هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
شیعه یعنی، حاج قاسم،سردار دلم
پاسـبان این حـرم یا آن حـرم
شیـعه یعنی ، اربـاً اربـا ، پیکـری
یک طرف دستی و یک جا هم سری
به مجلس عـزای سردار خوش آمدید👇👇
https://fatehe-online.ir/231707
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان«سقیفه»
#قسمت : بیست و ششم
علی علیه السلام را کشان کشان به سمت مسجد می بردند و فاطمه سلام الله علیها ، در حالیکه بر زمین افتاده بود ، این صحنه را نگاه می کرد ، ناگهان به خود آمد و بدون توجه به دردی که در جانش پیچیده و خونی که از بدن مطهرش بر زمین می ریخت به دنبال آنها روان شد .
او می خواست تا آخرین لحظه ایستادگی کند ، می خواست تا آخرین دقیقه ،دست از حمایت ولیّ زمانش برندارد و انگار می خواست به آیندگان درس دهد.
آخر او سبط نبی بود و از آینده خبر داشت ، او می دانست که فرزندش ،مهدی هم آمدنی ست ، می دانست که این سلاله ی پاکش ، باید مدتها در غربت زندگی کند و بیابان گردی نماید، فاطمه سلام الله علیها ، می خواست به من و تویی که داعیه ی ولایت پذیری داریم بگوید که ولایت یاوری ، اینچنین است ،باید تا پای جان ،حامی اعتقاد و هدف و ولایت زمانت باشی...حتی اگر تنها باشی....حتی اگر پهلو شکسته باشی...حتی اگر داغدار باشی..
فاطمه سلام الله علیها ، دست به دیوار گرفت و همانطور که اشک از چشمان مبارکش روان بود ، لنگ لنگان به دنبال جمعیت راه افتاد ،تا شاید بتواند کمکی به ولایت زمانش ، جانشین پدر بزرگوارش، علیِ مظلوم غریب، نماید.
در اثر هرم آتش و تازیانه و مشت و لگدی که از قنفذ ملعون خورده بود ،نیرویش تحلیل رفته بود و آرام آرام حرکت می کرد...
فاطمه سلام الله علیها، با چشم خویش دید که مردش را ، ولیّ بلا فصل محمد صل الله علیه واله را به زور و کشان کشان وارد مسجد نمودند ، دیگر کار از دست مادرمان بیرون شده بود و به حرمت مسجد، وارد آن جا نشد و همان بغل دیوار بر زمین نشست.
زنان مدینه با دیده ی ترحم به زنی نگاه می کردند که پیامبرصل الله علیه واله وسلم فرموده بود :او سرور زنان عالم است....
فاطمه بر زمین نشست ،می خواست اشک از چشمان مبارکش پاک کند ، تازه متوجه زینبین شد که با بغضی در گلو کنار او کِز کرده بودند و هر کدام گوشه ای از چادر خاکی مادرشان را در دست گرفته بودند.
فاطمه سلام الله علیها ، بیش از این تاب و تحمل دیدنِ رنج آنها را نداشت ، پس دست به دیوار گرفت و زینبین را کنار خود کشید و همانطور که درب نیم سوخته را نشان می داد ،اشاره کرد تا به خانه بروند....
و علیِ مظلوم در حالیکه ریسمان به گردن مبارکش بود و حسن و حسین مانند گنجشکانی بی پناه دو طرف او را چسپیده بودند؛ وارد مسجد شد و ابوبکر را دید که بر منبر خانه ی خدا تکیه زده و او را نگاه می کند...
علی علیه السلام رو به ابوبکر گفت :...
#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط-حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حمید هست🥰✋
*شجاعت در ازدواج آسان*🌙
*شهید حمید ایرانمنش*🌹
تاریخ تولد: ۳۰ / ۲ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۲ / ۱۳۶۱
محل تولد: کرمان
محل شهادت: خرمشهر
*🌹مادرش به علت تالمات روحی قادر به نگهداری او نبود🥀حمید کودکی را مدتی نزد دایه گذراند🍃و سپس به پرورشگاه سپرده شد🥀۱۱ ساله بود که به آغوش گرم خانه بازگشت🍃اما گرمای این کانون پر محبت💞با فوت پدر و مادر به اتمام رسید🥀همسرش← من و حمید به کمترین چیزها راضی بودیم🍃به همین خاطر خریدمان،از یک دست آینه و شمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت!💍 برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود🍱 که به شدت مخالفت کرد!‼️گفت: «کیو گول میزنیم خودمون یا بقیه رو؟⁉️مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست🍂تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم.»🌙با اين که برای مراسم،استاندار، حاکم شرع و جمعی از متمولین کرمان آمده بودند💫نظرش تغییری نکرد و همان شام سادهای كه تهیه شده بود را بهشان داد🥗بنظرتون شام چی بود؟⁉️شام عروسیمون نون و پنیر با سبزی بود🥗حمید میگفت:«شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست🌙شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو كه خلاف رسم و رسومه،انجام بدی.»🍃عاقبت او که بدنی پر از ترکش داشت💥با ۲۰ گلوله به بدنش🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید حمید ایرانمنش*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#حتی_برای_چند_دقیقه!!
🌷زمستان سال ۶۴ در تهران زندگی میکردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج کوپنی میبایست مسیری را طی کند که جز ماشینهای دارای مجوز نمیتوانستند از آن محدوده عبور کنند.
🌷او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریباً یک کیلومتری برایش زجرآور بود. از او خواستم با خودرو سپاه برود که نپذیرفت. گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!
🌷گفت: اگر خواستی همینطور پیاده میروم وگرنه نمیروم. او کیسهی ۲۵ کیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد، اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند...!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهيد معزز اسماعیل دقایقی
راوی: همسر شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🔹 سه توصیه سردار سلیمانی به جوانان :
۱- تمام کسانیکه به کمالی رسیدند ، خصوصا
کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی
هم میتواند باشد ، منشأ همه آن ها سحر
است .
✨ سحر را دریاب .
نماز شب در سن شما تأثیری شگرف دارد .
اگر چند بار آن را ، با رغبت تجربه کردی
لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی .
۲- زیربنای تمام بدی ها و زشتیها دروغ است .
۳- احترام و خضوع در مقابل بزرگ ترها
خصوصاً پدر و مادر .
✔️ به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر
و مادرت را ببوسی . هم آنها را شاد میکنی
و هم اثر وضعی بر خودت دارد .
#به_وقت_پرواز
#به_وقت_حاج_قاسم
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
تقدیم به مادرشیعیان دنیا ،حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و شیعه ی پاکباخته اش ،حاج قاسم عزیزمان🖤
شیعه یعنی پیرو اهل ولا
شیعه یعنی جان، فدای مرتضی
شیعه یعنی خوردن خون جگر
شیعه یعنی ،آتش و مسمار در
شیعه یعنی تسلیت، سیلی شود
شیعه یعنی، صورتی نیلی شود
شیعه یعنی عشق بازی با خدا
شیعه یعنی، سیلی ای درکوچه ها
شیعه یعنی گریه های بی صدا
شیعه یعنی پر کشیدن تا خدا
شیعه یعنی کوثر نازِ رسول
شیعه یعنی،صدیقه، زهرای بتول
شیعه یعنی حاج قاسم،سردار دلم
پاسبانِ این حرم یا آن حرم
شیعه یعنی ارباً اربا پیکری
یک طرف دستی و یکجا هم سری
شیعه یعنی یاور رهبر شوی
در مسیرعشق تو پَرپَر شوی
شیعه یعنی شِبْهِ عباسِ علی
یک علمدارِ حریم زینبی
شیعه یعنی خون جگر از غصهٔ مولا شده
خانه ات هم ، بیت الـزهرا شده
شیعه یعنی از برای مظلومی باشی سپر
می خری بر جانِ خود ،تو هر خطر
شیعه یعنی یک جهان مجنون شدن
از عروجت ،عالمی دلخون شدن
شاعر....ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#راز_تغییر_شهید_احمد_بیابانی
احمد بیابانی در خانوادهای مذهبی به دنیا میآید و رشد پیدا میکند. پدر احمد بیابانی از ترکهای با اصالتی بوده که روضهخوانی در منزلش ترک نمیشد. شهید بیابانی دوران دبستان و راهنمایی را طی میکند اما جای درس در دوره دبیرستان راهی زورخانه میشود. متأسفانه احمد بیابانی آن زمان استعداد عجیبی در دعوا داشته است به طوری که هر روز در منطقهی شاهعبدالعظیم یا او را با چاقو میزدند یا او کسی را میزده. آن زمان چندتا دعوای بزرگ هم در میدان شهرری راه میاندازد و عدهی زیادی را هم میزند.
کسانی که از شهید بیابانی میگفتند به این نکته تاکید میکردند که بدنش حسابی جای چاقو داشته و هر موقع دعوا میکرده، اول خودش را میزده تا طرف مقابل بترسد. اما در کنار این صفات باید این را هم گفت که شهید بیابانی خیلی زیاد به پدر و مادرش احترام میگذاشته است و هر موقع آنها کاری داشتند، بدون معطلی انجام میداده. کل ماه محرم و صفر لباس مشکی به تن میکرده و هر پنجشنبه و جمعه به هیئت محلشان کمک میکرده و قبضها را نگه میداشته و میگفته «اینها سند نوکری است!» یکی از مسائلی که احمد بیابانی را نجات داد و عاقبت بخیر کرد، نماز بود؛ با همهی خلافهایی که میکرد هیچ موقع نمازش ترک نشد.
انقلاب که شد احمد کلا زندگی جدیدی را انتخاب میکند و با بچههای انقلاب همراه میشود. مسجد میرود، در سخنرانیها شرکت میکند، نماز جماعت میخواند، دعوا نمیکند و عرق نمیخورد اما این تحول یک سال بیشتر طول نمیکشد. یعنی بعد از یک سال دوباره همان احمد سابق میشود. به باغهای اطراف شاهعبدالعظیم میرفته برای عرقخوری و بعد از آن هم در خیابان دعوا میگرفته است. یک روز بچههای بسیج تصمیم میگیرند او را دستگیر کنند چرا که دادسرای شهرری حکم مفسد فیالارض بودن او را صادر میکند. وقتی احمد این موضوع را میفهمد به پیشنهاد دوستانش تصمیم میگیرد به جبهه برود اما به هر دری میزند، نمیتواند تا اینکه به دست بچههای بسیج میافتد و او را دستگیر میکنند.
آقای راسخ فرماندهی گردان مالک تعریف میکرد، «یک روز دیدم بچهها احمد بیابانی را گرفتهاند و اسلحه پشت گردنش گذاشتهاند و میگویند خجالت نمیکشی بچههای مردم در جبههها میجنگند تو اینجا الواتی میکنی؟ احمد داد زد نامرده کسی که فردا نره جبهه! من هم وقتی صحنه را دیدم گفتم من فردا دارم به جبهه میروم اگر مردی فردا ساعت شش صبح میدان شاهعبدالعظیم باش. فکر نمیکردیم بیاید ولی آمد و پای حرفش ماند».
یک ماه از حضورش در جبهه ریجاب گذشته بود که به دلیل دعواها و کارهای نامربوطش از جبهه اخراج میشود. فرماندهی بعدی ریجاب خودش میآید دنبال احمد و وقتی احمد دوباره برمیگردد دیگر آن آدم قبلی نیست. نمازهایش ورد زبان همه میشود و شب زندهداریهایش برای همه الگو؛ هر کسی به او میرسد التماس دعا میگوید. دیگر در جبهه میماند ولی خیلی جالب است، دوستانش میگفتند احمد با ما به استخر نمیآمد چراکه میگفت من بدنم پر از جای چاقو است و با این بدن آبروی رزمندهها را میبرم. حتی میترسید شهید شود. دوستانش تعریف میکردند احمد شب آخر از خدا میخواست بدنش بعد از شهادت اینطور نباشد. فردای آن شب با محسن حاجیبابا، فرماندهی سپاه غرب برای شناسایی میروند که گلولهی مستقیم تانک به آنها میخورد و بدنش کامل میسوزد و خدا اینطور دعایش را مستجاب میکند.
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
داستان «سقیفه»
قسمت: بیست و هفتم
اسدالله مانند شیری در بند رو به سوی ابوبکر کرد و فرمودند: به خدا قسم ، اگر شمشیرم به دستم بود ، می فهمیدید که شما هیچگاه به چنین کاری دست نمی یافتید.
قسم به خداوند، از جهاد خود را منع نمی کنم، اگر چهل نفر مرا یاری می کردند ، جمعیت شما را پراکنده می کردم .«لعنت خدا بر کسانی که با من بیعت کردند و سپس مرا خوار کردند و تنها گذاشتند»
وبه راستی که کلام مولایمان حق بود و حقیقت ، آخر کدام جنگاور را یاری مقابله با حیدر کرار همان که شیر خدا مینامیدندش ،بود؟ مگر تنها کسی که با یک ضربت شمشیر از پس عمروبن عبدود که قهرمان عرب جاهلیت بود ،برآمد و با یک ضربه ی ذوالفقار او را به دونیم نمود غیر از علی علیه السلام بود؟
تمام این جمع ،دلاورمردی های حیدر کرار را در رکاب پیامبر صل الله وعلیه واله وسلم فراموش نکرده بودند و وقتی این کلام امیرالمؤمنین را شنیدند ، همگان آن را تأیید کردند.
وقتی ابوبکر سخن مولایمان را شنید و چشم در چشم او شد ، دستور داد :رهایش کنید!
علی علیه السلام نگاهی به او کرد و فرمود: «ای ابابکر، چه قدر زود به رسول الله طغیان کردی! »
«تو به کدام حق و با چه مقامی مردم را به بیعت خود دعوت کردی؟»
«آیا تو دیروز به امر خدا ورسولش با من دست بیعت ندادی ؟!»
در این هنگام عمر که بیم آن داشت سخنان حق علی علیه السلام در مردم پیش رویش ،اثر داشته باشد و بلوایی به پا شود ، قبل از این که ابوبکر جوابی به مولایمان دهد، با فریاد اهانت آمیزی گفت: بیعت کن و از این سخنان باطل درگذر!
علی....این اولین مظلوم عالم...همو که از زبان پیامبر لقب صدیق اکبر را گرفت ، همو که فاروق اعظم کل دنیا بود...همو که جهان خلقت خلق نشد مگر به بهانه ی وجودش....همو که دین اسلام تکمیل نشد مگر با پذیرش ولایتش...همو که محشر به پا نمی شود مگر با میزان و عدالتش....نگاهی به جمع بیعت شکن و خیره ی روبه رویش کرد و رو به عمر ،فرمودند: اگر بیعت نکنم چه خواهید کرد؟
عمر فریاد برآورد: تو را با ذلت و خواری می کشیم!!!
و وای به آنانی که بودند ، دیدند و شنیدند و مهر سکوت بر لب زدند و برای حمایت از ولیّ زمانشان کر شدند و کور شدند و خود به بیراهه رفتند و امتی را پس از خود از راه خدا دور کردند...
وای برآنان که علی ، خلیفه الله در روی زمین را تنها گذاشتند....
علی علیه السلام با شنیدن این حرف ،رو به ابوبکر فرمودند:....
ادامه دارد....
🖊 به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان«سقیفه»
#قسمت بیست و هشتم:
علی علیه السلام رو به ابوبکر فرمودند: همانا با کشتن من ، بندهٔ خدا و برادر رسول خدا را کشته اید.
ابوبکر در جواب گفت : بنده ی خدا بودن را قبول داریم اما این که خود را برادر رسول خدا خواندی قبول نداریم!!
علی علیه السلام ،فرمودند: آیا انکار می کنید که پیامبر صل الله علیه واله ،مرا به برادری خود برگزید و عقد اخوت بین ما برقرار کرد؟!
ابوبکر کرد گفت :صحیح است و این سخن را سه بار تکرار کرد.
سپس علی علیه السلام رو به مردم کرد و فرمودند: ای مسلمانان، ای مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم می دهم آیا شنیدید در روز عید غدیر خم پیامبر صل الله علیه واله این چنین فرمود:«من کنت مولاه فهدگذا علی مولاه ،اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و..» علی گفت و گفت و گفت و تمام سخنان پیامبر را که راجع به امامت و خلافت بلافصل او بعد از خود بود ،بیان فرمود تا بار دیگر حجت تمام کند بر این بیعت شکنان دنیا طلب....
وقتی که علی علیه السلام واقعه ی غدیر را که کمتر ازسه ماه از آن می گذشت یاد آوری نمودند ، تمام جمعیت از مهاجرین و انصار ،همه حرف های مولای ما را تأیید کردند ، همانا سخن حق بر زبان مولای ما جاری می شود و او لقب صدیق اکبر از زبان پیامبر گرفته...
در این هنگام که ولوله ای در جمعیت افتاد و همگان بر حقانیت مولایمان شهادت دادند ، ابوبکر از ترس اینکه جمعیت از اطراف او پراکنده شوند و دور حیدر کرار را بگیرند ، دوباره متوسل به جعل حدیث و دروغ های کذب شد و گفت :....
#ادامه دارد...
🖊 به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان «سقیفه»
قسمت بیست و نهم:
ابوبکر از ترس اینکه مبادا جمع حاضر او را کنار بزنند و علی علیه السلام را یاری کنند ،قبل از اینکه کسی سخن بگوید گفت : هر چه فرمودید حق است و با گوش های خود شنیده و در قلب هایمان جا داده ایم اما بعد از آن از پیامبر صل الله علیه واله وسلم شنیدم که فرمود : ما خانواده ای هستیم که خداوند ما را برگزیده و گرامی داشته و آخرت را برای ما به دنیا ترجیح داده است و برای ما اهل بیت، هم نبوت و هم خلافت را جمع نمی کند!
علی علیه السلام رو به جمع فرمودند : آیا کسی از اصحاب پیامبر صل الله علیه واله وسلم، با تو بود که شهادت بدهد؟
تا این سخن از دهان مولایمان بیرون آمد ، عمر مانند فنر از جا جست و با اشاره به ابوبکر گفت : خلیفهٔ رسول الله راست می گوید، من این کلام را همان طور که ابوبکر گفت از پیامبر شنیدم.
بعد از عمر ،ابو عبیده، سالم غلام ابی حذیفه و معاذبن جبل گفتند : ما هم این کلام را از پیامبر صل الله علیه واله وسلم ، شنیدیم.
در این هنگام علی علیه السلام ، دل زده از این جماعت دنیا طلب ،فرمودند: وفا نمودید به طوماری که در کعبه امضاء کرده بودید ، همان طوماری که به موجب آن با یکدیگر هم پیمان شدید که اگر خداوند محمد صل الله علیه واله وسلم را به قتل رساند! یا از دنیا رفت ، خلافت را از ما اهل بیت علیه السلام ،بگیرید.
ابوبکر که کلام حق و واقعه ی مخفی را از زبان علی علیه السلام شنید ، با تعجب رو به امیرالمؤمنین علیه السلام گفت : ما اطلاعی به تو نداده بودیم ، تو از کجا دانستی مفاد ان پیمان نامه را؟!
امام علیه السلام رو به طرف صحابه ،فرمودند: ای زبیر و ای سلمان ، ای ابوذر و ای مقداد، شما را به خدا قسم می دهم که به سؤال من جواب دهید: آیا شما از پیامبر نشنیدید که می فرمود: فلانی و فلانی و اسم این پنج نفر را نام برد، میان خود طوماری نوشته اند و در آن هم پیمان شده اند و بر نقشهٔ خود معاهده کرده اند؟
آن صحابه جواب دادند: آری ، ما از پیامبر صل الله علیه واله وسلم ، شنیدیم که فرمودند: هم عهد و پیمان شده اند تا نقشه ی خود را پیاده کنند و طوماری نوشته اند که اگر کشته شدم و یا مُردم، خلافت را از تو ای علی بگیرند و شما هم به پیامبر عرض کردی: چه دستوری دارید تا هنگام اجرای نقشه، آن را انجام دهم؟
و پیامبرصل الله علیه واله وسلم ،فرمودند: اگر یارانی پیدا کردی با دشمنان جنگ کن و آنان را طرد کن ،اما اگر یاری پیدا نکردی بیعت کن و خونت را حفظ کن...
در این هنگام مولا علی علیه السلام نگاهی به جمع پیش رویش کرد و فرمود:....
ادامه دارد
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🔰رفاقت از جنس شهدایی🔰
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق بشی؟؟
از اون رفیق فابریکا ...
از اونا که همیشه باهمن؟؟
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق بشی؟؟!!
اول👈 انتخاب شهید.
به آلبوم شهدا نگاه کن
به عکسشون، به لبخندشون
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی؟!
دوم👈 با دوست شهیدت عهد ببند و یه جایی بنویس:
با دوست شهیدم عهد مےبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی او به هیچ وجه رو برنگردانم.
سوم 👈شناخت شهید
تا مےتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه....
چهارم👈 هدیه ثواب اعمال خود به شهید
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو: "خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم."
این طوری، طبق روایات نه تنها از ثواب چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه!
شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه!
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی!
پنجم👈 درگیر کردن خود با شهید.
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بذار!!
در طول روز باهاش درد و دل کن.باهاش حرف بزن. آرزوهاتو بهش بگو...
ششم 👈عدم گناه در حضور رفیق⛔️
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت مےتونی گناه کنی؟
نگاهمون، حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و .....
هفتم 👈 اولین پاسخ شهید✅
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه !!
خواب دوست شهیدتو مےبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...
هشتم👈حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ).
🌷هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر #آبرو از او گرفت🌷
گام های سختی رو انجام دادید. درسته؟!
اما مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده....
سبکبالان🕊
لینک عضویت ↩️
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada