👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_ششم 😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حر
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید
رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست..
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
📌ملاقات با امام زمان (عج)
#علامه_مجلسي (ره) از قول پدرش نقل مي كند كه مي گفت:
در زمان ما شخص #صالح و #مؤمني به نام #امير_اسحق_استر_آبادي (ره) بود كه #چهل_بار پياده به #مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او #طي_الارض دارد - يعني چندين #فرسخ را در يك لحظه طي مي كرده - در يكي از سال ها او به #اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم. پس از احوالپرسي از وي پرسيدم:
- آيا شما #طي_الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است؟
در جواب گفت:
در يكي از سالها با #كاروان_حج به #زيارت خانه خدا مي رفتم به محلي رسيديم، كه آنجا با #مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ) راه بود. من به علتي از #كاروان عقب مانده و كم كم به طور كلي از آن جدا شدم. و جاده اصلي را #گم_كرده #حيران و #سرگردان بودم.
#تشنگي چنان بر من غالب شد كه از زندگي #مأيوس گشتم. چند بار فرياد زدم:
- #يا_اباصالح! #يا_اباصالح! (امام زمان)! ما را به جاده #هدايت فرما!
ناگاه #شبحي از دور ديدم و به فكر فرو رفتم! پس از مدت كوتاهي آن شبح در كنارم حاضر شد. ديدم #جواني گندم گون و زيبا است كه لباس تميزي به تن كرده و #سيماي_بزرگان را دارد. بر شتري سوار بود و ظرف آبي همراه خود داشت. به او سلام كردم، جواب سلام مرا داد و پرسيد:
- تشنه هستي؟
- آري!
ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم. سپس گفت:
- مي خواهي به #كاروان برسي؟
مرا بر پشت سر خود #سوار شتر كرد و به #جانب_مكه حركت كرديم. عادت من اين بود كه هر روز دعاي #حرز_يماني را مي خواندم. مشغول خواندن آن #دعا شدم. در بعضي از جمله ها آن شخص ايراد مي گرفت و مي گفت:
چنين بخوان!
چيزي نگذشت كه از من پرسيد:
- اينجا را مي شناسي؟
نگاه كردم، ديدم در #مكه هستم.
امر كردند:
- پياده شو!
وقتي پياده شدم، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او #حضرت_قائم (عج) بوده است.
از #فراق او و از اينكه او را نشناختم #متأسف شدم. بعد از گذشت #هفت_روز، #كاروان ما به #مكه رسيد.
#افراد_كاروان، چون از #زنده ماندن من #مأيوس شده بودند، يكباره مرا در #مكه ديدند و از اين رو، بين مردم مشهور شدم كه من (طي الارض) دارم.
#علامه_مجلسي (ره) در پايان اظهار مي كند كه پدرم گفت:
#دعاي_حرز_يماني را نزد وي خواندم و آن را #تصحيح كردم، #شكر_خدا كه او به من اجازه نقل و #تصحيح آن را داد.
🌜❉↝ ✿ ↜❉🌛
بحارالانوار، ج 52، ص 175
🔹🔸🔷 🔶 🔵 🔶 🔷🔸🔹
⛅ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج⛅
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨