eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
٦_ساعت_پرواز_تا_موقع_بسته‌بندى_شهدا....! 🌷در سال ١٣٦٠ براى اولين بار به جبهه اعزام شدم و در «عمليات طريق‌القدس» در «تپه‌هاى الله‌اکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شديم و خط مقدم دشمن را تصرف کرديم، همان اول خط، تير به پايم اصابت كرد و مجروح شدم و از نيروها عقب ماندم. نيروها رفتند و من تنها ماندم. براى اينكه حركت كنم تا حدودى جلوى خونريزى پايم را گرفتم و با همين مجروحيت عمليات را ادامه دادم. آخر عمليات با يكى از دوستانم رفتيم و به جايى رسيديم که عراقى‌ها سنگرهاى محکمى ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نيروهاى ما تيراندازى مى‌كردند. 🌷من و دوستم هر کدام از يک طرف به سمت سنگر عراقى‌ها حمله و آن را تسخير کرديم. نيروهاى دشمن تسليم شدند. در همان نزديكى ديدم دوستم روى زمين افتاده است. او را برگردانم و ديدم شهيد شده است. بوسيدمش و چفيه‌ام را بر رويش انداختم و با او خداحافظى کردم. در کنار دوستم بودم که درد پايم را احساس ‌کردم. غروب بود و نزديک اذان مغرب. گفتند با خودرو حمل مجروحان بروم. 🌷سپاه زياد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش مى‌کنم اجازه دهيد برگردم چرا که اگر مشغول مى‌شدم اجازه بازگشت نمى‌دادند. به هر شکلى که بود اجازه برگشت گرفتم. روز ١٧ بهمن‌ماه سال ٦٠ بود. مى‌دانستيم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچه‌ها دعاى توسل طبق روال شب‌هاى قبل قرائت شد. 🌷ساعت ١١ روز، چند گلوله پى در پى از ناحيه چپ گردنم رد شد و من از بالاى سنگر پايين افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهيد شده‌ام. شهيد «مردانى» گفته بود جنازه صفايى را ببريد تا بچه‌ها نبينند چون روحيه آنها خراب مى‌شود. مرا به همراه شهدا به حسينيه شهدا منتقل کرده بودند. 🌷پنج تا شش ساعت از مجروحيتم مى‌گذشت. زمانى که مى‌خواستند شهدا را به اصطلاح بسته‌بندى کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردى که اين کار را انجام مى‌داده است، مى‌گويد: ديدم شکل و روى شما با بقيه شهدا فرق مى‌كند بنابراين به بقيه گفتم که تو زنده‌اى متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بيمارستان منتقل كرده بودند. راوى: جانباز قطع نخاع سردار غلامحسين صفايى منبع: سايت تابناك 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه. عصر نشده، گفت: "بابا! من حوصله‌م سر رفته." گفتم: "چی کار کنم بابا؟" گفت: "منو ببر سپاه، بچه‌ها رو ببینم." بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: "من اهوازم. بی زحمت داروهامو بدید یکی برام بیاره!" 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید حسین خرازی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *برات شهادت از امام حسین(ع)*🕊️ *شهید محمد ایزدی نیک*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۱ / ۱۳۴۶ تاریخ شهادت: ۱ / ۱ / ۱۳۶۳ محل تولد: تهران محل شهادت: جزیره مجنون 🌹شب جمعه‌ای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده🍃 *و می‌گویند هرکس که می‌خواهد مولایش حسین(ع) را ملاقات کند، به صف بایستد*💚 محمد به مادرش گفته بود *که من از همه جلوتر بودم🍂 که خدمت آقا رسیدم*💛امام حسین(ع) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند💚 و من رفتم جلو *و ایشان را بوسیدم و گفتم آقا مرا شفاعت کنید🌷امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند*💛 و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم🍂 *بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا (ع)💛 مشرف شد و به تهران بازگشته و از آنجا عازم جبهه شد*🕊️همرزم← *از میدان مین💥پل صراط این دنیا، گذشت و خود را به نزدیکی کانال‌های دشمن رساند*🍂 تا دوشکای آنان را خاموش کند🍃 *تا اینکه با اصابت گلوله‌های دشمن💥یک روز مانده به تولدش🎊آسمانی شد🕊️ پیکرش روی زمین افتاد*🥀امکان انتقال او به پشت خط ممکن نشد🥀 *و پیکر مطهرش در منطقه ماند🥀فردای آن شب باران شدیدی بارید🌧️ و همه جا را زیر آب برد🌧️ و بدن محمد به واسطه‌ سنگینی مهمات تیربار🍂در زیر آب ماند🌊 و مفقود الاثر شد*🕊️🕋 *مفقودالاثر* *شهید محمد ایزدی نیک* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه‌ی گیلان‌غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می‌گرفت که چند پتو مقابل در ورودی سنگر می‌انداختیم تا آب وارد سنگر نشود. 🌷یکی از روزهایی که برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر کرد. اما صدا مشکوک و نامأنوس به گوش می‌رسید. شخصی را فرستادیم که بفهمد چه کسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی که متعجب بود و می‌گفت: « صدا می‌آید اما مؤذن نیست.» 🌷یکی از بچه‌ها سیم بلندگو را دنبال کرد و متوجه شد که مؤذن از شدت سرما به زیر پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند. راوی: رزمنده دلاور ابوالفضل کارآمد 📚 کتاب "خاطرات آفتابی" صفحه ۱۸ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
!! 🌷برای شروع عملیات «کربلای ۴» به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط ‌شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم که شهید «سعید حمیدی‌اصل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشه‌ای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود. 🌷بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. شهیدان «سعید و علی حمیدی‌اصل» برادرانی بودند که در عملیات «کربلای ۴» آسمانی شدند.   ❌❌ آری، امنیت اتفاقی نیست.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃دلم تنگ شهیدانی ست که مرا از بهر خویش نمی خواهند. دلم تنگ شهیدانی ست که مرا با رسم خویش می خواهند. دلم تنگ همانان است که با پای خویش رفتند و با هزاران تابوت برگشتند. دلم تنگ همانان است که از بهر حفظ من از جان خویش بگذشتند. نه تنها منتی برمن ندارند که منتم را هم خریدارند دلم تنگ همانان است. دلم تنگ ستارگان خاکی از افلاک برگشته است دلم تنگ شهیدان مدافعان حرم است ❤ اللهم صلی علی محمد وال محمد.. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌷عاشق مادر (س) 🌷 هر زمان نام حضرت زهراس برده می‌شد می‌گفت: حتما بلافاصله بگویید سلام الله علیها. ✳️در روزهای آخر جنگ در شلمچه بودیم. اعلام شد که جنگ به پایان رسیده و باید برگردیم تهران. ✅سید صادق آقا اعلایی گفت: نمی‌شه! مگه ممکنه مادر ما حضرت زهرا سلام الله علیها اشتباه بگه. 💐خود مادر به من فرمودند که از شلمچه به دیدار ما خواهی آمد‼️ روز بعد عراق پاتک شدیدی انجام داد و نیروهای ما یک شهید دادند. آن یک نفر هم فقط سید صادق بود. 🌸سیدصادق فرزند شهید بود. پدرش در ایام انقلاب به شهادت رسیده بود و خودش در روزهای پایانی جنگ. 📚برگرفته از کتاب مهر مادر اثر گروه شهید هادی. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┄┅┄┅┄✪﷽✪┄┅┄┅┄ 🐣بسم‌رب‌الشهدا‌والصدیقین عاشقانه های 🌹 ♦️خداوندا‌ اینقدر به جبهه میروم و میجنگم تاشهید شوم.ولی خداوندا دوست دارم وازتو می خواهم که تا این مدت که عنایت میکنی و ♦️خدایا دوست دارم موقعی شهید میشوم سر در بدن نداشته باشم تا فردای قیامت از مولایم حسین (ع)شرمنده نباشم ♦️خداوندادوست دارم شهید شوم دست در بدن نداشته باشم و بدنم تکه تکه شود تا فردای قیامت از اقا و مولایم‌عباس(ع) شرمنده نباشم ♦️و اینجا میخواهم چند کلمه‌ای‌بابرادران عزیزم حرف بزنم (ع) .👌 ‌(ع)درمیدان‌نبرد‌شهید‌شد‌👌 علی‌اکبر(ع)حسین‌(ع)در‌راه‌حسین‌(ع) وبا‌هدف‌شهید‌شد👌 محفل شهــ✿ـــداییٌ↷↷↷ ☜☞ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷راست است که خدا در مواقع حساس قدرتی را به انسان می‌دهد که دور از تصور خود اوست. وقتی که ما از جناحین خاکریز به داخل کانال برگشتیم، ‌نه از معصومی خبری بود و نه از سید حسینی، او با آن تن نحیف به محض افتادن جثه سید حسینی از جا برخاسته و راهی سنگر بهداری شده بود. تصور کنید همین الان یک نفر با وزنی در حدود ۱۰۰ کیلو روی یک نفر دیگر با حدود نصف این وزن بیفتد، آن بنده خدا شاید حتی نتواند از جا تکان بخورد، همین حالت را در شرایطی در نظر بگیرید که معصومی روی کپه‌ای از سیم‌خاردارها خوابیده بود. 🌷به هرحال یک ساعت بعد از انتقال سید حسینی خود من هم به شدت مجروح شدم و با انتقالم به پشت جبهه، دیگر از عاقبت سید خبری نداشتم، اما حتم داشتم که شهید شده است. یک ماه بعد هم که تقریباً ماجرا از یادم رفته بود، ‌بهبودی نسبی یافتم و به همراه عده‌ای از بچه‌ها برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفتیم. در حرم یک مراسم دعای کمیل برپا شده بود که حس و حال عجیبی داشت. قبل از اینکه برق‌ها را خاموش کنند، ‌دیدم سید حسینی با هیبت خاصی روی یک صندلی نشسته است. تا خواستم حرکتی بکنم چراغ‌ها را خاموش کردند.... 🌷پیش خودم فکر کردم یعنی من به درجه‌ای رسیده‌ام که می‌توانم شهدا را ببینم! این فکر شاید اکنون خنده‌دار به نظر آید اما هر کسی هم جای من بود و وضعیت بغرنج آن روز سید حسینی را می‌دید حتماً همان فکر من را می‌کرد. در شیش و بش تردید و یقین بودم که بعد از دقایقی دعا تمام شد و چراغ‌ها را روشن کردند، دیدم سید حسینی همچنان روی صندلی نشسته است. تازه آن وقت بود که متوجه شدم او به راستی از آن مجروحیت شدید و مهلکه‌ای که در آن گرفتار آمده بود نجات یافته است. مصلحت بود او زنده بماند و اکنون با ادامه تحصیل، ‌به عنوان یک دندانپزشک متخصص به خدمت خود در سنگری دیگر ادامه می‌دهد. راوی: جانباز و البته از راویان خوش صحبت دفاع مقدس محمدرضا فاضلی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 😍 خانه اش ی‌چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با ..😌👌🏻 . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ;چه روزها وشب هایی که بی نام ویاد تو سپری شد... انگار دلمان برای تو تنگ نیست و بی تو هم می توانیم زندگی کنیم...😔 السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی 💬شهید مهدی زین الدین رحمه الله علیه 📌هرکس شب جمعه شهدا را یاد کند شهدا هم اورا پیش یاد می کنند...❤️ اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ‏ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم #اولیا_خدا #شب_جمعه❤️ 📌فرستادن و در شب وعصر جمعه هدیه به امام عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداه فراموش نشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایتی عجیب از شهید "سید حسن ولی" یکی از شهدای والامقام شهر آمل ، خواهر این شهید بزرگوار میگوید : سید حسن از دو کبوتر نگهداری می کرد که علاقه بسیاری به آنها داشت ، وقتی او دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، هر  وقت شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن قرار بود با آن روانه جبهه شود به پرواز در می آمدند و مجدداً به خانه بر می گشتند ! بعد از خبر شهادت سید حسن ، مادرش اصرار کرده بود دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر شهید ببرند ، بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند ، وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند موقع تحویل پیکر ، مادرش با اشک دو کبوتر را بر روی سینه او قرار داد ، کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت …😥😥😭 روحش شاد و راهش پررهرو باد. 🌺 ارسالی از کاربران کانال 🌺 شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
4_5951536499894781988.mp3
25.48M
مراسم شام علیه السلام دانلود 👌 استاد مافی نژاد 💫💫💫💫💫 https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🍃 زمانی که از سر کار با موتورش برمیگشت من همش منتظر بودم که صدای موتور ابوذرو بشنوم برم کنار آیفون تا زنگ و بزنن با اینکه کلید خونه همراهش بود اما دوست داشت که من در خونه رو براش باز کنم وارد خونه که میشد با اینکه میدونستم خیلی خسته ست اما وارد خونه که میشد آنچنان انرژی داشت و همش میخندید دیگه خستگی در ایشون احساس نمیکردم 🍃 میگفت خانومم من چایی رو دم میکنم ولی دوست دارم شما واسم چایی بیاری چایی دست شما یه مزه دیگه ای داره دوست داشت همش کنارش بشینم و ازش دور نشم حتی آشپزخونه هم که میرفتم میومد کنارم و کمکم میکرد میگفت کنارم نیستی دلتنگت میشم💔 توی کارای خونه خیلی کمکم میکرد نمیذاشت زیاد کار کنم بعضی وقتا یا باهم ظرف میشستیم یا اینکه نمیذاشت من بشورم خودش همه ظرفارو میشست میگفت کمی استراحت کنم بعدش بریم بیرون. اکثرا پارک میرفتیم با اینکه زندگی ساده ای داشتیم ولی خیلی خوشبخت بودیم با موتور همه جا را میگشتیم ✍ راوی: همسرشهید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊