#توجه ، توجه 📢 📢
#ویس های ناب روان شناسان مطرح کشور🇰🇼 رو فقط تو این کانال میتونید دنبال کنید 😍👌
🦋همیشه پراز خلاقیتیم چون تو ارزشش رو داری🦋
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
با یڪ بلہ بختش سفید شد💍
فردا خاستگارے امدو وقته عقد شد
عقد ڪردند و داماد رفتو سوریه
شهیـــ💔ــــد شـــــــد
#تازه_داماد
#شهیدعسکرزمانے
#زنان_زینبی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان _ماه #قسمت_دهم 0⃣1⃣ به حاجی گفتم «من فقط ي
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
بعد از نماز صبح از من پرسيد:
«دوست داری كجا بريم؟» گفتم «گل زار شهدا.» سرش را به حالت شكر رو به آسمان كرد، گفت :«ميترسيدم غير از اين بگويی.» چند ساعت آن جا بوديم. حاجی دلش نمی آمد برگرديم. از هر كدام از شهدای آن جا خاطره ای داشت، شرح و تفصيل ميداد، زمزمه هايی
ميكرد و اشك ميريخت.
من گوش ميدادم و نگاهش ميكردم، به او حسوديم ميشد.
صبح روز بعد با هم آمديم پاوه.ماشين كه دوباره ايستاد و حاجی برای پياده شدن نيم خيز شد، ديگر طاقت نياورد، گفتم: «تا پاوه ميخواهيد همين طور سوار و پياده بشيد؛ توي اين بارون؟» حاجی چيزی نگفت، پياده شد. و من هم پشت سرش پیاده شدم. قطره های باران روی كتف های حاجی ميخورد و سرازير ميشد پشتش دلم آرام نگرفت. بلند گفتم «كاش بادگيرتون رو برداشته بوديم!» اما او حواسش نبود.
چشمش كه به بچه ها و سنگرها
می افتاد، ديگر حواسش به هيچ چيز نبود. چند نفر كه بيرون بودند، جلو دويدند و شروع كردند بدن و لباس حاجی را دست كشيدن و بوييدن. يكيشان، انگار همت پدرش باشد، پشت او را بوسيد و با دل تنگی گفت «اين چند روز كه نبوديد سنگرامون رو آب گرفت، خيلی اذيت شديم.» حاجی با حوصله گوش ميداد و دست هايش را از دو طرف قلاب كرده بود پشت آن ها. انگار ميخواست همه شان را در حلقه ی دو دستش جا بدهد.
وقتی برميگشتیم داخل ماشين، حس كردم حاجی هول و ولا دارد. بخار نفسش را می ديدم كه تندتند در فضا گم می شود. گفتم «پيشونيتون خيس عرقه، آروم تر بريم.» حاجی گفت: «بايد هرچه زودتر خودمون رو برسونيم پاوه.»همين كه رسيديم پاوه ايشان من را گذاشت داخل همان ساختمانی كه قبلا با گروه خودمان بوديم و رفت.
بعد فهميدم آن طور با عجله به سپاه رفته، براي پی گيری مشكلات آن بچه ها كه سنگرشان آب افتاده بود. راستش من تعجب كردم. حاجی را آدم خشنی
ميدانستم، اما همان جا در كردستان با آن كه مدتش كوتاه بود و ما چندان كنار هم نبوديم، متوجه شدم اين حاجی چه قدر با آن «برادر همت» كه من ميشناختم و حتی با همه ی آدم ها فرق دارد. اصلا محبت ها فرق كرده بود. شايد خطبه ی عقد از معجزات اسلام باشد؛ وقتی جاری ميشود خيلی چيزها تغيير ميكند.
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
یادم می آيد ايشان رفته بود برای پاك سازی ارتفاعات «شمشير» و من برای كاری رفتم باختران. موقع برگشتن حاجی ديده بود پاوه نيستم، آمد آن جا دنبالم. من وقتی چشمم افتاد به او شروع كردم گريه كردن. به من ميگفت «چرا اين قدر گريه ميكنيد؟» و من فقط اشك ميريختم، نميتوانستم صحبت كنم. حاجی هم گذاشت من خوب گريه کنم.
بعدا گفتم : توی این چند شب من همش خواب تو رو میدیدم .خواب میدیدم وسط یک بیابان تاریک یک کلبه هست .من این طرفم و تو اون طرف .
من مدام میخوام تو رو صدا بزنم ؛ یا حسین یا حسین میکنم و تو نمیفهمی .همش فکر میکردم از این عملیات زنده برنمیگردی .
حاجی آن شب من را برد خانه ی عمويش، گفت
«اگه خدا توفيق بده،ميخوام برای عمليات برم جنوب.»
من خيلی بی تابی كردم، گفتم:
«با شما ميام.» اما ايشان اجازه نميدادند. مقدمات عمليات فتح المبين بود و حاجی سختی آن شرايط را ميدانست. نمی خواست چيزی به من بگويد، فقط ميگفت «من اصلا راضی نيستم شما با من بياييد.»
زمستان بود كه حاجی رفت و من سخت مريض شدم، اما دلم آرام نگرفت. به نيت اين كه سالم برگردد، سه روز روزه گرفتم. ظهر جمعه، نماز جناب جعفر طيار ميخواندم كه ديدم حاجی يكی را فرستاده دنبال من كه بروم دزفول.
كمی گردن كشيدم و از بالای شانه ی پاسداری كه جلو نشسته بود، خيابان را نگاه كردم. حاجی چند متر جلوتر ايستاده بود، سرش پايين بود و تسبيح مي گرداند. با خودم فكر كردم «انگار نه انگار منتظر كسی است؛ اصلا ما رو نديد.» تا ماشين ايستاد و بقيه پياده شدند و حاجی آمد بالا به نظرم يك عمر طول كشید. حاجی همين كه نشست گفت «اولين بار بود كه فهميدم چشم انتظاری چه قدر تلخه. فهميدم بدون تو چه قدر غريبم.»
#ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یڪروایتعاشقانہ💍
هنوز آن کاغذ را دارم شرایطش
را خلاصہ رویش نوشتہ بود
و پایینش را امضا کرده بود
تمام جلسه خصوصے صحبت ما
درباره ازدواج ختم شد بہ
همان کاغذ ؛ مختصر و مفید🙂
بعد از ، باسمہ تعالے
دهـ¹⁰ تا از نظراتش را نوشتہ بود
بعضے هایش اینطور بودند :
"داشتن ایمان بہ وخدا و خُداجویے
مقلد امـام بودن
و پیروے از رسالہ ایشان
شغل من پاسـدار است
مشکلات آینده جنگ
مکان زندگـی
انگیزه ازدواج ، رسیدن بہ کمال💙"
عبارتها کوتاه بود
اما هر کُدام
یك دنیآ حرف داشت براےِ گفتن...
#شهید_سیدعلی_حسینی
ساکنان ملك اعظم³،ص⁷⁸
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#سبک_زندگی_شهدا 🌷
💢آن شب نان نداشتيم . قرار شد كه آقا مهدي ، عصر آن روز زودتر بيايد و نان بخرد ؛ چرا كه شب درخانه ما با رزمندگان جلسه داشت .
به هرحال آن شب دير آمد و نان هم نياورد . ظاهراً به بچه هاي تداركات لشگر گفته بود كه آنها با خودشان نان بياورند .
وقتي او به خانه آمد ، روي دستش پنج شش قرص نان بود . هنوز حرف نزده ، رو كرد به من و گفت : اين نان ها مال رزمنده هاست .
به شوخي به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام ! او خنديد . من آن شب ، نان خرده هاي شب هاي قبلي را خوردم .
🌷( شهيد باکري )🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#ڪلام_شهدا
اگر بنا بود؛
آمریڪا را سجده کنیم،
انقلاب نمی کردیم...
ما بنده خدا هستیم
و فقط برای او سجده میڪنیم..
سر حرفمان
هم ایستاده ایم!
اگر همهی دنیا ما را محاصره نظامی و تسلیحاتی کنند،
باکی نیست!
سلاحِ ما ایمانِ ماست..!
#شهید_علی_چیتسازیان
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊