eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
330 ویدیو
15 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴ما در کربلا به کلاس شمر شناسی نیاز داریم. یک کلاس به عنوان تحلیل شخصیت شمر. شمری که شانزده بار به مکه رفته، جانباز امیر المومنین بود، کسی که در کنار مولا زخمی شده بود، چه شد که فرمانده جنگ حضرت علی علیه السلام به این جا رسید؟ https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
{سَلامٌ‌عَلَی‌النَّسوَةِالْبارِزات} - سلام‌برزنانِ‌اسیرشده -
. ‹الٓسَّلٰامُ عَلَیٰ مَن تُهَیّـِج قَلْبُهٰا لِلْحُسَیْݩ› سلام برکسی ک قلبش برای حسین از جا کنده شد. . .🖤🌿 .
عاکفه در حالی که سرش رو تکون میداد گفت: آخ، آخ! رضوان گفتی و کردی کبابم.... هر چی می کشیم از بی صبریه! واقعا یکی از اصلی ترین راههای اثر گذاری صبر کردنه، البته به حرف راحته به عمل جونت در میاد! از لحنش خندم گرفت گفتم: اگر جایی کار نداری و خونه خبر دادی، بیا با هم نهار بخوریم تا شب هم بمون پیش من، تا ببینیم مطلب جدیدی پیدا می کنیم یا نه! لبخندی زد و مسیرش رو کج کرد سمت آشپزخونه و گفت: عاشقه پیشنهادات رد نشدنیت هستم دختر... وسط راه انگار یکدفعه یادش افتاده باشه گفت: راستی این شوهر تو کجاست که هیچ وقتِ خدا نیست؟! نفس عمیقی کشیدم و با لبخند تلخی گفتم: یه گوشه ی این عالم مشغول خدمت! با حالت خاصی مسیرش رو عوض کرد اومد سمت من... دستم رو گرفت گفت: رضوان نمیخوام توی زندگیت دخالت کنم ولی اطرافیانت سرزنشت نمی کنن آخه این چه زندگیه برای خودت درست کردی که هیچ وقت شوهرت نیست؟! دستهام رو از دستش رها کردم و نشستم روی مبل و گفتم: حرف که همیشه هست برای هر کسی هم به یه شکلی، تنها مختص زندگی من هم نیست... ولی یه بار که به محمد کاظم گله کردم و گفتم: همه چی یه طرف، اما با زخم زبون‌‌ها چکار کنم؟ ضرب‌المثلی از زبان حاج قاسم که به یکی از همسران شهدا گفته بود رو برام زد که خیلی دوست داشتم.... حاج قاسم به اون همسر شهید گفته بود: «آدم‌هایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانه‌شان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را می‌شکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده می‌شود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمی‌رسد و مزاحم را کوچک‌تر می‌بینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمی‌شود. یعنی باید آنقدر اوج بگیری و شعور اخلاقی‌ات را بالا ببری که حرف‌ها و آدم‌های این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با شهدا بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکان مان ندهد... عاکفه ساکت شده بود ... تنها جمله ای که گفت: تکرار جمله ی آخر حاج قاسم بود... که این چیزها تکان مان ندهند... بعد گردنش رو کج کرد و چشمهاش رو ریز و انگشت دستش رو به حالت اجازه آورد بالا و گفت: یه سوال دیگه هم بپرسم؟! گفتم: نه! چون هم ذهنم درگیر محمد کاظم شده بود، هم با شناختی که از عاکفه داشتم مطمئن بودم سوال بعدیش در مورد شغل محمد کاظم! انتظار اینقدر صراحت کلام رو ازم نداشت ... که خودم با دست اشاره کردم به سمت آشپزخونه و گفتم تا من مبینا رو صدا می کنم زحمت کشیدن نهار با تو.... اخم هاش رو کشید تو هم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت: خوب حالا فکر کردی می پرسم شوهرت کجا کار میکنه، که تو هم بگی توی یه شرکت! نخیررررر می خواستم بپرسم چی نهار درست کردی؟! خندم گرفت و گفتم: داری به سمت جواب پیش میری... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای پیامک گوشیم مانع ادامه ی حرفم شد.... ادامه دارد... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام بزرگواران عزاداری هاتون قبول🌿 خیلی از شما عزیزان پیام دادین که برامون توضیح بدین شمر چه شد که چنین شد؟!
؟ ✔️به شرط حیات هر شب چند جمله در رابطه با این موضوع بارگذاری میشه ان شاءالله شروع صحبت هامون با شمربن ذی الجوشن خواهد بود. ببینیم این شمر کیست که بهش می گوییم و لعن الله شمرا  ما  با شخص شمر مشکل داریم ( لعنت الله علیه) اما می خواهیم ببینیم کدام جریان شمر رو شمر کرد؟! می گویند جانباز صفین بوده است .تن آدم می لرزد یعنی من یکی  می ترسم یه وقت شمر نشوم به خدا می ترسم رک هم می گویم از کجا معلوم من که هنوز جانباز نشدم اما  او جانباز هم شده بود تا مرز شهادت پیش رفته بود. چه چیز  کسی را که در رکاب آقا  امیرالمومنین  جنگید  رو به جایی رساند که فرزند رسول خدا را در کربلا به شهادت برساند، آدم  یهو بد نمی شود ،آدم ریز ریز بد می شود. وقتی زیارت عاشورا می خوانیم میگوییم( ولعن الله شمرا) بفهمیم چی داریم می گوییم. یک موقع نکند خدا من دارم می گویم (ولعن الله شمرا) دارم خودم را لعن می کنم و خبر ندارم !  شمر یک سری خصوصیات و ویژگی ها داشت که نکند خودم هم دارم به خودم فحش می دهم و خبر ندارم. بحث بحث مهمی است....
رفتم سمت گوشی پیام رو که دیدم سودابه بود... نوشته بود رضوان جون یکی از کتابهایی که می خواستی رو برات پیدا کردم کی برسونم دستت؟! سریع شماره اش رو گرفتم بهش رنگ زدم، آخه با بودن عاکفه بهترین فرصت بود که با هم همراه بخونیم... بعد از سلام و علیک ، حال و احوال گفتم: اگر می تونی خودت برام بیار اگر نه برام با آژانس بفرست... چون خیلی سرش شلوغ بود قرار شد با آژانس برام بفرسته، ولی من نمیدونستم هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و همه چیز این دنیا روی حساب و کتاب می چرخه حتی رسیدن یه کتاب به دست من! نمیدونستم چرا از بین این همه کتاب بنت الهدی صدر باید این کتابش دستم می رسید! وقتی صدای زنگ خونه اومد چون هممون سر سفره نشسته بودیم خودم زودتر بلند شدم که عاکفه بلند نشه، کتاب رو که گرفتم چند صفحه ی اول رو ورق زدم دوست داشتم قدم از قدم بر ندارم و همونجا تمامش رو بخونم ولی خوب نمیشد... داخل که رفتم عاکفه گفت: چقدر خوب کتاب رو گرفتی؟! بعد هم ادامه داد: کاش به سودابه می گفتی کتابهای بانو امین رو هم برامون جور کنه! سری تکون دادم و با تایید گفتم: بعد از نهار باهاش تماس می گیرم هم تشکر کنم هم سفارش کتاب های جدید رو بدم ... لبخندی زد و گفت: زودتر بیا بخور تا بساط نهار رو جمع کنیم که میخوام ببینم تفکر این خانم متفکر چه جوریا بوده؟! مبینا لقمه اش رو فرو داد و گفت: خاله خودت الان بهم قول دادی بعد از نهار باهام بازی می کنی؟ چشمکی زدم و با اشاره به مبینا گفتم: شما بخور که سرت خیلی شلوغه! نهار رو که خوردیم به عاکفه گفتم: تا من سفره رو جمع می کنم، تو که به مبینا قول دادی برو باهاش بازی کن تا بتونیم با هم به کارمون برسیم... لبخندی زد و گفت: چه قولی بهتر از این ! دست مبینا رو گرفت و رفتن داخل اتاق... اینقدر جیغ و سر و صدا میدادن که فکر می کنم توی یه مهد کودک با ده تا بچه اینقدر سر و صدا نباشه! داشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوبه عاکفه اینقدر پر نشاط و با هیجانه... از انرژیش من هم سریع مشغول کارم شدم که در همین حین گوشیم زنگ خورد! شماره رو که نگاه کردم قلبم یه لحظه ایستاد! شماره ی آقای علیزاده بود که اون روز محمد کاظم بهم داده بود، که اگر کاری داشتم باهاش تماس بگیرم و من همون موقع شماره رو داخل گوشیم ذخیره کرده بودم، ولی الان یعنی چکار داشت که به من زنگ زده؟! از صدای هیاهوی عاکفه با مبینا فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط، گوشی رو وصل کردم ... آقای علیزاده خیلی رسمی سلام و علیک و احوالپرسی کرد بعد گفت: اگر امکان داره برای کار فوری باید حتما برم جایی و شروع کرد آدرس رو دادن! هر چی گفتم برای چی؟! مسئله چیه؟! برای محمد کاظم اتفاقی افتاده یا نه؟! هیچ توضیحی نداد و تنها گفت: ان شاءالله که خیره شما تشریف بیارید اینجا کامل خدمتتون توضیح میدم و بعد هم خداحافظی کرد.... حالا من بودم و هزار تا فکر! احساس می کردم قلبم داره از قفسه ی سینم میزنه بیرون! نه پای رفتن داشتم، نه دل موندن! ترس شنیدن خبری که مثل یه نوار نقاله از توی ذهنم مدام رد میشد و آخرش فقط به یه نتیجه می رسید داشت نفسم رو بند می آورد.‌... ادامه دارد... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
:. حاج اسماعیل دولابی (ره) هنگامی که به یاد امام حسین علیہ الســـــلام افتادید تردیدی نداشته باشید که حضرت هم به یــاد شماست.🌱❤️ طوباےِ ڪربلا ص ۱۴۹
؟(2) شمرفقیه است! شمر کسی است  که در تاریخ آمده است. ماجرایی که پشه بر روی دست  می نشیند و اگرآن را  بکشید، حکم آن خونی که دارد می خورد چیست؟  نجس است یا نه؟ ماجرای مباحثه شمر با یک نفر در تاریخ آمده است و حکم فقهی که شمر در مورد اون پشه ای که رو دست نشسته است درست می دهد! این شمری که مثلا در ذهن من و شما نشسته است که صورتش پیسی دارد که در سریال مختارنامه دیده ایم نه اینگونه نیست آن کراهت باطنیش را در ظاهرش نشان داده است. اما اگراین  مسئله در ذهن مردم جا بیفتد که هر آدمی که باطنش خبیث است الزاماً باید از ظاهرش هم خباثت ببارد  یا نصف صورتش از بین رفته باشد اشتباه است! عزیز من  در کربلا  روزی 20 هزار نفردر فرات غسل می کردند (قربه الی الله به قتل الحسین: قربه الی الله برای کشتن حسین بن علی) 20 هزار نفرغسل قربه الی الله  می گرفتن وآماده می شدن برای شهادت(تاریخ مسعودی)! ادامه دارد...
با همون حال نشستم روی زمین... دستم رو گذاشتم روی قلبم که داشت از جا کنده میشد تنها جمله ای که گفتم: یا امام رئوف بود... و فقط خدا میدونه که نمی تونستم بلند شم و روی پاهام بایستم! در حالی که اشکهام می ریخت به خودم گفتم: اصلا... بدترین حالت اینه که میگن محمد کاظم شهید شده! اینه استقامته تو رضوان! اینه اون مقاومتی که فکر میکردی و میگفتی! و خودم به خودم مستاصل جواب دادم: نه! نه! من نمی تونم! من طاقت نمیارم! و دوباره ذکر یا امام رئوف... نمیدونم چقدر توی این حالت بودم و چقدر طول کشید! با صدای عاکفه که نگران بهم خیره شده بود و می گفت: رضوان جی شده؟ خوبی؟! به خودم اومدم... مبینا داشت یه جوری نگاهم میکرد انگار بچه از حالت من ترسیده باشه! گفت: چی شده مامان؟ خودم رو جمع و جور کردم و امان از آن لبخندهای تصنعی که برای دل مبینا روی لبم نشست و به سختی گفتم: چیزی نیست دخترم برو داخل اتاقت با عروسک هات بازی کن! عاکفه که حال من رو دید و متوجه شد نمیخوام مبینا حالم رو ببینه مثل یه مربی مهد کودک با ترفندهای خودش مبینا رو سریع برد داخل اتاقش و سرگرم اسباب بازی هاش کرد و خودش اومد بیرون که دید توی همین زمان من لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سر کردم سوالی گفت:رضوان میگی چی شده یا نه؟ نصفه عمرم کردی با این حالت؟! با بغض گفتم: خودم هم نمیدونم چی شده اما هر چی هست مربوط به محمد کاظم باید برم جایی.. بهم نگاه کرد و گفت: رضوان برای چیزی که نمیدونی، قیافه ات این شکلیه! وای به موقعی که بفهمی قضیه چیه! خودت رو نباز دختر! انگار اون هم فهمیده بود که قراره چه خبری بهم بدن و داشت مثلا بهم روحیه میداد... تنها جمله ای بهش گفتم این بود زحمتت مواظب مبینا باش تا من بر میگردم... سری تکون داد و درحالی که داشت می گفت: خیالت راحت برو ان شاءالله که خیره، در رو بستم... و حالا من بودم و آماج فکر ها که مثل پاتک شب عملیات هجوم آورده بودن تا من رو از پا دربیارن... پشت سر هم صلوات می فرستادم... برای حل این بلاتکلیفی با سرعتی شبیه نور خودم رو رسوندم به محلی که آقای علیزاده آدرسش رو داده بود... ساختمان اداری بود، فکر می کردم من تنها هستم اما وقتی به اتاق مورد نظر رسیدم، با دیدن دو تا از خانم های همکارهای محمد کاظم فهمیدم تنها نیستم، حال و روز اونها هم شبیه من بهم ریخته بود و پریشان... از شدت استرس بدون اینکه با هم صحبتی کنیم لحظاتی منتظر شدیم تا آقای علیزاده بیاد! شاید چند دقیقه بیشتر نگذشت ولی همین چند دقیقه برای من به اندازه ی یک عمر نفس گیر بود که آقای علیزاده وارد شد... از حالت چهره اش معلوم بود حدسی که میزدم بیراه نبوده و نباید منتظر شنیدن خبر خوبی باشیم! شروع کرد حرف زدن... حرفهایی که آرزو میکردم کاش هیچ وقت نمی شنیدم! بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی و با حالی بدتر از استیصال ما، گفت که توی یه عملیات دو تا از بچه ها مفقود شدن و یک نفر شهید... با این جمله اش ناخودآگاه، نگاه ما سه تا خانم بهم گره خورد...! انگار هر سه نفرمون دلمون یکجا سوخت...! یعنی همسر کدوممون شهید شده؟ هر چند غم هر کدوممون غم دیگری هم بود اما چشمهامون خیره به جمله ی بعدی آقای علیزاده بود تا تکلیفمون مشخص بشه اما... ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بیاد شهدای مدافع سلامت❤️ روایتی خواندنی و واقعی از این روزهای سخت🌿 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
؟(3) خوب این شمری که اینجوری شمر شد از کجا شمر شد؟! از شکم مادر که بدنیا آمد شمر بود؟ نه والله ما از مادر بدنیا می آییم مثل یک برگه سفیدهستیم پس چه شد؟ یک سری رفتارهای زشت و زننده این آقای شمر بن ذی الجوشن داشت که آن رفتارها  این شمر رو شمر کرد! اینهایی که می گویم بر مبنای اولویت نیست.این که خیلی شکم پرست بود عبدالمعده بود یعنی غذا می دید دست و پاش می لرزید سر سفره نمی تونست جلو نفسش را نگه دارد. غذای بد پای سفره می گذاشتند پاچه صد نفر را می گرفت . این شکم خیلی ها رو به باد فنا داده است. برخی از نفرینهای آقا رسول الله در مورد معاویه این بود که می  فرمود: الهی که سر سفره سیر نشوی. شکم آفت است، شکم ابتدای غریزه است. در مباحث روانشناسی می گویند اگر یک حیوان را می خواهی غریزی و شرطی اش کنید با غذا اینکار را انجام دهید. شخصی داشت به امیرالمومنین گوشت می فروخت گفت: یا علی بیا گوشت ببر آقاگفت: پول ندارم گفت: ما شما را قبول داریم بیا ببر و فردا پولش را بیاور. آقاگفت: به جای اینکه به تو قول بدهم فردا پول می دهم  به شکمم قول می دهم  که فردا گوشت بخورد. وقتی تاریخ رو بررسی می کنیم یکی از ویژگی های این شمر این بود که شکم پرست بود آدمی بود که افسار خودش را دست شکم داده بود . یه جاهایی دلت می کشد من نمی گویم غذا نخوریم غذا باید بخوریم غذای سالم هم باید  بخوریم از چهار دسته هیدرو کربن ها و.... از سبزیجات و لبنیات و حبوبات باید بخوریم قبول دارم ،اما افسارمان دست شکم نباشد. ماه مبارک رمضان آدممون می کند تشنه وگرسنه هستیم اما نمی توانیم بخوریم ،اینجوری بار بیایم که جلو و دم  دستمون باشه  اما نخوریم، کسی که اینجا جلو افسار شکم را توانست بگیرد جلو افسار خیلی چیزها را هم می تواند محکم نگه دارد. ادامه دارد...
در عین ناباوری تکلیفمون مشخص نشد که هیچ با حرفی که زد دقیقا وسط بلاتکلیفی قرار گرفتیم... آقای علیزاده گفت: چون دو نفر مفقود شدن و ما خبری ازشون نداریم و این شهید بخاطر نوع شهادتش متاسفانه جز از طریق DNA نمی تونیم هویتش رو تشخیص بدیم به همین خاطر گفتیم شما تشریف بیارید که با DNA بچه هاتون بعد از حدود چهل روز مشخص بشه کدوم عزیزمون هستن؟! من شده بودم مثل انسانی که بهت زده است و هیچی متوجه نمیشه! یکی از خانم هایی کنارم بود با استرسی که توی صداش بود گفت: خوب... خوب... اون دونفر دیگه کجا هستن؟ زنده ان یا نه؟ آقای علیزاده سرش رو انداخت پایین و گفت: نمیدونیم هنوز هیچی مشخص نیست... همون خانم ایندفعه با کمی تشر گفت: خوب شما نمیدونین پس کی باید بدونه؟! بالاخره این شهید یه جوری به دست شما رسیده! تکلیف اون دونفر چی میشه؟! آقای علیزاده با سعه ی صدر گفت: میدونم سخته برای ماهم سخته... این سه نفر از بهترین نیروهای ما بودن، داریم تلاشمون رو می کنیم... چاره ای جزصبر نیست! و این جمله ی پایانیش بود... توی اون لحظات احساس میکردم نه فکرم، نه مغزم، نه زبونم، نه دستم و نه پاهام هیچ کدوم کار نمی کنن! نه می تونستم چیزی بپرسم! نه می تونستم قدم از قدم بردارم... انگار تمام مسئولیت بدنم رو چشمهام به عهده گرفته بودن و با نگاهی پر از التماس، پر از بغض، پر از صدا به دو نفر خانم های کناریم و به آقای علیزاده می خواستم بفهمونم من حالم خوب نیست... نمیدونم چقدر فریاد این نگاهم بلند بود که دیدم بر چشم بهم زدنی دو تا خانم کناریم با اینکه وضعشون مثل من بود و در موقعیت مشابهی بودیم زیر بغلم رو گرفتند و نشوندم روی صندلی! و شروع کردند بهم دلداری دادن... جوری که انگار برای اونها اتفاقی نیفتاده و این وضعیت فقط برای منه! چیه من از اونها کمتر بود که من اینطوری دچار ضعف شده بودم! ولی اونها اینقدر صبورانه رفتار می کردن! با دیدن اين صحنه خیلی تلاش کردم از اون حالت بیام بیرون خیلی... با توسل به اهل بیت(ع) به هر سختی بود حفظ ظاهر کردم و راه افتادم سمت خونه... هر چند که به قول محمد کاظم رنگ رخسارم واضح نشان میداد حال درونم رو! هم اون خانم ها، هم آقای علیزاده خیلی اصرار کردن که تا خونه برسوننم ولی من میخواستم پیاده بیام... اینقدر راه برم تا شاید یه راهی پیدا کنم... از یه طرف تصویر محمد کاظم با خاطراتش داشت ذره ذره آبم میکرد... از یه طرف دیگه نمیدونستم به خانوادم، به مبینا و به خانواده ی محمد کاظم چی بگم؟! چه جوری بگم؟! وسط این طغیان روحی، بلاتکلیفی و چشم انتظاری چهل روزه، هم مثل خوره ذهنم رو می جوید و با خودم فکر میکردم طاقتم رو حتما طاق میکنه! ولی نور امیدی بود...! آخرش تصمیم گرفتم توی این چهل روز به هیچ کس حرفی نزنم! در هر صورت اونها که فکر می کنن محمد کاظم ماموریته، پس چرا این مدت مثل من زجر بکشن؟! ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• • ربنـایه‌کاری کن‌براےسیـنه زنا بیان‌زیارت‌حسین‌اربعین‌مثل‌قبلنا🌱 ♥️ • • ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
؟(4) نکته دوم که در رفتار و اخلاق شمر وجود داشت این بود که بسیار حسود بود حسادت ویژگی بارز شمر بن ذی الجوشن لعنت الله علیه بود ،به همه حسادت می کرد. عمر  سعد به عبید الله بن زیاد به کوفه نامه نوشت  وگفت من با امام حسین علیه السلام صحبت کردم و سه چهارتا راهکار گذاشتیم، امام حسین گفته است که  بگذارید به مکه و مدینه برگردم ویا به کشور ثالثی بروم. عمر سعد راضی نبود جنگ در بگیرد. در آخر هم می گویم که چه چیز او را به  زمین زد،  اولویتش رو گم کرده بود .اگر سوره توبه آیه 24 را می فهمید مشکلش حل می شد. عمر سعد وقتی نامه را آورد شمر کنار عبید الله نشسته بود. او نسبت به مقام عمر  سعد حسادت داشت، شروع کرد زیر آب زدن ،عبیدالله هم گفت خوبه .بگذار ماجرا تمام بشود. و در کوفه شر نشود و جنگ در نگیرد اونیز نگران حکومت خودش بود .شمر شروع کرد به قول حالاییها زیر آب زدن گفت: که  به خدا قسم  اگر او برگردد مکه و مدینه  حکومت راه می اندازد، دوستش دارند او نوه پیغمبراست. به یمن برود، یمن کوهستان دارد و دیگر دستمان به او نمی رسد، حکومت تشکیل می دهد، آن موقع فلان می شود  بهمان می شود و ... عبید الله گفت: خوب چیکار کنم؟ شمرگفت نامه رو به من بده می گویم برود آنجا یا بکشش یا بیعت بگیر. به عبیدالله گفت  :اگر عمر سعد اینکار را انجام نداد اجازه می دهی گردنش را بزنم .گفت: برو اینکار رو بکن. یعنی حسادت داشت به مقام عمر سعد ، حب مقام در وجودش بود ،حب جاه و مقام خیلی ها را به زمین زده است ! ادامه دارد...
لحظات سختی رو داشتم پشت سر میذاشتم... دلم هوای روضه کرده بود... هوای حسین(ع)... غم عجیبی قلبم رو تحت فشار قرار داده بود و میدونستم این ساعت ها تنها ساعاتی هست که توی این چهل روز می تونم خودم باشم با این غم! مسیرم رو از سمت خونه کج کردم به سمت گلزار شهدا... باید با یکی حرف میزدم... داشتم دیونه میشدم... وقتی رسیدم چون توی هفته بود خلوت بود و من از خدا همین رو میخواستم! گریه کردم... داد زدم... به شهدا گفتم: دیدید آخرش من هیچ جای این فیلم نبودم! دیدید محمد کاظم شد قهرمان داستان و اسطوره ی دنیا و آخرت! اما من موندم و هیچی به هیچی... خدایا توی این پازل دنیات من بیخود که آفریده نشدم! آخه خودت گفتی مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا... پس من کجای این داستانم خدا...‌ حرفم به اینجا که رسید دست یه خانمی خورد به شونه ام! فکر نمی کردم کسی اون اطراف باشه بخاطر همین واقعا ترسیدم، لحظاتی قالب تهی کردم تا برگشتم پشت سرم رو دیدم! پیرزنی بود عصا به دست با کمری خمیده و صورتی چروکیده اما پر از نور ، نشست کنارم و بدون اینکه ازم سوالی بپرسه بی مقدمه گفت: سلام دخترم نمیخوام مزاحمت بشم ولی حالت من رو یاد روزایی از زندگی خودم انداخت مادر...! و شروع کرد از داستان زندگی خودش گفتن! از روزی که خبر شهادت همسرش رو دادن و چند وقت بعد خبر شهادت پسرش! بعد هم ادامه داد: من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده، ولی دخترم یه چیزی بهت میگم تا به چشم خدا قشنگ و عزیز بیای... راهش هم اینه صبر کنی، اون هم به قول خود خدا یه صبر جمیل یه صبر قشنگ... حرفهاش رو که زد به کمک عصاش بلند شد و خداحافظی کرد و رفت..‌. من حرفی نزدم و فقط شنیدم، اما از حرفهاش یه چیزی رو خوب فهمیدم اون هم اینکه اوج داستان زندگی من همین لحظه هاست که خودم رو نشون بدم به خدا... دلم آروم گرفته بود... نگاهی انداختم به آسمون نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا من صبر میکنم، یه صبر جمیل به قول خودت... احساس میکردم خدا داره نگام میکنه ببینه، تمام اون حرفهایی که میزدم فقط حرف بوده یا توی عمل هم می تونم نشون بدم که اگر تونستم، اثری خواهم گذاشت! راه افتادم سمت خونه ولی دیگه اون رضوان یک ساعت پیش نبودم..‌. تقریبا این مسیر نیم ساعته رو سه یا چهار ساعت بود که توی راه بودم اما هنوز نرسیده بودم... گوشیم زنگ خورد... با اینکه هنوز خبری نبود و من فردا قرار بود مبینا رو ببرم برای آزمایش DNA تا تکلیف شهید مشخص بشه (یا بهتر بگم تکلیف ما مشخص بشه)، ولی نمیدونم چرا با هول و ولا گوشی رو از کیفم آوردم بیرون تا جواب بدم! اما شماره عاکفه بود، سریع جواب دادم... گفت: معلوم هست کجایی دختر؟ با صدای گرفته مختصر گفتم: دارم میام نزدیکم... گفت: رضوان چرا صدات گرفته؟ نمی تونستم حرفی بزنم، فقط گفتم: چیزی نیست میام حالا می بینمت... ادامه دارد... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ټا خـدا هســـٺ پریــشاں نشــــود خاطر من ....!💛
؟(5) آدمی هم که حسود می شود شر می رساند، آسیب می رساند، زیرآب این را می زند، غیبت میکند ،دروغ می گوید ،تهمت می زند ،یک جوری می خواهد طرف مقابل را پایین بکشاند. خودش بدبخت و بیچاره  است و همیشه در استرس همیشه هم در اضطراب. آدم حسود از درون خورد می شود. دقت کنیم آدمها آرام آرام شمر می شوند.(اللهم العن شمرا ) شمر ویژگی  دیگه اش این بود که استاد مسخره کردن دیگران بود ، طعنه زیاد می زد امان از طعنه، عرب به رد نیزه و ضربه نیزه می گویند ( طعن) بعضی اوقات بعضی ها هستند  تیکه می اندازند ، در حدی که آدم می گوید کاش می زد تو گوشم و این حرفها را نمی زد. ویل در قرآن جایی است که نصیب هر کسی نمی شود  لژ جهنم است .(ویلن لکل همزه لمزه: وای به حال آن کسانی که مردم را مسخره می کنند) همزه از همز می آید یعنی: شکستن ،یعنی: شُک .بهترین کلمه فارسی که برای همزه می توان مثال زد شُک است. خود حرف همزه چون خیلی ادا کردنش  خیلی سخته پیامبر فرمودند: اگر همزه در قرآن نبود (لمّا الفظتو: همزه را اصلا تلفظ نمی کردم).( وَقُل رَّبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّیَاطِینِ وَأَعُوذُ بِکَ رَبِّ أَن یَحْضُرُونِ : خدایا پناه می برم از آن شُکهایی که شیطان به ما وارد می کند). مفسرین تعابیر مختلف و بررسیهای مختلفی از همزه و لمزه می کنند. همزه یعنی آسیب لسانی ولمزه آسیب با چشم و چال. دل شکستن و طعنه زدن خیلی خیلی بد است. شمر در واقعه عاشورا جگر آقا ابا عبدالله رو خون کرد ،متلک می گفت، وقتی ابا عبدالله قرآن آورد مسخره می کرد، هل هله می کرد ،با تمسخر می گفت : آهای باز چه آوردی.  وقتی شش ماهه آورد مسخره  کرد  ،وقتی نصیحت می کرد ،وقتی رجز می خواند مسخره می کرد .جیگر آقا ابا عبدالله رو خون کرد. شُک وارد می کرد. ادامه دارد....
.. شب جمعه هست شب زیارتی ارباب ✨ ..
1_922138069.mp3
3.09M
امام زمان(ع) یقینا می بیند....🌱