✨اوست باقی ✨
#صمصام
اصفهان#تخت_فولاد
#تکیه_بروجردی
🔹گوشههایی از زندگی سیّد محمّد صمصام
مرحوم سید محمّد صمصام سال ۱۲۹۰ شمسی در اصفهان و در خانوادهای که همه، مبلّغ دین بودند به دنیا آمد.
اجداد او از خاندان موسوی قلمزن بودند.
حافظه و استعداد عجیب او از کودکی باعث شده بود زبانزد خاصّ و عام شود.در نوجوانی وارد حوزه علمیه شد ولی پس از خواندن سیوطی، حوزه را ترک کرد و سراغ وادی عرفان رفت.
او بیشتر به خواندن تاریخ اسلام علاقه داشت و با تسلط کامل آن را بیان میکرد.
سید محمّد در منبرها از طنز و کنایه و شعر استفاده میکرد و روش اصلی او برای انتقاد، بذلگویی و فکاهه بود.
سیّد، توسل زیادی به ائمه اطهار و محبّت عجیبی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشت.از این جهت گاه و بیگاه کرامتهایی از او دیده میشد یا خبرهایی از آینده میداد. ولی خود را بیخبر وانمود میکرد.
زندگی بسیار سادهی سیّد، نمونهی بی توجهی او نسبت به دنیا بود.
هر اصفهانی خاطره یا حکایتی از حاضر جوابی، بذله گویی و بخشش و سخاوت این مردِ خدا در ذهن دارد.سیّد صمصام در آبان ۱۳۵۹ بر اثر تصادف، راهی روضهرضوان شد.
【درصورت تمایل به مطالب قبلی صمصام لطفاً روی هشتک #صمصام 👉 بزنید】
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
مهریسادات معرکنژاد
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#صمصام
اصفهان، تکیه بروجردی
#تخت_فولاد
#تعزیه
❌ رضاخان تعزیه را ممنوع کرده بود.
📜
ایّامی بود که تازه جناب #صمصام مَشقِ #عرفان میکرد.
ماهِ محرم در یک مجلس، روضهای سوزناک خواند. دستِ آخر، قبل از اینکه دعا کند،گفت:
ای جماعت متأسفانه امسال کسی برای امام حسین علیه السلام تعزیه برگزار نمیکند.
به جایش قصد کرده بودند تعزیهی #آدم و #حوّا را اجرا کنند. پیدا کردن حوّا که کاری نداشت. اما هرچه گشتند آدم پیدا نشد.
هِی گشتند و گشتند اما آدم پیدا نکردند! به#کاخ_نیاوران رفتند، آدم پیدا نکردند! به #کاخ_سعدآباد رفتند، آدم پیدا نکردند! به دفتر نخستوزیر رفتند؛
آدم پیدا نشد که نشد.
🤦♂
آخرِ کار، سراغِ من آمدند، من هم که وقت نداشتم.
😁
کمکم سیّد با این منبرهای طنز و عامیانه بین مردم اصفهان شناخته شد.
【درصورت تمایل به مطالب قبلی صمصام لطفاً روی هشتک #صمصام بزنید】
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
گوشههایی از زندگی سیّد محمّد صمصام
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#اندر_حکایات
گوشههایی از زندگیِ
#سیّد_محمّد_صمصام
اصفهان
#تخت_فولاد #تکیه_بروجردی
🍃عاقبت آرزوهای طولانیِ دنیا
😴
سیدمحمّدصمصام وارد مجلسِ روضه شد و بالای منبر رفت و گفت:
من توی دنیا سه تا آرزو داشتم که هر سه برآورده شد.
_آرزوی اولم این بود که موقعیتی پیش بیاید که زنی به من پناه بیاورد و من او را به عقد خودم در بیاورم.
_آرزوی بعدیم این بود که اگر به جایی وارد شدم جمعی جلوی پای من بلند شوند.
_آرزوی سومم هم این بود که هر وقت راه میروم دو نفر پشت سرم راه بیایند.
جملهی سیّد که تمام شد همه پایینِ منبر، همدیگر را نگاه میکردند.
😳
سیّدگفت: آرزوی اولم وقتی مستجاب شد که مرغ خانهام از ترس کتکِ خروس به من پناه آورد و خودش را میان قبای من قایم کرد. ولی من هرچه فکر کردم چطور او را به عقد خودم در بیاورم نفهمیدم.
🐓
آرزوی دومم زمانی برآورده شد که نصف شب وقتی آمدم سر کوچه سه تا سگِ ولگرد با دیدن من زوزهکِشان از جایشان بلند شدند.
🦮
آرزوی سومم هم توی ساواک محقق شد وقتی که دو تا مامورِ قلچماقِ ساواک، پشت سرم راه میرفتند تا مبادا من فرار کنم.
🕶
جمعیت پای منبر میخندیدند.
😂😂😂
سیدمحمّد؛
عاقبتِ آرزوهایِ طولانیِ دنیا را در اینها خلاصه کرده بود.
【درصورت تمایل به مطالب قبلی صمصام لطفاً روی هشتک #صمصام 👉 بزنید】
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
کلبه عشاق
@babarokn
#صمصام
اصفهان، تکیه بروجردی
#تخت_فولاد
گوشههایی از زندگی سیّد محمد صمصام
#اندر_حکایات
📝
از دور دید جنابِ صمصام با اسبش به سمت مزرعهی آنها میآید. مزرعهای که نصف بیشترِ آن، خشک شده بود. و محصولی نداشت.
🐎
از نیامدنِ باران، کشاورزی کساد شده بود. و مردم، فشارِ زیادی را تحمل میکردند. جناب صمصام آمد جلو. او #خورجین را که سیّدمحمّد برای پُر کردنِ "کاه" آورده بود، گرفت. و بعد از سلام و احوالپرسی مشغولِ پُرکردنِ خورجین شد.
نگاهی به #مزرعه لم یزرعش کرد و نگاهی به مقدارِ کمِ کاهها. آخرِ دست، دلش تاب نیاورد و رو به سیّد گفت:
《آقا جان امسال مردم تمام زندگیشان را از دست دادهاند. و همه چیز نابود شده است.
خواهش میکنم دعا کنید بارانی ببارد و گرفتاری مردم حل شود.》
🌨
همان وقت، رنگ صورتِ سیّد، قرمز شد. و از فرط ناراحتی صدایش بلند شد و گفت:
تو خورجین مرا پر کن که به جدّم قسم فردا همین وقت باران میآید. 💦
به غیر از او چند نفر دیگر هم شاهد بودند و فردا وقتی همان ساعت باران بارید مدام برای بقیه اتفاق روز قبل را تعریف میکردند.
آنچنان بارانی آمد که مثل و مانندش کم باریده بود. مردم تا مدتی از #قحطی و خشکسالی نجات پیدا کردند.
🌱
【درصورت تمایل به مطالب قبلی صمصام لطفاً روی هشتک #صمصام 👉 بزنید】
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#یذَره_کتاب
گوشههایی از زندگی #سیّد_محمّد_صمصام
🍃جنابصمصام و مثنویمولانا
📖
اواسط شعرخوانی ایستاد.
اولین بارش بود مردی را میدید که تمام ابیات #مثنوی_معنوی را از آخر به اول میخواند.
موقع خواندنِ چند بیتِ اول، فکر کرد جناب صمصام میخواهد پیش او که استادِ ادبیاتفارسی است، هنرنمایی کند.
ولی بعد از گذشت چند دقیقه دید، خیر؛ او دست روی هر شعری میگذارد جناب صمصام برعکسِ آن را میخواند.
از خانهی سیّد که آمد بیرون، گفت: تا حالا #نابغهای مثل ایشان ندیده بودم.
👀
【درصورت تمایل به مطالب قبلی صمصام لطفاً روی هشتک #صمصام 👉 بزنید】
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
کلبه عشاق
@babarokn
#صمصام
اصفهان، تکیه بروجردی
#تخت_فولاد
پسر دستهایش را توی شبکههای ضریح علامه مجلسی گره کرده بود. هر کسی را بلد بود قسم داد تا علامه راهی پیش پایش بگذارند. بلکه شفا پیدا کند.
چند وقتی میشد که مدام احساس میکرد چیزی توی سرش صدا میکند و شب و روز، آرامش نداشت. به چند دکتر روانکاو و متخصص اعصاب هم مراجعه کرد اما فایدهای نداشت. حتی سراغ چند دعا نویس هم رفت اما افاقه نکرد.
تا اینکه آن روز وقتی از سرِ قبر علامه مجلسی برمیگشت، جناب صمصام را دید که روی اسب نشسته و مشغول جواب دادن به سوال شرعی بندهخدایی بود.
از شدت سردرد و بیحوصلگی بدون اینکه به آقا سلام کند از کنار ایشان رد شد.
_آهای جوان، اگر به فقرا ببخشید آزاد میشوید. پسر با شنیدن این حرف برگشت ببیند مخاطب سیّد چه کسی است. ناگهان چشمهای نافذ ایشان را دید که او را نگاه میکردند.
سریع رفت بنگاه و ماشینش را فروخت. مقداری از پولها را برداشت و بین فقرای فامیل و همسایه تقسیم کرد. خودش میگفت:
"خدا شاهد است صد تومان آخر را که دادم راحت شدم. علامه مجلسی بهترین راه را جلوی پایم گذاشت."
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
گوشههایی از زندگی سیّدمحمدصمصام
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#صمصام
اصفهان، تکیه بروجردی
#تخت_فولاد
مشگل بزرگی بود. ظاهراً از حل شدن این گرفتاری، ناامید شده بود.
بهترین راه را در این دید که دوازده یخچال نذر آقای صمصام کند تا از مشکلی که داشت خلاص شود.
به چند روز نکشید که رحمتِ خدا، شامل حالش شد و نجات پیدا کرد.
🤗
موقع ادای نذر، پیشِ خودش گفت: 《چرا دوازده یخچال ببرم؟ من که هیچ حرفی راجع به نذرم به کسی نزدهام.》
پس شش تا یخچال خرید و رفت خانهی جناب صمصام. هنوز ایوان را رد نکرده، پُشتِ درِ اتاق بود که سیّد فریاد زد:
"مشهدی حسین، داخل نشو!
یخچالها را هم با خودت ببر"
از خانه آمد بیرون. یخچالها را هم آورد. فکرش اما مدام مشغول بود که چرا سیّد اینقدر خشن برخورد کرده؟
دلش تاب نیاورد. فردا دوباره رفت در خانهی جناب صمصام. وقتی در زد، آقا از داخل خانه با صدای بلند گفت:
"مشهدی حسین بیا داخل"
فاصله حیاط تا در اتاق را با احتیاط رفت. همینطور فکر میکرد دوباره آقا ردش میکند. رسید توی اتاق. سیّد گفت:
مگر تو دوازده یخچال نذر نکرده بودی؟ چرا سرِ خودت کلاه میگذاری و شش یخچال میآوری؟ تو که میدانی، من این نذرها را برای خودم نمیخواهم. پس چرا میگذاری شیطان بر تو مسلط شود؟❤️🩹
برو و نذرت را کامل ادا کن که خدای ناکرده مدیون امام زمان (عج) نباشی.
💚
از آن به بعد بیشتر مراقب افکار و اعمالش بود. میترسید به محض دیدن سیّد، همه چیزش لو برود.
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
گوشههایی از زندگی سیّدمحمدصمصام
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#صمصام
#تکیه_بروجردی
اصفهان، تختفولاد
📺
تلویزیون تازه باب شده بود بین مردم. مدیرانِ تلویزیون ملّی، بیشترین تلاششان عادی کردن رابطهی زن و مرد بود.
🤝
سیّد صمصام هر بار با بهانهای مخالفتش را اعلام میکرد تا اینکه شعر خوانندهای را از زبان جوانها شنید. رفت بالای منبر و گفت: زمانی که به خانهی خدا مشرّف شدم از خدا فقط یک حاجت خواستم و بس.
من از خدا خواستم مردم ایران با هم مهربان شوند و کسی با دیگری دشمنی و کینه نداشته باشد.
وقتی به ایران برگشتم دیدم که واقعاً دعایم مستجاب شده؛
هر کجا میروم دخترها و پسرها به هم میگویند: "یا منو ببر به خونتون یا بیا به خونه ما!"
😂😂😂
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
گوشههایی از زندگی سیّدمحمدصمصام
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#صمصام
#تکیه_بروجردی
اصفهان، تختفولاد
🍃گوشههایی از زندگی سیّدمحمدصمصام
👳♂
مادیانی سرحال و قبراق داشتند. روزی اسب حامله شد و بعد از مدتی کره اسبِ خوشرنگی زایید. بعد از وضع حمل هم، باز سرحال بود و برایشان کار میکرد.
🐴
تا اینکه یکی از همسایهها برای خرید کره اسب آمد خانهشان. موقع خرید و چانه زنی گفت:
"من این اسب را میخواهم برای تعزیه تربیت کنم، راه دوری نمیرود."
اما از وقتی کره اسب را بردند مادیان به حالت مرده روی زمین دراز کشید و فقط نفَسنفَس میزد.
دامپزشک آوردند، سوزنش زدند و هر کار دیگری که فکر میکردند افاقه میکند، اما فرقی نکرد.
🤷♂
آنها که از همهجا ناامید شده بودند به سراغ جناب صمصام رفتند اما حرفی از کره اسب نزدند.
وقتی سیّد آمد بالای سر اسب، همان لحظه گفت: "این حیوان، داغ دیده است و مِثل فرزند مردهها گریه میکند." اهل خانه ماجرا را تعریف کردند.
_آخر ای بدبخت! اگر کسی اولاد خودت را جلوی چشمت بفروشد چه خاکی بر سر میکنی؟
با این حرفِ آقا، صاحبِ اسب که کلاهش را گرفته بود جلوی صورتش و گریه میکرد گفت: "من یه غلطی کردم و خریدار هم گفت اسب را برای تعزیه میخواهد، من هم راضی شدم."
سیّد نشست بالای سرِ حیوان، مدتی مرتب دست میکشید به ریشهایش و زیر لب چیزی میگفت. یکباره مادیان جان گرفت و رفت سراغ ظرفِ آب و کاه.
🐎
اهالی خانه بسمت آقا رفتند، دستش را بوسیدند و پرسیدند: "چطور حیوان جان گرفت؟"
به آن زبان بسته گفتم فرزندت الان خادم ذوالجناح امام حسین علیه السّلام شده، باید افتخار کنی...
بغض توی گلوی صمصام نگذاشت حرفش تمام شود.
😔
⭕️ برای دسترسی به خاطراتِ جناب صمصام و داستانهای قبلی، لطفاً رویهشتک👈#صمصام بزنید.
سپس با استفاده از فِلشهای پایینِ صفحه، به داستانهای قبلی دسترسی پیدا کنید.⭕️
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
گوشههایی از زندگی سیّدمحمدصمصام
👀 کلبه عشاق ⛺️
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
لطفاً به کتابها هم سر بزنید
👇
#کتابِ_امامحسین_و_ایران
#کتاب_مردان_بیادعا
#کتاب_صمصام
#کتاب_بانو_امین
#داستانهای_شاهنامه
#کتاب_کیمیای_محبت
رجبعلی خیاط
#کتاب_روح_مجرد
سیّدهاشم حداد
#کتاب_ریاضت_سالکین
محیالدین ابن عربی
#کتاب_بیقرار
میرزاجوادآقاملکیتبریزی
#کتاب_خِرمن_معرفت
عبدالقائم شوشتری
#کتاب_صراط_سلوک
علامه حسنزاده آملی
#کتاب_مَشارقُ_اَنوارُالیقین
حافظ رجب بُرسی
#کتاب_معراج_السّعادة
ملا احمد نراقی
#کتاب_حکمت_پهلوانی
علامه مروجی سبزواری
#کتاب_در_کوی_بینشانها
شیخ جواد انصاری همدانی
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
سیّدعلی قاضی
#کتاب_مردان_خدا
بابارکنالدین و ملا محمد حسن نایینی آرندی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#صمصام
اصفهان، تخت فولاد
#تکیه_بروجردی
ولادت: ۱۲۹۰ شمسی
وفات: ۱۳۵۹ شمسی
#مشاهیرتخت_فولاد
#تخت_فولاد
#یذَره_کتاب
🍃گوشههایی از زندگی سیّدمحمّدصمصام
👳♂
#اندر_حکایات
✍تاکسیاش را دزدیده بودند به شهربانی و چند جای دیگر گزارش نوشت. اما هیچ خبری نبود.
ناامید ازهمه جا دوستانش او را خدمت جناب سمسام آوردند. جناب صمصام گفتند:
_مبلغ ۱۵۰۰ تومان نذرِ من کن تا ماشینت پیدا شود. توی دلش به حرف آقا خندید. ولی وقتی جدیّت دوستانش را دید گفت:
من ۷۰۰ تومانش را حالا میدهم و بقیهاش را هر وقت ماشین پیدا شد. سیّد گفت:
_برو پمپبنزین جادهی یزد. ساعت سه منتظر ماشینت باش. خودِ دزد پشت فرمان نشسته اما رنگ ماشینت را عوض کردهاند. خودت با نشانیهایی که داری پیدایش کن.
با شک و تردید بلند شد و خداحافظی کرد تا برود. سیّد گفت:
_اما یادت باشد اگر بقیهی پول امام زمان عجلاللهفرجه را نیاوری ماشینت آتش میگیرد.
پیش خودش گفت: صبر نمیکند لااقل ماشین پیدا شود بعداً از بقیهی پول حرف بزند.
بلافاصله رفت پمپبنزین و ماشینش را توی همان ساعت پیدا کرد. اما بعد به قولش وفا نکرد و از پرداخت بقیهی پولی که نذر کرده بود که به سیّد بدهد، منصرف شد.
روزی که سرِ خیابانِ پلفلزی، ماشینش آتش گرفت یادش آمد چندبار سیّد (جنابصمصام) پیام داده بود بیا بدهیِ امام زمان عجلاللهفرجه را پرداخت کن.
دیگر اما کار از کار گذاشته بود.
⭕️ برایدسترسی بهداستانهای قبلی سیّد، لطفاً روی هشتک
#صمصام👉 بزنید.
و با فلشهای پایینِ صفحه، به داستانهای قبلی دسترسی پیدا کنید.⭕️
برگرفته از:
#کتاب_صمصام
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn