ابراهيم و آتش....!
🌷٤٠ كيلومتر پيشروى كرديم. اما سرهنگ بى توجه به اضطراب ما و موقعيت دشمن تا آنجا جلو رفت. طى يك كمين در محور دشت عباس، سه خودروى عراقي را منهدم كرديم و حدود ١٥ نفر از آنها را اسير كرديم و برگشتيم عقب. در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه، راه را كنترل مى كرد كه گم نشويم. وقتى برگشتيم و سرهنگ گزارش كار را ارائه كرد، فرماندهان متحير مانده بودند. اين كار با هيچ قاعده اى جور در نمى آمد و سرهنگ با طرح و فكر خودش آن را به انجام رسانده بود. بدون دادن حتى يك نفر تلفات!
🌷يكى از افسران جلو آمد و با حالتى متضرعانه كه عمق حيرت و تعجب او را آشكار مى كرد، پرسيد: جناب سرهنگ من اصلاً متوجه نمى شوم. از دشمن اسير و تلفات بگيريد و سالم به موقعيت خودى باز گرديد؟! سرهنگ لبانش به خنده باز شد، دستى به صورتش كه ته ريش زبرى آن را پوشانده بود كشيد و جواب داد: اين كار من است. من يك افسر نيروى مخصوص هستم. انجام عمليات نفوذى و ضربه زدن به دشمن در خاك خودش با حداقل نفرات و تلفات جزو وظايف اصلى من است. من كارى بيشتر از وظيفه خودم انجام نداده ام.
🌷خوب به خاطر دارم كه سرهنگ بعد از آن عمليات، تصميم داشت چند عمليات ديگر از اين دست انجام دهد اما به دليل فقدان نيرو ميسر نشد. راستش ديگر هيچ افسر و درجه دارى حاضر نبود با سرهنگ همراه شود. آدم غريبى بود، آرام، كم حرف و همواره در حال تفكر يا مطالعه و از نظر بدنى هم بسيار ورزيده و توانمند بود. دوره هاى عالى تكاورى را پيش از انقلاب با موفقيت كامل پشت سر نهاده بود. سر نترسى هم داشت. اينكه مى گويم سر نترسى داشت بى جهت نيست، «سرهنگ نيروى مخصوص» كم آدمى نبود. همه گونه امكانات امنيتى و رفاهى مى توانست داشته باشد. اصلاً احتياجى نبود كه شخصاً وارد عرصه نبرد شود، امّا....
🌷....امّا سرهنگ آبشناسان به هيچ وجه زير بار چنين مسائلى نمى رفت. هر جا آتش بود و خطر، بدون تأمل خود را به خط اول آن مى رساند. بارها به او گفتم: جناب سرهنگ، اين كار شما آگاهانه به درون آتش رفتن است، آخر نيازى نيست شما شخصاً خود را به خطر بيندازيد، شما فرمانده هستيد، اگر كشته يا اسير شويد، خيلى به ارتش و حيثيت آن لطمه مى خورد. اما سرهنگ گوشش بدهكار نبود و هميشه جواب مى داد: مگر حضرت ابراهيم آگاهانه پا در ميانه آتش نگذاشت، مگر من از او بزرگتر و بهترم؟!
🌹خاطره اى به ياد سرلشكر شهيد حسن آبشناسان
راوى: رزمنده دلاور محمدعلى صمدى
📚 مردان دشت نور
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✅آقای زورو (zorro)
جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد.
نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند.
❗️از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
🔺او که از همه کوچکتر و شوخ تر بود، وقتی این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
🔻و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
🌸بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم.😔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
【 زندگی به سبک شهدا 】🔖
شهیدرحیمی از ویژگیهای اخلاقی و شخصیت و معنوی خاصی برخوردار بوده است و رعایت ادب،حفظ حرمت دوستان،گفتن یا زهرا و یا علی در ابتدا و انتهای مڪالمات تلفنیاش به جای سلام و خداحافظی ـ اقامه نماز اول وقت زبان و خاص و عام بوده است
ایشان بسیار انسان محجوب صبور و مهربان بودند و در فضای خانواده یڪ الگو برای دیگر فرزندان بود.ایشان همیشه با همان لبخند زیبایشان به پدر و مادر خود احترام و دستهایش را با رضایتی ڪامل و عشقی خاص میبوسید.
شهید علاقه و تعصب خاصی نسبت به اهل بیت (ع) به خصوص حضرتزهرا (س) داشتند و در هر ڪاری از این بانوی ڪریمه مدد میجوستن و ذڪر یا زهرا (س) را همیشه بر لب داشتند.
ایشان همیشه لبخندی ملیح و زیبا به لب داشتند و ظاهری دلنشین و باطنی پاڪ.
شهید شیفته و دلباخته قدوم مقام معظم رهبری بودهاند و همیشه نگران حالات حضرتآقا بودند و به همین دلیل میتوان او را به حق از جوانان نسل سوم انقلاب نامید.
ایشان طبق عادت دیرینه خود به دیدار خانوادههای شهدا در روستاهای محروم میرفتند و برایشان مواد غذایی و غیره تأمین میڪرده و بسیاری از این ڪارهای شهید بعد از شهادتشان آشڪار شد و بیشتر کارهایشان را فی سَبیلِ اللّهِ انجام میدادند.
[ + شهید حجت الله رحیمے ..🌱
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷از شهدا خجالت مےڪشم
🔶 یڪ شب موقع دعاے توسل، صداے نالههاے آن برادر به قدرے بلند بود ڪه باعث قطع مراسم شد. او از خود بے خود شده بود و حرفهایے را با صداے بلند به خود خطاب مےڪرد.
🔷مےگفت:
«اے خدا! من ڪه مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولےتو خودت مرا بهتر مے شناسے… من چه خاڪے را سرم ڪنم؟ اے خدا!»
🔶سعے ڪردم به هر روشے ڪه مقدور است او را ساڪت ڪنم. حالش ڪه رو به راه شد در حالے ڪه اشڪ هنوز گوشه ے چشمش را زینت داده بود،
گفت:
«شما مرا نمےشناسید. من آدم بدے هستم. خیلے گناه ڪردم، حالا دارد عملیات مےشود. من از شما خجالت مےڪشم، از معنویت و پاڪے شما شرمنده مےشوم…»
گفتم:
«برادر تو هر ڪه بودهاے دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستے. تو بنده ے خدایے. او توبه همه را مےپذیرد…»
🔶نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت ڪه در چشم ما نگاه ڪند.
گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو مےڪنید شهید شوید، ولےمن نمےتوانم چنین آرزویےڪنم.»
تعجب ما بیشتر شد.
پرسیدم:
«براے چه؟ در شهادت به روے همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو ڪرد.»
او تعجب ما را ڪه دید، گوشه ے پیراهنش را بالا زد. از آن چه ڪه دیدیم یڪه خوردیم. تصویر یڪ زن روے تن او خالڪوبے شده بود.
🔷مانده بودیم چه بگوییم ڪه خودش گفت:
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از ڪارهاے خود شرمندهام. من شهادت را خیلے دوست دارم، اما همهش نگران ام ڪه اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیڪر من چه بسا همه ےشهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها ڪه از ما بدتر بودند…»
🔶بغضش ترڪید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل مےسوخت و اشڪ مےریخت.
دستے به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهے ڪشید و
گفت:
«بچهها! شما دل پاڪے دارید، التماستان مےڪنم از خدا بخواهید جنازه اے از من باقے نماند. من از شهدا خجالت مےڪشم… .»
آن شب گذشت. حرفهاے او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه مےخوردیم. دل با صفایے داشت. یقین پیدا ڪرده بودیم ڪه او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.
🔷شب عملیات یڪے از نخستین شهداے ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ے خمپاره مستقیم به پیڪرش اصابت ڪرد. او براے همیشه مهمان اروند ماند.
راوے:محمد رعیت
#شادی_روحش_صلوات
#شهید_غواص
#شهید_مفقودالاثر
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋
*شهیدی که جسمش پُلی شد برای عبور رزمنده ها*🥀
*شهید حسین بخشنده*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۵ / ۱۳۷۸
محل تولد: یزد
محل شهادت: یزد
🌹دوست← *پیشانی مادر را میبوسید؛ و مقید بود که ثواب مکه دارد🕋 نماز شب را مرتب میخواند*📿 در عملیات متعددی شرکت و بارها مجروح گردید🥀 اما هر بار پس از بهبودی مجدداً به مناطق مراجعت میکرد🌷 *در عملیاتی خود را روی سیمهای خاردار خواباند🥀تا همرزمانش بهراحتی بتوانند از مسیر موردنظر عبور کنند*🥀او در عملیات والفجر مقدماتی *از ناحیه گوش چپ و سر و در عملیات فاو از ناحیه کمر و پا دچار موج گرفتگی شد*🥀در عملیات کربلای پنج بهشدت مجروح شیمیایی شد *بهطوریکه چندساعتی او را در پلاستیک پیچیده و در سردخانه گذاشتند🥀اما هنگام حمل او، متوجه حیاتش شدند؛ و بلافاصله به بیمارستان آیتالله طالقانی انتقال دادند.*🏥 پس از بهبودی نسبی و بهرغم ممانعت پزشکان معالج مجدداً به جبهه شتافت🕊️ و در عملیات بیتالمقدس دو و هفت شرکت کرد🌷 *از ناحیه شکم و بازو قفسه سینه و شُشها آسیبدیدگی شدید داشت🥀وترکشهای متعددی در بدنش باقیمانده بود*🥀سرانجام *براثر شدت جراحات و پس از تحمل سالها درد و رنج*🥀🖤 به درجه شهادت نائل آمد.🕊️🕋
*شهید حسین بخشنده*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌺 ببینید دغدغهی این آقا داماد شهید چقدر زیباست...
#متن_خاطره
به درخواستِ خودم مهریه ام شد تفسیر المیزان. جایِ آینه و شمعدان، دورتا دورِ سفره ی عقد رو کتابِ تفسیرالمیزان چیدیم! برکتی که این تفسیر به زندگیمون میداد، میارزید به شگونیکه آینه و شمعدان میخواست داشته باشه. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ، ولی فتح الله نذاشت پخت کنیم! میگفت: حالا که این همه آدمِ ندار و گرسنه داریم، چطور شبِ عروسی چنین غذایِگرانقیمتی بدهم؟!!! برنجها را بستهبندی کردیم و به خانواده هایِنیازمند دادیم. وقتی برنجها رو میدادیم، فتح الله بهشون می گفت: این هدیه ی امام خمینی است...
📌خاطرهای از زندگی خبرنگار شهید فتحالله ژیانپناه
📚منبع: کتاب « خدا بود و دیگر هیچ نبود» ، صفحه ۴۰
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊