#یادی_از_شهدا
تضعیف روحیه
🌷🌷🌷 اسماعیل قهرمانی و معاونش به زمین خورد.
ترکش خمپاره، سر و صورت قهرمانی و معاونش را مجروح کرد و صورتشان کاملاً خونین شد.
در آن شرایط اگر بچهها آنها را میدیدند در روحیهشان تأثیر بدی میگذاشت.
ناگهان دیدم اسماعیل معاونش را بغل کرد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
بچهها از این حرکت روحیه گرفتند.
آن روز اسماعیل حتی اجازه نداد امدادگران صورتش را پانسمان کنند و میگفت: با این کار، بچهها از مجروح شدن من باخبر میشوند و روحیهشان تضعیف میشود.🌷🌷🌷
#شهید_اسماعیل_قهرمانی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#روایت سردار سلیمانی از قرآن خواندن پیکر شهید در قبر
💠سردار حاج قاسم سلیمانی در صحبتی اشاره کرده بود که ما هرگز فراموش نمیکنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن، در همین رابطه یکی از دوستان شهید روایت کرده است: «وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه میکردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که میگفت، شهید قرآن میخواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازهاش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن میآید.
💠وضو گرفتم، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم، رنگش مثل مهتاب نور میداد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام میرسید، وقتی گوشم را به صورت و دهانش نزدیک کردم مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادم است در همان لحظهای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را میخواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن میخواند.»
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهید محمود دولتی مقدم 🌹
🔴 #تنبیه..
#منطقه تازه از #اشرار پاک سازی
شده بود و #نگهبانی_شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود..
یک شب که نگهبان ها #پستشون رو بدون اجازه #ترک کرده بودند، به دستور محمود باید وسط محوطه #سینه_خیز می رفتند وغلت می زدند..
تا #تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد..
تنبیه نگهبان ها که شروع شد یه مرتبه دیدیم #محمود هم #لباسش رو در آورد و همراه آن هاشروع کرد به #سینه_خیز رفتن..
محمود که #نگاه های_متعجب ما رو دیده بود..!!
گفت: یه لحظه احساس کردم از روی #هوای_نفس می خوام اینا
رو #تنبیه کنم..
به همین خاطر کاری کردم که
#غرور بر من #پیروز_نشه..
#شهید_محمود_دولتی_مقدم
امام علی علیه السلام:
من اجهد نفسه فی اصلاحها سعد .من أهمل نفسه فی لذاتها شقی و بعد..
هر که #نفس خود را در راه #اصلاح آن به #رنج افکند #خوشبخت شود.هر که آن را با #لذت هایش واگذارد، #بدبخت گردد و دور شود..
غررالحکم و دررالکلم ص ۶۰۵
#حدیث دشت عشق ؛؛
💕یادی از شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی۰۰۰۰۰
#تغییر شناسنامه برای رفتن به سوریه؛
🌴شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی، در زمان شهادت ۳۰ سال سن داشت ۰ با وجودی که صاحب سه فرزند بود و محدودیتهایی در اعزامش به سوریه وجود داشت اما شناسنامه خود را طوری کپی کرد تا نام فرزند سومش مشخص نباشد و خود را به خط مقدم نبرد با داعش رساند. وی ۱۶ آذر ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید۰❣❣
🌴🌸 شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی در بخشی از وصیتنامهاش نوشت : 🌼 «اگر من در این راه حق و خداپسند قدم گذاشتهام مطمئن باشید برای رضای خدا و رسول خدا بوده و میخواهیم به دشمنان اسلام، ثابت کنیم که ما برای رضای خداوند و کمک رساندن به اهل بیت و رسولالله(ص) از تمامی جان و مال همسر و فرزندانمان خواهیم گذشت و نمیگذاریم که دشمنان خدا و اهلبیت به این اسلام ناب محمدی ضربه بزنند که این کار را امام حسین(ع) برای اسلام نموده و تمام دار و ندار خود را در راه اسلام و خداوند فدا نمود و از او الگو گرفتهایم... ای خواهر و برادر بدانید : سوریه خط مقدم ما بوده و اگر ما در آنجا حضور داریم بدانید که هدف دشمنان رسیدن به ایران است. نگذارید بین شما و اسلام جدایی بیندازند که اگر موفق شوند شما را به فنا میکشند گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشید تا از فتنه زمان در امان باشید و نگذارید روی افکار و عقاید شما کار کنند نگذارید خون شهدا پایمال شود. که فردای قیامت همه ما مسئول و جوابگو باشیم.»
🌴 غلامحسن عطاران
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#جزیرهای_که_واقعا_مجنون_بود!!
🌷قبل از عملیات خیبر، یکسری آموزش آبی خاکی دیدیم که قبلاً هیچ اطلاعی درباره آن نداشتیم. فقط توجیه شده بودیم که جبهه رفتن با کشته شدن، مجروحیت یا اسیر شدن و... است. پانزده روز آموزش آبی خاکی دیدیم که ده روز آن آموزش با بَلَم بود. در ابتدا نمیدانستیم بلم چیست؟! سه نفر، سه نفر داخل بلم مینشستیم، پارو میزدیم و میرفتیم توی هورالعظیم، داخل نیزارها و عمل استتار و اختفا انجام میدادیم و خودمان را از دید و تیر دشمن فرضی پنهان میکردیم. بعد از اینکه پانزده روز آموزشی تمام شد، ما را به منطقه رقابیه تپههای مشتاق بردند و بعد از یک هفته گفتند که برای عملیات خیبر آماده شوید.
🌷در مرحله اول عملیات، گروهی از بچههای غواص جلو حرکت کردند و رفتند. گروهی از بچهها هم با بلم و قایق بدون موتور و با پارو پشت سر آنها رفتند؛ البته تا به خط اول دشمن رسیدند، خط اول را شکستند. وقتی خط شکسته شد، گردان پشتیبانی، که گردان ما بود، وارد عمل شد و جزیره مجنون به دست ما افتاد. دشمن ابتدا از خودش ضعف نشان داد و به عقب رفت و در جزیره رتیل مستقر شد. وقتی جزیره مجنون تثبیت شد، گردان ما را به وسیله دو چرخ بال (هلیکوپتر) به آن اطراف خط هلیبرن کردند، چون آتش دشمن زیاد بود و نمیشد با بلم یا قایق جلو رفت.
🌷تا آن روز ما از گازهای شیمیایی و تجهیزات مقابله با آن اصلاً خبر نداشتیم. به ما گفتند که امکان دارد شیمیایی بزنند. دشمن حجم زیادی آتش ریخت که گفته شد حدود چهار میلیون و پانصد هزار گلوله در منطقه ریخته و منطقه را زیر و رو کرده است. وقتی دید بچهها خیلی مقاومت میکنند از گلولههای شیمیایی استفاده کرد. ما با سلاحهای شیمیایی آشنا نبودیم و ماسک و تجهیزات لازم برای مقابله با آن نداشتیم. اکثر بچهها یا شهید شدند یا مصدوم و تلفات زیادی دادیم. دومین مسئله هم این بود که در آنجا هیچ امکاناتی نداشتیم؛ نه امکانات تدارکاتی و نه تسلیحاتی. هیچ وسیلهای حتی برای حمل شهدا و مجروحان نبود.
🌷وقتی عملیات را شروع کردیم و جلو رفتیم پشت یک خاکریز پدافند کردیم که دیدیم خود بعثیها آمدهاند و در حل خنثی کردن میدان مین هستند. یک خاکریز بود که عرض و ارتفاع آن حدود سه متر بود و نسبتاً خاکریز محکمی دیده میشد که حدود دویست - سیصد متر از پشت این خاکریز را پوشش داده بودیم. وقتی بچهها از روی خاکریز شمارش کردند، دیدند حدود ۴۵۰ تانک تی۷۲ روبروی خاکریز آرایش گرفته و همه همزمان شلیک میکنند. ما هم گلوله آر.پی.جی کم داشتیم و به دشمن دسترسی نداشتیم؛ یعنی گلولههایی که شلیک میشد به تانکها اصابت نمیکرد تا اینکه اینها میدان مین را خنثی کردند و به جلو آمدند و آن قدر گلوله به خاکریز زدند که با دشت یکی شد.
🌷هر یک از بچهها یک گوشهای یا پشت بوتهای یک گودال میکند و عمل اختفا انجام میداد که فقط از تیر دشمن محفوظ باشد. یکی از بچهها به نام «محمد بابایی»، که از دوستان صمیمی بنده بود، گفت: «برویم یکی از این تانکها را بزنیم، بلکه اینها عقبنشینی کنند.» یک کانال کوچکی پیدا کردیم که عمق آن حدود نیممتر بود. هیچ یک هم آر.پی.جیزن نبودیم. محمد گفت: «من به عنوان آر.پی.جی و چند تا نارنجک برداشتیم و حرکت کردیم. داخل کانال نشستیم و یک آر.پی.جی شلیک کردیم. خوشبختانه به تانک اصابت کرد و تانک آتش گرفت. آنها هم این عمل ما را بیجواب نگذاشتند و یک خمپاره ۶۰ به سمت موضع ما زدند که کنار ما به زمین خورد. بعد از انفجار خمپاره، هر دو نفرمان خوابیدیم، ولی آقای بابایی هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. چند ترکش خیلی ریز هم به بنده خورده بود.
🌷من او را صدا زدم، جواب نداد. دیگر به شهادت رسیده و پرواز کرده بود. پیکر شهید بابایی را ته کانال قرار دادم که دیگر ترکش نخورد. عراقیها آن منطقه را زیر آتش گرفتند. خودم را سینهخیز به بچهها رساندم و به آنها گفتم: «آقای بابایی شهید شد، بروید ایشان را بیاورید.» آتش دشمن خیلی زیاد بود. بعد از مجروحیت، مرا به بیمارستان صحرایی و سپس به نقاهتگاه شهید تختی اهواز بردند. چند روزی در آنجا بستری بودم. چون مجروحیتم سطحی بود، قبول نکردم که به شهرستان برگردم و دوباره به تیپ برگشتم که گفتند چون شما توانایی رزمی ندارید و خون زیادی از شما رفته، همانجا در تیپ بمانید و اجازه ورود دوباره به عملیات را به من ندادند. بچهها که آمدند، از آنجا پایانی گرفتم و به شهرستان برگشتم.
راوی: رزمنده دلاور، عباس عاشوری از فرماندهان لشکر ۸ نجف استان اصفهان درباره جزیره مجنون گفت.
📚 کتاب "به گوشم"
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج فریدون هست🥰✋
*۱۴ ماه و ۱۵ روز اسارت*🥀
*شهید فریدون احمدی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳ / ۱۲ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۵ / ۱۱ / ۱۳۹۵
محل تولد: کرمانشاه
محل شهادت: سوریه
*🌹فرزندش← عملیات خان طومان با اینکه مربوط به گردان بابا نمیشد🍂اما او و همرزمش رفتند برای کمک🍃در جریان همین کمک رسانی بود که توسط نیروهای گروهک تروریستی فیلق الشام، غافلگیر و اسیر میشوند🥀تروریست ها آنها را در مکانی که یک و نیم متر فضا داشته قرار دادند🥀به طوری که یکی ایستاده و یکی دیگر خوابیده استراحت می کنند🥀روز اول اسارت در شکنجه با قنداق اسلحه به کمر همرزم پدر زدند و او را مجروح کردند🥀و بعد از آن هم به فک پدر می زنند او را هم زخمی میکنند🥀روزهای خیلی سختی را گذراندیم🥀شنیدن خبر اسارت از شهادت خیلی سخت تر است🥀اسارت هر لحظه اش چشم انتظاری است🍂 ما مدام منتظر بودیم یک خبری از بابا به ما برسد🍂 ۱۴ ماه و ۱۵ روز اسیر بود🥀و بعد او را شهید کرده بودند🕊️چهار ماه بعد از شهادت ایشان بالاخره تبادل به نتیجه میرسد🍂و آنها پیکر بابا را تحویل نیروهای ایرانی میدهند🍂اما چون زیر شکنجه شهید شده بود، شناساییاش خیلی سخت بود🥀بینی اش شکسته بود، سرش و دست ها شکسته بودند🥀آخرش هم با دو گلوله💥که یکی به قفسه سینه🥀و یکی به قلبش خورده بود🥀او را شهید کرده بودند*🕊️🕋
*شهید حاج فریدون احمدی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹السلام علیک یا سیدالشهداء🌹
💔قرار نبود بین ما بیفته فاصله😭😭
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
*تعبیر خواب*🕊️
*شهید عبدالحسین یوسفیان*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۹ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← شبی مادر در خواب می بیند شخصی به او سکه ای می دهد که روی سکه نام حسین نوشته شده🍃و در عالم خواب به او میگویند نام فرزندت را (عبدالحسین) بگذار💫همسرش← سال 88 با پدر و مادرم به سوریه رفتیم💛 در حرم عمه سادات از حضرت زینب خوشبختی ام و یک همسفر و همراز خوب را از ایشان خواستم💞 تا قبل از سفر هر خواستگاری می آمد رد میکردم🥀آنجا از حضرت زینب خواستم وقتی برمی گردیم اولین خواستگاری که برایم می آید، می فهمم که فرستاده ی شماست💫 و جواب بله را میدهم💐 از سفرمان دوماه گذشت، یک شب خواب دیدم که داخل یک حرم نشستم💛و یک خانم قد بلند و نورانی آمدند کنارم و گفتند: سوره انعام را همین حالا بخوان، تو به آرزویت رسیدی.»💫 فردای آن شب با مادرم نماز جمعه رفتیم📿همان جا سوره انعام را خواندم، بعد از نماز جمعه عموی عبدالحسین به پدرم زنگ زدند📞و اجازه خاستگاری گرفتند‼️و خاستگار هم عبدالحسین بود💫 خلاصه به دلم نشست و عقد کردیم🎊 شش سال و نیم در کنار هم بودیم💞 او سپاهی بود داوطلبانه به سوریه رفت🕊️و عاقبت با اصابت تیر💥 به قلب، دست، پهلو، پا و چشم🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید عبدالحسین یوسفیان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#شهیدی که واسطه ی ازدواج دونفر شد...
🌺یه جوون طلبه ای رفت خواستگاری جوابش کردن دلش میگیره از طریق یکی از دوستاش میره خادم الشهدا میشه ، ..... نمیدونم چطوری اما با یه شهیدی به نام عبدالرحمان رحمانیان جهرمی آشناش میکنن...بهش میگن این شهید حاجت میده ( این مال جنوب کشوره ، اون مال غرب کشور ) تو دلش با این شهید عبدالرحمان نجوا میکنه ...( خوش به حال کسایی که متوسل به شهدا میشن . شهدایی که خدا فرمود : دیه شون من خدا هستم ....
بعد که برمیگرده دختره نظرش عوض میشه.پسره میگه من یه طلبه ی ساده هستم فقط تو این دو هفته رفتم راهیان نور ، خادم الشهدا شدم، یه خورده آفتاب سوخته شدم برگشتم. هیچ امکاناتی به مالم اضافه نشده است. چی شد که تو به ازدواج با من راضی شدی؟
دختره باگریه میگه: چند شب پیش، یه جوان خوش سیما و نورانی، با لباس خاکی به خوابم اومد. گفت: من شهید عبدالرحمان رحمانیان هستم. اهل جهرمم گلزار شهدای رضوان خاک هستم.
یکی از خدام ما به من رو زده و به من متوسل شده است.
من عبدالرحمان زندگیتون رو تضمین میکنم...
من امروز به حرمت حرف شهید راضی میشم که با من ازدواج کنی...
شهید عبدالرحمان رحمانیان
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#یادت باشد شهید اسم نیست،رسم است!!!
شهید عکس نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش بشود!!!
شهید مسیر است،زندگیست،راه است،مرام است!شهید امتحانِ پس داده است!شهید راهیست بسوی خدا!
مهربانی هایشان را به یاد بیاور،چه آن هنگام که دستت را پس زدند و به رویت اخم کردند!چه آن زمان که دستانت را گرفتند و لبخند زدند!به یاد بیاور آن زمان را که بد کردی و خندیدند و تو هنوز هم نفهمیده ای...!
این روزها عجیب شده ای...شاید احتیاج است تلنگری به خودت بزنی!شاید احتیاج است تذکری به خودت بدهی!شاید باید بیشتر بار نگاهشان را حس کنی!
پس دفترت را بردار،خاطراتت را مرور کن!بخوان از مهربانی هایشان،از نگاهشان،از چشم هایشان!بخوان از اشک ها از لبخندها!بخوان از بیداری ها،از خواب ها!بخوان از اولین باری که زیارتشان رفتی،از اولین مادر شهیدی که دیدی و بخوان از آن پدر شهید!بخوان تا یادت بیاید چقدر حواسشان به تو هست...شاید آنوقت سنگینی نگاهشان را بیشتر احساس کنی!شاید بفهمی علت سکوتشان چیست!
حواست باشد بیش از این لا به لای رنگ های دنیا گم نشوی!بس کن...!ارزشش را ندارد....!همرنگ جماعت بودن فقط زمین گیر دنیایت میکند!تو که زمین نمیخواهی!تو مدت هاست دلت گیر پرواز است!پس همرنگ شهدا باش! بگذار قلبت رنگ خدا بگیرد!شیوه ی عاشقی در مرام شهداست! پس عاشقی را یاد بگیر و عاشق باش،عاشق شهدا!
پی-نوشت:19 تیر وبلاگ "عاشق شهدا" دو ساله میشه!دو سال کم و زیاد از شهدا و برای شهدا نوشتم...توفیقی از جانب خدا و از جانب خود شهدا شامل حال من ناقابل شد که تو این فضا برای شهدا بنویسم...سعی کردم همه مطالب دل نوشته باشه و نوشته ها از خودم باشن و کپی نکنم به جز خاطرات و جملات خود شهدا!دلم میخواست از بهترین رفقام بگم...از کسایی که تو رفاقت کم نمیذارن!دلم میخواست تجربه خوب دوستی با شهدا رو با بقیه شریک بشم!دلم میخواست حتی شده یک نفر با شهدا دوست باشه و ببینه چقدر معرکه ان!از اینا گذشته دلم میخواست دوستایی که تو این فضا پیدا میکنم بیشتر منو به سمت شهدا هدایت کنن!تو این فضا دوستای فوق العاده ای پیدا کردم!دوستایی که گاهی میان و میگن سر مزار فلان شهید براتون دعا کردیم که خدا میدونه این جمله چقدر برام ارزشمنده!یا دوست بزرگواری که سر مزار شهید غفاری یادی از ما میکنن که همیشه سپاس گزارشون هستم!دوستایی که بهم کتاب معرفی کردن یا حتی با پستا یا نظراتشون حال خوبی پیدا کردم...و دوستای بزرگواری که شهدای بیشتری رو بهم معرفی کردن به خصوص تو گلستان شهدای اصفهان که سر مزار شهدا دعاگوشون هستم...
این فضا برای من خیلی خیر داشت!نمیدونم من تونستم خیری برای این فضا داشته باشم یا نه اما خدا رو شاکرم به واسطه همه دوستانی که تو مسیر شهدا نصیبم شد!به واسطه صفحه ای که توش از شهدا گفتم و از شهدا شنیدم!به واسطه ی همه لطف هایی که داشتید خدا رو شاکرم و ازتون سپاسگزارم...
پ.ن:کاش میتونستم 23 رمضان که سالگرد قمری وبلاگم هست پست بذارم اما توفیق نشد!خیلی واسم مهمه که فعالیت وبلاگم تو چنین روز عزیزی بوده!
پ.ن:برای ادامه راه این وبلاگ و برای حال خوب دل همدیگه دعا کنیم!اگر گلستان شهدا و سر مزار شهدا رفتیم یاد همدیگه کنیم!و اینکه من سعی میکنم بیشتر سر بزنم شما هم اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید حتما بگید...
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋
*در آرزوی تکه تکه شدن*🕊️
*شهید حسین ایرلو*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۰
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۲ / ۱۳۶۳
محل تولد: شهر ری
محل شهادت: شرق دجله
*🌹کلام شهید← از خداوند طلب میکنم که تکه تکه شوم🥀و هر تکه از بدنم را برای یک مادر شهید گمنام ببرند تا مادران خرسند شود.»🍃همرزم← حسین با موتور اومد بالا رو تپه🏍️ غذا رو آورد بالا 🍪همه دور نقشهای بودند که من توضیح می دادم غذا رو از دست حسین گرفتم گذاشتم کنار دستم🍛 حسین دستش رو گذاشت روی زانو به حالت رکوع ایستاد بالای سر حاج محمود،💫 سؤال کرد: الان عراقیها کجان؟ منم گفتم: اگر صبر کنی دستت میاد🍂 یک دقیقه نکشید یک دفعه سنگر تیره و تار شد💥 تاریک بود چیزی رو نمیدیدم، بوی باروت و سوختگی میاومد🥀تا حرکت کردم سرم خورد به تیر آهن و محکم برگشتم سر جای خودم🥀 تلاش کردم و از وسط شهدا اومدم بیرون🥀تازه تونستم نفسی بکشم چون سنگر پر از باروت و گاز و دود بود🍂از تپه سرازیر شدم و اومدم کنار جاده.🍃43 تا ترکش از بدن حسین عبور کرده بود،🥀از نوک پا تا سرش پر از ترکش🥀گلوله مستقیم تانک خورده بود به کمرش💥هفت نفر از ده نفر همرزمان شهید شدند🥀حسین به آرزوش رسید🕊️ از او فقط یه پا مونده بود🥀او همانند مولایش حسین (ع)🥀در راه اعتلای دین خدا تکه تکه شد*🕊️🕋
*سردار شهید حسین ایرلو*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#هیچوقت_نفهمیدم_نامش_چیست...!
🌷تازه از مرخصی عملیات والفجر ۱۰ برگشته بودیم، هنوز بهار بود ولی گرمای سوزان هفتتپه سوزش وداع آخرین یاران سفرکرده را زنده میکرد. میگفتند تو فاو خبرهایی شده، باید برویم، با صورتی سیهچرده و موهایی مجعد که بهخاطرم نشست، نخستینبار بود به جبهه میآمد، با کاروان راهیان محمد رسول الله (ص) آمده بود، بعد از تقسیم به گروهان ما منتقل شد.
🌷از پل بعثت هنوز نگذشته بودیم که صدای انفجار شنیده میشد، از صدای خمپارهها معلوم بود معرکه همین نزدیکیها است، مهمات نداشتیم، وقتی هم برای منتظر ماندن نبود، تو حسینیه تا حدودی وضعیت تک عراق بررسی شد، از لای خار و خاشاک سعی کردیم فشنگی پیدا کنیم تا خشابهایمان را پر کنیم.
🌷گروهان یک، از سمت راست، ما از سمت چپ، از جاده فاو امالبهار و فاو امالقصر بهسمت شمال راه افتادیم، موضع دشمن مشخص نبود، قرار شد برویم تا به محض درگیری زمینگیرشان کنیم، تو تاریکی شب حرکت کردیم، حدوداً ۱۱_۱۰ شب بود، تو سیاهی شب تکهکاغذی از تو جیبم در آوردم و بدون اینکه چیزی ببینم، روی آن نوشتم؛ «اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمَئِنَ القُلوُب.»
🌷خیلی پیاده آمده بودیم، میشد خستگی را در چهرههای بچهها مشاهده کرد، تاریک روشنای صبح بود، از روبهرو هم سیاهی گروهی مشخص شد، توی دلم گفتم: «خدا کند عراقیها باشند، دیگر از پیاده رفتن خسته شده بودیم، همینطور به سمت هم میرفتیم و سعی میکردیم همدیگر را شناسایی کنیم.
🌷سرستون ما با فریاد مدام از آنها میخواست خودشان را معرفی کنند، آنها هم مثل اینکه یک چیزهایی میگفتند ولی هنوز مفهوم نبود، یکدفعه یکی از بچههای سرستون بلند گفت: «اینها عربی حرف میزنند که صدای شلیک تیربار بلند شد. با موقعیت بهتر ما، جبهه به سمت نخستین خاکریز بین ما و آنها پهن شد و آنها مجبور شدند با کمی عقبنشینی در یک سنگر نونیشکل کنار جاده پناه بگیرند، همزمان سمت راست ما گروهان یک هم درگیر شده بود. هنوز....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات