eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش رضا هست🥰✋ *خــبــر از شهادت*🕊️ *شهید محمد رضا زارع الوانی*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۱ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۷ / ۷ / ۱۳۹۵ محل تولد: همدان محل شهادت: سوریه 🌹همسرش← یک دفعه امامزاده عبدالله(ع) بودیم گفت برویم با هم ساندویچ فلافل بخوریم🥖 چون خیلی علاقمند فلافل بودند من گفتم برویم خانه شام درست میکنم🍲 رضا گفت: *این آخرین فلافل عمر من است*🕊️ و اگر این را نخورم دلت میسوزد و من جدی نمیگرفتم و میگفتم شاید میخواهد این کار را کند تا ابراز محبت کنم💞حتی سه مرتبه گلزار شهدا رفتیم *و او با انگشت‌اشاره به مزار دوست شهیدش محمدرضا غفاری‌ اشاره کرد و گفت اینجا جای من است*🌷 یعنی با یقین میگفت و حتی در وصیت نامه خود گفته بود مرا بالای سر شهید غفاری دفن کنید🌷 *او رفت و طبق حرفش شهید شد*🕊️ همرزم← داعشی ها خیلی بچه ها را اذیت میکردند💥 *و کسی جرأت نزدیک شدن نداشت*💫 به همین خاطر خودش جلو رفت تا حواس او را پرت ‌کند و بقیه تیربارچی را هدف قرار دهند💥 اما وقتی جلو میرود، *تک تیراندازهای داعش از پشت تیر میزنند و تیر به قلبش میرود و از سینه‌اش بیرون میزند🥀🖤* به طوری که در لباس ایشان در پشت به اندازه یک تیر کوچک پاره شد🥀 *ولی از جلو قسمت زیادی شکافته شده بود🥀در نهایت در همان جایی که خودش گفته بود*🌷 به خاک سپرده شد🕊️🕋 *شهید محمد رضا زارع الوانی* *شادی روحش صلوات* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
شهید محمدرضا مهدیزاده طوسی نام : محمدرضا محل تولد : مشهد نام خانوادگی : مهدیزاده‌ ط‌وسی‌ تاریخ شهادت : 1364/03/22 نام پدر : محمدمهدی‌ مکان شهادت : شط علی تحصیلات : دبیرستانی منطقه شهادت : جنوب غرب شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : تیپ ویژه شهداء - واحد تخریب گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان نوع عضویت : فرمانده هان رده دو مسئولیت : مسئول واحد گلزار : بهشت‌رضا (ع) مشهد مقدس به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی : محمدرضا و علی مهدی زاده طوسی دو برادرند از تبار ابالفضل (ع)... با آغاز جنگ تحمیلی همراه پدر بزرگوارشان به دفاع بر خواستند. پدر سقا بود و رزمندگان تشنه لب را سیراب میکرد و فرزندان دلاور خط شکن میدان نبرد بودند. علی برادر کوچک بود و به رسم ادب؛ پس از برادر بزرگش به جمع کربلائیان پیوست. شب چهارشنبه بود که یکبار دیگر همراه محمد رضا و همسرش جهت خواندن دعای توسل به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتیم. وقتی وارد حرم شديم محمد رضا جلوی من را گرفت و گفت: _« مادر! کمی صبرکن کارت دارم.» وقتی ايستاديم ادامه داد: _« تو رو به اين امام رضا (ع) قسم مي دم ازم دل بکن؛ از من بگذر تا شهيد بشم.» گفتم: _« نه مادرجان! اميدوارم هيچ کس آرزوی شهادت به دلش نمونه و هر کس اين آرزو رو داره به اون برسه. اما شما هر وقت پير شدی اشکالی نداره شهيد بشی.» اين حرف را که گفتم محمد رضا خيلی خوشحال شد، رو به گنبد امام رضا (ع) کرد و گفت: _« آقا! شنيدی که مادرم رضايت داد.» آن گاه با عجله طرف همسرش رفت و گفت: _« مادرم در مقابل بارگاه امام رضا (ع)رضايت داد که من شهيد بشم.» خودم را به آنها رساندم و گفتم: _« من که نگفتم همين الان شهيد بشی؛ گفتم هر وقت پیر شدی خدا شهادت رو نصيبت کنه.» آن وقت همگی طرف سقاخانه به راه افتادیم. *** اما نمی دانستم که خیلی زود به آرزویش می رسد. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طنز_جبهه😅 آبادان بوديم محمدرضا داخل سنگر شد. دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒 آخرش نفهميدم کجا بخوابم! هرجا می خوابم مشکلی برام پيش مياد!.😡 یکی لگدم مي زنه، يکي روم مي افته، یکی ...!😐 از آخر سنگر داد زدم: بيا اين جا اين گوشه سنگر! يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌 کسی کاری به کارِت نداره. منم که آزارم به کسی نمی رسه! 😉 کمی نگاهم کرد و گفت: عجب گفتی! گوشه ای امن و امان! تو هم که آدم آروم بی شرّ و شوری هستی! و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگر. خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش. منم خوابيدم و خوابم بُرد. خواب ديدم با يه عراقی دعوام شده😆 عراقی زد تو صورتم! منم عصبانی شدم😡 و دستمو بُردم بالا و داد زدم: يا ابوالفضل علی! بعد با مُشت، محکم کوبيدم تو شکمش!😐 همين که مشتو زدم، کسی داد زد: ياحسين! 😰 از صداش پريدم بالا! محمدرضا بود! هاج و واج و گيج و منگ، دور سنگر رو نگاه می کرد و می گفت:🤕😟 کی بود؟ چی شد؟ مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند.. گفتند: نترس! کسی نبود! فقط اين آقای بی شرّ و شور، با مُشت کوبید تو شکمت 😂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
😂😂طنز جبهه😂😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم باید با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. – رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟😏😏 -شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم – رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف نو بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ – بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای.🤣 – بی‌مزه!😳 _ بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😂 😡😡کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجشکی که نشانی از شهدا آورد... 🌷 شهید علیرضا خاکپور از سرداران شهید «لشکر پنج نصر خراسان» از خطه گلستان، روستای پیرواش، متولد سال ۱۳۴۵، از خانواده ای روستائی و کشاورز، متاهل، وقتی «سمانه» تنها دخترش، «هشت ماهه» بود؛ علیرضا در ششم اسفند سال «۱۳۶۵»در عملیات «کربلای پنج» مظلومانه شهید شد. شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است: منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد. نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست، برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است. بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد. یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک ، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست. یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد. پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست. پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه، زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم…. بعثیهای ملعون ، چهل و هشت‌ شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند ... #🌺خیلی جالب🌺 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷اوايل جنگ در گروه جنگ های نامنظم، شهید با شهید چمران همکاری می کرد. شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود، می رفت بیرون سنگر و روی سنگریزه ها می خوابید. 🌷یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی؟ چرا توی سنگر نمی خوابی؟ جواب داد: بدن من خیلی استراحت کرده، خیلی لذت برده، حالا باید اینجا ادبش کنم!! 🌹خاطره ای به ياد شهید سید حمید میرافضلی ❌❌ مسئولين حواستون هست؟!! 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷یکی از افسران عراقی اسیر شده بود. به شدت احتیاج به خون داشت. چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن اما افسر عراقی قبول نمی کرد. می گفت: شما فارسید، شما نجس هستید. خون شما رو نمی خواهم. 🌷بچه ها ناامید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند. [شهيد] مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت: ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه. پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد.... 🌹خاطره ای به ياد سردار شهید مهدی باکری 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم : ⚠️ جاده لغزنده است! 🏁 دشمنان مشغول کارند! 🚦با احتیاط برانید! ⛔️ سبقت ممنوع...! 📛 دیر رسیدن به پست و مقام، بهتر از هرگز نرسیدن به "امام زمان" است..! ♨️ حداکثر سرعت، امابیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد. 🆘 اگر پشتیبان "ولایت فقیه" نیستید، لااقل کمربند "دشمن" را نبندید! ⛔️ دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع! 🛑 با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید.. 🚩 چرا که این جاده، آغشته به خون مطهر شهداست. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋ *بازگشت شهید پس از چهار سال*🕊️ *شهید علی جمشیدی*🌹 تاریخ تواد: ۱۵ / ۸ / ۱۳۶۹ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۲ / ۱۳۹۵ محل تولد: مازندران / شهرستان نور محل شهادت: خان طومان / سوریه 🌹خواهر ← علی دانشجو بود و تصمیم داشتیم برایش زن بگیریم.🎀 *خواهرم که رفته بود کربلا برای علی سوغاتی یک پارچه چادر عروسی آورده بود،*🌸 وقتی خواست بدهد او را آرام کشید کنار و گفت: من برای همه سوغاتی خریدم اما برای تو فرق دارد💫 *پارچه چادر عروس خریدم، یک انگشتر هم داریم*💍هر کسی را در نظر داری فقط به ما بگو، می­‌رویم خواستگاری💐 *علی تا شنید فرار کرد و گفت: من تا نروم سوریه راضی به ازدواج نمی­شوم*💙 اتفاقاً ما خواهرها تصمیم گرفتیم این دفعه که برگشت برویم برای او خواستگاری و مقدماتش را هم آماده کردیم🎈 *لحظه­ شماری می­‌کردیم تا برگردد داماد شود اما او برنگشت*🥀🖤همرزم← آتش توپ و تانک و خمپاره مثل باران میبارید💥 در وهله اول تکفیری‌ها در برابر مقاومت بچه‌ها تلفات زیادی داده‌اند💫 اما درگیری شدید میشود🥀 *و در نهایت علی به همراه ۱۲ تن دیگر به شهادت میرسند*🕊️ پیکر علی چهار سال مفقود بود🥀 *و سرانجام پس از چهار سال پیکر او به همراه پیکر شهید سعید کمالی تفحص شد و به وطن بازگشت🌷و در تاریخ ۱۷ تیر ماه ۹۹ به خاک سپرده شد*🕊️🕋 *شهید علی جمشیدی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ من مظلومترین هستم منافقین من و فرزندانم را کردند من تنها مادر شهیدم که منافقین بچه ام را جلویم سر بریده اند شکم بچه ام را پاره کردند و را درآوردند با ساتور بدن بچم را قطعه قطعه کردند و من ۲۴ ساعت با این بدن تنها ماندم و خودم با دستم کندم و کفن کردم و کردم عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نامه📝 قشنگه🌺 عبدالنبي يحيايي سال 42 در روستاي تنگ ارم شهرستان دشتستان استان بوشهر به دنيا آمد. در نوجواني چوپاني مي‌كرد و در جواني رزمندگي. او كه سواد چنداني نداشت، نگاري بود كه به مكتب نرفت و خط ننوشت ولی به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد ... فيلم ستارگان خاك اثر عزیزالله حمیدنژاد را ديده‌ايد؟ «همان فيلمي كه يك شهيد بعد از حدود 10 سال نبش قبر شد و جسدش سالم از دل خاك بيرون آمد. او شهيد عبدالنبي يحيايي است» ... مادر شهيد می گوید : «خواست خدا بود كه چنين بچه دل پاكي را به ما هديه بدهد. عبدالنبي ذات خوبي داشت و ما هم سواد آنچناني نداشتيم كه بخواهيم روي تربيتش كار خاصي انجام دهيم. روستايي بوديم و غير از رزق حلال و انجام امور مذهبي خودمان چيزي نداشتيم كه به او ياد بدهيم. اما اين بچه از همان دوران كودكي‌اش به نماز و روزه اهميت زيادي مي‌داد و با اينكه به مدرسه نرفته بود، سعي مي‌كرد قرآن ياد بگيرد و آن را تلاوت كند.» «پسرم طور خاصي به ما احترام مي‌گذاشت. از همان بچگي تا وقتي كه بزرگ شد به ياد ندارم خلاف حرف ما حرفي زده باشد. حتي روزي كه تصميم گرفت به جبهه برود، آمد پيش من تا اجازه بگيرد. پرسيدم پدرت مشكلي با رفتنت ندارد؟ گفت از او هم اجازه گرفتم و مشكلي نيست. چون مي‌دانستم عبدالنبي كسي نيست كه طاقت بياورد و به جبهه نرود، مخالفتي نكردم و او هم رفت . پدر شهيد مي‌گويد: «عبدالنبي صداي خيلي خوبي داشت. چون مدرسه نرفته بود، شب‌ها كه از بيرون مي‌آمد تا دير وقت مي‌نشست زير نور چراغ فانوس، مي‌خواند و مي‌نوشت. مي‌گفتم بابا! خسته‌اي چرا خودت را اذيت مي‌كني‌‌؟ مي‌گفت مي‌خواهم خواندن و نوشتن ياد بگيرم تا روضه‌خوان امام حسين(ع)‌بشوم. آخر هم به آرزويش رسيد. محرم كه مي‌شد مردم را جمع مي‌كرد و برايشان نوحه مي‌خواند. عبدالنبي هر چه دارد از امام حسین دارد . يكبار عبدالنبي از جبهه به خانه آمد و چند روزي هم پيشمان ماند. همان ايام به خانه عمويش رفته بود. در آنجا خواسته بود تا صدايش را ضبط كنند. همه تعجب كرده بودند كه چرا چنين درخواستي كرده است. به هرحال مقدمات ضبط صدايش فراهم مي‌شود و او بعد از گفتن اذان، دعاي فرج امام زمان(عج) را مي‌خواند و چند روز بعد هم به منطقه برمي‌گردد پدر شهيد در خصوص نحوه اعزام به جبهه عبدالنبي مي‌گويد: عبدالنبي رزمنده زاده شده بود. روحيه خاكي داشت و به نظر من متعلق به خاك‌هاي بي‌رياي جبهه بود. روحش پر مي‌كشيد براي رفتن به جبهه‌ها و چند بار هم اعزام شده بود. بار اول چون جوشكاري بلد بود در جبهه‌هاي جنوب غرب سنگر مي‌ساخت و هر بار كه او را مي‌ديديم، وسايل جوشكاري دستش بود. بار بعدي 45 روز به اردوگاه شهيد دستغيب كازرون رفت و آموزش نظامي ديد. اين بار به عنوان نيروي رزمي به منطقه اعزام شد. قبل از شهادت، براي آخرين بار به خانه آمد و همان ماجراي خواندن اذان و ضبط كردن صدايش پيش آمد. وقتي كه مي‌خواست به جبهه برگردد، طوري با ما خداحافظي كرد كه انگار بار آخري است كه او را مي‌بينيم. با اصرار از ما مي‌خواست حلالش كنيم. آنطور كه همرزمان شهيد عبدالنبي يحيايي براي خانواده‌اش تعريف كرده بودند، او در اثناي عمليات والفجر 2 به تاريخ 8/5/62 و روي ارتفاعات حمزه كردستان عراق، براي خاموش كردن آتش مسلسل يكي از سنگرهاي دشمن نارنجكي برمي‌دارد و به طرف سنگر مي‌رود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهاي خودي مورد اصابت گلوله‌هاي دشمن قرار مي‌گيرد و به شهادت مي‌رسد. به دليل اينكه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبي 18 روز در همان جا مي‌ماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال مي‌دهند و نهايتاً پس از 28 روز بدون آنكه جنازه فاسد شود، دفن مي‌شود. پدر شهيد مي‌گويد كه روز دفن عبدالنبي او را با كيسه پلاستيكي پوشانده و روي كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويم‌ها شهريور ماه 1362 را نشان مي‌دادند. ۹ سال از این واقعه گذشت تا آنکه پدر شهید خوابی می بیند ... پدر شهید : يك شب خواب ديدم به زيارتگاهي رفته‌‌ام كه مثل يك اتاق كوچك بود. وقتي از آنجا بيرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمي بلند بالا از داخل اتاق بيرون آمد و چيزي مثل قرآن يا جانماز به من داد و گفت اينجا نايست و برو. از خواب كه بيدار شدم احساس كردم بايد به مزار شهيدم بروم. آن روز 19 مهر 1371 بود. رفتم و ديدم كه در قسمت جنوبي مزار حفره‌هايي ايجاد شده است. سرم را كه نزديك بردم، بوي خوشي استشمام كردم. سعي كردم آن را درست كنم، اما مزار داشت ريزش مي‌كرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم كه سواد بيشتري داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبي بود. او آمد و ماجراي ريزش مزار را برايش تعريف كردم. گفت كه ما نمي‌توانم جسد را خارج كنيم، فقط بايد سنگ را جابه‌جا كنيم و اگر بشود بدون آنكه به مزار دست بزنيم، آن را تعمير كنيم. با همين فكر دست به كار شديم، اما ناگهان ديديم سنگ لحد و كل مزار ريزش كرد و جنازه
بیرون زد. هر بار كه كار خراب‌تر مي‌شد، مجبور مي‌شديم از ديگران كمك بگيريم و همين طور تعدادمان به 20 يا 21 نفر رسيده بود. به هر حال كمي بعد كار به جايي رسيد كه ديگر نمي‌شد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم براي خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همان طور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكي قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگي خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبي مثل اينكه تازه جاري شده باشد... يكي از همولايتي‌هايمان سريع رفت تا از اتاقكي كه در قبرستان وجود داشت، قرآني بياورد و بالاي سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله اموات... آمد. امروز مزار شهيد يحيايي در گلزار شهداي تنگ‌ارم زيارتگاه اهل يقيني است كه خود را از سراسر كشور به اين منطقه مي‌رسانند. 😍 بخونین😉 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا