فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آهای رفقا رفتین و کیمیا شدین 🌿مدافعان حرم دختره مرتضی شدین😔
🌷التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید
🌿التماس دعا به حال ما نگاه کنید😭
🌷دسته گلهات یکییکی تقدیم محضرت میشن...
🌿سینه زنات دارن حسین فدای خواهرت میشن😭☝️...
#به_یاد_تمامی_شهدای_مدافع_حرم🕊⚘
#دلتان_شسکت_التماس_دعا🤲😭😭😭😭
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_اول (۳ / ۱)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷در گردان عمار لشکر ۲۷، همراه گردان بودم (همراه گردان یعنی فردی که در موقعیت فرمانده قرار میگیرد تا کارهای ضروری و سخت را انجام دهد). قبل از شروع عملیات چند روزی را به صورت پنهانی در خانههای مردم بهمنشیر بودیم تا منطقه را رصد کنیم. شب عملیات فرارسید. بچههای غواص لشکر ۴۱ ثارالله و غواصهای دیگر شناکنان به آن طرف آب رفتند. خدایی شد که در همان ساعات شروع عملیات باران گرفت و آنقدر شدت بارش باران زیاد شد که عراقیها از تصور اینکه ایرانیها بتوانند آن شب در آن آب و هوا عملیاتی انجام دهند خیالشان راحت شد و برای استراحت به سنگرهایشان رفتند.
🌷متاسفانه بر اثر طوفان و بارندگی شدید، پیکر خیلی از بچهها را آب برد سمت خلیجفارس. البته خیلیها هم توانستند از آب عبور کنند و با گذر از خورشیدیها (حدود ۱۰ میله نوکتیزی که از زوایای مختلف به هم جوش داده میشد) مینها را خنثی کردند. گردان ما گردان خطشکن بود که قرار بود وارد عمل شود، قبل از ما هم گردانهای دیگر رفته بودند. شهید حاج ابراهیم اصفهانی (فرمانده گردانمان بود) گفت: علی با چراغ قوه علامت بده! قایقهایی که بچههای گردان خودمان عمار هستند را به سمت خودت و ما هدایت کن.
🌷من هم ایستادم و هر قایقی که میآمد میپرسیدم: گردان عماری؟ اگر گردان عمار بودند راه را نشانشان میدادم. آنقدر منتظر ماندم و قایقها را راهی کردم تا اینکه خودم در تاریکی و سکوت مطلق شب، تنها ماندم! دیدم کسی دور و برم نیست، نه قایقی میآمد و نه خبری از سرستونها بود تا دلم به جایگاهی امن گرم شود! آن موقع تازه شهر فاو را گرفته بودیم و فضا پر بود از ترس و وحشت. با همان ترسی که به جانم افتاده بود شروع کردم به دویدن، آنقدر دویدم تا از دور انتهای ستونی از بچهها را دیدم و یقین کردم بچههای خودمان هست....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_دوم (۳ / ۲)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷....به هر جان کندنی بود با بیش از پنجاه کیلو بار اسلحه و نارنجک و.... خودم را به بچهها رساندم. از آنجا راه افتادیم سمت جاده امالقصر به بصره و پدافند کردیم. از خاکی تا جاده آسفالت حدود ۲ متر فاصله است. پایین جاده سنگر درست کردیم تا فردا شب به خط بزنیم و پایگاه موشکی را که عراقیها در مرکزی بنام کارخانه نمک متروکه، بپا کرده بودند و از آنجا راحت میتوانستند شهرهای دزفول و شوشتر و اندیمشک را بزنند، بگیریم.
🌷هوا رو به روشنایی میرفت و شفق صبحگاهی از پشت نخلهای بیسری که بر اثر موشک و خمپاره خشک شده بودند، بیرون میآمد. بچهها تیمم کردند و مشغول خواندن نماز صبح شدند. بعد از کمی استراحت حدود ساعت هفت یا هشت صبح یکباره بارانی از خمپاره دور و اطرافمان بارید! معلوم بود که از پشت سرمان شلیک میکنند. هر چه فرمانده گردان با عقبه تماس میگرفت که اشتباهی روی سر بچهها آتش میریزید انکار میکردند! ناگهان صدای رگبار تیربار هم به این غوغا اضافه شد. تازه فهمیدیم که ما از شب گذشته در تیررس دید بعضی از بعثیهایی که در نخلستان کنار اروند رود اتراق کرده بودند، هستیم.
🌷در دید آنها بودیم و آنها هم هر چه میتوانستند نقل و نبات روی ما میریختند! فرمانده سریع دستور داد که آنها را به محاصره در بیاوریم… با تمام مقاومتی که داشتند در نهایت تمامشان را به اسارت درآوردیم و بعد از عکس یادگاری از شرشان خلاص شدیم.... در همین حین و حال بودیم که شهید مرتضی عباسی (یکی از بچههای مخابرات) به من گفت: علی میتونی بری نخلستان و از سنگرهای عراقیها که پاکسازی شده چند تا بیسیم بیاری تا بچههای جنوبی که عربی بلدند شنود کنند؟ منم که سرم درد میکرد برای هیجان قبول کردم.
🌷به خیال خودم از همان مسیری که آمده بودم، برگشتم داخل نخلستان. اما فکر کنم نهایتاً یک قدم اشتباه برداشتم و زاویه ۱۰ درجه گرفتم و شروع کردم به راه رفتن. چشمتان روز بنبیند که با یک قدم اشتباه به جای نخلستان، سر از ناکجا آباد درآوردم! به سنگری رسیدم و بعد از اینکه دو تا پیچ سنگر را رد کردم، صدای عربی صحبت کردن غلیظی را شنیدم. وحشت سراپای وجودم را گرفته بود. با دست خالی هم رفته بودم؛ چون شهید عباسی گفته بود منطقه پاکسازی شده، اسلحه همراهم نبرده بودم!
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_سوم (۳ / ۳)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷اینجا بود که فیالبداهه اصطلاحاتی را که بچههای عرب زبان قبل از عملیات روی کاغذ نوشته بودند و من هم با ذوق و شوق حفظ کرده بودم را دست و پا شکسته با صدای بلند گفتم "کلهم حصار تحت محاصرة القوات الایرانیة، قنبلة الیدویة بعد خمس دقایق داخل الحصار کل انفجارات (شما توسط نیروهای ایرانی محاصره شدید، نارنجک دستی تا ۵ دقیقه دیگر منفجر میشود.) صدای کندن درجههای لباسشان را میشنیدم (درجهها چسبی بود و روی لباسشان چسبیده میشد.) درجهها را کندند و از سنگر زدند بیرون و پا به فرار گذاشتند. من هم رفتم بیرون.
🌷....آنها میدویدند و من هم دنبالشان میدویدم. دو تا عراقی غولپیکر بودند که اگر دستشان به من رسید خیلی راحت میتوانستند من را خفه کنند؛ از طرفی وحشت داشتم و از طرفی هم باید کاری انجام میدادم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که بروم بالای جاده آسفالت. رفتم بالا و با همان ترسی که داشتم تا توانستم بلند بلند فارسی صحبت کردم "محمد بیا اینجا… علی وایسا همون جا… من اینجام…" این دو تا بنده خدا فکر کردند که دور تا دورشان را ایرانی گرفته! بهشان گفتم" یا الَلّه... حَرِّکُوا حَرِّکُوا" دستشان را گذاشتند روی سرشان و راه افتادند، من هم پشت سرشان.
🌷بعد از ۵۰۰ متر تازه رسیدیم جایی که اشتباهی آمده بودم. یک تانک کج شده وسط راه بود که دیدم یک چکش از آن بیرون افتاده. چکش را برداشتم و گرفتم بالا سر اینها که بتوانم حرکتشان بدهم. آن چکش حکم اسلحه را داشت. خلاصه رسیدیم نزدیک بچههای خودمان که دیدم تمام اسلحهها سمت ماست و ما را هدف گرفتند. از بس در مقابل آنها ریزه میزه بودم که انگار بچهها من را ندیده بودند، گفتم: نزنید ایرانی هستم. تازه بچهها من را دیدند و بیخیال شدند.
🌷وقتی رسیدیم و ماجرا را تعریف کردم، بچههای عرب زبان رفتند تا با اینها صحبت کنند و اطلاعات بگیرند. بعد از صحبت کردن، گفتند که یکی از آنها سرهنگ و دیگری سرگرد هستش و گفته از جانب من به این بچه بگویید: "شیر مادرش حلالش باشد. چجوری تونست ما رو گول بزنه و تا اینجا بکشونه؟!
راوی: رزمنده دلاور علی یعقوبی که در آن دوران ۱۸ سال داشت.
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
﷽ ❣ رمان #عارفانه ❣ ❣ #قسمت اول ❣ ✨تویی که نمی شناختمت... 💫شهید احمدعلی نیّری💫 🕊این گل پرپر از
○●🦋
رمان #عارفانه
#قسمت_سوم
من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊
👌شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست.
شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند.
هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم.
تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم.
احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود.✨
اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
در حال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب و عشا به همرزمانش گفته بود به راننده بگویند که بایستد، راننده اتوبوس گفت: الان جایی برای نماز خواندن پیدا نمیشه و نیم ساعت بعد به مقصد میرسیم، شهید در جواب به آنها گفت: من یکسال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شما باعث شدید که من نماز اول وقتم را از دست دادم، خیلی ناراحت و نگران بود و سرش را به شیشه اتوبوس خم کرد و اشک از چشمهایش جاری شد، از اینکه نماز اول وقت را بعد یکسال از دست داده بود.
▫️فرازی از وصیتنامه
به همه عزیزانم سفارش میکنم: به نماز اول وقت توجه کنند که نماز دربردارنده همه چیز است، وقتی در نماز بندهی عاشق در مقابل معشوق که همان پروردگار است میایستد چقدر لذت بخش و زیبا میباشد که عاشق صحبت و معشوق گوش مینماید و به درخواستهایش پاسخ میدهد.
#شهید محمد شالیکار 🌹
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
○●🦋 رمان #عارفانه #قسمت_سوم من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊 👌شاید این با
رمان #عارفانه
#قسمت_چهارم
💫شهید احمـــ❣ــــد علــی نیری💫
راوی: خواهر شهید
احمد در خانه ما واقعا نمونه بود.✨
همه او را دوست داشتند.❤️
همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند.
لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه ویژه داشت🕊
او مانند همه نوجوان ها با بچه ها بازی می کرد، درس می خواند، در کارهای خانه کمک می کرد..
اما هرچه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرده و احمد از بزرگتر ها می شنید با دقت عمل می کرد.
مثلا ، وقتی به مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد.
یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!!
می گفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیهی غذای معمولی دچار مشکل هستند، حالا ما...
برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد.
برای بچه ای در قد و قواره او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها درسن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را میزد.
برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد.
رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم!
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_اول (٢ / ١)
#خوشحالی_من_بهخاطر_مجروحیتم...!!
🌷شیرینترین خاطره من مجروحیت آخرم در کربلای ۵ است. اکثر دوستانم شهید شده بودند. بعدها مانده بودیم که اگر برگردیم به شهر واقعاً باید چکار کنیم و کجا باید برویم. خیلی برایمان سخت بود. هر وقت با دوستان به هم میرسیدیم در این مورد صحبت میکردیم. در فاو چون جنگ طولانی بود، اصلاً کسی به فکر شهید شدن و مجروح شدن نبود. در همین گیر و دار بودم که دیدم خدایا هر چه رفیق دارم یا شهید شده یا مجروح؛ توی این گیر و دار چون جنگ هم طول کشیده بود، داشتم نیروها را جابجا میکردم و نیرو میچیدم.
🌷تانک های عراقی داشتند تا چند کیلومتر آن طرف ما را میزدند. توی همین اوضاع که داشتم سنگرهای عراقی را با دوربین میدیدم، از پشت سر هم هر چه نیرو میآمد، میچیدم. تا اینکه گلوله تانکی چند متریام را زد و من مجروح شدم و توی جزیره ماهی افتادم که چون لباس عراقی تنم بود، فکر میکردند عراقی هستم. فکر کنم آقای بیات بود که من را شناخت! مرا برداشتند و روی برانکارد گذاشتند که بیارن عقب. یک پل آنجا بود که منفجر شده بود و بچه ها مواظب بودند که توی آب نیفتیم؛ چون من اوضاع ناجوری داشتم و فکم جدا شده بود. احساس میکردم توی خوابم و هیچی نفهمیدم تا اصفهان.
🌷وقتی که رسیدیم اصفهان، هر کاری کردم که بگویم اینجا کجاست، زبان نداشتم و صدای آنها هم مفهوم نبود. اوضاع بدی بود. همه ناراضی بودند از اوضاع و بمباران ها و همه چیز. عراق همه شهرها و روستاها را میزد. مرا با برانکارد آوردند که ببرند به بخش. از درد هی میگفتم یواش. دو نفر که مرا میبردند، همین طور صحبت میکردند و هر چه میگفتم اعتنایی نمیکردند و مرا حواله کردند روی تخت و من از درد داد زدم.... دکترها گفتند که اگه این شوک به تو وارد نمیشد، دیگر این تکلم را نداشتی. همان شوک که بندههای خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود.
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#خوشحالی_من_بهخاطر_مجروحیتم...!!
🌷....همان شوک که بندههای خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود. بعد از چند روز توانستم از تخت پایین بیایم و هیچ کس هم نمیدانست که من کجایی هستم. حدود بیست روز بعد مرا پیدا کردند. خیلی دوست داشتم ببینم که چطوری شدم. تلاش کردم بروم پای آیینه. هر چه نگاه میکردم، دیدم کس دیگری است. ۱۸۰ درجه تغییر کرده بودم. گفتم که اقلاً این توجیهی باشد برای خانواده های شهدا و از این موضوع خیلی خوشحال بودم. وقتی مرخص شدم دیدم که همه بچه ها از غرب و جنوب سرازیر شده اند برای دیدن من. به خانواده گفتم میخواهم بروم جنوب (دزفول) و آنها خیلی تعجب کرده بودند. فکر میکردند من هذیان میگویم.
🌷....برایشان توضیح دادم که اگر برای یکی از این بچه ها توی راه اتفاقی بیفتد من تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرم، ولی من یک نفر هستم و با هر سختی و با آمبولانس میروم آنجا و یکی ـ دو روز بچه ها را میبینم و برمیگردم. بعد از پنجاه روز با امضای خودم از بیمارستان مرخص شده بودم. روزی هم دو بار باندهای من را عوض میکردند و آنقدر درد میآمد که یک بار یکی از پرستارها را نفرین کردم که انشاءالله یک بار توی یکی از این بمباران ها ترکش بخوری و بدانی من چه میکشم. بنده خدا مرا ول کرد و رفت.
🌷وقتی رفتم جنوب (دزفول) خواستم باندهایم را عوض کنم، گفتند یک دکتری هست طرح پانزده روزه دارد که اینجاست. بنده خدا گفت خیلی شانس داری، یک پماد دارم که اصلاً پیدا نمیشود و گوشتآور است و هر دفعه که بزنی کلی گوشت روی زخم تو را میگیرد. پمادها را مصرف کردم. خیلی زخمهایم خوب شد که آخرهای استفاده از پماد بود که آن را گُم کردم و هر جا رفتم پیدا نشد و همه دور ما جمع شده بودند میگفتند این پماد عتیقه است. باور نمیکردند که زخم های من آنقدر خوب شده باشد.
راوی: رزمنده دلاور حاج محمد طالبی (رهبر معظم انقلاب به او نشان شجاعت دادند و سید شهیدان اهل قلم او را «ببر کوهستان» نامیدند.)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
رمان #عارفانه #قسمت_چهارم 💫شهید احمـــ❣ــــد علــی نیری💫 راوی: خواهر شهید احمد در خانه ما واقعا
○●🦋
رمان#عارفانه
#قسمت_پنجم
💫شهید احمدعلی نیری💫
راوری:دکتر محسن نوری، «استاد دانشگاه شهید بهشتی»
💠توی محله از بچگی باهم بودیم.
در دوران دبستان حال و هوای احمد با همه فرق داشت.رفتارش خیلی معنوی بود
احمد یکی از بهترین دوستان من بود، همیشه نون و پنیر خوشمزه ای با خودش به مدرسه می آورد هیچ وقت هم تنها نمی خورد! به ما تعارف می کرد و منو بقیه دوستان کمکش می کردیم😅
رفتار و برخورد احمد برای همه ما الگو بود
همیشه باهم بودیم
می گفت: بیا تو راه مدرسه سوره های کوچک قران را بخوانیم.زنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگهای در دست گرفته و مشغول مطالعه است.
یک بار از او پرسیدم: این کاغذ چیه؟ گفت: این برگهی اسما ٕالله است.
نام های خدا روی این کاغذ نوشته شده.
کم کم بزرگ تر می شدیم.فاصله معنوی من با او رفته رفته بیشتر می شد.او پله پله بالا می رفت و من...
🔶بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود.هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد حتی در اوج کار و گرفتاری.
*
معلم گفته بود امتحان دارید.ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه.فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید.
آمدیم داخل حیاط.گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع می شه.صدای اذان از مسجد محل بلند شد.
احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه.
دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد ..این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و...
می دانستم نماز احمد طولانی است، او مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند.
هرچه گفتم بی فایده بود، احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد
همان موقع همه ما را به صف کردند، وارد کلاس شدیم.ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم.خیلی ناراحت بودم.حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد!
همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یکدفعه درب کلاس باز شد و معلم با برگه های امتحانی وارد شد
همه بلند شدند.معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت مارو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه!
بعد یکی از بچه ها رو صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن.
هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد.درباز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.
معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد خودش به کلاس راه نمی داد.من با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم.
آقا معلم درحالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات!
احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد .من هم با تعجب به او نگاه کردم.
احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد.فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من ....
خیلی روی این کار او فکر کردم ..این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه احمد
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#سردار جعفر اسدی در محور کناری لشکر ثارالله بیسیم را برمیدارد و به قاسم سلیمانی میگوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب میدهد: «جعفر به گوشم!» میگوید: «اشلو رو برات میفرستم.» جواب میدهد:«هر کاری میکنی زودتر جعفر جان!»
به گزارش ایسنا،در عملیات کربلای 5، «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر 41 ثارالله در محاصرهی دشمن گیر میکند. با بیسیم همراه با داد و فریاد به قرارگاه میگوید: «عراقیها ما را محاصره کردن. تو چند متریمون هستن. بعید میدونم کسی از ما زنده بمونه. دیدار به قیامت!». سردار جعفر اسدی فرمانده لشکر المهدی در محور کناری لشکر ثارالله بیسیم را برمیدارد و میگوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب میدهد: «جعفر به گوشم!» میگوید: «اشلو رو برات میفرستم.» جواب میدهد:«هر کاری میکنی زودتر جعفر جان!»
#«اِشلو» کیست؟
«مرتضی جاویدی» فرمانده گردان فجر لشکر المهدی که معروف به «اشلو» بود به همراه نیروهایش خود را به پشت نهر جاسم در محدودهی پنج ضلعی میرساند. با نیروهای عراقی درگیر میشود و میتواند محاصرهی آنها را بشکند و دشمنان را به عقب براند و بچههای لشکر ثارالله از محاصرهی دشمن بیرون بیایند.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
قصه جوان زیبارویی که سوریه را به آلمان ترجیح داد
سید محمد مشکوهًْالممالک
در روزهای آخر آبان 96 خبر شهادت یک جوان خوش چهره گیلانی در رسانههای خبری و شبکههای اجتماعی دست به دست شد و نگاه خیلیها را به سمت خودش کشید، کسی از شخصیت و زندگیاش اطلاعی نداشت ولی همین عکسهای کمی متفاوت او را خیلی زود در بین مردم مشهور کرد...
ما هم مثل همه مشتاق آشنایی بیشتر با این شهید عزیز بودیم. البته بابک نوری هریس تفاوت چندانی با سایر شهدای جوان جبهه دفاع از حرم نداشت؛ همه آنها مثل جوانهای ایران زمین هم خوشپوش و خوشچهره بودند و هم شاداب و پر انرژی... به هر حال بابک مرا به همراه بچههای برنامه از آسمان شبکه دو سیما به شهر و دیار خودش دعوت کرده بود. به رشت که رسیدیم، حال و هوای دیار میرزا کوچکخان مثل همیشه خوب و لطیف بود... دلمان میخواست زودتر وارد دنیای بابک شویم و چشممان دست از سر منظرههای آنجا برنمیداشت. گیلان در جبهه دفاع از حریم اسلام هم شرافت و مردانگی و بزرگی خودش را نشان داد؛ درست مثل روزهای دفاع مقدس...
بابک در بوکمال به شهادت رسید؛ در خط پایان گروهک تکفیری داعش... در همان دقایق نخست آشنایی فهمیدیم که مرد روایت ما، با اینکه سن و سال زیادی نداشت، دفاع از اعتقادات و باورهایش را به خیلی چیزها ترجیح داده است... به زندگی در اروپا؛ به خوشیهای دنیا؛ به دغدغههای شخصی و هزار چیز دیگر...
هم بسیجی بود، هم هیئتی، هم مسجدی، هم دانشجو، هم ورزشکار، هم اهل تفریح و هم جوان و خوشدل و خوشحال... گفتن از همه ویژگیهای او در یک صفحه روزنامه هیچگاه ممکن نبوده و نیست.... ما به قدر ماندن در تاریخ، شهیدمان را معرفی میکنیم...
پرسهزدن در کوچه و پس کوچههای دل پسر کوچک خانواده نوری حال و هوای قشنگی به ما داد... به قول معروف به ظاهرش میرسید ولی از باطناش غافل نبود؛ دوست و رفیق هم زیاد داشت، از همه اقشار جامعه.
مشارکت در فعالیتهای اجتماعی و عامالمنفعه مثل هلال احمر و نظایر آن یکی دیگر از درخششهای زندگی شهید بابک نوری است، جالب اینجاست که در زمان حیاتش، خانواده اطلاعی از این حرفها و گفتنیها نداشتند.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
#پارت دوم 🎋
#همکلامی با خانواده و دوستان و همرزمان شهید، علامتهای سوال ذهن ما را یکی یکی پاک میکرد. او در پاییز سال 71 به جمع زمینیها آمد و پاییز 96 جمعشان را ترک نمود. ما برای بازخوانی همین 25 سال به رشت رفته بودیم. بابک بیست و دومین شهید مدافع حرم گیلان است. اما بارها گفته شده که کسی برای کشته شدن به میدان جنگ با تروریستها نمیرود ولی همه میدانیم که جنگ و گلوله داغ، شوخی ندارد. رزمندهها با علم به این موضوع پا به میدان میگذارند. بابک هم با علم به این موضوع، از تمام دلخوشیهایاش گذشت و به میدان رفت. گر از مُقابله شیر آید، از عقب شمشیر / نه عاشقاست، که اندیشه از خطر دارد.
گذراندن دوران سربازی نقطه عطفی در زندگی بابک بود، آشنایی با فوت و فن نظامیگری و قرار گرفتن در شرایط خاص آن سبب شد تا توانمندی نظامی هم به داشتههایش اضافه شود. بعد از پایان خدمت، مثل همه رزمندهها، با اصرار و پیدا کردن رابطه و بست نشستن در سپاه، مجوز رفتن را گرفت.
پشتکار و همت بابک کلید موفقیتاش در زندگی بود. کلیدی که قفل رفتنش را هم باز کرد، بلیط سوریه به جای اروپا؛ چه جابهجایی حیرتانگیزی...
در منطقه هم به خوبی از پس وظایفش برآمد، فرماندهانش هم از او کاملاً راضی بودند، و خدا خواست که در آخرین گام بیرون کردن داعش، او هم به جمع شهدای اسلام اضافه شود.
حبیب آنجا که دستی برفشاند مُحب ار سر نیَفشاند بخیلاست...
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada