eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)🇵🇸
420 دنبال‌کننده
7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق تبادل اد و بنری: @Aida_138888
مشاهده در ایتا
دانلود
به اتاق برگشتم و برق رو روشن نڪردم روے صندلی میز آرایشم نشستم. نگاهے به خودم در آیینه انداختم . دستی به زیر چشمان پف ڪرده ام ڪشیدم . نگاهم ڪشیده شد به قاب عکس امیر ... میگفت این عڪسمو خیلی دوست دارم وقتی رفتم مشهد برای تو دعا کنم این عکس رو گرفتم .. دستم را دراز ڪردم و قاب عکس را برداشتم . نفس عمیقی ڪشیدم و انگشتم را به صورت امیر ڪشیدم . بی معرفت نمیگی همتا طاقت نداره؟🥺 نمیگی همتا دلش برای تو تنگ میشه؟🥺 نمیگی همتا برای این غم بزرگ،خیلی ڪوچیڪه ...؟؟🥺 چشمانم را باز و بسته ڪردم ڪه چهره اش جلوی صورتم نمایان شد ... اشڪ هایم بی امان سرازیر شدند .😭😭 من مانده بودم و یڪ دنیا دلتنگی و .. نفس عمیقے ڪشیدم .... حالم تعریفی نداره ... حال همتا که گفتن نداره ... باید با خودم ڪنار بیام باید با این موضوع ڪنار بیام ؛ یادمه خان جون میگفت چیزی رو که برای خدا و تو راه خدا میدی رو نباید بخواے ... راست میگفت امیر رو تقدیم بی بی کردم ... فقط سخته بی امیر زندگی کردن ... سخته اینڪه همیشه منتظرش بودم اما حالا بسه .... دستم را جلوی دهانم گذاشتم بسه همتا ... تو به امیر قول دادی قوی باشی ؛ تو به امیر قول دادی نشڪنی ... میدونم همیشه هستی و خواهی بود ... میدونم حواست بهمون هست هنوز سردیش رو حس میڪنم .. هیچ وقت یادم نمیرههه . هق هقم در اتاقی ڪه تاریڪ بود و فقط صدای باد ؛ پیچید ... هق هقم در خانه ای پیچید ڪه کسی نبود اشڪ هایم را پاڪ کند و قربان صدقه ام برود ...😭😭 آی ..😭😭 یادم نمیره ڪه وقتی سر مزار شهید عباس بابایی رفتیم چی گفتی ... گفتی ڪه همتا دوست دارم شبیه شهدا باشم اخلاقم و کارهایم ... شبیه شهدا باشه ... اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و روی تخت دراز ڪشیدم سرم داشت منفجر میشد ... چشمانم را بستم . ••• وارد مجلسی شدم ڪه همه جا سیاه پوش بود . صدای گریه بلند شد . دنبال ریحانه میگشتم ... صدای خنده اش را از داخل حیاط شنیدم با عجله به سمت حیاط رفتم با دیدن امیر شوکه شدم : تووو!!! لبخندی زد و پیشانی دخترڪمان را بوسید . به سمتم آمد و نگاهم ڪرد .. اشڪ هایم جاری شد که با انگشت پاک ڪرد : همتا جان ؟ لب زدم :جااان ؟ _نبینم گریه کنیا نگاه ریحانه میخنده برام بخندید ... خنده هاتون بهم آرامش میده . میان گریه لبخندی زدم. _خوبه همیشه بخند . صدایش رنگ غم گرفت : همتا من بی معرفت نیستم حواسم بهتون هست ... امیر بی معرفت نیست یادش نمیره تورو ... امیر ریحانه رو... یادش نمیره . _میدونم ... ولی باورم نمیشه . لبخندی زد و ریحانه را به دست من داد :‌ باور کن یادت نره شهدا زنده اند و نزد خدا روزی میگیرن ... من خیلی خوشحالم ڪه الآن شهید شدم ... شهادت لیاقت میخواد من اصلا باورم نمیشه ... باورم نمیشه انتخاب شدم . حلالم ڪن من دو سالی بود دنبال ڪارهام بود... منو ببخش .. دستم را دراز ڪردم : حلالی امیر منم خوشحالم که به آرزوت رسیدی ولی ...نرووووو دستش را بالا آورد : حواسم بهتون هست . رفت . با صداے گریه هاے خودم از خواب پریدم خیس عرق شده بودم . جرعه‌ای آب نوشیدم . نگاهی به جای خالی امیر انداختم . اشڪ هایم جاری شد چقدر ضعیف شدم ... اشک هایم را پاک ڪردم و به سمت اتاق ریحانه رفتم . بغلش ڪردم و به اتاق خودم بردم . روی تخت گذاشتم و ڪنارش خوابیدم. لبخندے‌ کنج لبش نشست . گونه اش را بوسیدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
شال گردن را دور گردن ریحانه پیچیدم. و کلاه ڪوچڪ را سر حنا ڪردم ... یڪسالے تقریبا می شد که امیر رفته بود .. و دختر دوممون هم به دنیا اومده بود ..🥰 امیر خیلی اسم حنا رو دوست داشت برای همین تصمیم گرفتم اسمش رو حنا بزارم.😊 پوست سفید و لب هایش به من رفته بود اما چشمان عسلی اش شباهت زیادی به من داشت لبخند هایش شبیه امیر بود ... بغلش ڪردم و دست ریحانه را گرفتم . دیشب پدرشوهرم زنگ زد و گفت امیر برایم یڪ امانتی گذاشته و برم خانه ے خان جون ... روبه روے خانه پارک ڪردم و از ماشین پیاده شدم . هوا خیلی سرد بود ... این باعث میشد حنا عطسه ڪنه و با صدای عطسه خودشم بلند بلند میخندید.😅 بابا بزرگ در را باز ڪرد : سلام ببین ڪی اینجاست. ریحانه را بغل ڪرد و بوسید و بعد هم حنا را از دست من گرفت . پیشانی ام را بوسید : چطوری بابا ؟ _الحمدالله . خداروشڪری ڪرد . وارد پذیرایی شدم خان جون زیر ڪرسی نشسته بود و چایی میریخت.👵🏻 لبخندے زدم ریحانه به سمتش رفت و گونه اش را بوسید. به طرفش رفتم : سلام دورتون بگردم خوبید؟ لبخندی زد و گونه ام را بوسید : خدانکنه. فداتشم . ڪنارش نشستم .و حنا را بغل ڪردم با تعجب به اینجا نگاه میڪرد و بعدشم به من.... ریحانه گونه اش را بوسید . لبخندی به ریحانه زدم .😊 طولی نڪشید ڪه بابا هم اومد .🧔🏻 ڪمی شکسته تر و پیر شده بود.😔 چروڪ هاے دور چشمش نشان میداد ڪه ... نفس عمیقی ڪشیدم حال مامان لیلا و اسمارا پرسیدم ڪه گفت : لیلا ڪه زیاد اوضاعش خوب نیست با این موضوع ڪنار اومده ولی بعضی اوقات طاقت نمیاره و میگه بریم پیش امیر ؛ اسما هم آخر هفته براش خواستگار میاد .🤵🏻 لبخندی زدم : واااای مبارڪ باشه . لبخندی زد و پاڪتی را جلویم گذاشت .💌 سوالی نگاهش ڪردم ڪه لب زد : باز ڪن عزیزم .. پاڪت رو آرام باز ڪردم بوے یاس میداد .🌹 یک نامه بود و چند تا گل یاس خشڪ شده ...💌🌹 نامه اول را باز ڪردم قطره خونی رویش افتاده بود .🩸🩸 بغض ڪردم .🥺 نامه را باز ڪردم با خط خوش و زیبایش نوشته بود : آن ڪس ڪه تو را شناخت جان را چہ‌ڪند؟ فرزنـد و عیال و خانمان را چہ‌ڪند؟ دیوانہ ڪنے‌هر دو جهانش بخشے دیوانہ ی تو هر دو جهان را چہ ڪند؟ بنام خالـق زیبایے ها ... می نویسم از تاریڪی و ظلم هاے جهان ... از گرسنگـے‌ڪودڪان تا .... حال و هواے عجیبی دارم اینڪه قسمت شد بیام حرم بی بی زینب و از حریمشون دفاع ڪنم ... اینجا بوے عطر نرگس میدهد ... اینجا حضور امام زمان (عج) را حس میڪنیم .. مادر عزیزم ! ممنونم ڪه تا اینجا مرا همراهے ڪردے و با حضورت قوت قلبی دادی به من بنده ے حقیر از اینجا به بعد هم انتظار دارم دعایم ڪنی .... سخت است اما میخواهم که برای من گریه نڪنید من لایق اشڪ هاے شما نیستم ... درس جوانمردی و عشق را از شما آموختم پدر ... ممنونم ڪه در تمام مراحل زندگی ام مرا تحمل ڪردید ... خواهرڪم هنوز هم مثل همیشه پشتت هستم و تنهایت نمیگذارم قوے تر از دیروز باش حواست به ارثیه مادر باشد ... اما از حال به بعد مینویسم براے قلبم ....قلبے ڪه به عشق تو تپید همتا ... تو زندگی بد اخلاقی هایی ڪردم و برایت ڪم گذاشتم حلالم ڪن و به بزرگے ات ببخش ... تا ابد دوستت دارم و خواهم داشت اگر لیاقت پیدا کردم و شهید شدم مطمئن باش حواسم به تو و دخترڪمان هست و مثل همیشه همراهی ات میڪنم ... عشق دلیل و مدرڪ نمیخواهد ... عشق یه لیلی میخواهد و یه فرهاد و یڪ عمر عاشقی ... دوست دارم دخترمو زینبی بار بیاری عین خودتتت .... این گل های یاسم از اطراف حرم بی بی چیدم بوے خوشی دارند درست مثل پاڪی‌تو... دوستت دارم ....مواظب خودت باش همتاے‌من حلالم ڪنید وقت ڪم است و باید فقط چند خطی بنویسم ... یاعلے.... اشڪ هایم را پاڪ ڪردم.😭ناخودآگاه نامه را بوسیدم ..💌 گل های یاس را برداشتم و بو ڪردم ...🌹🌹 اشڪ هایم شدت گرفت . دست ڪردم داخل پاڪت و دوتا انگشتر و یڪ پلاڪ ... روے پلاڪش خونی بود .. دست زدم این خون هاے امیر من است ...😭 پدرشوهرم به سمتم آمد و در آغوشم ڪشید ... _گریه نکن بابا ... دلم عجیب هوایی شده بود هوااییی امیر ...🥺 چقدر دلم گرفته بود ڪاش با حرفایش آرامم میڪرد ...😭 ڪمی ڪه آروم شدم همراه بابا به سمت خانه راه افتادم . ریحانه عقب با بابا بزرگش حرف میزد و حنا هم مثل من به خیابان ها نگاه میڪرد... ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
دسته گل هاے نرگس را روے سنگ قبر گذاشتم و آهی ڪشیدم ...😔 هوا خیلی سرد بود و سوز بدی هم داشت ... تو این هوای دے ماهـے نمیشد بچه هارو بیرون آورد ...برای همین ریحانه و حنا رو پیش مامان گذاشتم و با ڪلی سفارش اومدم بهشت زهرا تا به امیر سر بزنم ... دستی به سنگ قبر ڪشیدم و خم شدم و آرام بوسیدم ... _سلام امیر آقا میبینم ڪه امروزم تنها نبودے ... حسودیم میشه بهت ... خندیدم : یادمه میگفتی امام علی میگفته حسد بزرگترین دام شیطان است ... الآن که فکر میکنم حسودیم نمیشه . امروز ریحانه خیلی گریه کرد بیاد اینجا اما هانا سرگرمش ڪرد.جالب اینجاست هانا امروز دنبال ریحانه بود و میگفت باید به من بگی خاله ...😅 آهـی ڪشیدم : حنا خیلی شبیه تو شده.😔جفتشون یادگاری هاے تواند.😔 میگم خوش میگذره؟ یه مدتیه سراغی از ما نمیگیریاااا . شیشه گلاب را برداشتم و ڪمی روے سنگ قبر ریختم و ڪنار مزارش نشستم و زیارت عاشورا خواندم .. دختر جوانی همراه پسرڪی به سمت مزار امیر آمد .🧕🏻🧑🏻 دخترڪ نگاهی به من انداخت .. دسته گل یاس را روے مزارش گذاشتند و نگاهے به عکس امیر انداختند و آهی ڪشیدند . لبخندے زدم و ڪمی چادرم را تڪان دادم . از جایم بلند شدم . هنوز چند قدمی برنداشته بودم ڪه صداے ظریفی بلند شد : ببخشید خانم !؟ برگشتم : بعله؟ دو قدم نزدیک شد : شما نسبتی با شهید دارید؟ لبخندی زدم : بله!🙂 _میشه بپرسم چه نسبتی دارید ؟! _همسرشونم . ڪمی شوڪه شد و نگاهی به پسر انداخت . سوالی نگاهش ڪردم : چطور ؟ به خودش آمد : وااای خیلی خوشحالم میبینمتون ... فکر نمیکردم از بستگانشونو اینجا ببینم . _چیزی شده؟ لبخندی زد : خدا رحمتشون ڪنه چه بزرگ مردے بودن خدا خیرشون بدههه ... لبخندی زدم ڪنجڪاو بودم ببینم از ڪجا امیر رو میشناسن . _شما میشناسید؟ _نه ... ابرویم را بالا دادم که ادامه داد : قضیش طول و درازه . _خوشحال میشم بشنوم . لبخند مهربانی زد . روی صندلی نشستم . پسر ڪنار مزار امیر نشست و دختر هم ڪنار من ... _راستش من از اصفهان اومده بودم اینجا برای تحصیلم من از یه خانواده ے تحصیل ڪرده ام پدرم توے دبی فعالیت میڪنه ... دانشگاه دولتی تهران قبول شدم و اومدم اینجا یه مدتی خونه‌ے اقوام بودم و بعدش پدرم برام خونه مجردے گرفت .. وارد دانشگاه شدم یه مدتی زیاد با ڪسی گرم نمیگرفتم تا اینکه محسن بعد از چند ماه پیشنهاد ازدواج داد منم خب یه چندباری جزوه بهش داده بودم و... شناخت ڪمی ازش داشتم ... این موضوع رو با خانواده هامون در میان گذاشتیم اما پدر من بعد از تحقیق متوجه شد که محسن و خانوادش وضع مالی خوبی ندارن مخالفت ڪرد ... خیلی ناراحت شدم😔 تا چند روز حتی دانشگاه هم نرفتم ...😔 تا اینکه دیگه دل و به دریا زدم باید با محسن حرف میزدم . منتظر موندم کلاسش تموم بشه و رفتم داخل ڪلاسش تنها بودیم ... بهش گفتم من تورو دوست دارم نمیخوام از دستت بدم ولی انگار باید بین تو و پدرم یه نفر رو انتخاب کنم ... محسن خیلی ناراحت شد خواست از کلاس بره بیرون.من..من.. دستشو گرفتم ـ. خیلی عصبی شد و ...😠 استاد ارسلانی اومد داخل نگاهی به من انداخت و به محسن .. فکر کردیم الان میخواد داد بزنه وحراست و خبر ڪنه ... زبونامون بند اومده بود .. بر خلاف چیزی که فکرشو میکردیم لبخند زد و پرسید : میخواید باهم ازدواج ڪنید؟؟ فقط سر هامونو تکون میدادیم ڪه ازمون خواست آدرس خونه هامون رو بدیم . مجبوری دادیم.خیلی میترسیدم. التماس ڪردم:استاد توروخدا من پدرو مادرم خیلی حساسن جان هر کی دوست دارید اینکارو نکنید ... از کلاس رفت بیرون تا چند روز خبری ازشون نبود تا اینکه پدرم زنگ زد و گفت موافقم به این ازدواج و کل خرجاروهم خودم میدم . دیگه بابا که رضایت داد ماباهم ازدواج ڪردیم .. خیلی برام سوال بود استاد چیکار ڪرده برای همین از پدرم پرسیدم گفت اومد اصفهان خیلی بامن حرف زد ازشون حلالیت بگیر من سیلی زدم بهش .. اما اون محترمانه ازم خواهش ڪرد که نزارم دوتا جووون کارای ... ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
و کلی حرفای دیگه ... رفتیم دانشگاه و ازشون تشڪر کردیم گفتیم هر کاری بگن میکنیم گفت فقط برام دعا ڪنید قراره یه اتفاق مهم تو تو زندگیم بیوفته ... حالا فهمیدیم منظورشون از اتفاق مهم چی بوده ما الآن این زندگی رو مدیون ایشونیم .. نگاهی به عکس امیر انداختم و لبخندی ڪنج لبم نشست چقدر دیر شناختمت .... بعد از ڪلی تشکر و ... از هم جدا شدیم تقریبا هوا داشت تاریک میشد و سردتر ... به سمت خونه راه افتادم بین راه خیلی فکرم مشغول بود چرا امیر این چیزارو به من نگفته بود؟... ماشین را پارک ڪردم و پیاده شدم . زنگ را زدم ڪه هانا جواب داد : بعله؟ _منم همتا .. در باز شد وارد پذیرایی که شدم با دیدن زن عمو و عمو لبخندی زدم . احسان مشغول بازی با ریحانه و هانا و حنا بود ... حنا با دیدن من خندید دستم را باز ڪردم : بیا ببینمت وروجک .. بغلش ڪردم ریحانه هم ڪنارم ایستاد گونه اش را بوسیدم ... احسان سرش را تکان داد و احوالپرسی ڪرد ... ڪنار مامان نشستم و نفس عمیقی ڪشیدم .. زن عمو دستش را روے پایم گذاشت : چخبر عزیزم؟ کم پیدایی . چادرم را درست ڪردم : والا درگیر بچه هام این روزا خیلی سرم شلوغه .. لبخندی زد : میدونم اونم با دوتا فرشته ی کوچولو ... _لطف دارید شما ... •••• با صداے زنگ تلفنم از خواب پریدم . نگاهی به ساعت انداختم تلفن رو جواب دادم . _الو همتا!؟ با صدای گریه ے فاطمه روی تخت نشستم : الو سلام چیشده فاطمه؟ چرااا گریه میڪنی؟؟؟ گریه هایش شدت گرفت : همتاااااا؟؟😭 ضربان قلبم بالا رفت : د بگوووو چیشدههه دق ڪردم دختر . چرا گریه میکنی؟؟؟ هر لحظه صدای گریه اش بیشتر میشد .😭😭 _بگوووو چیشدههه سکته ڪردم . _بزن شبکــه خبرررر.😭 وای خدا باز چیشده ... باشه ای گفتم که تلفن رو قطع ڪرد به سمت پذیرایی رفتم دستام میلرزید دنبال کنترل گشتم اما پیداش نکردم باز این دوتا معلوم نیست کجا گذاشتن. داخل ڪوسن مبل گشتم ڪه پیداش کردم.تلویزیون را روشن ڪردم شبکه خبر رو زدم .. با دیدن صحنه روبه رویم شوکه شدم.😱😱 ناخودآگاه محکم به صورتم زدم : وااای یا حسینننن ...این چیه ؟؟؟😱😱چند باری چشمانم را بازو بسته ڪردم.😳خداااای من چی میبینم !!؟؟؟؟😳 سردار سلیمانی آسمانی شد ...🥺🥺 امروز صبح جمعه ۱۳ دی‌ماه ۱۳۹۸ سردار قاسم سلیمانی در حمله هلی‌کوپتری آمریکایی‌ها در فرودگاه بغداد به شهادت رسید... دنیا روے سرم خراب شد..🥺ناخودآگاه زانو زدم و اشڪ هایم جاری شد...😭😭 واااای نههه ..😭😭 با اینکه برای چندمین بار بود عکسشو میدیدم اما حس میکردم سالهاست میشناسمش ..🥺 عکس هایش را تند تند نشان میداد و شدت اشڪ های من بیشتر میشد ..😭😭 جوری که ریحانه از اتاق بیرون آمد و ڪنار من نشست و به تلویزیون خیره شد . واااای نه ... سردارهم پر ڪشیدددد .😭😭 اصلا حالم خوب نبود و همش شبڪه خبر رو میزدم ... ڪلیپ ها و عکس ها پشت سرهم باعث میشد دوباره گریه کنم ...😭 چقدر غم انگیزه ...😭 اصلا باورم نمیشد ...😭 ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
هدایت شده از بـٰآب‌هشتـم:)🇵🇸
صلوات خاصه آقا امام رضا وسلام برامام حسین از طرف شهید عارف صلوات خاصه آقا امام رضا: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏ سلام برآقا امام حسین ع 🌹السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین🌹 لحظه هاتون به رنگ وبو و جنس خدا قرآن اهلبیت شهدا 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
نگاهے به تلویزیون انداختم ڪه فیلم هاے سردار رو نشان میداد. آهے ڪشیدم و اشڪ هایم را پاڪ ڪردم.🥺🥺 صدای جیغ بچه ها باعث شد دست از سبزی پاک کردن بڪشم و به اتاق برم. ریحانه گوشه ای از اتاق نشسته بود و به زور قاشق اسباب بازی رو داخل دهان حنا میڪرد.😅🤦🏻‍♀️ به سمتشان رفتم: ریحانه نمیخوره مامان جان!ولش ڪن . ریحانه قاشق را روی زمین گذاشت حنا به سرعت به سمت من آمد و خودش رو داخل بغلم پرت ڪرد .. _ریحانه پاشو بیا براتون داستان بگم .. ریحانه ذوق ڪرد و به سمتم آمد و گونه ام را بوسید . حنا جیغی ڪشید و اخم ڪرد . از حس حسادتش خنده ام گرفت. الحق که به خودم رفته بود ..😅 به سمت پذیرایی رفتم و بالش حنا را روے زمین گذاشتم و هر دو رویش خوابیدند ... پتو را رویشان ڪشیدم . نگاهی به تلویزیون انداختم و قصه را گفتم . خوابشان برده بود..😴😴 ریحانه دستش را دور گردن حنا انداخته بود ...😊 لبخندی زدم...🙂 •••• _همتاا؟ سینی چایی را بلند ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم : جانم !؟ اسما همانطور که برای ریحانه نقاشی میڪشید گفت : فردا سردارو میارن تهران. میای بریم تشییع پیڪر؟ من که اصلا باورم نمیشه خیلی غم سنگینی بود ... لبخند غمگینی زدم : حتما میام ... خیلی واقعا سخته هضمش ... آهی ڪشید و فنجان چایی اش را برداشت و جرعه ای نوشید .. نگاهی به من انداخت : راستی خبر داری عموت دیشب به بابام زنگ زده گفته برای تو....🤭🤭 چشمانم گرد شد و اخمی کردم : چییی؟؟؟😳🤨 رنگش پرید : هاا هیچی ... به سمتش رفتم : لطفا حرفتو کامل بگو ؟؟؟ ڪمی مڪث ڪرد : خواهش میکنم به کسی نگی همتااا ؛ ای خدا بگم چی بشی اسمااا .. سری تڪان دادم که ادامه داد : بابا دیشب اومد خونه گفت که عموی همتا زنگ زده به من اگر اجازه بدیم برن خواستگاری همتا برای آقا احسان ... امیر هم گفته اگر خواست میتونه ازدواج ڪنه .. دستم را مشت ڪردم و اخمی ڪردم: اسما من جز امیر دیگه نمیتونم به هیچ مردی نگاه کنم ... این بحثم تمومش کن.🤨🤨 _آخه اون خیلی رابطش با بچه ها خوبه ماهم مشکلی نداریم که بیا و بخاطر بچه ها اینکارو بکن آخه ـ.. _آخه بی آخه ... نمیخوام خودم از پس بچه ها برمیام لازم نیست ...الله اکبر بخور چاییتو سرد شد.🤨 فنجانش را برداشت و چایی اش را خورد . اصلا خوشم نمیاد از ترحم ... خودم از پس کارام برمیام. گفتم جز امیر به کسی دیگه نگاه نمیکنم هیچکس... نگاهی به قاب عکس امیر انداختم ڪه روے میز عسلی گذاشته بودم و دورش گل های یاس ریخته بودم ... پلاکش را آویزان کرده بودم و انگشترش را اندازه ی انگشتم ڪردم و دستم ڪردم ... اسما ناهار رو موند ... دل تو دلم نبود برای رفتن به مراسم سردار ... اصلا تو دلم غوغا بود ... ••• صبح زود زود بلند شدم روسری مشڪی ام را سَرَم ڪردم ... به سمت اتاق بچه ها رفتم بیدار شده بودند ... لباس هایشان را تنشان ڪردم . موهاے ریحانه را از بالا بستم ... چادرم را سرم ڪردم قصد کردم از اتاق خارج بشم ڪه یاد چفیه ے امیر افتادم به سمتش رفتم آخرین بار آقا حامد اینو آورد و گفت تو سفر های راهیان نور این همیشه همراهش بوده ... چفیه را برداشتم و بو ڪردم ... دور گردنم پیچیدم .. هوای تهران دم صبح خیلی سرد بود ... ریحانه و حنا عقب نشستند . اسما گفت میریم در خونه ے شما توام با ماشین بیا دنبالمون . روبه روی خونه نگه داشتم زنگ رو زدم در باز شد و خاله لیلا و اسما و مامان اومدند بیرون بعد از احوالپرسی سوار ماشین شدند . ماشین رو پارکینگ مترو پارک ڪردیم و ایستگاه مد نظر پیاده شدیم.همه ے مردم عکس پوستر به دست راه افتاده بودند . پوشیه ام را درست ڪردم و دست ریحانه را گرفتم ... اسما هم حنارو بغل ڪرد . دل تو دلم نبود .🥺 جلوی دانشگاه خیلی شلوغ بود ـ.. جای امیر اینجا خالی بود.🥺🥺 یک لحظه یاد امیر افتادم ...🥺🥺 ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
آهی ڪشیدم.بعد از اینکه دختر شهید صحبت ڪرد نوبت به نماز رسید . همراه آقا تڪرار میڪردم ... با صدای گریه‌ے آقا قلبم گرفت و من هم گریه ڪردم ...😭😭 الهی بمیرم براے دل آقاا...😭😭 نماز که تمام شد قرار شد پیڪر رو بیارن . بخاطر ازدحام جمعیت مامان و خاله ریحانه و حنا رو گرفتند و گفتند : ما پیاده میریم میدون آزادی ... سری تڪان دادم. از دور ماشین رو میدیدم که به سمت ما می اومد . نا خودآگاه دستم را بلند ڪردم : سلام سردار دلها خوش اومدے ...🥺🤚🏻 اشڪ هایم سرازیر شد ..😭😭 نمیدونم یهویی چیشد ڪه به عقب هول داده شدیم . صداے جیغ بعضی زن ها بلند شد ... پیڪر ڪه از جلوے چشمانم عبور ڪرد هرچی تقلا ڪردم تا از بین جمعیت عبور کنم نشد ... بعد از چند دقیقه دست اسمارو گرفتم و راه افتادیم . وسط راه دوتا جوونی رو دیدم ڪه روی زمین افتاده بودند ...😱 ببین چقدر فدایی داری سردار ...🥺 از بین کوچه و خیابون ها رفتیم تا اینڪه ڪنار خیابون ایستادیم قرار بود ماشین حمل پیکر از اینجا عبور کنه ... _چرا شهداے عراقی رو آوردن ایران ؟؟ به سمت خانومی برگشتم ڪه با دخترش صحبت میڪرد لبخندی زدم : میبخشید صداتون رو شنیدم چه عیبی داره میزبان شهداے عراقی هم باشیم؟... قدمشون روی چشم جا داره ... چادرش را تکان داد : میگم خدا خیرشون بده شهادت نصیب همه بشه ان شاءالله ... تشڪر کردم و برگشتم ... اسما پنهانی اشڪ میریخت دستش را گرفتم : چیه اسما جان ؟ به سمتم برگشت و اشک هایش را پاڪ ڪرد : نمیتونم باور کنم دیگه سردار نیست.😭 دستش را فشار دادم :درسته غم خیلی سنگینیه اما به آرزوش رسید ... یادت نره دل این ملت با انتقام آروم میگیره ... یادت باشه ... سرے تڪان داد ... دسته های سینه زنی می آمدند و میرفتند .. از دور ماشین رو ڪه دیدم دوباره اشڪ هایم سرازیر شد . چفیه را در دستم گرفتم ماشین که نزدیڪ شد نگاهی به تابوت که انداختم تمام بدنم یک لحظه لرزید... دلم زیر و رو شد ... چفیه را پرت ڪردم تا به تابوت تبرڪ کنن . آقایی که بالا بود چفیه را گرفت و به تابوت سردار زد ... لبخندی زدم و دستم را بلند ڪردم و گرفتم .. چند لحظه بهش خیره شدم و نزدیک صورتم بردم . صدای ناله و گریه بلند شد ... دختر ڪوچولویی به چادرم دست زد نگاهش ڪردم : جانم ؟😊 صورتش سفید بود و چشمان درشت مشڪی داشت چفیه ای سرش کرده بود و چادرش را سفت و محڪم گرفته بود. _میشه این پارچه رو برام پرت ڪنید؟ لبخندی زدم و پارچه ے سبز را ازش گرفتم و به سمت ماشین پرت ڪردم . دوباره همون آقا تبرڪ کرد و پرت ڪرد پایین اما دست یکی دیگه افتاد.😔خیلی ناراحت شدم .😔 _خاله افتادش؟ نگاهش ڪردم : ببخشید گلم . ڪمی ناراحت شد : اشکالی نداره برای بابا جونم میخواستم مریضه. خیلی دوست داشت بیاد ... آهی ڪشیدم نگاهی به چفیه امیر که در دستم بود انداختم زانو زدم گرچه دل ڪندن ازش سخت بود ولی نخواستم دل دختر رو بشڪونم . چفیه را به سمتش گرفتم : بفرمایید. نگاهم ڪرد : نه خاله باشه برای خودتون دستتون درد نکنه . لبخندی زدم و دستی به سرش ڪشیدم : اینو من خیلی دوسش دارم میخوام بدمش به شما ... میشد برق خوشحالی رو تو چشماش دید .😍 چفیه را ازم گرفت ناخودآگاه بغلم ڪرد : دستتون درد نکنه خاله جونم میگم بابا سیدم دعاتون کنه . لبخندی زدم : ممنونم خانم کوچولو ... گونه اش را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم . _چفیه ے امیر رو دادی؟😔 به سمت اسما برگشتم : آره چطور؟ _مگه یادگاری نبود؟😔 لبخندی زدم : یادگاری امیر بچه هان و خاطراتش.🥺چون دوسش داشتم دادم به این دختر بچه در ضمن یادت نره آدم باید از بهترین و کوچکترین چیزاش بگذره تا به چیزای بزرگتر برسه . دستم را گرفت : حرفای امیر رو میزنی !🥺 _آره میخوام شهیدانه زندگی کنم ... همراه اسما به سمت میدان آزادی راه افتادیم .. صدای حیدر حیدر ها ڪه بلند شد تمام بدنم لرزید. عکس سردار رو بالا گرفتم و با تمام وجودم زمزمه ڪردم : حیدر حیدر حیدر .... به میدون آزادی ڪه رسیدیم مامان و خاله رو پیدا کردیم به سمتشان رفتیم . حنا را از دست مامان گرفتم : شرمندم اذیت شدید . خاله لبخندی زد : دشمنت شرمنده دختر جان!چه اذیتی؟ ... مراسم وداع که شروع شد صدای ناله ے جمعیت بلند شد . چقدر دلم میخواست امیر هم اینجا بود ... ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
یڪ آقایی با صدای بلند فریاد زد : سپاه قدس انتقام انتقام✊🏻✊🏻 همه پشت سرش تکرار کردند ... _حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست...✊🏻✊🏻 _نه سازش نه تسلیم انتقام انتقام ...✊🏻✊🏻 همه ے مردم با تمام وجود تکرار میڪردند . _سلام ! به سمت عقب برگشتم. احسان و زن عمو و فاطمه پشت به من ایستاده بود و مشغول صحبت با خاله و مامان بودند. زیر لب سلام ڪردم . حنا را بغل ڪرد و گونه اش را بوسید . حنا زیاد باهاش احساس راحتی نمیڪرد براے همین دستش را به سمت من دراز ڪرد.بغلش ڪردم از دست احسان دلگیر بودم. مامان و خاله باهم پچ پچ ڪردند . زن عمو گونه ام را بوسید . ریحانه با تعجب به لباس ارتشی آرتین نگاه میڪرد و دست به لباس خودش میڪشید ... حنا با دستانش بازی میڪرد و هر از گاهی همراه جمعیت جیغ میڪشید . _آقا احسان چند لحظه تشریف میارید؟ سری تکان داد و برگشت : بله؟ _پسر عمو درسته قبلا یه حسی بینمون بوده اما حالا نیست ... من جز امیر نمیتونم به هیچ مردی فکر ڪنم ؛ میدونید ڪه دوست ندارم کسی بهم ترحم بڪنه ... پس لطفا دیگه این موضوع روتکرار نکنید. این موضوع آزارم میده .. سرش را بلند ڪرد و به حنا خیره شد : دختر عمو ؛ مطمئن باشید دیگه همچین بحثی پیش نمیاد من ترحم نمیکنم ... ریحانه و حنا عین آرتینن برام ... کاری داشتید رو من حساب ڪنید . سرے تڪان دادم یاعلی گفت و به سمت خاله و مامان و .. رفت. حنا با دیدن ریحانه جیغی ڪشید و دستانش را بهم زد ... لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم . دل کندن از سردار و مراسم وداع خیلی سخت بود ... راه سردارسلیمانی ادامه داشت ... حالا بیشتر باید پاے این آرمان ها ماند .... پاے رهبر ... پاے ایران و ایرانی ... با رفتن سردار بغض ها شکست و یڪ بار دیگر ایران عزادار شد اما یادمان نرود سردار و شهدا برای چی رفتند .. نگاهی به خاله لیلا انداختم ڪه آرام اشڪ میریخت.🥺😥حالش را میفهمیدم ... باز هم یاد پسرش افتاده بود ...🥺😥 کنارش نشستم : مامان یادتون نره امیر برای چی و برای کی رفت .. سرش را تڪان داد . ایستادم دست ریحانه را گرفتم و گونه ے حنا را بوسیدم و زیر لب زمزمه ڪردم : امیر ڪه هیچی برای اهل بیت خودمو و بچه هامو هم فدا میکنم .... نگاه آخرم را به تابوت دوختم : تا به حال فکر میکردم که شما فتح الفتوح کردی ولی تشییع جنازه ات به ما فهماند که تو فتح القلوب کردی... شهادتت مبارڪ حاج‌قاسم...🥺🥺 ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحسین بن علی (علیه السلام) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بزرگۍ‌میگفٺ تڪیه‌ڪن‌به‌شہـداء شہـداءتڪیه‌شان‌خداست ؛ اصلا‌ڪنارگݪ‌بنشینۍبوۍگل‌میگیرۍ' پس‌گݪستان‌ڪن‌زندگیت‌را‌با‌یادشہـدآ...🕊🥀 ـ شبتون و عاقبتتون شهدایی 🌱 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات خاصه آقا امام رضا وسلام برامام حسین از طرف شهید بخش صلوات خاصه آقا امام رضا: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏ سلام برآقا امام حسین ع 🌹السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین🌹 لحظه هاتون به رنگ وبو و جنس خدا قرآن اهلبیت شهدا 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه مبارک است این غم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ننه ام البنین 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
💐 🍃🌸 ای که فصل آمدنت 🍃🌼 زیباترین فصل زندگانی است 🍃🌸 و حضورت، گویاترین پیام آشنایی 🍃🌼 ای که باب خدایی و واسطه فیض 🍃🌸 دریای رحمتی و بی کران مهر 🍃🌼 مارا دریاب... 🌸🕊 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🕊🌸 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🌺🌷🌹 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷 صبحتون امام زمانی 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب اول محرم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا