سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋
*همه چیز رو فراموش کرده بود اِلا ابوالفضل(ع)*💚
*شهید عباس مجازی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۶ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۱۲ / ۱۳۶۵
محل تولد: امیر کلا، بابل
محل شهادت: بیمارستان
🌹 دوست← *والفجر 8 مجروح شده بود*🥀برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز🏥 *حافظه اش را از دست داده بود🥀کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود.*🍂 پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده💫 *به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن💚 خیال می کردند اسمش ابوالفضل است*💛رفته بودم بیمارستان🏥 گفتند: *این جا مجروحی بستری است🍂که حافظه اش را از دست داده🥀فقط میدانیم اسمش ابوالفضله»*💚 رفتم دیدنش *تا دیدم شناختمش، عباس بود🍃عباس مجازی*🍃بهشون گفتم:« این عباس است نه ابوالفضل🍂 گفتند:« *ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد🍂 اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن💚فکر کردیم اسمش ابوالفضل است.* 🥀عباس میون دار هیئت بود🏴 *توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل میگفت که از حال می رفت🥀بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود💚 این کار شده بود ملکه ذهنش،🍂همه چیز رو فراموش کرده بود🍂اِلا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل💚سرانجام به علت جراحات وارده🥀🖤 اسفند 65 به ملکوت اعلی پرواز کرد*🕊️🕋
*شهید عباس مجازی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
❣️برای چند ثانیه به تو فکر میکنم..
★زنـدگــیام گلسـ🌺ـتان مــیشــود
❣️بعضیها عجیب هستند.
با یک #اتفاق میآیند و
مینشـینند تــه تـه دلت💗
خوب #میخندند خوب گوش میکنند
★اصــلا انــگـار آمــدهانـد
کـه مایه دلگرمیت باشـند😍
حـ💥ـتی اگر #نباشند
❣️رد پایـشان👣 روی دلت میماند
تا تمام عمر عشـ💖ـق میورزند
بعضیها عجیب #خوبنــد
یادشـان که میافتی روحت😇
جانـی دوبــاره مـیگــیــرد
★یـادشان که میافتی #بیاراده
لـبخنـد🙂 به لبـانت مینشیند.
❣️بعضـیها عجیـب #مـیآیند و
عجیبتر آنکه دیگر نمیروند❌
حتی وقتی که از کنارت رفتهاند
#میمانند
●⇜لبـخندشان
●⇜تصـویرشان
●⇜صـدایـشان
●⇜ #حـرفهایشان
همه را پیشت امانت میگذارند
بعــضیها #عجیب_خوبند🌺
#شهید_محسن_حججی ( از عاشقان شهید هادی بود )
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از شکوفه آبی
* فروشگاه کفش ملکه جاییه که همیشه یه چیز خاص واستون وجود داره👢👠👟 *
💬 کیفیت زمانی حاصل میشود که مشتریان برگردند نه محصولات ...🌹❤🙋
✅ کلیه محصولات دارای 6 ماه ضمانت زیره و رویه میباشد.✨
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1892614251C59c62e92e6
خاطره ایی از
🌷شهیده اعظم شفاهی🌷
کارهای ریز و درشت خانه بعلاوه سر و کله زدن با پنج تا
بچه قد و نیم قد ، تمام وقت اعظم را گرفته بود .
اما در میان این همه کار ، بیشتر از بقیه هوای شوهرش را داشت . نمونه بارزش سفر حج شوهرش بود .
سفری که به خاطر مشغله کاری جفت و جور نشده بود .
اعظم خودش دست به کار شد و با پس اندازی که از کار
در کارگاه سفید آب سازی ذخیره کرده بود ، شوهرش را برای حج تمتع نام نویسی کرد .
همین کارهایش بود که او را در خانه به یک مدیر واقعی تبدیل کرده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
.
.
#همسفرانه
.
🌸|° ده سال با محمد زندگی کردم ،
هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه ،
به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد.
.
🌸|• مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد.
.
🌸|° بارها بهش می گفتم :
مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین.
بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین.
.
🌸|• ولی محمد می گفت :
شاید توی همین راه کوتاه ، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم ؛
الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم ؛
اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم.
.
#زندگی_به_سبک_شہـدا 🥀
#به_روایت_همسر_شهید_محمّد_بروجردی 🕊
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#فقط_٦_ساعت_پرواز_تا_موقع_بستهبندى_شهدا....!
🌷در سال ١٣٦٠ براى اولين بار به جبهه اعزام شدم و در «عمليات طريقالقدس» در «تپههاى اللهاکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شديم و خط مقدم دشمن را تصرف کرديم، همان اول خط، تير به پايم اصابت كرد و مجروح شدم و از نيروها عقب ماندم. نيروها رفتند و من تنها ماندم. براى اينكه حركت كنم تا حدودى جلوى خونريزى پايم را گرفتم و با همين مجروحيت عمليات را ادامه دادم. آخر عمليات با يكى از دوستانم رفتيم و به جايى رسيديم که عراقىها سنگرهاى محکمى ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نيروهاى ما تيراندازى مىكردند.
🌷من و دوستم هر کدام از يک طرف به سمت سنگر عراقىها حمله و آن را تسخير کرديم. نيروهاى دشمن تسليم شدند. در همان نزديكى ديدم دوستم روى زمين افتاده است. او را برگردانم و ديدم شهيد شده است. بوسيدمش و چفيهام را بر رويش انداختم و با او خداحافظى کردم. در کنار دوستم بودم که درد پايم را احساس کردم. غروب بود و نزديک اذان مغرب. گفتند با خودرو حمل مجروحان بروم.
🌷سپاه زياد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش مىکنم اجازه دهيد برگردم چرا که اگر مشغول مىشدم اجازه بازگشت نمىدادند. به هر شکلى که بود اجازه برگشت گرفتم. روز ١٧ بهمنماه سال ٦٠ بود. مىدانستيم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچهها دعاى توسل طبق روال شبهاى قبل قرائت شد.
🌷ساعت ١١ روز، چند گلوله پى در پى از ناحيه چپ گردنم رد شد و من از بالاى سنگر پايين افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهيد شدهام. شهيد «مردانى» گفته بود جنازه صفايى را ببريد تا بچهها نبينند چون روحيه آنها خراب مىشود. مرا به همراه شهدا به حسينيه شهدا منتقل کرده بودند.
🌷پنج تا شش ساعت از مجروحيتم مىگذشت. زمانى که مىخواستند شهدا را به اصطلاح بستهبندى کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردى که اين کار را انجام مىداده است، مىگويد: ديدم شکل و روى شما با بقيه شهدا فرق مىكند بنابراين به بقيه گفتم که تو زندهاى متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بيمارستان منتقل كرده بودند.
راوى: جانباز قطع نخاع سردار غلامحسين صفايى
منبع: سايت تابناك
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊