از خانه زدم بیرون.شب بود.
مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا می کردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند. غرق در فکر و غصه بودم که آریای سفیدرنگ(ماشین) او توجهم را جلب کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود. وقتی مرا دید ، دستی برایم تکان داد و رد شد.
با داد و فریاد و اشاره او را نگهداشتم.
او بهترین کسی بود که می توانست کمکم کند .
بعداز سلام و علیکی عجولانه ، گفتم : «یکی دو ساعت وقتت را بده به من ، مشکلی برایم پیش آمده است.»
او سکوتی کرد و گفت :«متأسفانه من هم گرفتارم . فعلاً نمی توانم...»
نگذاشتم حرفش تمام شود. خیلی اصرار کردم . گفتم :« دست از سرت برنمی دارم تا کمکم کنی.»
او وقتی اصرار بیش از حد مرا دید گفت :«تنها با یک شرط قبول می کنم. مشکلت را بگو ، اگر از کار خودم مهمتر بود ، تمام وقتم برای شما. آنقدر می مانم تا حل شود.»
با خوشحالی مشکلم را بازگو کردم .
او هم بی درنگ گفت :«سوار شو بریم.» محمدابراهیم آن شب ساعتها از وقتش را صرف کار من کرد تا مشکلم حل شُد . 😊
وقتی خداحافظی کرد پاسی از شب گذشته بود.
چند روز بعد تازه فهمیدم آن شب ، شبِ عروسی او بوده است . 😔
#شهید_محمدابراهیم_احمدپور
شهردار خوبو ص۳۷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
جذب به روش ابراهیم
خواهر شهید ابراهیم هادی میگفت :
🔺 یک روز موتور شوهر خواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عده ای دنبال #دزد دویدند و او را زدند زمین.
ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد،
🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.
❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
❤️طرف #نماز خوان شد، به #جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه #شهید شد...
#جذب_به_روش_ابراهیم_هادی
#شهدا_بهترین_الگو
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠 خاطرات شهدا
🌹زیارت عاشورا
مدتی از شهادت سید گذشته بود.
قبل از محرم سید را درخواب دیدم،پیراهن مشکی به تن داشت.
گفتم:سید چرا مشکی پوشیدی؟!گفت:محرم نزدیک است.
بعد ادامه داد:اینجا همه جمع هستند.شهدا ،امام (ره) و..
با سید خیلی درد و دل کردم
گفتم سید ما رو تنها گذاشتی و رفتی.
گفت:چرا این حرف را میزنی؟هر مشکل و غمی دارید ،با نام مبارک مادرم برطرف میشود.
بعد ادامه داد:اگر دردی دارید ،حاجتی دارید عاشورا بخوانید.زیارت عاشورا درد شما را درمان میکند ،توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید
🌷شهید سید مجتبی علمدار🌷
راوی:از دوستان شهید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#پوتین_های_خاکی
#نیایش
خدایا! مرا از بلاے غـــــرور و خودخواهے نجاٺ ده،تا حقایق وجود خود راببینم و زیبايے تو را تماشا کنم...
خدایا! پســـتے دنیا و ناپایدارے آن را در نظرم جلوه گرساز؛تافریبـــــــ زرق و یرق عالم خاکےرانخورم...
خدایا! من ضعیفم،ناچیزم و پرکاهے در مقابل طوفانها هستم،بہ من دیده عبرتـــــــ ده تا ناچیزےخود وعظــــــمٺ تو را بفهمم...
#شہید_دکتر_چمــــــران
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
با دست روی شانهی من زد و بیمقدمه گفت:
آقای ناصری!
حیفه تا زمانی که #جنگ هست ما شهید نشیم!
حیفه!
کاری بکن که #شهید بشی!
گفتم:
حسن آقا، چه باید کرد؟
گفت:
دو تا #راه داره،
"یکی #خلوص و دیگری #تلاش و #کوشش!"
اگه این دو تا رو خوب انجام بدیم، شهید می شیم!
بهت بگما!
بعد از جنگ معلوم نیست #سرنوشت ما چی می شه و عاقبت مون به کجا ختم می شه!
بهترین عاقبتی که میتونیم به دست بیاریم، اینه که شهید بشیم!
در شرایط #شهادت، همه چیز سعادته!
بعد از رفتن او، نزد سردار مفقودالاثر #علی_هاشمی رفتم و به او گفتم:
حسن چنین حرفهایی میزد!
چهرهاش انگار پ#یام خاصی داشت!
به نظرم به همین زودیها شهید میشه!
علی هاشمی گفت:
افرادی مثل حسن باید شهید بشن!
اینها #لیاقت دارن و مزد لیاقت خودشونو میگیرن!
همانطور هم شد و چند روز بعد، قبل از عملیات #والفجر مقدماتی، خبر شهادت او به دستمان رسید.
#شهیدغلامحسین_افشردی
📚 من اینجا نمی مانم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#قهرمان_لرستان
#سیلی_سرباز_بر_صورت_فرمانده!
🌷در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری.
🌷یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه. بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.
🌷سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت.
🌷بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ شهید بروجردی شده. یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت....
🌹 قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار محمّد بروجردى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋
*همه چیز رو فراموش کرده بود اِلا ابوالفضل(ع)*💚
*شهید عباس مجازی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۶ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۱۲ / ۱۳۶۵
محل تولد: امیر کلا، بابل
محل شهادت: بیمارستان
🌹 دوست← *والفجر 8 مجروح شده بود*🥀برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز🏥 *حافظه اش را از دست داده بود🥀کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود.*🍂 پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده💫 *به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن💚 خیال می کردند اسمش ابوالفضل است*💛رفته بودم بیمارستان🏥 گفتند: *این جا مجروحی بستری است🍂که حافظه اش را از دست داده🥀فقط میدانیم اسمش ابوالفضله»*💚 رفتم دیدنش *تا دیدم شناختمش، عباس بود🍃عباس مجازی*🍃بهشون گفتم:« این عباس است نه ابوالفضل🍂 گفتند:« *ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد🍂 اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن💚فکر کردیم اسمش ابوالفضل است.* 🥀عباس میون دار هیئت بود🏴 *توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل میگفت که از حال می رفت🥀بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود💚 این کار شده بود ملکه ذهنش،🍂همه چیز رو فراموش کرده بود🍂اِلا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل💚سرانجام به علت جراحات وارده🥀🖤 اسفند 65 به ملکوت اعلی پرواز کرد*🕊️🕋
*شهید عباس مجازی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
❣️برای چند ثانیه به تو فکر میکنم..
★زنـدگــیام گلسـ🌺ـتان مــیشــود
❣️بعضیها عجیب هستند.
با یک #اتفاق میآیند و
مینشـینند تــه تـه دلت💗
خوب #میخندند خوب گوش میکنند
★اصــلا انــگـار آمــدهانـد
کـه مایه دلگرمیت باشـند😍
حـ💥ـتی اگر #نباشند
❣️رد پایـشان👣 روی دلت میماند
تا تمام عمر عشـ💖ـق میورزند
بعضیها عجیب #خوبنــد
یادشـان که میافتی روحت😇
جانـی دوبــاره مـیگــیــرد
★یـادشان که میافتی #بیاراده
لـبخنـد🙂 به لبـانت مینشیند.
❣️بعضـیها عجیـب #مـیآیند و
عجیبتر آنکه دیگر نمیروند❌
حتی وقتی که از کنارت رفتهاند
#میمانند
●⇜لبـخندشان
●⇜تصـویرشان
●⇜صـدایـشان
●⇜ #حـرفهایشان
همه را پیشت امانت میگذارند
بعــضیها #عجیب_خوبند🌺
#شهید_محسن_حججی ( از عاشقان شهید هادی بود )
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از نایت کویین
* فروشگاه کفش ملکه جاییه که همیشه یه چیز خاص واستون وجود داره👢👠👟 *
💬 کیفیت زمانی حاصل میشود که مشتریان برگردند نه محصولات ...🌹❤🙋
✅ کلیه محصولات دارای 6 ماه ضمانت زیره و رویه میباشد.✨
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1892614251C59c62e92e6
خاطره ایی از
🌷شهیده اعظم شفاهی🌷
کارهای ریز و درشت خانه بعلاوه سر و کله زدن با پنج تا
بچه قد و نیم قد ، تمام وقت اعظم را گرفته بود .
اما در میان این همه کار ، بیشتر از بقیه هوای شوهرش را داشت . نمونه بارزش سفر حج شوهرش بود .
سفری که به خاطر مشغله کاری جفت و جور نشده بود .
اعظم خودش دست به کار شد و با پس اندازی که از کار
در کارگاه سفید آب سازی ذخیره کرده بود ، شوهرش را برای حج تمتع نام نویسی کرد .
همین کارهایش بود که او را در خانه به یک مدیر واقعی تبدیل کرده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
.
.
#همسفرانه
.
🌸|° ده سال با محمد زندگی کردم ،
هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه ،
به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد.
.
🌸|• مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد.
.
🌸|° بارها بهش می گفتم :
مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین.
بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین.
.
🌸|• ولی محمد می گفت :
شاید توی همین راه کوتاه ، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم ؛
الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم ؛
اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم.
.
#زندگی_به_سبک_شہـدا 🥀
#به_روایت_همسر_شهید_محمّد_بروجردی 🕊
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#فقط_٦_ساعت_پرواز_تا_موقع_بستهبندى_شهدا....!
🌷در سال ١٣٦٠ براى اولين بار به جبهه اعزام شدم و در «عمليات طريقالقدس» در «تپههاى اللهاکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شديم و خط مقدم دشمن را تصرف کرديم، همان اول خط، تير به پايم اصابت كرد و مجروح شدم و از نيروها عقب ماندم. نيروها رفتند و من تنها ماندم. براى اينكه حركت كنم تا حدودى جلوى خونريزى پايم را گرفتم و با همين مجروحيت عمليات را ادامه دادم. آخر عمليات با يكى از دوستانم رفتيم و به جايى رسيديم که عراقىها سنگرهاى محکمى ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نيروهاى ما تيراندازى مىكردند.
🌷من و دوستم هر کدام از يک طرف به سمت سنگر عراقىها حمله و آن را تسخير کرديم. نيروهاى دشمن تسليم شدند. در همان نزديكى ديدم دوستم روى زمين افتاده است. او را برگردانم و ديدم شهيد شده است. بوسيدمش و چفيهام را بر رويش انداختم و با او خداحافظى کردم. در کنار دوستم بودم که درد پايم را احساس کردم. غروب بود و نزديک اذان مغرب. گفتند با خودرو حمل مجروحان بروم.
🌷سپاه زياد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش مىکنم اجازه دهيد برگردم چرا که اگر مشغول مىشدم اجازه بازگشت نمىدادند. به هر شکلى که بود اجازه برگشت گرفتم. روز ١٧ بهمنماه سال ٦٠ بود. مىدانستيم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچهها دعاى توسل طبق روال شبهاى قبل قرائت شد.
🌷ساعت ١١ روز، چند گلوله پى در پى از ناحيه چپ گردنم رد شد و من از بالاى سنگر پايين افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهيد شدهام. شهيد «مردانى» گفته بود جنازه صفايى را ببريد تا بچهها نبينند چون روحيه آنها خراب مىشود. مرا به همراه شهدا به حسينيه شهدا منتقل کرده بودند.
🌷پنج تا شش ساعت از مجروحيتم مىگذشت. زمانى که مىخواستند شهدا را به اصطلاح بستهبندى کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردى که اين کار را انجام مىداده است، مىگويد: ديدم شکل و روى شما با بقيه شهدا فرق مىكند بنابراين به بقيه گفتم که تو زندهاى متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بيمارستان منتقل كرده بودند.
راوى: جانباز قطع نخاع سردار غلامحسين صفايى
منبع: سايت تابناك
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#فرمانده_فرارى!!
🌷چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه. عصر نشده، گفت: "بابا! من حوصلهم سر رفته." گفتم: "چی کار کنم بابا؟" گفت: "منو ببر سپاه، بچهها رو ببینم." بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: "من اهوازم. بی زحمت داروهامو بدید یکی برام بیاره!"
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید حسین خرازی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*برات شهادت از امام حسین(ع)*🕊️
*شهید محمد ایزدی نیک*🌹
تاریخ تولد: ۲ / ۱ / ۱۳۴۶
تاریخ شهادت: ۱ / ۱ / ۱۳۶۳
محل تولد: تهران
محل شهادت: جزیره مجنون
🌹شب جمعهای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده🍃 *و میگویند هرکس که میخواهد مولایش حسین(ع) را ملاقات کند، به صف بایستد*💚 محمد به مادرش گفته بود *که من از همه جلوتر بودم🍂 که خدمت آقا رسیدم*💛امام حسین(ع) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند💚 و من رفتم جلو *و ایشان را بوسیدم و گفتم آقا مرا شفاعت کنید🌷امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند*💛 و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم🍂 *بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا (ع)💛 مشرف شد و به تهران بازگشته و از آنجا عازم جبهه شد*🕊️همرزم← *از میدان مین💥پل صراط این دنیا، گذشت و خود را به نزدیکی کانالهای دشمن رساند*🍂 تا دوشکای آنان را خاموش کند🍃 *تا اینکه با اصابت گلولههای دشمن💥یک روز مانده به تولدش🎊آسمانی شد🕊️ پیکرش روی زمین افتاد*🥀امکان انتقال او به پشت خط ممکن نشد🥀 *و پیکر مطهرش در منطقه ماند🥀فردای آن شب باران شدیدی بارید🌧️ و همه جا را زیر آب برد🌧️ و بدن محمد به واسطه سنگینی مهمات تیربار🍂در زیر آب ماند🌊 و مفقود الاثر شد*🕊️🕋
*مفقودالاثر*
*شهید محمد ایزدی نیک*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔