┄┄┅┄┅┄✪﷽✪┄┅┄┅┄
🐣بسمربالشهداوالصدیقین
#فرازیاز عاشقانه های
#سردارشهیدابراهیمنجاتی🌹
♦️خداوندا اینقدر به جبهه میروم و میجنگم تاشهید شوم.ولی خداوندا دوست دارم وازتو می خواهم که تا این مدت که عنایت میکنی و #شهادترانصیبممیکنیچندینباربهشدت
#مجروحشوموبعدازچندینبارمجروح
#شدنشهیدشوم
♦️خدایا دوست دارم موقعی شهید میشوم سر در بدن نداشته باشم تا فردای قیامت از مولایم حسین (ع)شرمنده نباشم
♦️خداوندادوست دارم شهید شوم دست در بدن نداشته باشم و بدنم تکه تکه شود تا فردای قیامت از اقا و مولایمعباس(ع)
شرمنده نباشم
♦️و اینجا میخواهم چند کلمهایبابرادران عزیزم حرف بزنم
#ایجوانانمبادادرغفلتبمیریدکهعلی(ع)
#درمحرابعبادتشهیدشد.👌
#مبادادررختخواببمیریدکهامامحسین
(ع)درمیداننبردشهیدشد👌
#ومبادادرحالتبیتفاوتیبمیریدکه
علیاکبر(ع)حسین(ع)درراهحسین(ع)
وباهدفشهیدشد👌
#روحششادراهشپررهروباد
محفل شهــ✿ـــداییٌ↷↷↷
☜#شهیدابراهیمنجاتی☞
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهیدی_که_زنده_شد!
🌷راست است که خدا در مواقع حساس قدرتی را به انسان میدهد که دور از تصور خود اوست. وقتی که ما از جناحین خاکریز به داخل کانال برگشتیم، نه از معصومی خبری بود و نه از سید حسینی، او با آن تن نحیف به محض افتادن جثه سید حسینی از جا برخاسته و راهی سنگر بهداری شده بود. تصور کنید همین الان یک نفر با وزنی در حدود ۱۰۰ کیلو روی یک نفر دیگر با حدود نصف این وزن بیفتد، آن بنده خدا شاید حتی نتواند از جا تکان بخورد، همین حالت را در شرایطی در نظر بگیرید که معصومی روی کپهای از سیمخاردارها خوابیده بود.
🌷به هرحال یک ساعت بعد از انتقال سید حسینی خود من هم به شدت مجروح شدم و با انتقالم به پشت جبهه، دیگر از عاقبت سید خبری نداشتم، اما حتم داشتم که شهید شده است. یک ماه بعد هم که تقریباً ماجرا از یادم رفته بود، بهبودی نسبی یافتم و به همراه عدهای از بچهها برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفتیم. در حرم یک مراسم دعای کمیل برپا شده بود که حس و حال عجیبی داشت. قبل از اینکه برقها را خاموش کنند، دیدم سید حسینی با هیبت خاصی روی یک صندلی نشسته است. تا خواستم حرکتی بکنم چراغها را خاموش کردند....
🌷پیش خودم فکر کردم یعنی من به درجهای رسیدهام که میتوانم شهدا را ببینم! این فکر شاید اکنون خندهدار به نظر آید اما هر کسی هم جای من بود و وضعیت بغرنج آن روز سید حسینی را میدید حتماً همان فکر من را میکرد. در شیش و بش تردید و یقین بودم که بعد از دقایقی دعا تمام شد و چراغها را روشن کردند، دیدم سید حسینی همچنان روی صندلی نشسته است. تازه آن وقت بود که متوجه شدم او به راستی از آن مجروحیت شدید و مهلکهای که در آن گرفتار آمده بود نجات یافته است. مصلحت بود او زنده بماند و اکنون با ادامه تحصیل، به عنوان یک دندانپزشک متخصص به خدمت خود در سنگری دیگر ادامه میدهد.
راوی: جانباز و البته از راویان خوش صحبت دفاع مقدس محمدرضا فاضلی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطرهایازشهیدحججی👌
#حجتخدا😍
خانه اش #طبقه یچهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاهمیآمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیثکسا و #دعایعهد و #زیارتعاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجهبخواند..😌👌🏻
.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#پست_ویژه_شب_جمعه
بسم الله الرحمن الرحیم
#دلنوشته;چه روزها وشب هایی که بی نام ویاد تو سپری شد...
انگار دلمان برای تو تنگ نیست و بی تو هم می توانیم زندگی کنیم...😔
السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی
💬شهید مهدی زین الدین رحمه الله علیه
📌هرکس شب جمعه شهدا را یاد کند شهدا هم اورا پیش #اباعبداالله یاد می کنند...❤️
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#قرار_دلتنگی#اولیا_خدا
#قرار_عاشقی#شب_جمعه#کربلا❤️
📌فرستادن #صلوات و #سوره_قدر در شب وعصر جمعه هدیه به امام عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداه فراموش نشود.
روایتی عجیب از شهید "سید حسن ولی" یکی از شهدای والامقام شهر آمل ،
خواهر این شهید بزرگوار میگوید :
سید حسن از دو کبوتر نگهداری می کرد که علاقه بسیاری به آنها داشت ، وقتی او دو دستش
را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، هر وقت شهید قرار بود به جبهه
اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن قرار بود با آن روانه جبهه شود به پرواز
در می آمدند و مجدداً به خانه بر می گشتند !
بعد از خبر شهادت سید حسن ، مادرش اصرار کرده بود دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر
شهید ببرند ، بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید
می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند ، وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند موقع
تحویل پیکر ، مادرش با اشک دو کبوتر را بر روی سینه او قرار داد ، کبوتر سفید به محض دیدن
پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت …😥😥😭 روحش شاد و راهش پررهرو باد.
🌺 ارسالی از کاربران کانال 🌺
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از نایت کویین
4_5951536499894781988.mp3
25.48M
مراسم شام
#ولادت_امام_حسین علیه السلام
#سخنرانی
#استاد_مافی_نژاد
#پیشنهاد دانلود 👌
استاد مافی نژاد
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
🌹 #شهید_ابوذر_امجدیان
🍃 زمانی که از سر کار با موتورش برمیگشت من همش منتظر بودم که صدای موتور ابوذرو بشنوم برم کنار آیفون تا زنگ و بزنن
با اینکه کلید خونه همراهش بود اما دوست داشت که من در خونه رو براش باز کنم وارد خونه که میشد با اینکه میدونستم خیلی خسته ست اما وارد خونه که میشد آنچنان انرژی داشت و همش میخندید دیگه خستگی در ایشون احساس نمیکردم
🍃 میگفت خانومم من چایی رو دم میکنم ولی دوست دارم شما واسم چایی بیاری چایی دست شما یه مزه دیگه ای داره دوست داشت همش کنارش بشینم و ازش دور نشم حتی آشپزخونه هم که میرفتم میومد کنارم و کمکم میکرد
میگفت کنارم نیستی دلتنگت میشم💔
توی کارای خونه خیلی کمکم میکرد نمیذاشت زیاد کار کنم بعضی وقتا یا باهم ظرف میشستیم یا اینکه نمیذاشت من بشورم خودش همه ظرفارو میشست میگفت کمی استراحت کنم بعدش بریم بیرون.
اکثرا پارک میرفتیم
با اینکه زندگی ساده ای داشتیم ولی خیلی خوشبخت بودیم
با موتور همه جا را میگشتیم
✍ راوی: همسرشهید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✨به آقا مصطفی گفتم برای اتمام حجت و آرامش خودم برویم حرم واستخاره بگیریم. (در مورد اعزام همسرم به سوریه)
🍂وقتی رسیدیم حرم خجالت می کشیدم وارد حرم شوم چون از خدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهد آیا راهی که می رویم درست است یا نه و آیا حضرت آقا راضی به این کار هستند یا نه و خداوند به خوبی با خواب صادقه و تحقیقات نشانم داده بود.
✨وقتی استخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود؛ دعوت پیامبر با دعوت انسانهای عادی فرق می کند به او اجازه دهید.
🍂از آقا علی بن موسی الرضا خواستم همانگونه که تا کنون مراقبم بود از این پس نیز هوایم را داشته و صبوری نصیبم کند.
✨هنوز از حرم مطهر بیرون نرفته بودم که به آقا مصطفی گفتم: به گمانم امام رضا(ع) برمن منت گذاشتند و صبوری بسیاری به من عطا کردند. آرامشی خاص وجودم را فرا گرفته بود و از آن همه نا آرامی و بیتابی خبری نبود.
✍روایتی از همسر #شهید_مصطفی_عارفی🌹
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋
*پیکری که جا ماند...*🕊️
*شهید عباس آسمیه*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ / ۴ / ۱۳۶۸
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۰ / ۱۳۹۴
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
🌹مادرش← *از نخبگان برتر رشتهی هوا و فضا شهرستان فردیس در استان البرز بود*🍃عباسم با گذراندن دورههای تخصصی *و به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرمین ائمه معصومین (ع) راهی سوریه شد*🌷فرمانده← عباس نصفی از حقوق ماهانهاش را صرف امور خیریه میکرد🍃 *در واقع او بخشی از حقوقش را به دو خانوادهای میداد که یکیشان بیمار سرطان🥀و دیگری بچه یتیم داشتند*🥀باقی حقوقش را هم بخشی صرف امور روزمرهاش🍃و بخشی را خرج هیئات و مراسم مذهبی میکرد🏴 *در طول ماه شاید 20 روزش را روزه میگرفت💫و غذایی که محل کارش به او میدادند🍲به خانوادههای مستمند میداد.*🍂همرزم← در سوریه سختی زیاد کشیدیم🥀 *و چند روزی بود که به جز چند خرما چیزی برای خوردن نبود*🥀اما عباس همیشه لبخند می زد و می گفت زیاد فکرش را نکنید درست می شود🌷همرزم← *عباس و ۳ نفر دیگر بالای تپه ای رفته بودند و شجاعانه می جنگیدند*💥 تا از کشته شدن افراد بیشتر جلوگیری کنند🍂 *او از قلب و پهلو تیر خورد🥀🖤و در نهایت به آرزوی دیرینه اش رسید🌷و جام شهادت را از دست مولای بی کفن نوشید💚و پیکرش نیز برنگشت*🕊️🕋
*جاویدالاثر*
*شهید عباس آسمیه*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Ostad_Raefipour-emame zaman-94.03.12-velayat tv.mp3
20.5M
🔊 سخنرانی استاد رائفی پور
🔖 موضوع: مدیریت دنیا - ویژه برنامه نیمه شعبان
🍃
🌸🍃 @takhooda 🦋
#کیسه_نایلونی_از_گوشت_و_استخوان...!!
🌷بعد ازظهر دوشنبه ۳۱ شهریور است. گرمای هوا هنوز پایین نیامده است. با وجود درگیریهای مرزی ۱۰ روز گذشته و شدت یافتن آن در دو سه روز اخیر به خصوص در بندر و پایگاه نیروی دریایی و با اینکه عده ای از متمکنین در حال تخلیه شهر هستند و عده ای از روستائیان به شهر روی آورده اند، وضعیت نسبتاً عادی است و جنب و جوش آغاز مدارس همه چیز را تحت الشعاع خود قرار داده است.
🌷ناگهان بارانی از آتش بر خرمشهر باریدن میگیرد و شهر غرق در دود و آتش میشود. قسمت غربی شهر مثل کوی طالقانی، راه آهن، مولوی که نقاط مستضعف نشین شهر را تشکیل میدهند و پر جمعیتترند، زیر آتش خمپاره و توپ های دشمن قرار میگیرد. همه غافلگیر شده اند و حیران به کوچه ها و خیابان ها نگاه میکنند که از بین میروند. همه چیز در یک چشم به هم زدن به هم ریخته است.
🌷در نزدیکی آتشنشانی، ترکش توپ سر موتورسواری را از بدنش جدا کرده و بدنش نیز در حال سوختن است. ماشین آتش نشانی جسد را که جزغاله شده، خاموش میکند. در خیابان شهید مُقبل پدر یک خانواده به دو نیم شده و دو قسمت بدنش فقط به پوستی بند است. از همسر و فرزندانش جز تکه پاره هایی که در اطراف ریخته یا به سقف و دیوارها چسبیده اند، اثر دیگری نیست. پیرمردی گریان به مشتی مو و تکه زغال هایی اشاره می کند و میگوید: از دختر چهار ساله ام فقط همین ها مانده است.
🌷در فلکه اردیبهشت (شهدا) مردم برگرد جسد دو تن از بچه های محل تجمع کرده اند و شیون و فریاد میکنند. ماشینی کنار خانه ای که خمپاره خورده، توقف میکند. بچه ها برای کمک به داخل میروند، زن بارداری بر اثر ترکش خمپاره، در حال جان دادن است. بچه از شکمش بیرون افتاده، ولی هنوز به ناف مادر بند است. مادر و کودک را در پتویی پیچیده به سوی بیمارستان میبرند. اما بی فایده است، زیرا جسد بیجان آنها به بیمارستان میرسد. در خیابان زنبق، خمپاره درست خورده وسط جمع زنانی که جلوی خانه ها با یکدیگر صحبت میکرده اند. همه تکه تکه شده و گوشت هایشان به در و دیوار چسبیده است.
🌷خانه ها خراب شده و سقف ها فرو ریخته است. در خانه ای کودکی در گهواره تنهاست کودک را به مسجد جامع منتقل میکنند. در خیابان مقبل، میان اعضای خانواده ای که در حیاط غذا میخورده اند خمپاره ای فرود میآید. مادر که در آشپزخانه بوده سراسیمه به حیاط میآید و جای شوهر و فرزندانش، تکه پاره هایی از گوشت و استخوان را در حیاط و سرسفره میبیند و دچار جنون میشود. در کوی طالقانی، گلولهی خمپاره ای خانواده ای ده نفره را یک جا به شهادت میرساند از این خانواده بچه ۱۲ – ۱۰ ساله ای زنده میماند که از خانه بیرون بوده است.
🌷در بیمارستان غوغاست. اتاقها پر است از کشته و مجروح. هر کس دنبال گمشده اش میگردد. یکی دنبال زن و فرزند و دیگری دنبال پدر و یکی در پی مادر و خواهرانش. در جنت آباد (قبرستان خرمشهر) نیز وضع همینطور است. نمیتوان گفت کدام صحنه فجیع تر است، مشاهده مجروحی که در بیمارستان اعضایش قطع شده و در حال جان دادن است یا شهیدی که چشمانش از حدقه درآمده و دل و روده هایش بیرون ریخته است یا دیدن کیسه نایلونی از گوشت و استخوان که بازماندهی یک خانواده چند نفری است یا کودکانی که گریان در جستجوی والدین خود هستند…
🌷داستان خرمشهر همچنان ادامه دارد اما این بار از زبان راوی شهید بهروز مرادی....
📚 کتاب "خرمشهر در جنگ طولانی"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
📸شهید حسین دخانچی
📚ارزش جانبازی...
📝مخالفت خانواده ام وقتی علنی شد که از تصمیمم برای ازدواج با یک جانباز قطع نخاعی باخبر شدند! روی همین حساب هم بود که مهریه را نسبتا زیاد گرفتند تا شاید این ازدواج سر نگیرد.
ولی من که خیر دنیا و آخرت را هدف گرفته بودم،بدون هیچ مخالفتی مهریه تعیین شده را که 124 سکه بود،با حسین در میان گذاشتم. او هم که از عقیده ام مطلع بود،گفت مانعی ندارد.
اما خدا می داند که مهریه من،ارزش جانبازی او بود و بس؛که این بالاتریتن ارزش ها و مهریه هاست.
🔖منبع: نگین شکسته،ص37 و 39
#شهید_حسین_دخانچی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊