#صمصام
اصفهان، تکیه بروجردی
#تخت_فولاد
گوشههایی از زندگی سیّد محمد صمصام
#اندر_حکایات
📝
از دور دید جنابِ صمصام با اسبش به سمت مزرعهی آنها میآید. مزرعهای که نصف بیشترِ آن، خشک شده بود. و محصولی نداشت.
🐎
از نیامدنِ باران، کشاورزی کساد شده بود. و مردم، فشارِ زیادی را تحمل میکردند. جناب صمصام آمد جلو. او #خورجین را که سیّدمحمّد برای پُر کردنِ "کاه" آورده بود، گرفت. و بعد از سلام و احوالپرسی مشغولِ پُرکردنِ خورجین شد.
نگاهی به #مزرعه لم یزرعش کرد و نگاهی به مقدارِ کمِ کاهها. آخرِ دست، دلش تاب نیاورد و رو به سیّد گفت:
《آقا جان امسال مردم تمام زندگیشان را از دست دادهاند. و همه چیز نابود شده است.
خواهش میکنم دعا کنید بارانی ببارد و گرفتاری مردم حل شود.》
🌨
همان وقت، رنگ صورتِ سیّد، قرمز شد. و از فرط ناراحتی صدایش بلند شد و گفت:
تو خورجین مرا پر کن که به جدّم قسم فردا همین وقت باران میآید. 💦
به غیر از او چند نفر دیگر هم شاهد بودند و فردا وقتی همان ساعت باران بارید مدام برای بقیه اتفاق روز قبل را تعریف میکردند.
آنچنان بارانی آمد که مثل و مانندش کم باریده بود. مردم تا مدتی از #قحطی و خشکسالی نجات پیدا کردند.
🌱
【درصورت تمایل به مطالب قبلی صمصام لطفاً روی هشتک #صمصام 👉 بزنید】
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc