها💥آسمانی شد*🕊️🕋
*شهید حسینعلی پور ابراهیمی*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
*zeynab_roos_313*
❤️ شهیدی که در خواب از حادثه منا خبر داد....
روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟
گفتم بله.
بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟
گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه.
روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمیدونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم.
به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه.
در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما میگفتم، شما هم مىتوانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتلتون.
حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زندهاند بیشتر اعتقاد پیدا کردم.
راوی 👈 پدر شهید
شهید #عبـــــاس_فخارنیـــــا
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🔵شان نزول آیه ابلاغ و حدیث غدیر در کلام امام هادی علیه السلام در زیارت غدیریه
🔹شیخ محمد بن جعفر مشهدی رضوان الله علیه از علمای بزرگ شیعه از حضرت امام حسن عسکری علیه السلام روایت کرده است که ایشان نیز از پدر خود حضرت امام هادی علیه السلام روایت کرده است که در زیارت حضرت امیر المومنین علیه السلام در روز غدیر خطاب به آن حضرت فرمودند:
🔰أوْحَى اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» فَوَضَعَ عَلَى نَفْسِهِ أَوْزَارَ الْمَسِيرِ، وَ نَهَضَ فِي رَمْضَاءِ الْهَجِيرِ، فَخَطَبَ فَأَسْمَعَ، وَ نَادَى فَأَبْلَغَ، ثُمَّ سَأَلَهُمْ أَجْمَعَ، فَقَالَ: هَلْ بَلَّغْتُ؟ فَقَالُوا: اللَّهُمَّ بَلَى، فَقَالَ: اللَّهُمَّ اشْهَدْ، ثُمَّ قَالَ أَ لَسْتُ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ؟ فَقَالُوا: بَلَى، فَأَخَذَ بِيَدِكَ، وَ قَالَ: مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ، اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ، وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ.
🔸 پروردگار جهانیان به حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله وحی کرد: «ای رسول! آنچه از پروردگارت به تو نازل شده به مردم برسان، اگر انجام ندهی پیام خدا را نرساندهای، خدا تو را از مردم حفظ میکند» پس او بارهای سنگین سفر را بر دوش جان نهاد، و در حرارت شدید نیمهی روز برخاست، سخنرانی کرد و شنواند، و فریاد زد، پس پیام حق را رساند، سپس از همهی آنها پرسید: آیا رساندم؟ گفتند: به خدا قسم آری. سپس پیامبر فرمودند: خدایا شاهد باش. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله به مردم خطاب کردند: آیا من کسی نیستم که به مومنان از خود آنان سزاوارترم؟ گفتند: آری، پس دست تو را گرفت، و فرمودند: هر که را که من مولای اویم، پس این علی مولای اوست، خدایا دوست بدار هر که او را دوست دارد، و دشمن بدار هر که او را دشمن دارد، و یاری کن کسی را که یاریاش کند، و خوار کن هر که خوارش سازد.
📚 المزار الکبیر، تالیف محمد بن جعفر مشهدی، ص ۲۷۱
🔰🔰🔰
❤️رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند خطبه غدیر را حاضران به غایبان برسانند و پدران برای فرزندان بیان کنند.
❓شما خطبه غدیر را به چند نفر رساندهای؟؟؟
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
🌺🌸🍃
خاطره ای از زبان خود شهید #محمددرویش_امیری
قبل از عملیات محرم بود که به عزاداری مشغول بودیم.
در یکی از شبها ،شب هفتم و یا هشتم بود قرار بر این بود که دعا توسل بخوانیم من از روضه پایین آمدم در کنار ما رودخانه ای بود آن طرف رودخانه فریاد می کشیدند.
ما سوال کردیم که چه خبر شده است؟
گفتند: ما امام زمان را دیدیم که تشریف آورده اند و به سربازان و عاشقانش سری زده است.
ما به آن طرف رودخانه دویدم و دیدم که یک نفر از هوش رفته است و روی زمین افتاده است و عده ای هم به سر خود می زنند آن محیطی که آنها آنجا بودند عطر آگین شده بود. 😭😭😭
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید| 🔸 امیر_غدیر
✨ سحری به خواب دیدم که مسافر عراقم
به طواف دوست رفتم چه حریم آشنائی
چه فضای روح بخشی چه نسیم دلربائی....
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی با #پنج_سال سابقه رزمندگی
شهیدی که پیکرش پس از #۱۶_سال_دفن بودن سالم بود.
رمز سالم ماندن پیکر شهید پس از سالها دفن بودن چیست؟
راوی: #شیخ_ابراهیم_اژدری
تدوین: #شیخ_امیر_پرهیخته
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
28.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگی زیباتقدیم به مدافعان حرم عمه جان حضرت زینب.س.😭😭.
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#عاشقانه_های_شهدایی
سالگرد ازدواج مان بود، فکر نمیکردم که یادش باشد .
داشت توی زیر زمین خانه کار میکرد . مغرب شد ، با همان لباس خاکی و گچی رفت بیرون و با دسته گل و شیرینی برگشت .
گفتم : تو این طوری با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی؟
گفت : آره مگه چه اشکالی داره ؟
سالگرد ازدواجمون نباید گل و شیرینی میگرفتم ؟
گفتم :یه وقتایی که اگه خط اتو لباست میشکست حاضر نبودی بری بیرون !
گفت : آره اما اگه میخواستم لباس عوض کنم ، شیرینی فروشی تعطیل میشد .
🌷شهید محمد مرتضی نژاد🌷
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
tanha_masir_1.mp3
11.42M
#تنها مسیر
جلسه اول
#واعظ استاد پناهیان
#پیشنهاد ویژه دنبال کردن جلسات 👌
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
#شهید گمنام سلام💐
میگن شهدا حواسشون به ما نیست ولی من میگم هست خیلی زیادم هست
اینو خودم لمس کردم که میگم
یه دوستی ازم خواست وقتی میرم گلزار شهدا نیت کنم و برای مزار شهید گمنام یه تبرکی به عنوان هدیه ببرم
از ایده اش خوشم اومد
تصمیم گرفتم که این هدیه رو با خودم ببرم مزار شهید
یه کار دلیه دیگه یه روزم من براش خواهری کنم
اما یه مشکل وجود داشت پول
تو خیابون بین سردرگمی و هیاهوی زمونه در افکارم غرق بودم که خب من که پول ندارم
دل سپردم به شهید گمنام گفتم این هفته شرمنده ات میشم حلال کن
سرمای زمستون دستمو به سمت جیب مانتوم هدایت کرد
یه لحظه هنگ کردم پول تو جیبم بود زنگ زدم و از خانواده پرسیدم پول گذاشتن تو جیبم گفتن نه!
شوک زده بودم
رفتم مغازه و درخواست کردم تا یه چیز مناسب بگیرم برای سر مزار
فروشنده یه بسته بندی برام آورد تا قیمت رو گفت کلا هنگ کردم
قیمتش درست به اندازه پول تو جیبم بود .
وقتی رفتم کنار مزار شهید گمنام، سرمو بردم نزدیک مزار گفتم
ممنون که نذاشتی شرمنده بشم!
و باز هم عنایت شهید گمنام شامل حالم شد
یه دونه از اون خوراکی رو برداشتم تا برای همیشه به عنوان تبرک نگه دارم
بچه ها دل بدین به شهدا
شهدا دل میخرن شهدا دل میبرن
شهدا فقط فقط دنبال اینن که دلتون رو رها کنید سمت خودشون
التماس دعا
اللهم الرزقنا شهادة في سبیلک
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
ساعتهاي 1 و 2 نيمه شب بود که در ميان همهمه و شليک توپ و تانک و مسلسل و آرپيچي و غرش هواپيماهاي دشمن در عمليات بزرگ کربلاي 5 ، فرمانده تخريب بعد ازچندين بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پيدايم کرد و گفت : حميد هرچه سريعتر اين اسرا را به عقب ببر و تحويل کمپ اسرا بده . سريع آماده شدم.
سي و دو نفر اسير عراقي که بيشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروي تويوتا شدند و من با يک قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم ! مسافتي طي نکرده بودم
که متوجه شدم چند اسير عراقي به من نگريسته و اسمم را صدا زده و با هم ميخندند. اول تعجب کردم که اينها اسم مرا از کجا ميدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن هاي فرمانده مان را که به دنبال من ميگشت و عراقيها نيز ياد گرفته بودند . من با 18 سال سني که داشتم از لحاظ سن و هيکل از همه آنها کوچکتر بودم. بگي نگي کمي ترس برم داشت . گفتم نکند در اين نيمه شب ، اسرا با هم يکي شوند ومن و راننده بي سلاح را بکشند و فرار کنند.
بدنبال واژه اي گشتم که به زبان عربي به معناي نخنديد يا ساکت باشيد ، بدهد .
کلمه « ضحک » به خاطرم آمد که به معناي خنده بود. با خودم گفتم : خوب ! اگربه عربي بگويم نخنديد ، آنها مي ترسند و ساکت مي شوند . لذا با تحکم و بلند داد زدم لا اضحک. با گفتن اين حرف علاوه بر چند نفري که مي خنديدند ،
بقيه هم که ساکت بودند شروع به خنده کردند . چند بار ديگر لا اضحک را تکرارکردم ولي توفيري نکرد.
سکوت کردم و خودم نيز همصدا با آنها شروع به خنده کردم. چند کيلومتري که طي کرديم به کمپ اسراي عراقي رسيديم و بعد از تحويل دادن 32 اسير به مسئولين کمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتيم . در خط مقدم به داخل سنگرمان که بچه هاي تخريب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتي قضيه را
برايشان تعريف کردم. بعد از تعريف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر که دانشجويان دانشگاه امام صادق (ع) بودند و به زبان عربي نيز تسلط داشتند ،
شروع به خنده کردند و گفتند فلاني مي داني به آنها چه مي گفتي که آنها بيشتر مي خنديدند! تو به عربي به آنها مي گفتي « لا اضحک » که معني آن مي شود « من نميخندم» و براي اينکه به آنها بگويي نخند يا نخنديد ، بايد مي گفتي « لا تضحک » ................. آنجا بود که به راز خنده عراقيها پي بردم.😂😂😂😂
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada