چهارشنبه بود که استاد ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﮔﻔﺖ: ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ اما استاد ﮔﻔﺖ: همین ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط ۳ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!
ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ۳ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا ...
استاد ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ؛ یاد بگیرید هیچ وقت زیر بار حرف زور نروید.
این قانون کائنات است
#معجزه زندگی دیگران که باشی
بی شک کس دیگری
معجزه زندگی تو خواهد بود..
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.
مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:
«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟»
غلام گفت:
«خداوند مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
از آدمهای
پــر توقع فاصله بگیر
اینها حرمت ِمهرت را می شکنند
و مقیاست را به هــــم میزنند
چون آنها
حافظهی ضعیفی دارند
وخوبی را زود فراموش میکنند!
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
هیچگاه به دنبال صورت زیبا نباشید!
"روزے پیر خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال پوست خوب نباشید!
"روزے چروک خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال اندام خوب نباشید!
"روزے عوض خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال موے زیبا نباشید!
"روزے سپید خواهد شد..."
در عوض به دنبال قلبے وفادار باشید،
ڪه تا ابد دوستتان خواهد داشت
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸وقتی از ته دل بخندی
🔸وقتی هر چیزی رو به خودت نگیری
🔸وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی
🔸وقتی سراپاشادی وسرور شوی
🔸وقتی شادباشی بی بهانه
🍉آن زمان است که واقعا زندگی میکنی
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
☘️💫⚡☘️💫⚡
☘️💫⚡☘️
☘️💫⚡
⚡☘️
⚡
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #در_آرزوی_آرامش_1
☘️قسمت #اول
سلام به اعضای کانال داستان وپند میخواستم قصه زندگیم براتون تعریف کنم
وقتی۳ساله بودم مادرم فوت کرد، ما ۶تا بچه بودیم ۳تا دختر ۳تا پسر.
پدرم اخلاقش بد بود دست بزن داشت مادر بزرگم خیلی تو زندگی ما دخالت میکرد. پدرم به حرف مادرش بود روزی نبود که مادرم کتک نزنه .مادرم از صبح تا شب قالی میبافت کسی با ما رفت و آمد نمیکرد.به خاطر اخلاق پدرم مادرم ۳بار سکته کرد بار اول زبانش بند آمد بار دوم فلج شد بار سوم تمام کرد..تو سن ۳۵سالگی تنهامون گذاشت.
یادم صبح زود بود من با صدای گریه بیدار شدم دیدم مادرم گذاشتند وسط حیاط روی تخت یه ملافه سفید کشیده بودن روش من نشستم لب ایوان به مادرم نگاه میکردم وقتی مادرم گذاشتند تو تابوت به طرف قبرستان میبردند من پشت سر تابوت دویدم گفتم کجا میری ننه ،گریه تا اینکه خواهرم آمد من بغل کرد برد تو خانه، مراسم مادرم تمام شد ولی ما هروز هر شب بهانه مادرم میگرفتیم پدرم اخلاقش بدتر از قبل شده کسی جرات نمیکرد بیاد خانه ما نه خاله نه دایی،هیچ کس ..
روزها میگذاشت یادمه ما جرات نداشتیم بریم بیرون.. پدرم سالی یه بار لباس برای مامیخرید برادر کوچکم تازه ۲ساله ش بود که مادرم فوت کرد به خاطر اینکه کوچک بودیم بیشتر بهانه مادرم میگرفتیم تا اینکه یک سال بعد خواهرم نامزد کردند و عروسی کرد رفت..
یادم عروسی خواهرم من و برادر کوچکم گریه میکردیم...
با رفتن خواهرم دوباره ما تنها شدیم ،تا یه مدت همه ناراحت بودیم تا اینکه با شرایط جدید عادت کنیم . ما بچه ها شب رو بهتر میخواستیم چون وقتی پدرم میرفت بخوابد میدونستیم دیگه غر نمیزنه ، دیگه کتک نمیزنه. من مثل همه رفتم کلاس اول دبستان من با دوستام خیلی فرق داشتم چه از نظر خانواده، چه وضع مالی، عاطفی خیلی حسرت تو دلم بود ما وضع مالی خوبی نداشتیم یه موقع میشد همسایه لباس بچه هاش برای ما می آوردند که بپوشیم یا غذاهای که میپختند و دیگه قابل خوردند نبود برای ما می آوردند البته وقتی که پدرم نبود ، چون پدرم دعوا میکرد . روز به روز بزرگتر میشدیم و جای خالی مادرم بیشتر احساس میکردیم احساس تنهایی ، احساس فقیر بودن، حقارت و...
وقتی کلاس سوم دبستان بودم خواهر دومم نامزد کرد یه جور دل شوره افتاد تو دل ما دوباره تنها شدیم ..یادمه کلاس چهارم بودم وقتی از مدرسه آمدم خانه بهم گفتند که عروسی خواهرم نزدیک هست امتحان من شروع شده بود باید ثلث سوم امتحان میدادیم وقتی خبر شنیدم درس نخواندم از عروسی خواهرم هیچی نفهمیدم فقط یادم بعد از عروسی شب چهارمی که براش بردیم وقتی آمدیم خانه بابا من صدا کرد گفت دیگه از باید غذا درست کنم خانه را جم و جور کنم یادمه وقتی پدرم این حرف بهم زد رفتم تو اتاق پتو کشیدم روی سرم گریه کردم به بدبختی به اینکه مادر ندارم به اینکه تنها از فردا که شد کارِ خانه و آشپزی انجام میدادم، باید با دست لباس میشستم آب گرم نبود، تو بعضی خانه آب گرم کن بود به قول معروف آن که وضع مالیش خوب بود نه مثل ما که فقیر بودند خلاصه هر دفعه که آشپزی میکردم خراب میشد ..
یادمه وقتی ظهر میشد میرفتم پشت در کوچه وایسادم از لای در بچه ها را نگاه میکردم از اینکه تازه میرفتند مدرسه ای دسته داشتند می آمدند خانه حسابی ناراحت میشدم من تو آن سن سال باید کار کنم ولی دوستام می رفتند.. برای خودم گریه میکردم ولی نمیشد کاری کرد
یه دفعه یادم هست پدرم صبح میخواست برد سرکار به من گفت من شب میام خانه باید برنج وقرمه سبزی درست کنی من بلد نبود تا حالا درست نکردم اصلان بلد نبود موادش چی هست ،،وقتی پدرم رفت سرکار چادرم سرم کردم و با گریه رفتم خانه خواهرم آنقدر گریه کرده بودم تو راه که سکسکه وقتی رسیدم خانه خواهرم بهش گفتم بابا چی گفته آن اشک من پاک کرد گفت من خودم درست میکنم ، خواهرم غذا را آماده کرد و من آوردم خانه که بهانه دست پدرم ندم..
یادم من و ۲تا داداشی و پدرم تو ایوان نشسته بودیم نمیدانم پدرم چی گفت که داداش کوچکم گفت ما که نمی خواستیم به این دنیا بیایم تو ما را آوردی، همان شب من زنگ زدم به عموی خودم پشت تلفن بنا کردم به گریه کردند و به عمو گفتم تو که بلد بودی پدرم اخلاق نداره چرا زنش دادی چرا ۶تا بچه را دربه در کردید چرا ما باید عذاب بکشیم عمو گفت آرام باش خوب میشه.. من گفتم کِی ما داریم ذره ذره آب میشیم ولی کسی نمیتوانست کاری بکند ما هم باید با این زندگی کنار بیایم پدرم با داداشی من خیلی بعد بود همیشه داداشیم کتک میزد بهش فحش میداد اذیتش میکرد روز جمعه بود داداشیم رفت تو کوچه دیگه برنگشت...
#ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده
☘️⚡💫⚡☘️
☘️⚡💫☘️💫
☘️💫⚡☘️
☘️💫
⚡
💟داستان زیبا
"ماری" كوچولو دختری 5 ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یك روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یك گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد.
از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش میخرد.
ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید...
ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمك میكرد.
او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد....
ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید: ماری، آیا بابا را دوست داری؟
ماری گفت: معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با دلخوری گفت: نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسك قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونه اش را بوسید و شب بخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانه های آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد....
عاقبت یك شب دخترك گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.
بابا در حالی كه با یك دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یك جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یك گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
•••خدا خیلی نعمتهایش را می گیرد و در عوض خیلی بهترش را میدهد....
پس غصه ی از دست دادن یک نعمتی را هیچ وقت نخور.....!•••
🅰
زندگی یعنی پیدا کردن آدمهایی
که ؛
مثل خودت دیوونه ان
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان :دنیای مجازی واقعی
تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک میکردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس میخری؟»
گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد میخرم.»
گفت: «باشه» و نشست کنارم.
بعد مدتی گفت: «عمو داری چیکار میکنی؟»
گفتم: «تو فضای مجازی میگردم.»
گفت: «اون دیگه چیه عمو؟»
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم: «عمو، فضای مجازی جاییه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی!»
گفت: «عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش میگردم.»
گفتم: «مگه اینترنت داری؟!»
گفت: «نه عمو، بابام زندانه، نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت ۶ میره سر کار شب ساعت ۱۰ میاد که من می خوابم، نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو آب فک میکنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟»
اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم: «آره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه.»
🅰
❤️دوستش دارم ❤️
بزرگیش را
سکوتش را
عظمتش را
اُبهتش را
تنهاییش را
حکمتش را
صبرش را
و بودنش عادتیست مثل نفس کشیدن !
خــ💓ــدا را میگـویم...
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کافیه دستت رو روی قلبت بگذاری💜
حالا نه تنها میشنوی
بلکه حس میکنی بودنش رو
لمس میکنی حضورش رو
اونی ڪه درکش کردی
صدای قـدمهای خـداسـت
قدمهائی ڪه بہ سمـت توسـت
و برای توسـت
خـدایی ڪه در درون توسـت
با تـو راه میرود
مینشیند، کلام میگویـد
صـدایت میزنـد
و بودن را بہ تـو هدیـه میدهـد
چرا ڪه دوستت دارد💜
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 درود بر شما عزیزان ، صبح بخیر
🗓 به دوشنبه خوش آمدید
☀️ ۱۳ تیرماه ۱۴۰۱ خورشيدی
🎄 ۴ ژوئیه ۲۰۲۲
🌙 ۴ ذیالحجه ۱۴۴۳ قمری
حیفم آمد صبح را با نفس خوب خدا "ها" نکنم
بیت بی معنی "من بودن" را با غزل های صدا " ها" نکنم
حیفم آمد در این روز دل انگیز خدا
گره کوچکی از قلبی را به سر انگشت دعا وا نکنم🙏
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🎈 𝐉𝐨𝐢𝐧
ادعای عجیب مادر یک اعدامی:آقای قاضی پسرم در قبر زنده است؛خودش در خواب به من گفت
مادر داغدیده درحالی که اشک میریخت گفت: سال 88 پسرم در یک درگیری خیابانی پسر جوانی را به قتل رساند و از آن زمان به بعد زندگیمان تیره و تار شد. هر روز برای نجات پسرم به دادگاه میرفتم اما بینتیجه بود تا اینکه اول خرداد پسرم به خاطر قتل عمد اعدام شد.
پس از مرگ پسرم هرشب مهیار به خوابم میآید و میگوید که زنده است و از من میخواهد کمکش کنم. چند روز قبل نیز دخترم و خواهرم به بهشت زهرا رفته بودند که از داخل قبر پسرم صداهایی شنیدند. به همین خاطر احتمال میدهیم مهیار زنده باشد و به کمک ما نیاز داشته باشد.
به دنبال این اظهارات خواهر زن داغدار نیز گفت: در این مدت مهیار به خواب من هم آمده و او را در برابر مردی مو فرفری دیدم که از من درخواست کمک میکرد. وقتی به بهشت زهرا رفتیم با شنیدن صدا از داخل قبل مهیار مردم گفتند که برای پیگیری موضوع به مسئول آنجا مراجعه کنیم و جالب این که وقتی به سراغ مسئول آن قسمت رفتم در کمال ناباوری با همان مردی که در خواب پیش روی مهیار ایستاده بود روبهرو شدم.
مادر جوان در ادامه گفت: پزشکی قانونی مرگ پسرم را پس از اعدام تأیید و اعلام کرده حتی اگر اشتباهی هم صورت گرفته باشد یک انسان پس از 4 روز در قبر به طور قطع فوت خواهد کرد. حال آنکه از اعدام پسرم 25 روز میگذرد. اما دلم آرام و قرار ندارد و اگر پسرم زنده باشد باید کمکش کنم.
درحالی که اصرارهای خانواده پسر اعدامی ادامه داشت بازپرس پرونده دستور داد تیمی از متخصصان هلال احمر با دستگاه زندهیاب به بهشت زهرا بروند و در اینباره تحقیق کنند.مأموران هلال احمر نیز با دستگاه زندهیاب به بهشت زهرا رفته و پس از بررسیهای دقیق اعلام کردند دستگاه هیچ نشانی از زنده بودن پسر جوان در قبر گزارش نکرده است.بدینترتیب خانواده مهیار با مشاهده گزارشهای دقیق تیم اعزامی سرانجام از پیگیری ماجرا منصرف شده و پرونده مختومه شد.....
.
روزگاری خانه هامان سرد بود
بردن نفت زمستان درد بود
يک چراغ والور و يک گرد سوز
زيرکرسی با لحافی دست دوز
خانواده دور هم بودن همه
در کنار هم می آسودن همه
روی سفره لقمه نانی تازه بود
روی خوش درخانه بی اندازه بود
آن قديما عاشقی يادش بخير
عطر و بوی رازقی يادش بخير
عصر پست و تلگراف و نامه بود
روزگار خواندن شه نامه بود🍃
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_دهم هم منوسرزنش
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
💖🌿
🌿💖
💖
📬داستان ارسالی از اعضای کانال
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_آخر
گفت وقتی مادرم فهمید پولمو میخوام که پسرمو ببرم دکتر باهام درگیر شد ودعوا را انداخت همه رو با سرو صداش جمع کرد اونجا،وبعد کلی کتک کاری تونستم پولمو پس بگیرم ولی مث اینکه خیلی دیر شده...بچه هام دورم حلقه زده بودن و زار زار گریه میکردن ما قاتل بودیم دستی بچمون وکشتیم مادر به بی عرضگی و بدبختی خودم ندیده بودم.
وقتی همسایه ها فهمیدن اومدن گفتن شما لیاقت همچین پسری ونداشتین خوب که مرد مادر شوهرم با لبخند به لب اومد گفت خجالت بکشین جمع کنید این بساتو بچه نه میگف نه میخندید همش یک ماهش بود،مرده که مرده با خوشحالی بچه کوچک منو برداشت وبرد. حتی نفهمیدم کجا به خاک سپردش.
من دوسال کارم شده بود گریه نمیتونستم ظلمی که در حق بچم کرده بودیمو فراموش کنم .وبیماری گرفتم که همیشه باید تا اخر عمر دارو میخوردم بعد متوجه شدم بچه هام دارن اذیت میشن به خاطر گریه های من تصمیم گرفتم دیگه گریه نکنم بچه هام داشتن روز به روز بزرگ میشدن وهمه چی بهتر وبهتر میشد...
خبر اومد پدرم فوت کرده ما رفتیم خواهرا همه اونجا بودیم مادرم بعد خاک سپاری اومد پیش مادخترا گف میدونم چرا اومدین، اومدین پدرتون نمرده اموالشو ببرید ولی کور خوندید با بی ابرویی ما خواهرا رو از خونه اش بیرون کرد بعدا یکی از دوستای بابام اومد خونه ی ما وگفت که بابام قبلش از دوستش خواهش کرده که حرفاش وبعد مرگش تو جمع بزنه، گفته تو وصیتشم نوشته که باعث مرگ پسر اولیم اونا بودن ،باعث طلاقم اونا بودن، بابام از من خواسته بودحلاش کنم، و دوتا از زمین های خیلی گرون قیمتش با پول زیادی را به اسم من کرده بوده.
دوست بابام گف رفته به مادرم گفته ولی مادرم با بی ابرویی بیرونش کرده ووصیت نامه رو هم پاره کرده وگفته فقط دخترا جرات دارن برگردن این ورا..
برای من دیگه این چیزا اهمیتی نداشت اصلا دنبالشو نگرفتم
مادرم ده سال بعد پدرم زنده بود تمام طلاها واموال وپول هارو به نام پسرا زد وهیچی نزاشت بمونه بعد خودش فوت کردد.
زن عموم موقع مرگش خیلی اصرار داشته منو ببینه.خیلی بچه هاش اومدن سراغمو اصرار کردن به دیدنش برم گفته بود کار مهمی باهام داره ولی من نرفتم. نتونستم خودم وراضی کنم برم، خیلی با دردوعذاب فوت کرد بچه هاش گفتن تا اخرین لحظه اسم منو صدا میکرده....
بچه هام داشتن روز به روز بزرگ میشدن وتشویقشون میکردم درس بخونن. بچه های خیلی خوبی داشتم. اوضاع خیلی خوب شده بود،پدر شوهرم منو خیلی دوست داشت، هر روز سر نماز برای مریضیم دعا میکرد.
مادر شوهرمم باهام خیلی خوب شده بود پدر شوهرمم بعد مدتی فوت کرد ومادر شوهرمم موقع مرگش ازم حلالیت خواست گفت که چقد دوستم داشته وداره ،واز کاراش پشیمونه خدا بیامرزدش ..
حالا همه چی خوبه شوهرم دیگه اون مرد بد اخلاق نیست دخترمو خیلی دوست داره، بچه هام همه درس خوندن و برای خودشون کسی شدن همه شون ازدواج کردن وخیلی موفق هستن.
من هشت نوه دارم چهارتا پسر ودوتا نوه دختر ومریضی منم روز به روز پیش رفت میکنه ومنم ضعیف تر میشم ...خیلی خوشحالم عروس های خوب وداماد خوبی دارم وهمه چی درست شده خداروشکر...❤️🙏
#پایان
💖
🌿💖
💖🌿💖
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
✨دلم ڪسے را مےخواهد
ڪه نپرسد :حواست به من هست؟
✨فقط بیاید با اندڪےنگاه آرام بگوید:
حواسم به تو بود!
✨دلم بودن مےخواهد
میان این همه ضمیر
⇜دلم معجزه اے مےخواهد
در حد خدا بودنت⇝
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفایی که ارزش شنیدن داره دوست من👌💐
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود وی را کیسه ننمودند
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت
ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل وی را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند
ولی با این همه ی سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آن ها داد
حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز میپردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خودرا بکنید
✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
مخرب ترین عادت: نگرانی
بزرگ ترین لذت: بخشش
بزرگترین فقدان: فقدان اعتماد به نفس
رضایت بخش ترین کار:کمک به دیگران
زشت ترین ویژگی شخصیت:خودخواهی
بزرگ ترین مایه طبیعی انسان: جوانی
بزرگترین دلگرمی: تشویق
موثرترین داروی خواب آور: آرامش فکر
قوی ترین نیرو در زندگی: عشق
خطرناک ترین مردمان: شایع پراکنان
عجیب ترین کامپیوتر دنیا: مغز
بدترین فقر : یأس
مهلک ترین سلاح: زبان
پرقدرت ترین جمله : من می توانم
بزرگ ترین سرمایه : ایمان
بی ارزش ترین احساس: ترحم به خود
زیبا ترین آرایش: لبخند
با ارزش ترین ثروت: عزت نفس
قوی ترین کانال ارتباطی: عبادت
مسری ترین روحیه : اشتیاق.
❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
☘️💫⚡☘️💫⚡ ☘️💫⚡☘️ ☘️💫⚡ ⚡☘️ ⚡ ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: #در_آرزوی_آرامش
☘️💫⚡☘️💫⚡
☘️💫⚡☘️
☘️💫⚡
⚡☘️
⚡
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #در_آرزوی_آرامش_2
☘️قسمت #دوم
داداشیم تصادف کرد برای همیشه رفت پیش مادرم ..با مرگش همه ما ریختم بهم باورم نمیشد که داداشیم رفته باشد ، همه گریه میکردند خواهر و برادر دایی خاله.
ولی پدرم نه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.. حتی روز سوم داداشم رفت صورتش تمیز کرد همه میگفتند تو پسرت فوت کرده چرا اینکار میکنی ولی انگار گوشش به این چیزها بدهکار نبود..وقتی داداشیم رفت انگار شادی از خانه ما رفت.داداش بزرگترم خم شد با رفتن داداشی، باور نمیشد که خدا این سرنوشت برای زندگی ما بخواد چقدر درد چقدر رنج .
مراسم داداشیم تمام شد و همه رفتند سر خانه زندگیشون ما ماندیم غم از دست دادن داداشیم ،،داداش بزرگم بعد سال داداشم که فوت کرده بود ، نامزد کرد خیلی طول نکشید دست زنش گرفت آورد تو خانه بازم حداقل من تنها نبودم ای هم زبان پیدا کردم... زن داداشیم خوب بود با ما خوب برخورد میکرد همه ما عادت کرده بودیم بهش ولی پدرم خیلی اذیت میکرد ،،همیشه عصبانی بود هر چیزی که دم دستش میامد پرت میکرد بهش فرق نمیکرد چی باشد یادم هست پدرم رفته بود نان بخرد من تا آمدم برم در کوچه را باز کنم ای خورده طول کشید دیدم پدرم نان که خریده بود پرت کرد تو حیاط همه نان افتاد روی زمین خاکی شد من خیلی ترسیده بودم که نخواد من بزنه من از زور ترسم فوری فرار کردم رفتم تو اتاق زن داداشیم..
چند روز بعد این اتفاق همسایه عروسی داشتند آمدند دعوت گرفتند پدرم سرکار بود انشب دیر آمد خانه زن داداشیم رفته بود خانه مادرش من پیش خودم گفتم خوب حالا که بابا نیامده میرم عروسی زود میام یکی دوبار آمد خانه دیدم نه هنوز بابام نیامده همه چراغ خانه خاموش بود پیش خودم گفتم میرم عروسی اگر بابا بیاد چراغ خانه را روشن میکند به این نام نشان من رفتم عروسی و هر دفعه میامدم در کوچه را باز میکردم و از همان جان نگاه میکرد که اگر چراغ روشن برم تو خانه ولی هر بار که آمدم دیدم خاموشه چراغها..من رفتم عروسی با دختر همسایه بازی کردم سرم بند شد وقتی به خودم آمدم دیدم دیر وقت هست از زور ترس جرات نداشتم برم خانه ولی چاره نداشتم باید میرفتم همچین که رفتم خانه دیدم بابا آمده در کوچه وایساده به من گفت بیا تو خانه ولی من بهش گفتم نمیام تو برو تو خانه که من بیام ولی توپ بابام آنقدر پر بود که همچین که آمدم برم تو خانه بابام از پشت با پاش زد تو کمرم که دردم گرفت حسابی ترسیده بودم که از زور ترس خودم خیس کردم ...
از همان زمان که این اتفاق برام افتاد دست پاهام شروع کرد به لرزیدن اگر از یه چیز بترسم دستم بیشتر لرزش پیدا میکند از همان زمان با دندان ناخن دستم میگیرم دست خودم نبود ،وقتی تو خانه بودم و پدرم با داداشیم دعوا میکرد من از زور ترسم فرار میکردم میرفتم تو دستشوی و قایم میشدم شروع میکردم ناخن دستم با دندان بگیرم .. از همان زمان ترس افتاد تو دلم شب موقع خواب گریه میکردم به خدا فحش میدادم که چرا آنقدر ما بدبخت هستیم چرا مادرم رفته، من روز دوست نداشتم چون همه اش دعوا بود بازم شب موقع خواب کسی اذیت نمیکرد تو این کوچه که ما نشسته بودیم همه شون وضع مالی خوبی داشتند به غیر از ما ۲تا دختر همسایه داشتیم همیشه بهترین لباس بهترین خوراکی بهترین چیزها را داشتند بخواهی حساب کنی هم سن هم بودیم
یادم دختر همسایه رفته بود کلی لباس خریده بود یه لباس پوشیده بود خیلی قشنگ بود من بهش گفتم هر موقع این لباس دیگه نخواستی میدی به من ،، اونم قبول کرد یه دفعه صبح بود این لباس برای من آورد از بس پوشیده بود رنگ لباس سرخ شده بود من از زور خوشحالی لباس گرفتم بنا کردم بپرم پایین بالا...از بس که خوشحال!!
وقتی ۱۲ساله شدم خاله آمد با پدرم حرف زد از اینکه من برم خانه خاله قالی ببافم پدرم قبول کرد من صبح میرفتم تا ظهر میآمدم خانه ناهار میخوردم دوباره میرفتم تا عصری خاله من از موقعیت پدرم استفاده میکرد از من حسابی کارمیکشید، اگر دیر میرفتم خاله میامد شکایتم به بابا میکرد پدرم حسابی کتکم آدم وقتی مادر نداره اطرافیان هر بلایی که دوست دارند انجام میدن ...
خاله حسابی از من قالی میبافید صبح زود میرفتم تا چشم کار میکرد وقتی اذان شب میگفتن من می آمدم خانه وقتی می آمدم خانه باید تازه شام درست میکردم پدرم یه اخلاقی داشت بعد از اذان شب میگفت باید شام بیاد خلاصه تو این یکسال که قالی خاله بافته بشه، اگر یه روز نمیرفتم خاله میامد شکایت پیش پدرم میکردم و من شب حسابی کتک میخوردم. وقتی قالی افتاد خاله رفت برای من یک جفت گوشواره طلا خرید یک ماه نشد که تو گوشم بود که پدرم بدهی بالا آورد گوشواره من رفت دیگه نشد گوشواره بخرم...
#ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده
☘️⚡💫⚡☘️
☘️⚡💫☘️💫
☘️💫⚡☘️
☘️💫
⚡
📚یا قناعت یا خاک گور
سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مى رود، صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم، گفتم: حالت چطور است پيرمرد ؟ گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم.
سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟ گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام، شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز، بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.
سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم. بعد سعدى در جواب تاجر گفت:
آن شنيدستم در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنيا دار را
يا قناعت پر كند يا خاك گور
❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند، يكی به ديگری سيلی زد. دوستی كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفی روی شن نوشت:
«امروز بهترين دوستم مرا سيلی زد»
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمهای رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند. ناگهان دوست سيلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:
«امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد»
دوستی كه او را سيلی زده و نجات داده بود پرسيد: چرا وقتی سيلیات زدم، بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی؟! دوستش پاسخ داد :
«وقتی دوستی تو را ناراحت میكند بايد آن را بر روی شن بنويسی تا بادهای بخشش آن را پاک كند. ولی وقتی به تو خوبی میكند بايد آن را روی سنگ حک كنی تا هيچ بادی آن را پاک نكند.»
✦ پائولو کوئیلو
❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
❤️
#آبروبردن
🔸خدا چند گناه را به سختی میبخشد
كه يكی از آنها #آبرو_بردن است.
💢حدیثی از امام باقر (علیه السلام) است که حضرت میفرمایند:کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشمپوشی کرده و آبروی آنها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرفنظر خواهد كرد.
🔸روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمی ها ،جهنمی زبان هستند! فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند.
🔸یک مشت مؤمن مقدس را میآورند
جهنم به سبب اينكه آبرو می برده اند...!
اسلام میخواهد #آبروی فرد حفظ شود.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
مي گويند ؛
خدوند داستان ابليس را تعريف کرد ،
تا بداني که نمي شود به عبادتت ،
به تقربت و به جايگاهت اطمينان کني!
خدا هيچ تعهدي براي آنکه
تو هماني که هستي بماني ، نداده است
شايد به همين دليل است که
سفارش شده وقتي حال خوبي داري
و مي خواهي دعا کني ،
يادت نرود عافيت و عاقبت بخيري بطلبی
پس به خوب بودنت مغرور نشو
که شيطان روزي مقرّب درگاه الهی بود
❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨