🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵 تابع رهبری🔵
دیپلمم را تازه گرفته بودم که آمدند خواستگاری. شرط ها و معیارهایمان را گفتیم اما هر کدام با یک محور اصلی؛
شرط اصلی من، ماندنش در سپاه بود؛ آن هم نه بصورت مقطعی.
او هم شرط کرد که باید به حضرت امام اعتقاد داشته باشی و مطیع بی چون و چرای رهبری باشی.
البته این از شرط های خود من هم بود.
👈 شهید حاج حسن بهمنی
🌺رسول خدا فرمودند «به پیروان هم شأن خود زن دهید و از هم قدران خود زن بگیرید»
اصول کافی، ج۵، ص۳۳۲
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵عيبی ندارد، همسايه است🔵
يکی از بچه های همسايه يقه لباسش را گرفته بود و پشت سرِ هم فحش می داد اما حميد هيچ عکس العملی نشان نداد؛ فقط گفت: "اشتباه گرفتيد، تحقيق کنيد ببينيد چه کسی اين رو گفته..."
گوش آن فرد بدهکار نبود. مرتب ناسزا می گفت.
وقتی حميد به خانه آمد گفتم: "پسرم! تو که از او قوی تر بودی چرا کتکش نزدی؟"
گفت: "پدر جون! براي چی بزنمش؟"
گفتم: "آخه اون داشت تو رو کتک می زد و بهت فحش می داد."
گفت: "عيب نداره. همسايه است. کسی رو با من اشتباه گرفته..."
دو روز نکشيد که آن فرد آمد و گفت: "تو رو خدا! حميد جون، من رو ببخش! اشتباه کردم."
👈 شهيد حميد وفايی
📚 به رنگ صبح، ص۱۰۴
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹بسم رب الشهداوصدیقین🌹
خاطرات_شهدا
🗣يکي از مسئولين کاروان شهدا ميگفت:
⚰پيکر شهدا رو واسه تشييع ميبردن...🌷
😳نزديک خرم آباد ديدم جلو يکي از تريلي ها شلوغ شده‼️
اومدم جلو ديدم...
🤔يه دختر 14،15 ساله جلو تريلي دراز کشيده، گفتم: چي شده❓
گفتن: هيچي اين دختره اسم باباشو رو اين تابوت ها ديده گفته تا بابامو نبينم نميذارم رد شيد
بهش گفتم :
🌷صبر کن دو روز ديگه ميرسه تهران معراج شهدا، برميگردوننشون...
گفت: نه من حاليم نميشه، من به دنيا نيومده بودم بابام شهيد شده،بايد بابامو ببينم😭
⚰تابوت هارو گذاشتم زمين پرچمو باز کردم يه کفن کوچولو درآوردم🇮🇷
سه چهارتا تيکه استخوان دادم
هي ميماليد به چشماش، هي ميگفت بابا،بابا...😭
ديدم اين دختر داره جون ميده گفتم: ديگه بسه عزيزم بذار برسونيم😔
گفت: تورو خدا بذار يه خواهش بکنم؟
👤گفتم: بگو
گفت: حالا که ميخوايد ببريد به من بگيد استخوان دست بابام کدومه؟✋🏻
همه مات و مبهوت مونده بودن که ميخواد چيکار کنه اين دختر
اما...‼️
کاري کرد که زمين و زمانو به لرزه درآورد...❕❕
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
🙏"آرزو داشتم يه روز بابام دست بکشه رو سرم"...
😭😭
✨ یازهرا (س) 🙏
یه جور زندگی کنیم که فردای قیامت بتونیم جواب این جور چیزا رو بدیم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#توجه ، توجه 📢 📢
#ویس های ناب روان شناسان مطرح کشور🇰🇼 رو فقط تو این کانال میتونید دنبال کنید 😍👌
🦋همیشه پراز خلاقیتیم چون تو ارزشش رو داری🦋
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
با یڪ بلہ بختش سفید شد💍
فردا خاستگارے امدو وقته عقد شد
عقد ڪردند و داماد رفتو سوریه
شهیـــ💔ــــد شـــــــد
#تازه_داماد
#شهیدعسکرزمانے
#زنان_زینبی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان _ماه #قسمت_دهم 0⃣1⃣ به حاجی گفتم «من فقط ي
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
بعد از نماز صبح از من پرسيد:
«دوست داری كجا بريم؟» گفتم «گل زار شهدا.» سرش را به حالت شكر رو به آسمان كرد، گفت :«ميترسيدم غير از اين بگويی.» چند ساعت آن جا بوديم. حاجی دلش نمی آمد برگرديم. از هر كدام از شهدای آن جا خاطره ای داشت، شرح و تفصيل ميداد، زمزمه هايی
ميكرد و اشك ميريخت.
من گوش ميدادم و نگاهش ميكردم، به او حسوديم ميشد.
صبح روز بعد با هم آمديم پاوه.ماشين كه دوباره ايستاد و حاجی برای پياده شدن نيم خيز شد، ديگر طاقت نياورد، گفتم: «تا پاوه ميخواهيد همين طور سوار و پياده بشيد؛ توي اين بارون؟» حاجی چيزی نگفت، پياده شد. و من هم پشت سرش پیاده شدم. قطره های باران روی كتف های حاجی ميخورد و سرازير ميشد پشتش دلم آرام نگرفت. بلند گفتم «كاش بادگيرتون رو برداشته بوديم!» اما او حواسش نبود.
چشمش كه به بچه ها و سنگرها
می افتاد، ديگر حواسش به هيچ چيز نبود. چند نفر كه بيرون بودند، جلو دويدند و شروع كردند بدن و لباس حاجی را دست كشيدن و بوييدن. يكيشان، انگار همت پدرش باشد، پشت او را بوسيد و با دل تنگی گفت «اين چند روز كه نبوديد سنگرامون رو آب گرفت، خيلی اذيت شديم.» حاجی با حوصله گوش ميداد و دست هايش را از دو طرف قلاب كرده بود پشت آن ها. انگار ميخواست همه شان را در حلقه ی دو دستش جا بدهد.
وقتی برميگشتیم داخل ماشين، حس كردم حاجی هول و ولا دارد. بخار نفسش را می ديدم كه تندتند در فضا گم می شود. گفتم «پيشونيتون خيس عرقه، آروم تر بريم.» حاجی گفت: «بايد هرچه زودتر خودمون رو برسونيم پاوه.»همين كه رسيديم پاوه ايشان من را گذاشت داخل همان ساختمانی كه قبلا با گروه خودمان بوديم و رفت.
بعد فهميدم آن طور با عجله به سپاه رفته، براي پی گيری مشكلات آن بچه ها كه سنگرشان آب افتاده بود. راستش من تعجب كردم. حاجی را آدم خشنی
ميدانستم، اما همان جا در كردستان با آن كه مدتش كوتاه بود و ما چندان كنار هم نبوديم، متوجه شدم اين حاجی چه قدر با آن «برادر همت» كه من ميشناختم و حتی با همه ی آدم ها فرق دارد. اصلا محبت ها فرق كرده بود. شايد خطبه ی عقد از معجزات اسلام باشد؛ وقتی جاری ميشود خيلی چيزها تغيير ميكند.
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
یادم می آيد ايشان رفته بود برای پاك سازی ارتفاعات «شمشير» و من برای كاری رفتم باختران. موقع برگشتن حاجی ديده بود پاوه نيستم، آمد آن جا دنبالم. من وقتی چشمم افتاد به او شروع كردم گريه كردن. به من ميگفت «چرا اين قدر گريه ميكنيد؟» و من فقط اشك ميريختم، نميتوانستم صحبت كنم. حاجی هم گذاشت من خوب گريه کنم.
بعدا گفتم : توی این چند شب من همش خواب تو رو میدیدم .خواب میدیدم وسط یک بیابان تاریک یک کلبه هست .من این طرفم و تو اون طرف .
من مدام میخوام تو رو صدا بزنم ؛ یا حسین یا حسین میکنم و تو نمیفهمی .همش فکر میکردم از این عملیات زنده برنمیگردی .
حاجی آن شب من را برد خانه ی عمويش، گفت
«اگه خدا توفيق بده،ميخوام برای عمليات برم جنوب.»
من خيلی بی تابی كردم، گفتم:
«با شما ميام.» اما ايشان اجازه نميدادند. مقدمات عمليات فتح المبين بود و حاجی سختی آن شرايط را ميدانست. نمی خواست چيزی به من بگويد، فقط ميگفت «من اصلا راضی نيستم شما با من بياييد.»
زمستان بود كه حاجی رفت و من سخت مريض شدم، اما دلم آرام نگرفت. به نيت اين كه سالم برگردد، سه روز روزه گرفتم. ظهر جمعه، نماز جناب جعفر طيار ميخواندم كه ديدم حاجی يكی را فرستاده دنبال من كه بروم دزفول.
كمی گردن كشيدم و از بالای شانه ی پاسداری كه جلو نشسته بود، خيابان را نگاه كردم. حاجی چند متر جلوتر ايستاده بود، سرش پايين بود و تسبيح مي گرداند. با خودم فكر كردم «انگار نه انگار منتظر كسی است؛ اصلا ما رو نديد.» تا ماشين ايستاد و بقيه پياده شدند و حاجی آمد بالا به نظرم يك عمر طول كشید. حاجی همين كه نشست گفت «اولين بار بود كه فهميدم چشم انتظاری چه قدر تلخه. فهميدم بدون تو چه قدر غريبم.»
#ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یڪروایتعاشقانہ💍
هنوز آن کاغذ را دارم شرایطش
را خلاصہ رویش نوشتہ بود
و پایینش را امضا کرده بود
تمام جلسه خصوصے صحبت ما
درباره ازدواج ختم شد بہ
همان کاغذ ؛ مختصر و مفید🙂
بعد از ، باسمہ تعالے
دهـ¹⁰ تا از نظراتش را نوشتہ بود
بعضے هایش اینطور بودند :
"داشتن ایمان بہ وخدا و خُداجویے
مقلد امـام بودن
و پیروے از رسالہ ایشان
شغل من پاسـدار است
مشکلات آینده جنگ
مکان زندگـی
انگیزه ازدواج ، رسیدن بہ کمال💙"
عبارتها کوتاه بود
اما هر کُدام
یك دنیآ حرف داشت براےِ گفتن...
#شهید_سیدعلی_حسینی
ساکنان ملك اعظم³،ص⁷⁸
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#سبک_زندگی_شهدا 🌷
💢آن شب نان نداشتيم . قرار شد كه آقا مهدي ، عصر آن روز زودتر بيايد و نان بخرد ؛ چرا كه شب درخانه ما با رزمندگان جلسه داشت .
به هرحال آن شب دير آمد و نان هم نياورد . ظاهراً به بچه هاي تداركات لشگر گفته بود كه آنها با خودشان نان بياورند .
وقتي او به خانه آمد ، روي دستش پنج شش قرص نان بود . هنوز حرف نزده ، رو كرد به من و گفت : اين نان ها مال رزمنده هاست .
به شوخي به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام ! او خنديد . من آن شب ، نان خرده هاي شب هاي قبلي را خوردم .
🌷( شهيد باکري )🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#ڪلام_شهدا
اگر بنا بود؛
آمریڪا را سجده کنیم،
انقلاب نمی کردیم...
ما بنده خدا هستیم
و فقط برای او سجده میڪنیم..
سر حرفمان
هم ایستاده ایم!
اگر همهی دنیا ما را محاصره نظامی و تسلیحاتی کنند،
باکی نیست!
سلاحِ ما ایمانِ ماست..!
#شهید_علی_چیتسازیان
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#حرف_ناب♥️
مـومنبایدهرروزبراخودش
برݩامہمعنوےداشٺہباشہ¡
سعےڪنیمبراخودمون
عادٺایآسمانےبسازیم:)
هرروزتݪاوتِزیارتعـاشوراوقرآن...
یہساعاتیذڪرودردودلبهباامـامزمان
+ڪمسفارشنشدها ...
#یڪمشبیہشهـداباشیم :)🌱
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#طنز_جبهہ
شب توی سنگر نشسته بودیم و
چرت می زدیم
شب مهتابی زیبایی بود😍
فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن
به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین🤨
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد
بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن ✌️🏼
اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست😁
رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !😂
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید😂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یڪروایتعاشقانہ💍
کت و شلوار دامادےاش را
تمیز و نو در کمد نگہ داشتہ بود
بہ بچہهاےِ سپاه مے گفت :
براے این کہ اسراف نشود
هر کدام از شما خواستید
دامـاد شوید
از کت و شلوار من استفاده کنید
این لباس ارثیہ ےِ من براے
شماست😁
پس از ازدواج ما
کت و شلوار دامادے محمدحسن
وقف بچہهاے سپاه شده بود
و دست بہ دست مے چرخید
هر کدام از دوستانش کہ
مے خواستند داماد شوند
براے مراسم دامادے شان
همان کت و شلوار را مے پوشیدند
جالب تر آن کہ
هر کسے هم آن کت و شلوار
را مے پوشید
بہ شهـادت مے رسید!♥️🙃
روایتےازهمسرِ↓
#شهید_محمدحسن_فایده
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ یادم می آيد ايشان
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
دوست داشتم به او بگويم:
«پس حالا ميفهمی من چه ميكشم»، اما دلم نيامد. ميدانستم نگران و ناراحت
ميشود.به دو هفته ای كه بعد از اين در دزفول ماندم، دوست ندارم فكر كنم. از آن روزها بدم می آيد. بعدها روزهای خيلی سخت تری به ما گذشت، اما در ذهن من آن دو هفته، زيبا نيست. ما جايی برای اسكان نداشتيم و رفتيم
منزل يكی از برادرهای بسيج. خب، زمان جنگ بود، هر كس هنر ميكرد زندگی خودش را ميتوانست جمع و جور كند. من احساس ميكردم مزاحم اين خانواده هستيم. يك روز رفتم طبقه ی بالا ديدم اتاقی روی پشت بام هست كه صاحب خانه آن را مرغ داری كرده. چون منطقه را دائم بمباران ميكردند و معمولا كسی از طبقه ی بالا استفاده نمیکرد من كف آن مرغ دانی را آب انداختم و با چاقو زمينش را تراشيدم. حاجی هم يك ملحفه ی سفيد آورد با پونز پرده زديم كه بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جيبيم كمی خرت و پرت خريدم؛ دوتا بشقاب، دوتا قاشق، دوتا كاسه و يك سفره ی كوچك. يك پتو هم از پتوهای سپاه آورديم. يادم هست حتی چراغ خوراك پزی نداشتيم، يعنی نتونستیم بخریم. تو اون مدت اصلا غذای پختنی نخورديم.
اين شروع زندگی ما بود و سخت گذشت.من ناراحتی ريه پيدا كردم، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه ميكردم. صاحب خانه هم همين كه نزديك عمليات شد، گذاشت و رفت .
من در آن ساختمان بزرگ تنها ماندم. شهر را درست بلد نبودم و حاجی گاهی دو، سه روز ميگذشت و نمی آمد.
نگاهش رفت روی ساعت؛ دو ساعت از نيمه شب رفته بود. هول برم داشت. پرسيد م«كيه؟» صدای حاجی را شناختم. اما وقتی در را باز كرد م و ديدم كسی بيرون نيست، ترسيدم. با دودلی پايم را گذاشتم داخل كوچه و با پای ديگرم در را نگه داشتم تا در بسته نشود.
حاجی خودش را چسبانده بود سينه ی ديوار، انگار قايم شده بود . پرسيدم «چرا تو نمی آييد؟»
حاجی گفت: «خجالت ميكشم. بعد از چند روز كه نيامده ام حالا با اين وضع...» و آمد زير نور ايستاد.
پوتين هايش را كه از گل سنگين بود، چند بار كوبيد زمين و گناه كارانه سر تا پای خودش را ورانداز كرد؛ پر از خاك بود. نگاهم را از حاجی گرفتم، گفتم: «عيبي نداره. حالا بياييد...» و بقيه ی حرفم را خوردم. در قلبم آن قدر غرور، محبت و غم بود كه ترسيد م اگر يك كلمه ی ديگر بگويم اشكم سرازير شود.
ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣
من مردهای زيادی را ميديدم؛ شوهرهای دوستانم كه در راحتی و رفاه هم بودند، اما چه قدر سر زن و بچه ادعا داشتند. حاجی بزرگوار بود. با آن همه سختی كه ميكشيد جا داشت از ما طلب كار باشد، اما هميشه با شرمندگی می آمد خانه. آن شب به خاطر اين كه آن طور نيايد بنشيند، رفت زير آب سرد؛ آب گرم نداشتيم.
من ديدم خيلی طول كشيد و خبری نشد. دل واپس شدم. حاجی
سينوزيت حاد داشت. فكر كردم نكند اصلا از سرما نفسش بند آمده باشد. آمدم در حمام را زدم. چون جوابی نيامد، كمی آن را باز كردم و ديدم آب گل آلود راه افتاده. آن وقت صدای او آمد كه
«ميخوای اين آب گل آلود رو ببينی من رو بيشتر شرمنده كنی؟» به خودش سختی ميداد اما طاقت نداشت ما سختی ببينيم. به محض آن كه در جنوب صحبت عمليات شد، حاجی مصر شد كه من برگردم. گفت: «اگه خدای نكرده موفق نشيم، عراقی ها خيلی راحت دزفول رو با خاك يكسان ميكنند.» گفتم «خب، من هم مثل بقيه ی مردم. هر اتفاقی برای اينها بيفته من هم كنارشون هستم.»
حاجي گفت: «تو بايد برگردی اصفهان. مردم اين جا بومی همين منطقه ند. اگه به شان سخت بيايد با خانواده هاشون ميرن مناطق اطراف. از اين ها گذشته، به خاطر اسلام تو بايد بری. اگه اين جا باشی، من ديگه توی خط آرامش ندارم.» اين را كه گفت راضی شدم. يعنی عقل آدم اين طور وقت ها راضی ميشود، وگرنه از وقتی نشستم داخل اتوبوس، تا اصفهان گريه كردم. نميدانم، فكر
ميكردم ديگر حاجی را نمی بينم. البته يك ماه بعد كه عمليات انجام شد، ايشان آمدند، صحيح و سالم.
ديگر با حاجی منطقه نرفتم تا آقامهدی، پسر بزرگمان، دنيا آمد. صبح روزی كه مهدی ميخواست دنيا بيايد، حاجی از منطقه زنگ زد. خيلی هم بی قرار بود. دائم ميپرسيد «من مطمئن باشم حالت خوبه؟ مسئله ای پيش نيومده؟» گفتم «نه، همه چيز مثل قبل است.» مادرشان اصرار كردند بگويم «بچه داره دنيا
مياد» اما دلم نيامد، ترسيدم اين همه راه را بيايد و دل نگران برگردد.همان روز، بعد از ظهر مهدی دنيا آمد و تا حاجی خبردار شود، سه روز طول کشید .
روز چهارم ساعت سه ی صبح بود كه خودش را رساند. ايام محرم بود و حاجی از در كه آمد، يك شال مشكی هم دور گردنش بود. به نظرم خيلی زيباچهره آمد.
#ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊