eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
ز غربتش چه بگویم که سینه ها خون است برای صادق زهرا مدینه محزون است😔 ▪️شهادت مظلومانه امام جعفر صادق (ع) بر عاشقان حضرت تسلیت باد🏴🏴 🍃 🖤🍃 @takhooda 🦋
🌹سلام بر شهدا؛ 🍃همان‌هایی که با سر رفتند و بدون سر آمدند 🌹سلام_بر_شهدا‌؛ 🍃همان‌هایی که با پای خود رفتند و بر دوش مردم برگشتند ‌🌹سلام بر شهدا‌؛ 🍃همان‌هایی که سالم رفتند و با چند تکه استخوان برگشتند 🌹سلام بر شهدا؛ 🍃همان‌هایی که مونسی جزء نسیم صحرا و حضرت زهرا (س) ندارند ‌🌹سلام بر شهدا؛ 🍃همان‌هایی که از همه چیزشان گذشتند و رفتند تا ما بمانیم شهـــــدا.شرمنده.ایم رفتند_تا_بمانیـــــم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جریمه گناه همسرش (شهید محمد حسن فایده) می گویند: یک روز که آمدم خانه ، چشمهایش سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب را در دستهایش گرفته است. بهش گفتم : گریه کردی؟ یک نگاهی به من کرد و گفت: راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی می شه؟مدتی بعد ، برای گروه خودشان ، یک صندوق ساخته بود و به دوستهایش گفته بود: «هر کی غیبت کنه باید پنجاه تومان بندازه توی صندوق ، باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه.» منبع: کتاب افلاکیان ص 262 🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
سردار شهید علی محمدی و اطاعت از پدر روزهای قبل از عملیات خیبر بود سردار شهید علی محمدی با یکی از دوستان تماس گرفت و از او خواست که به منزلشان برود و برای ثبت نام در کنکور سراسری دانشگاهها مدارکش را بگیرد. دوستش گفت : من میدانم که اگر شما هم قبول شوید جبهه را رها نمیکنید، پس چرا اصرار دارید که در کنکور شرکت کنید؟ او جواب داد: درست می گوئید ولی چون پدرم امر کرد که در کنکور شرکت نمایم برای اینکه اطاعت امر کرده باشم ، می خواهم در کنکور شرکت کنم. منبع: کتاب شروه های موج 🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی عملیات مجروح شد، تیر به ناحیه سر اصابت کرد، شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکه پیکر پاکش رو روی زمین ‌بکشیم ‌و آروم‌ آروم ‌بیایم ‌عقب، رضا زنده بود و پیکرش رو سنگ و خاک کشیده میشد و چاره‌ای ‌نبود، اگر این کار و نمیکردیم زبونم لال می‌افتاد دست تکفیریها، رضا توی عشق به حضرت رقیه (س) سوخت، پیکرش تو مسیر شام‌ روی ‌سنگ ‌و خار کشیده ‌شد، مثل کاروان اسرای اهل بیت (ع)، رضا زنده موند و زخم این سنگ و خار رو تحمل‌ کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونی شد. فرمانده ‌می گفت: این مسیری ‌که ‌پیکر رضا روی زمین کشیده شد همون‌ مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام به ‌شام‌ است. 🌷شهیـد رضا‌ دامرودی🌷 به روایت همرزم شهید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕊 کۅه اخݪاص و سادڳــےِ، دݪدادڳــےِ به اهل بیت، زځݦټکش در ڔاه اݧقݪاب. ڔۅاــےِټ یڪ ݦکاۺڣه در خط ݦقدݦ ݦݧبع کټاب خاکهاــےِ ݧڔم کۅۺک شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6026119727976286143.mp3
3.06M
این مداحی داخل گوشی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی بوده پیشنهاد ویژه 👌 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| شهدا خوشگلیشون و فداے خدا و امام حسین‌(ع) کردند . .•|💜|• تو•|👈 خوشگلیت و فداے چے میکنے؟!•|🍃|• 🎈لایک هاے بے ارزش و چشم هاے هرزهـ...؟!•|💟|• 🎈بہ قیمت شکستن دل امام زمانت(عج)...؟!•|💔|• 🎈و بہ گناه انداختن اینهمہ دختر و پسر جوون؟!•|🙎‍♂️ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
‍ *بازگشت شهید پس از ۴ سال*🕊️ *شهید جواد الله کرم*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۴ / ۱۳۶۰ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۲ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: خان طومان / سوریه 🌹علي اكبر متولد بهمن 89 و زهرا متولد بهمن 93 دو يادگار شهيد هستند🌷او داوطلبانه به سوریه رفت. همرزم← شب بود، همه جمع نشسته بودیم و داشتیم شوخی می‌کردیم✨ فرمانده جواد گفت: بچه‌ها امشب کمتر شوخی کنید🌷 تعجب کردم، به شوخی گفتم: *«جواد نکنه داری شهید میشی»*🌷 گفت: *«آره نزدیکه»* هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم🥀همه لحظه‌ای سکوت کردند. یکی از بچه‌ها دوربین آورد و گفت: «بگذار چند تا عکس بگیریم»📸 قبول کرد، نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم، *و فردایش جواد شهید شد*🕊️ او مورد اصابت *دو گلوله به دست و سينه‌اش قرار گرفت*🥀 اما به دليل وظيفه‌شناسی منطقه را ترک نکرد🌷 *تا اينكه گلوله ديگری به سفيدرانش اصابت کرد*🥀🖤 با حمله نيروهای تكفيری، *پيكر او در منطقه جا ماند و جاویدالاثر شد*🥀 سالها خانواده چشم انتظار بودند🥀تا اینکه سرانجام *پس از ۴ سال پیکرش شناسایی شد*🌷 و در تاریخ ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ به وطن بازگشت🕊️ دو فرزندش با پیکر پدرشان دیدار کردند *و دخترش به جای آغوش پدر بر تابوت به خواب رفت🥀او در روز شهادت امام صادق(ع)*🖤 در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۹۹ در دل خاک آرمید🕊️🕋 *شهید جواد الله کرم* *شادی روحش صلوات* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره ای از آزاده شهید شهسواری سال 64 بود. اعتصاب شروع شد. تازه از حمام آمده بودم. با یکی از بچه های کرمان در طبقه دوم اردوگاه رومادی 3 کمپ 9 با سایر بچه هاشروع کردیم به الله اکبر گفتن. در لابلای شعارها و فریادها ، "یا ایها المسلمون اتحدوا اتحدوا" می گفتم و بعد شروع به گفتن مرگ بر صدام به زبان عربی کردم. عادل، سرباز عراقی از توی حیاط مرا دید و شناخت. نیم ساعت بعد وقتی عراقی ها به داخل بازداشتگاه ها هجوم آوردند و با هر چه داشتند توی سر و کله ما می زدند، عادل مرا از صف بیرون کشید و یک نفر عراقی دیگر شروع به زدن با کابل به کمرم کرد. تا هفتاد که شمرد، خلف، یکی از اسرایی که کار ترجمه را انجام می داد به عادل التماس کرد و به او می گفت: طفل طفل.خلاص. منظورش این بود که بچه است دیگر او را نزنید. آنها هم دلشان سوخت و مرا رها کردند. سیم کابل توی گوشت های بدنم نشسته بود. از آن به بعد وقتی عادل سرباز ملعون عراقی مرا می دید دستانش را جلوی دهانش می گرفت و اطراف خود را می پایید تا سربازان عراقی او را نبینند. آرام می گفت: تو بدرسگ می گفتی مرگ بر صدام؛ و بعدش دو سه تا سیلی می زد و مرا به کناری پرت می کرد و می رفت. چند روز بعد که اعتصاب شکسته شد نزد مرحوم شهسواری رفتم. او در حالی که داشت با گِل مُهر نماز درست می کرد دستانش را شست و با یک چیزی که درست یادم نیست شروع کرد به درآوردن تکه های کوچک سیم کابل برق ازبدنم و آرام آرام اشک می ریخت. او روزهای بعد برای چندین دفعه مرا صدا زد و با روغن هایی که از برنج ظرف مانده بود و آنها را جمع کرده بود جای زخم هایم را چرب می کرد. یادش به خیر باشد.روحش شاد و گرامی باد! -------------------------------------------------------------------------- گفتنی است شهید"محمدشهسواری" کسی بود که هنگام اسارتش به دست بعثی ها، باشجاعت تمام, درست درهمین تصویر با صدای بلند شعار:"مرگ برصدام،ضداسلام"را سرداد که پس از آن نظامیان بعثی با قنداق اسلحه به جانش افتادند. کرامت یزدانی منبع:ساجد 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کمی قبل از تولد پسرمان آمد بيمارستان . گفتم: وای حميد! بچه مان انقدر زشت است، با تو مو نمیزنه!!! اين چيزها رو که میگفتم، میخنديد . توی ذوق آدم نمیزد . تا حرف ديگران به ميان می آمد میگفت: برو بند ب! حرف ديگه ای بزن! من دوست داشتم اين حساسيت هايش را که نشان از سالم بودن روحش داشت... 🌷شهيد حميد باکری🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خالق هرچه عشق ، به نام خالق هرچه زیبایی ، به نام خالق هست و نیست بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم ، همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم. پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم) ، داماد و پسر لایق و  مهربانی نبودم ، حلالم کنید..... مدافع حرم « اللهم عجل لولیک الفرج » 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*شهید عارفی که آینده را پیش‌بینی میکرد*✨ *شهید هبت الله فرج الهی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۶ / ۱۲ / ۱۳۶۵ محل تولد: خوزستان / دزفول محل شهادت: شلمچه 🌹خواهرش← هبت به پدر شهید سید جمشید صفویان گفته بود که: *پیکر پسرتان سید جمشید ۱۵ روز بعد از شهادت من پیدا میشود*🌷 (سید جمشید در عملیات کربلای۴ شهید شده بود و تا آن روز پیکرش پیدا نشده بود) *دقیقاً ۱۵ روز بعد از شهادت ایشان، پیکر شهید صفویان پیدا شد*💫 یکی از دوستان سید به نام رضا آلویی در دریا غرق میشود🌊 شهید فرج الهی همان لحظه در خانه بوده و در دفترچه یادداشتش می‌نویسد: *« امروز یکی از بچه‌ها الآن شهید شد ؛ شهید رضا آلویی🤿»* سید هبت در مبارزه با نفس و جهاد اکبر به جایی رسیده بود که *اتفاقات آینده را پیش بینی میکرد*💭خواهرش← شبی به هبت گفتم: من اصلاً دوست ندارم تو تیر بخوری🥀یا این که پیکرت بسوزد🔥 رو به من کرد، خندید و گفت: همین! گفتم: بله. گفت به چشم! من نه تیر میخورم🥀نه میسوزم🔥 *من فقط با یک ترکش شهید میشوم و دستش را گذاشت روی سرش و گفت اینجا*🤦🏻‍♂️ وقتی که پیکرش را آوردند صورتش را که دیدم ، متوجه شدم *درست همان جایی که دست گذاشته بود ترکش هم به همان جا اصابت کرده بود*🌷در نهایت *او طبق حرفش با اصابت ترکش به سرش*🥀🖤 شربت شهادت را نوشید🕊️🕋 *شهید سید هبت الله فرج الهی* *شادی روحش صلوات* 🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم خنکی حال دلم را خوب میکند؛ پاهایم آهسته آهسته در فرو می‌روند... غرق میشم در رویا! ناگهان پرنده‌ای می‌پرد؛ نگاهش میکنم به اوج دارد می‌رود! از جلو چشمانم محو می‌شود! اینجا کجاست! کجا ایستاده ام! ندایی مرا می‌خواند قدم قدم به جلو می‌روم یک گوشه دنج می‌نشینم دنج ترین گوشه دنیاست انگار... شبیه شش گوشه است انگار... صدایی در گوشم می‌پیچد! صدای است... دارد می‌گوید: همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم؛ و آن "عشـق" است... اگر با کار پیش بیایی، به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمیکند... زیر لب زمزمه میکنم؛ عشق... عشق... عشق... صدای دیگری می آید؛ می‌گوید کسی است که شب و روز کار بکند و نخوابد مگر اینکه از فرط خود به خود به خواب رود و آخر عمرش ختم به باشد... صدای شهید در گوشم می‌پیچد و می‌گوید ما که رفتیم مادری پیر دارم و زنی و ۳ بچه ی قد و نیم قد؛ از دار دنیا چیزی ندارم الا یک پیام! یقه تان را میگیرم اگر را تنها بگذارید! صدای در گوشم می‌گوید؛ زمان بر من و تو می گردد تا ببینند که چون صدای"هل من ناصر" امام برخیزد چه می کنیم! ناگهان به خود می‌آیم؛ چشم هایم باز میشود و دلم بی تاب... این‌طرف و آن‌طرف را می‌نگرم... دنبال‌شان می‌گردم... نگاهم ب دور دست ترین نقطه خیره می‌ماند... قافله ای از میان آب های اطراف زمین میگذرد... مهدی باکری با همان لبخند همیشگی اش برمی‌گردد نگاهی می‌کند و می‌گوید... قافله ما قافله است هر کسی که از خود گذشته نیست با ما نیاید... فریاد میزنم ک صبر کنید میخواهم بیایم! قافله دورتر و دورتر میشود، میدوم به سمت آب... سیم خاردار ها مانع اند... یاد این سخن ابراهیم همت می افتم؛ در پوست خود نمی گنجم! گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم، می خواهم از قفس به در آیم، سیم های خاردار مانع هستند... فریاد میزنم! که ای قافله صبر کنید من هم مثل از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه از خدا بازم میدارد متنفرم... اما دیگر دیر شده رفته است و جا مانده ام... صدای بوق اتوبوس ها مرا به خود می آورد... مردی از دور داد میزند! جانمانی اتوبوس دارد میرود!! خوشحال میشوم... میپرسم به سمت کجا؟ قافله شهدا؟ می‌خندد و میگوید نه می رود شهر... و من با خودم فکر می‌کنم مگر می‌شود آمد طلائیه و از به شهر برگشت..! مگر میشود از قافله جاماند و به شهر، به دنیای ظاهر فریب مادیات برگشت! نه امکان ندارد... بوق! بوق! بوق! بوق اتوبوس دیوانه ام میکند مجبور میشوم ک سوار بشوم... و تمام راه را با خودم زمزمه می‌کنم... همیشه باید مشغول یک کلمه باشم و آن است... باید مثل عاشق بشوم تا لایق همراهی با قافله بشوم... باید که این بار جانمانم باید ک آماده شوم... ای کاش که بشود... صدای درون گوشم می‌پیچد و می‌گوید؛ برادر، جایی برای ای کاش‌ها و اگرها باقی نمانده است! هنوز نگذشته است؛ و کاروان کربلا هنوز در راه است! و اگر تو را هوس کرب و بلاست؛ بسم الله... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊