eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
دنباله دارجدیدمون👇
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🎬 دور تا دور اتاق، زن های چادرمشكی نشسته بودند با روبنده و او نتوانست هيچ كدامشان را به جا بياورد. چشمش افتاد به مرد جوانی كه بالای اتاق نشسته بود ،خجالت كشيد؛ چادر نداشت. گفت «برادر همت! شما اين جا چه كارمیکنید» جوان انگار كه از حرف او بدش آمده باشد ، ابروهايش را در هم كشيد، گفت «اسم من همت نيست، ...من عبدالحسين زيد م...»دفعه دهم بود؟ دوازدهم؟ سيزدهم؟... ديگر حساب از دستش در رفته بود. از صبح تا حالا، از اول به آخر، از آخر به اول... اصلا چرا بايد چنين خوابي ببيند؟ او كه با اين بنده خدا حسابی ندارد! از او چيزی نمی داند جز اين كه بداخلاق است، شلوار كردی مي پوشد و با چشم بسته راه مي رود. ـ اين را ...دختر بچه های پاوه میگویند لابد چون همیشه سرش پایین است.با این حال مثل عصا قورت داده هاست. حوصله اش سر رفت ، با خودش گفت :"اصلا این چیزها به من چه ربطی داره؟من اومدم اینجا تا کمکی به این مردم بدبخت کنم ویکی از همین روزها هم شهید بشم ." نمیدانستم شهادت به این راحتی نیست .آن روزها خیلی ادعا داشتم . در راه منطقه شاید تنها فرد ماشین بودم که تمام مدت قران دستم بود .فکر میکردم این سفر ، سفر آخرت است . وقتی برادری که مسئولیت گروه ما رو به عهده داشت ، از من پرسید "کجا میخواهید اعزام بشید؟"فکر کردم در شان شهید نیست که مسیرش را خودش تعیین کند ، گفتم : هر جا که موند و کسی نرفت ، من رو همون جا اعزام کنید . لابد آن چهار، پنج نفری که همسفر من شدند و به پاوه آمدند هم همین را گفته بودند .چون وقتی رسیدیم آنجا دیدیم واقعا جایی نیست که هر کسی برود . دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🎬 آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود، پاوه را هم دكتر چمران تازه آزاد كرده بود و ما در واقع داغ داغ رسيديم منطقه، و خيلی خسته، چون ماشينمان پيش از آن كه به باختران برسد، مقداری از راه را اشتباه رفت. اما خستگی در كرده و نكرده پيغام مسئول روابط عمومی سپاه پاوه را آوردند كه خواهر و برادرهای اعزامی بيايند برای جلسه. جوانی كه از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، يك پيرهن چينی داشت و لبه ی جيبش عكس امام را زده بود كه ميخنديد. شلوارش كردی بود، هر چند به او نمی آمد كرد باشد. جثه اش نحيف بود، ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت، ياد روزهای بچگی؛ اهواز، تبريز، تهران؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يك دور گشته بودند. رو كرد به دوستش، گفت «بين برادرهای كرد چه برادرهای خوبی پيدا ميشن!» دوستش خنديد، گفت «برادر همت از بچه های اصفهانه. من توی دانش سرا باهاش هم كلاس بودم. اين جا مسئول روابط عمومی سپاهه.» صحبت اصلی ایشون اون روز تو جلسه این بود که " منطقه ، منطقه ی سنی نشین هست .و وحدتی که امام فرموده اند باید حفظ شود ‌. وما حق نداریم پیامبر و قران را فدای حضرت علی (ع)کنیم . گفتند :"توی این منطقه ، نباید از طرف شما صحبتی از حضرت علی بشه." صحبت های حاجی که تمام شد ؛ یکی از آقایان که ظاهرا از روحانیون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند .بعد به خاطر سوالی که من کردم بحثی شد و من به امام علی (ع)قسم خوردم .و آن روحانی عصبانی شد و رفت بیرون. حاجی هم برگشت و با عصبانیت گفت :" خواهر ، من تا حالا برای شما قصه میگفتم و یا یس در گوشتان میخواندم." برای من خیلی گران تمام شد.همان جا قصد کردم سریع برگردم و بروم اصفهان ولی نمیشد نمیتوانستم جراتش را نداشتم .غرورم اجازه نمیداد صبر کردم آمده بودم بمانم و بجنگم ، بین همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند از جلسه آمدم بیرون .بغض هم کرده بودم . پدرش ارتشی بود اما همیشه از کارهای او رو ترش میکرد. دوران پیروزی انقلاب که به راهپیمایی میرفت ؛ بابا کفری میشد.میگفت :" دختر رو چه به این کارها ، من نمیدونم تو رفتی دانشگاه درس بخونی و برا خودت کسی بشی یا کار دست ما بدی ." دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃 🌿🌷🌿🌹 🍃🌺 🌷 🌿 "حميد گفت:راستي يك چيزهايي آمده ،خانمها زير چادرشان سر مي كنند. جلوش بسته است وتا روي بازوها را مي گيرد....فاطمه گفت: مقنعه را مي گويي ؟ حميد دستهايش را كه با حرارت در فضا حركت مي كردندانداخت پايين و آمد كنار او نشست گفت: نمي دانم اسمش چيست، ولي چيز خوبي است چون بچه بغل مي گيري راحت تري ....از آن موقع با چادر مقنعه پوشيدم و هيچ وقت در نياوردم برايم جالب بود و لذت بخش كه او به ريزترين كارهاي من دقت مي كند. به لباس پوشيدنم غذا خوردنم ، كتاب خواندنم" 🌷شهید حمید باکری🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 هم رنگی کارها من وحمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد! گفت: « کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم.» با این که برای مراسم، استاندار، حاکم شرع وجمعی از متمولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد! حمید می گفت: «شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.» 🌷 راوی:همسرشهید حمید ایرانمنش🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌🌿دوڪلوم حرف حساب 💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایے نیست... اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم←↓ 🌱 چے میگه مهمه... 🌱چے از من خواسته مهمه 🌱راهش چے بوده مهمه 🌱چطورزندگےمیڪرده مهمه 🌱باڪے رفیق بوده مهمه 🌱دلش ڪجاگیربوده مهمه 🌱چطورحرف میزده 🌱چطورعبادت میڪرده 🌱چطوربوده قلب وروح وجسمش مهمه 💢 اره من ڪه با یه شهید رفیق میشم بایداینا وخیلے چیزاے دیگه اون شهیدو درنظر بگیرم نه فقط دم بزنم... ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
😄 -محمد پاشو!.. پاشو چقدر مے خوابے!؟😒 +چتہ نصفہ شبے؟ بذار بخوابم...😤 -پاشو، من دارم نماز شب مےخونم ڪسے نیست نگام ڪنہ!!!😁 پاشو جون من، اسم سہ چہار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم ڪم آوردم!😅 هرشب‌بہ‌ترفندےبیدارمان‌مےڪرد‌ براےنمازشب😉... عادت‌ڪرده بودیم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_دوم 🎬 آن روزها سنندج هنوز شلوغ
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣ خبر جنگ كه آمد، من قم بودم. گفتند گروهك ها در كردستان آشوب كرده اند، خودم را رساندم اصفهان و رفتم دانشگاه. آن جا قرار بود عده ای از طريق واحد جذب نيرو اعزام شوند منطقه، من هم راه افتادم. در دلم هول عجيبی بود. در دفترچه ام نوشته ام احساس ميكردم اين جنگ سرنوشت من را تعيين ميكند، احساس ميكردم در اين جنگ باید خیلی سختی بکشم .و وقتی روز اول آن اتفاق افتاد و وقتی گریه هایم را کردم.دیدم سختی ها از همینجا شروع شده؛ و تصمیم گرفتم بمانم . کم کم کلاسهایمان راه افتاد و سرمان شلوغ شد . بر خلاف آن برخوردی که بین من و حاجی پیش آمد ،همت خصوصیتی داشت که شاید هیچ یک از برادرهای آنجا نداشتند . غذا که میرسید،باید اول برای خانمها می آوردند.مطلب و نشریه ی جدید هم میرسید باید اول برای خانمها می آوردند. اما گاهی که من در اطاق تنها میماندم ، حاجی تا دم در هم نمی آمد . یک بار که ماموریت هم گروه هایم سه روز طول کشید ، من هم سه روز گرسنگی کشیدم ؛ چون ظاهرا فقط حاجی بود که به این چیزها توجه داشت . نگاهش را دوباره دور تا دور اطاق چرخاند و همان طور که نایلون خالی نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازی میکرد ، چانه اش را روی کاسه ی زانویش گذاشت . فکر کرد " بی انصافها نیومدند ببینند این یک نفری که اینجا مانده زنده است یا مرده؟ ." و بعد انگار که میخواست بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را پایین داد و زمزمه کرد " اگه اون جلسه اول با همت بحثم نشده بود ، حالا به اینجا سر میزد ، و اینقدر زمخت برخورد نمیکرد ." برخوردهای حاج همت با من تند بود ، یا لااقل به نظر من این طور می آمد.به نظرم می آمد ایشان خیلی جدی و حتی بد اخلاق هستند . یک شب از مناطقی که اعزام شده بودیم برگشتیم به ساختمان خودمان ‌.من متوجه شدم دو نفر نیروی جدید به اطاق اضافه شده اند ؛ دو دختر جوان ۱۵ یا ۱۶ ساله .اینها مقدار زیادی طلا دستشان بود وسایل فیلمبرداری و دوربین گران قیمت همراهشان بود و عجیب تر اینکه یکیشون وقتی کیفش رو باز کرد پر بود از پولهای زمان شاه . من احساس کردم شرایط و رفتار اینها مشکوک هست ‌.ولی به روی خودم نیاوردم و عبوس نشستم گوشه اطاق . کمی که گذشت ، کاغذی از کیف دستی یکی از اونها افتاد روی زمین ؛ من دولا شدم کاغذ را بردارم و بدهم به او ، اما دخترک که فکر نمیکرد من بخواهم کاری برایش انجام دهم فکر کرد لو رفته اند و حمله کرد و کاغذ را از دست من کشید و پاره کرد و خورد . من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود دادم به یکی از برادرها و گفتم :" به برادر همت بگید علت این مسائل مشکوک که توی این اطاق اتفاق افتاده چیه؟ " کمی بعد حاجی فرستادند دنبال من . خیلی عصبانی بودند . با لحنی که فقط کتک زدن داخلش نبود گفتند....... دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 4⃣ گفتند «شما چرا متوجه نيستيد چه افرادی ميان داخل اتاق و هم نشينتان ميشن؟» من هم كه خسته بودم و تازه از راه رسيده بودم كه اين اتفاقات پيش آمد، گفتم «اتفاقآ من ميخوام اين انتقاد رو به شما بكنم، چون مسئوليت ساختمون ما با شماست. اون موقع كه اين ها وارد ساختمون شدند ما اصلا اين جا نبوده ايم، اعزام شده بودیم روستاهای اطراف." اما حاجی همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که: " احتمالا این نقشه ی بمب گذاری باشه .شما باید تا صبح مواظب این دختر ها باشید ." من گفتم: " نه ؛ این کار رو نمیکنم ؛ چون بی تعارف ، میترسم با اینها توی یک اطاق بمونم ." بعد حاجی اومد و اون دو تا دختر را از ما جدا کرد . نصفه شب بود که دیدم یکی پنجره اطاق ما را میزند .بین همه من بیدار شدم . آمدم نزدیک پنجره ، دیدم حاجی اسلحه به دوشش داره و خیلی نگرانه .انگار همه ی این ساعت ها رو همون اطراف ساختمون ما کشیک میداده . حاجی گفتند: "الان یک خواهر توی تاریکی رفت سمت پایین .شما برید ببینید این کسی که رفت از خواهرهای خودمون بود یا یکی از اون دو نفر" حالا اون پایین که حاج همت میگفتند دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ جای ترسناکی بود ، اصلا منطقه حالت ترسناکی داشت . و من مانده بودم توی رو در بایستی. میترسیدم ؛ با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دل تاریکی . یک لحظه برگشتم ، گفتم حتما حاجی داره دنبال من میاد که نترسم . دیدم نه اصلا از حاجی خبری نیست ، من را رها کرده ؛ خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم یکی از نیروهای اعزامی خودمان هست. کمی بعد از این ماجرا حاج همت از من خواستگاری کردند . البته به واسطه ی خانم یکی از دوستانشان .برای من همه ی اینها غیره منتظره بود .آن موقع ها من از خود "برادر همت"هم حزب اللهی تر بودم .فکر میکردم اگر کسی برای ازدواج به من پیشنهاد بدهد عین توهین است . دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌ݜهیـــدۍ که عڪس یادگــارے نمیگرفٺــــ.. ▼✧خدا رحمت کندشهیدمحمد مستخدمین حسینی را که می گفت : 【چون فیلم های عکاسی را از خارج تهیه می کنند، عکس یادگاری نمی گیرم 】 شاید آن روز و امروز برخی بر این تفکر لبخند تحقیر بزنند اما حرف،حرف حساب است استفاده درحدضرورت کالاهایی که وابسته به خارج است،یکی از راهکارهای است. ❊⇠اقتصاد مقاومتی رانیزبایدازشهدا آموخت ریشه بسیاری از وابستگی های اقتصادی آن است که بدون توجه به تقویت تولید داخلی، ارز کشور برای خرید کالاهای غیر ضرور مصرف شود. ✵↞محمددرتیر ماه سال ۶۵در عملیات کربلای ۱ در منطقه مهران بر اثر اصابت تركش به فیض شهادت نائل گردید. 📌به نقل از برادرشهید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
[😄اگر فڪر میکنید که شهدا یه عده آدم اخمو و همیشه غصه دار بودن، پس خوندن این خاطره رو از دست ندید....°•√] .....در جزیره مجنون بودیم و اونجا فعالیت میکردیم.... ما تقریبا"۱۰ الی'۱۵متری با عراقی ها فاصله داشتیم، عراقی ها روزها سنگر ما را میزد و ما شبها دوباره درست میکردیم،و دوباره روز بعد به همین منوال ادامه داشت ....🤦‍♂️😕😂 در جزیره موش و مار زیاد بود... نشسته و یا دراز کشیده بودیم یک مرتبه موش یا مار از سقف سنگر می افتاد روی نیروها.....🤭🤷‍♂️ موشها هم آنقدر قوی و نترس بودند که راحت داخل سنگر رفت و آمد میکردند و تا که چشمت را میبستی میدیدی انگشت پایت را گرفته میخواهد ببرند....😆🦶 یا اینکه یکی از بچه ها وقتی خوابش میبرد دهانش باز بود عادت کرده بود، یک دفعه موش آمده بود زبانش را گاز گرفته بود و کمی از زبانش را کنده بود....🤦‍♂️😁 رفت و آمد ها شب ها انجام میشد ۲یا۳شبی میآمدند نان و آب میرساندند و میرفتند به یکی از آنها گفتیم یک گربه برای ما بیاورند که موشها خیلی اذیتمان میکنند...🥴 خلاصه، گربه را که آوردند من گربه را کردم دریڪ گونی و تقریبا یکی دو روزی هم غذا بهش ندادیم، گفتیم که خوب گرسنه شود😄 بعد از گذشت یکی دو روز گربه را آخر سنگر ول کردیم تا حساب موش های سنگر را برسد😁 القصه گربه را که رها کردیم یکهو دیدیم که یڪ موش سرش را از سوراخش اورد بیرون🧐 بعد گربه نگاه میکرد به موش ‌ و موش نگاه میگرد به گربه و دوباره گربه نگاه میکرد به موش موش نگاه میکرد به گربه.....🤥 یه دفعه موشه یک قدم جلو اومد، اما گربه یک قدم عقب رفت....😲 خلاصه موشه حمله کرد به گربه و گربه از ترس یک متر پرید بالا....😂 صدای جیغ وحشتناکی زده و از روی بچه و درب سنگر فرار کرد تا بچه ها از درب سنگر آمدند بیرون ، دیدند گربه یک کیلومتر ازشون دور شده و داره فرار میکنه ....😆 یک گرد و خاکی یعنی یڪ گرد و خاڪی هم راه انداخته بود که ماشین تریلی هم اینجور گرد و خاک نمیکرد.....🙊 البته گفتن خاطرات جذاب تر و بهتراز نوشته شده ی اون هست....😅 یادمه بنده این خاطره رو در اتوبوس راهیان نور تعریف کردم و بچه ها خیلی خندیدند.....😂 وارم از خواندن این خاطره لذت برده باشید.... شده از آقای خداد داد قره چاهی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
•°روزۍبہ‌ایشان‌گفتم: محمودرضا‌ توگوشیت‌📱 چہ‌فیلم‌و‌عڪس‌هایی‌داری؟ فورا‌بدون‌واهمہ‌گوشے‌را داد، گوشۍپر‌بود‌از فیلم‌هاۍ‌ڪوتاه‌ از‌سخنرانے‌های‌رهبر‌انقلاب!💜 واقعیتے‌ڪہ‌الان‌ از‌چڪ‌شدن‌گوشی ‌واهمہ‌داریم🚫 ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💍 مهریہ ما یك جلد کلام الله مجید بود و یك سکہ طلآ سکہ را کہ بعد عقد بخشیدم اما آن یڪ جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خـرید و در صفحہ اولش اینطور نوشت : امید بہ این است کہ این کتاب اساس حرکت مشترکِ مآ باشد و نہ چیز دیگر ؛ کہ همہ چیز فنا پذیر است جز این کتاب حالا هر چند وقت یکبار وقتے خستگے بر من غلبہ مےکند این نوشتہ ها را مےخوانم و آرام مےگیرم..♥️ روایتےازهمسرِ↓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_چهارم 4⃣ گفتند «شما چرا متوجه ن
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣ دلم جای ديگر بود، شهادت و... به جز اين ها، هنوز از برخورد اول حاجی دل خور بودم. وقتی صحبت خواستگاری شد، از حرص آن جلسه هم كه بود گفتم «نه.» خودشان البته خيلی اصرار ميكردند كه حداقل با هم صحبت كنيم. من پيغام دادم «آدم كه نميخواد چيزی بخره، وارد مغازه نميشه. من نميخوام ازدواج كنم، دليلی نداره صحبت كنم.» بعد هم تصميم گرفتم برگردم اصفهان، اما مريضی سختی گرفتم. منطقه آلوده بود. بيش تر بچه ها حصبه گرفته بودند. من حالم وخيم شد و در بيمارستان بستری شدم. دوستان و هم گروه هايم دسته جمعی می آمدند ملاقاتم. حاجی هم آمد. دو بار، و تنها. سرش را كه از بالش برداشت و نيم خيز شد، همت را ديد. مثل دفعه ی قبل همان جا در قاب در ايستاده بود. كفش هايی شبيه گالش به پا داشت و خاك و گل تا پاتاوه هايش ميرسيد؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش كند بيايد تو، اما نتوانست، گلويش خشك شده بود، از حاج همت ميترسيد. فقط زير لب سلامش را عليك گفت و هر دو ساكت شدند. همت اين پا و آن پا شد و به موهايش كه از گرد و غبار قدری كدر بود، دست كشيد. بعد با متانت شروع كرد صحبت كردن؛ امروز اين قدر كشته شدند، چند نفر اسير گرفتيم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضيح داد و از همان دم در برگشت. دختر خنده اش گرفت. با خودش فكر كرد «مگه من فرماندهش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد و رفت." وقتی برگشتم اصفهان ، فکرش را هم نمیکردم که دیگر تا آخر عمرم برادر همت را ببینم . یک روز رفتم دانشگاه .بچه هایی که با آنها منطقه بودم سراغ من را گرفته بودند .فکر کردم لابد کاری هست و رفتم آنجا . به آنها که رسیدم هنوز احوال پرسیمان تمام نشده بود که دیدم حاجی از در آمد تو....... ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 6⃣ فهمیدم قرار است با ایشان صحبت کنم و خودشان این برنامه را چیده بودند . خوب عصبانی شدم و بر خورد تندی کردم . حاجی گفت :"شما همش از جهاد حرف میزنید ؛ فکر کردید من خشکه مقدسم ، و شما رو توی خونه زندونی میکنم ؛ نه من اصلا دوست دارم خانمم چریک باشه ، زن خونه دار نمیخوام ." اولین بار بود که خودش رو در رو از من خواستگاری ميكرد. گفتم «نه!» و خدا ميداند كه آن روزها اصلا نيت ازدواج نداشتم و راستش از حاجی هم ميترسيدم، صدايش را كه می شنيدم تنم می لرزيد. اين را رويم نشد به حاجی بگويم؛ بگويم هيچ دختری با كسی كه از او ميترسد، ازدواج نميكند.يك سال بعد برگشتم پاوه. اتفاقات عجيبي دست به دست هم داد تا من بروم پاوه و نه جای ديگر. قبل از رفتن، برای هر جا استخاره كردم بد آمد، اما برای مناطق كردستان بسيار خوب آمد. من به دوستم كه هم راهم بود گفتم «فرمانده سپاه پاوه برادر همت است كه يك زمانی از من خواستگاری كرده. من اون جا نميام. ميريم سقز. به دوستم گفتم وقتی رسيديم آموزش و پرورش باختران و پرسيدند كجا ميخوايد اعزام شيد، ميگويي؛ هر جا به جز پاوه! فقط همینو بگو.»يك روز بارانی سخت رسيديم باختران. از يك دست فروش دو جفت پوتين خريديم و رفتيم آموزش و پرورش. آن جا آن آقای مسئول پرسيد «خب، خواهرها كجا ميخوايد بريد؟» دوست من گفت «پاوه!» آن بنده ی خدا هم نوشت پاوه . من زبانم بند آمده بود. به هر حال حكم را زدند و ما همان روز عصر راه افتاديم سمت پاوه. من تمام راه گريه ميكردم. آدم بعضی وقت ها نميداند گريه اش برای چيست؟ مثل دوستم كه خودش هم نمی دانست چه طور شد كه بعد از آن همه سفارش های من، اسم پاوه را به زبان آورد. ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~🕊 "شهید ناصر ابراهیمیان" 🔸فرمانده گروهان میثم بود. 🔹مداحی میکرد ،شوخ طبع بود 🔸تک و تنها و زخمی، درجاده خندق جلوی ارتش عراق را سد کرد🌿 "شهید جزی" 🔹تیر توی شکمش خورده بود💔 🔸باهمان شکم پاره خودرا به 🔹تیربارعراقی ها رساند و 🔸بادست گلوله ی گداخته تیربار را به 🔹سمت بالا گرفت تا معبر را باز کند 🔸اینگونه بود که آنها لایق شهادت شدند🍃 "ما روی این چیزها کار نکردیم شاید برای شهادت دنبال چیز عجیب وغریبی میگشتیم"🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
*[طنز جبهه 😄°•√]* *"پیشنهاد مطالعه😂👇"* .....بعد از عملیات کربلای پنج که از حملات خبری نبود ، به دلیل رفت و آمد های ️سخت تقریبا"یک ماهی بود که حمام نرفته بودیم فقط سرمان را همونجا میشستیم....🥶🚿 یک روز با چند نفر از دوستان هماهنگ کردیم و از فرمانده ی گردان اجازه گرفتیم و گفتیم : که ما چند نفر فردا میخواهیم برویم آبادان حمام و تلفنی بزنیم... 😁🛁☎ ️چون عراق شبها همه جا را آتشباران میڪرد ما مجبور شدیم نماز صبح را که خواندیم و راه بیفتیم به طرف آبادان.... خودرویی هم که نبود😂🤦‍♂️ .گاهی میدویدیم🏃‍♂️ گاهی راه میرفتیم🚶‍♂️ و گاهی دولا دولا،🤷‍♂️ مسافتی را که آمدیم یک ماشین تویوتا آمد و ما چند نفر را که حسابی خسته شده بودیم را تا خرمشهر آورد😄✋ پس از آنکه گَشتی در خرمشهر و مسجد جامع خرمشهر زدیم برای حمام و استراحت به طرف آبادان حرکت کردیم 😉 القصه حمام را که رفتیم کار هایمان را انجام دادیم، ساعت چهار عصر حرکت کردیم که به مقر برگردیم🤓✊ یکی از دوستان همراه ، قبل از ما آمده بود مرخصی شهرستان و برایش رفته بودند خواستگاری...👼😁💪 مدتی در فکر بود که آیا خانواده دختر خانم جواب رَد میدن یا جواب بله....🤔 وقتی آمد ایم مقر ، نامه ای از طرف خانواده اش برایش نوشته بودند📩 و به یکی از دوستانش داده بودند که به دستش برسانند از قیافه و روحیه اش مشخص بود که جواب که خانواده دختر جواب رد بوده.....😐😂 (آخه چرا.... به ڪدامین گناه، پسر به این گلی....🤦‍♂️😬😂) همان طور که قبلا هم تاکید کرده ام اول ورودی خط شلمچه و یا آخر خرمشهر ،عراق مرتب اون منطقه رو زیر آتش توپخانه و خمپاره و منورگرفته بود و امان نمیداد....💣😕 با هماهنگی یکدیگر قرار شد که با فاصله حرکت کنیم تا اگر گلوله ای کنارمان خورد لااقل همه مان صدمه نبینیم...🤦‍♂️😆✋ چند نفرمان یک طرف جاده وچند نفرمان طرف دیگر جاده حرکت میکردیم....😁😂 در قسمتی که ما میرفتیم یه کانالی کوچک بود ، که ما داخل کانال میرفتیم....🏃‍♂️ ما این طرف کانال بودیم و به اون ‌دوستمون که براش قبلا رفته بودن خواستگاری ، گفتیم: به محض اینکه منور خاموش شد شما زود بپرید و بیائید طرف ما داخل کانال....😉 همینطور که اون طرف دراز کشیده بود و خدا میداند که در چه فڪری بود ... 😂👈احتمالا در فڪر دختری که رفته بود خواستگاری اش و جواب رد شنیده بود ،می بود... 😁خلاصهدوستمان دوید تا به کانال بیاید یکهو بنده خدا ترقی خورد به تیر برقی که کنارش بود.....😲🙄🤦‍♂️😂 چون منور خاموش بود و متوجه تیر برق نشد حسابی هول ڪرده بود و ذهنش هم درگیرِ اون خانمِ بود🤭 به محض اینکه به تیر برق خورد، شوکه شد و گفت: خــــواهــــــر، ســـلااااام..... ببخشـیــد....🥺😂✋ شـــاعـــــر در وصفِ این خاطره میفرماید: 😂👇 (هرگز حضور حاضرِ غایب شنیده ای!!!من در میان جمع و دلم جای دیگری است🤕😂) خــــدا میداند در آن لحضه دست هایمان روی دلمان بود اینقدر میخندیدیم که زمین زیر پایمان میلرزید....🤦‍♂️🤣🤣🤣🤣🤣 یعنی صدای خنده مان تا هفت آسمان میرفت....🤦‍♂️😂😂😂 قطعا تعریف کردن خاطره بیشتر از خواندنش جذاب تر است😁😂 امیداورم از شنیدن این خاطره حسابی لذت برده باشید...😄 لبتون پر خــنـــده و دلتون شادِ شادِ شاد😉 * شده از جناب آقای خداداد قره چاهی* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_ششم 6⃣ فهمیدم قرار است با ایشان
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 7⃣ حاجی اما پاوه نبود، رفته بود مكه. ما جا نداشتيم و اتاقی را كه ايشان كارهای اداريش را انجام ميداد، موقتی به ما دادند تا خودشان برگشتند. تا آن وقت من در مدرسه ای در پاوه مشغول شدم. بعد از يكی از عمليات ها بود كه ما در مدرسه مان برنامه ای گذاشتيم تا يكی از برادرها بيايد درباره ی نحوه ی عمليات، موقعيت ها و شرايط آن برای بچه ها صحبت كند. مدير مدرسه حاج همت را پيش نهاد كرد. من چون با او مسئله داشتم، مصر بودم به جای او فرماندار پاوه بيايد.يك ساعت به شروع برنامه تلفن زدند كه آقای فرماندار حالشان بد است، نميتوانند بيايند. مدير مدرسه هم حاجی را كه تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود، خبر كرد. من برای اين كه با ايشان برخورد پيدا نكنم، رفتم كتاب خانه ی مدرسه كه يك زيرزمين بود. پيرمرد سرايدار در را باز كرد و مثل دو دفعه ی قبل، از پله های زيرزمين كه خواست پايين بيايد، كف دستش را گذاشت روی كلاهش انگار ميترسيد از سرش بيفتد. بعد هم به اندازه ی دو دفعه ی قبل به خودش فشار آورد تا جمله اش را به فارسی و طوری كه من بفهمم ادا كند «آقای مدير گفتند بياييد، الان كه برادر همت ميخوان بيان، شما توی دفتر باشيد.» نميفهميدم چه اصراری هست که من هم بروم دفتر. به چشم های پيرمرد كه معلوم نبود چرا مدام از آن ها آب می آمد، نگاه كردم و غيظم رافروخوردم. چادرم را زدم زير بغلم و بی آن كه چيزی بگويم پله ها را دو تا يكی رفتم بالا. تقه ای به در دفتر زدم كه خودم هم نشنيدم و آن را باز كردم كه بگويم «من كار دارم، نميتونم بيام»، اما قبل از آن كه حرفی بزنم چشمم افتاد به همت. ناخودآگاه چادرم را جلوتر كشيدم. ديگر به سختی او را ميديدم. اول فكر كردم اشتباه گرفته ام. چه قدر فرق كرده بود! سرش را تراشيده بود. لاغر و آفتاب سوخته. نگاهش زير بود مثل هميشه. جلو پایم بلند شد و به قامت ايستاد. گفت «خوش اومديد. خوب كرديد دوباره تشريف آورديد پاوه.» فردا شب همون روز بود كه خانم يكی از دوستانشان را فرستادند برای خواستگاری مجدد. ظاهرا برای حاجی سنگين بود كه اين كار را بكند . چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت كند. گفت «فقط يك چيز رو به شما بگم، ايشون حتما شهيد ميشن، سر شهادتشون خيلی ها قسم خورده اند.» 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد.....🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 8⃣ من مانده بودم چه كار كنم. خسته شده بودم. احساس ميكردم فشار زيادی به من وارد ميشود. خواب هايی ميديدم كه بيش تر نگرانم ميكرد. نيت چهل روز روزه و دعای توسل كردم. با خودم گفتم بعد از اين چهل شب، اولين كسی كه آمد خواستگاری جواب ميدهم. شب سی و نهم يا چهلم بود كه حاجی مجدد خواستگاری كردند و من جواب مثبت دادم. دلم گرم بود. استخاره ام آيه ای از سوره ی كهف آمد و تفسيرش چيزی بود كه با حال و هوای من جور می آمد. «بسيار خوب است. شما برای كاری كه ميخواهيد انجام دهيد مصيبت زياد ميكشيد، اما نهايت به فوزی عظيم دست پيدا ميكنيد .به حاجی گفتم: «خانواده ی من تيپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبی نيستند و از سپاهی ها هم خوششون نمی آد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت ميكنند، صحبت با اين ها با خود شما و ديگه اين كه من ميخوام بدون مهريه ازدواج كنم. شما وقتی ميريد پدرم رو راضی كنيد، مهر تعيين نكنيد.» ايشان گفتند «من وقت اين كارها رو ندارم.» گفتم «خب، شما كه وقت اين كارها رو نداريد ازدواج نكنيد. شما رو به خير و ما رو به سلامت!» و بلند شدم. حاجی گفت «درسته كه من وقت ندارم، ولی به خدا توكل دارم.» بعد مكث كرد، گفت «فقط به شما بگم خطبه ی عقد ما جاری شده. من حج كه بودم هر بار خانه ی خدا رو طواف كردم، شما رو هم كنار خودم ميديدم. اون موقع فكر ميكردم اين نفس منه كه اين جا هم نميذاره به عبادتم برسم، ولی بعد كه برگشتم منطقه و ديدم شما اين جا هستيد، ايمان پيدا كردم كه اون، قسمت من بوده كه در طواف كنارم می اومده.» بعد ديگر چيزی نگفتند. مكثشان آن قدر طولانی شد كه من فكر كردم صحبتی نيست و بايد بروم، اما ايشان با لحن خاصی گفتند: دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
⚡️ ماجرای تحول یک زوج در مناطق عملیاتی 🔺مناطق عملیاتی و یادمان‌های هشت سال دفاع مقدس، یکی از مکان‌هایی است که دل‌های انسان را خواه‌وناخواه به‌سوی خوبی‌ها سوق می‌دهد. علتش هم معلوم است! خون شهید جز پاکی و طهارت مگر چیز دیگری با خود به همراه می‌آورد!؟ 🔻پس بیراه نیست که گفته‌اند، اگر خواهان پاک شدن دل و قلبت از کژی و سیاهی‌های زمانه هستی! به شلمچه، علقمه یا طلائیه بیا تا ببینی چگونه عمق وجودت لمس می‌کند زیبایی‌های دست‌نیافتنی شهرهای دود و غبار را... 🔺حجت‌الاسلام علی‌اصغر قربانی، جانباز 70 درصد جبهه نبرد حق علیه کفر، که در یادمان علقمه یعنی مقتل شهدای عملیات کربلای 4 مستقر بود به بیان جلوه‌هایی از عاشقی و دلدادگی مردم در بازدید از مناطق عملیاتی پرداخت. 🔻وی در ابتدا به بیان بخشی از فعالیت‌های خود و دیگر روحانیون و مبلغین حاضر در منطقه پرداخت و اظهار داشت: اینجا کار ما به‌اتفاق دیگر عزیزان مبلغ و روحانیت در 2 بخش «روایت گری حوادث رخ‌داده در دوران جنگ» و «روایتگری سیره شهدا» است، به‌گونه‌ای که آن افرادی که در سال‌های دفاع حضور داشتند، غالباً فضای نبرد را برای مخاطبان ترسیم می‌کردند و دیگر روحانیون به بیان سبک زندگی و راه و سیره شهدا می‌پرداختند. 🔺حجت‌الاسلام قربانی، ادامه داد و افزود: اینجایی که ما هستیم منطقه عملیاتی کربلای 4 است. یعنی جایی که چندین شهید غواص در عملیات سال 1365 به شهادت رسیدند و چندی پیش، پس از گذشت 29 سال به آغوش گرم مردم بازگشتند. 🔻این مبلغ عرصه دینی، با اشاره به حال و هوای حاکم بر منطقه، اذعان داشت: اینجا هیچ‌کس حالت طبیعی ندارد! همه در فضایی دیگر سیر می‌کنند و گویی روحشان میان آب‌های همیشه جاری، به دنبال گم‌گشته‌ای می‌گردد! گم‌گشته‌ای که شاید با آمدنش حال و هوایشان را حسینی کند. 🔺حجت‌الاسلام قربانی، از استقبال مردم سخن گفت و افزود: مگر می‌شود جایی محل نزول فرشتگان و ملائکه الله باشد و مردم از آن غفلت کنند! اینجا همیشه مملو از عاشقانی است که آرام‌آرام پا در خاک‌های نرم آن می‌گذارند و خود را به لب رود می‌رسانند تا با قطره‌های اشک خود، نظاره کنند غروب همیشه زیبای علقمه را... و حاجت طلب کنند از غواصانی که هنوز آثار آن‌ها در این آب‌های آرام وجود دارد. 🔻وی به بیان خاطره‌ای از تحول یک زوج در این منطقه پرداخت و گفت: یکی از همین روزها، یک زوج جوانی که بنا به گفته خودشان برای تفریح به حوالی منطقه آمده بودند، به‌طور ناخودآگاه وارد علقمه شدند. 🔹از آنجایی‌که وضع ظاهری آن‌ها بسیار نامناسب بود، یکی از مبلغین حاضر در منطقه، به‌محض مشاهده این ناهنجاری، به سراغ این زوج جوان رفته و حدود چند دقیقه‌ای را با آن‌ها هم‌سخن شد. 🔺حجت‌الاسلام قربانی، ادامه داد و افزود: پس از گذشت حدود 30 دقیقه، این مبلغ رزمنده سال‌های دفاع مقدس، از آن‌ها خداحافظی کرد و به سراغ کار خودش رفت. من هم به حالتی کنجکاوانه به سراغ این روحانی رفتم و به او گفتم چه خبر!؟ که این مبلغ در پاسخ گفت: 🔸«فلانی همین‌قدر بگویم که وقتی از نحوه شهادت و قطعه‌قطعه شدن بچه‌ها در این آب‌ها برایشان گفتم، اشک از چشمان آن خانم سرازیر شد و اصرار کرد که مقداری برایش حرف بزنم! من هم برایش از فاطمه و حجاب فاطمی گفتم تا اینکه او میان حرف‌هایم با چشمانی پر از اشک گفت: 🔹به خدا قسم تا حالا هیچ کدوم از چیزایی که بهم گفتین رو نمی‌دونستم». 🔻وی در ادامه بیان داشت: شهدا اگر بخواهند همه کار می‌کنند! که البته عنایت شهدا بود که با زبان یک مبلغ آن زوج جوان متنبه شوند و با راه شهید و خط فاطمه آشنا شوند. 🔸این مبلغ عرصه دینی، تصریح کرد: جالب‌ترین نکته من پس از مشاهده این ماجرا، این بود که وقتی شیخ موحدی می‌خواست از آن‌ها خداحافظی کند، آن زن و مرد جوان، دل از او نمی‌کنند و این صحنه بسیار برای من جالب و شیرین بود که یک مبلغ تا چه اندازه می‌تواند اثرگذار باشد. 🔺حجت‌الاسلام قربانی، در پایان سخنان خود، با بیان این‌که کلیه خادمین و مبلغین حاضر در یادمان، برای خدا و پاسداشت خون شهدا، فعالیت و تلاش می‌کنند، اظهار داشت: خدا را شاکرم که چنین توفیق بزرگی را نصیب من و دیگر دوستانم نمود و امیدواریم در آخرت مورد شفاعت شهدا و اهل‌بیت(ع) قرار گیریم. ▪️منبع: خوزه نیوز yon.ir/WF45 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊