eitaa logo
کلبه عُشاق
4.2هزار دنبال‌کننده
781 عکس
444 ویدیو
1 فایل
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن (سنایی) 💪...خودمونا بسازیم؛ #بابارکن_الدین شیرازی، بابایی که دستِ فرزندِ ناخَلفش را گرفتو... ادامه 👇 https://eitaa.com/babarokn/2600 💌کانال احراز هویت شد @babaroknodin1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 اصفهان‌،جنوب غربیِ‌تخت‌فولاد به سبب دفن واعظ و منبری خوش مشرب اصفهانی مردم به این تکیه توجّه خاصّی دارند. 💚 صمصام، ناموَر به درویش صمصام فرزند سیّدجعفر قلمزن، از دراویش بنام اصفهان است.🛖 📇【تکیه‌ بروجردیها مربوط‌ به دوره‌قاجار است. این اثر در سال ۱۳۸۲ شمسی به‌ ثبت ملی رسیده است.】 بقعه‌ی این تکیه پس از فوت حاج میرزا ابوالحسن بروجردی‌ طباطبایی در سال 1348 قمری ایجاد گردید. او از علمای بزرگواری است که به دلیل سکونتش در محلّه درب کوشک اصفهان این تکیه به نام «درب کوشکی‌ها» نیز معروف است. بقعه در وسط تکیه قرار دارد. عدّه‌ای از سادات قلمزن و نقّاش که آثار هنری آنان را می‌توان در آستان قدس رضوی حضرت ثامن‌الحجج (علیه السلام) مشاهده نمود،در این تکیه مدفون هستند. کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
اصفهان عهدقاجار یکی از عارفان و درویشان مدفون در این تکیه، می‌باشد. وی نزد مردم اصفهان از احترام خاص و ویژه‌ای برخوردار بود. فقط یکی از دلایل محبوبیت وی رسیدگی به یتیمان بود کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc 👇
اصفهان، تخت فولاد هرچه به این آقای خمینی گفتم پا روی دُم سگ نذار گوش نکرد. این را بالای منبر با صدای رسا برای کلی جمعیت می‌گفت. نفس ها در سینه حبس شده بود. آخر چیزی از کشتار 15 خرداد نگذشته بود. همه می دانستند که این بار دیگر صمصام نمی تواند از دست قسر در برود.  همین طور هم شد. دقایقی بعد این پیرِ عارف، جهت توبیخ پیش رئیس ساواک بود. غضب کرده و آتشین، شلاقی دستش گرفته بود و می‌گفت: مردکِ دیوانه این حرف ها چیست برای مردم می زنی؟ وقتی این صد ضربه شلاق را خوردی می فهمی نباید به اعلی حضرت توهین کنی. با این تهدیدهایش می خواست صمصام را بترساند و انگاری موفق هم شده بود وقتی که دید سیّد از سر التماس می‌گوید: دست نگه دارید. نزنید. من مستحق صد ضربه شلاق نیستم. منی که به آقای خمینی گفتم پا روی دُم سگ نذار اما خودم گذاشتم. من گوینده بدون عملم. من را دویست ضربه شلاق بزنید. 😁 کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
گوشه‌هایی از زندگیِ اصفهان 🍃عاقبت آرزوهای طولانیِ دنیا 😴 سیدمحمّدصمصام وارد مجلسِ روضه شد و بالای منبر رفت و گفت: من توی دنیا سه تا آرزو داشتم که هر سه برآورده شد. _آرزوی اولم این بود که موقعیتی پیش بیاید که زنی به من پناه بیاورد و من او را به عقد خودم در بیاورم. _آرزوی بعدیم این بود که اگر به جایی وارد شدم جمعی جلوی پای من بلند شوند. _آرزوی سومم هم این بود که هر وقت راه می‌روم دو نفر پشت سرم راه بیایند. جمله‌ی سیّد که تمام شد همه پایینِ منبر، همدیگر را نگاه می‌کردند. 😳 سیّدگفت: آرزوی اولم وقتی مستجاب شد که مرغ خانه‌ام از ترس کتکِ خروس به من پناه آورد و خودش را میان قبای من قایم کرد. ولی من هرچه فکر کردم چطور او را به عقد خودم در بیاورم نفهمیدم. 🐓 آرزوی دومم زمانی برآورده شد که نصف شب وقتی آمدم سر کوچه سه تا سگِ ولگرد با دیدن من زوزه‌کِشان از جایشان بلند شدند. 🦮 آرزوی سومم هم توی ساواک محقق شد وقتی که دو تا مامورِ قلچماقِ ساواک، پشت سرم راه می‌رفتند تا مبادا من فرار کنم. 🕶 جمعیت پای منبر می‌خندیدند. 😂😂😂 سیدمحمّد؛ عاقبتِ آرزوهایِ طولانیِ دنیا را در اینها خلاصه کرده بود. 【درصورت تمایل به مطالب قبلی صمصام لطفاً روی هشتک 👉 بزنید】 برگرفته از: کتاب_صمصام کلبه عشاق @babarokn
اصفهان، تخت فولاد 🔹️تصویر استاد در حال بازسازی آب نمای میدان امام اصفهان. تاریخ عکس ۱۱ فروردین۱۳۲۹ شمسی 🔹️ غلامعلی ماهرالنقش فرزند استاد اسدالله معمار، از اساتید معماری در دوره معاصر است. 🔹️ پدرش اسدالله نیز، از معمارانِ اصفهان و از آثارش معماری محراب مسجد سید است. استاد اسدالله در سال ۱۳۵۰ قمری فوت کرد و در مدفون گردید. 🔹️استاد غلامعلی۳۳ سال کارشناسی معماری شهرداری اصفهان بود و از آثارش تعمیر دوره ای پل های خواجو، سی و سه پل، مارنان، چوبی و شهرستان است. وی در مهر ۱۳۴۹ شمسی فوت نمود و در تکیه بروجردی دفن گردید. گزارش‌از مجموعه تاریخی فرهنگی و مذهبی تخت فولاد 👀 کلبه عشاق 🛖 https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
اصفهان، تخت‌فولاد 📺 تلویزیون تازه باب شده بود بین مردم. مدیرانِ تلویزیون ملّی، بیشترین تلاششان عادی کردن رابطه‌ی زن و مرد بود. 🤝 سیّد صمصام هر بار با بهانه‌ای مخالفتش را اعلام می‌کرد تا اینکه شعر خواننده‌ای را از زبان جوان‌ها شنید. رفت بالای منبر و گفت: زمانی که به خانه‌ی خدا مشرّف شدم از خدا فقط یک حاجت خواستم و بس. من از خدا خواستم مردم ایران با هم مهربان شوند و کسی با دیگری دشمنی و کینه نداشته باشد. وقتی به ایران برگشتم دیدم که واقعاً دعایم مستجاب شده؛ هر کجا می‌روم دخترها و پسرها به هم می‌گویند: "یا منو ببر به خونتون یا بیا به خونه ما!" 😂😂😂 برگرفته از: گوشه‌هایی از زندگی سیّدمحمدصمصام کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
اصفهان، تخت‌فولاد 🍃گوشه‌هایی از زندگی سیّدمحمدصمصام 👳‍♂ مادیانی سرحال و قبراق داشتند. روزی اسب حامله شد و بعد از مدتی کره اسبِ خوش‌رنگی زایید. بعد از وضع حمل هم، باز سرحال بود و برایشان کار می‌کرد. 🐴 تا اینکه یکی از همسایه‌ها برای خرید کره اسب آمد خانه‌شان. موقع خرید و چانه زنی گفت: "من این اسب را می‌خواهم برای تعزیه تربیت کنم، راه دوری نمی‌رود." اما از وقتی کره اسب را بردند مادیان به حالت مرده روی زمین دراز کشید و فقط نفَس‌نفَس می‌زد. دامپزشک آوردند، سوزنش زدند و هر کار دیگری که فکر می‌کردند افاقه می‌کند، اما فرقی نکرد. 🤷‍♂ آنها که از همه‌جا ناامید شده بودند به سراغ جناب صمصام رفتند اما حرفی از کره اسب نزدند. وقتی سیّد آمد بالای سر اسب، همان لحظه گفت: "این حیوان، داغ دیده است و مِثل فرزند مرده‌ها گریه می‌کند." اهل خانه ماجرا را تعریف کردند. _آخر ای بدبخت! اگر کسی اولاد خودت را جلوی چشمت بفروشد چه خاکی بر سر می‌کنی؟ با این حرفِ آقا، صاحبِ اسب که کلاهش را گرفته بود جلوی صورتش و گریه می‌کرد گفت: "من یه غلطی کردم و خریدار هم گفت اسب را برای تعزیه می‌خواهد، من هم راضی شدم." سیّد نشست بالای سرِ حیوان، مدتی مرتب دست می‌کشید به ریش‌هایش و زیر لب چیزی می‌گفت. یکباره مادیان جان گرفت و رفت سراغ ظرفِ آب و کاه. 🐎 اهالی خانه بسمت آقا رفتند، دستش را بوسیدند و پرسیدند: "چطور حیوان جان گرفت؟" به آن زبان بسته گفتم فرزندت الان خادم ذوالجناح امام حسین علیه السّلام شده، باید افتخار کنی... بغض توی گلوی صمصام نگذاشت حرفش تمام شود. 😔 ⭕️ برای دسترسی به خاطراتِ جناب صمصام و داستانهای قبلی، لطفاً روی‌هشتک👈 بزنید. سپس با استفاده از فِلش‌های پایینِ صفحه، به داستانهای قبلی دسترسی پیدا کنید.⭕️ برگرفته از: گوشه‌هایی از زندگی سیّدمحمدصمصام 👀 کلبه عشاق ⛺️ https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
اصفهان، تخت فولاد ولادت: ۱۲۹۰ شمسی وفات: ۱۳۵۹ شمسی 🍃گوشه‌هایی از زندگی سیّدمحمّدصمصام 👳‍♂ ✍تاکسی‌اش را دزدیده بودند به شهربانی و چند جای دیگر گزارش نوشت. اما هیچ خبری نبود. ناامید ازهمه جا دوستانش او را خدمت جناب سمسام آوردند. جناب صمصام گفتند: _مبلغ ۱۵۰۰ تومان نذرِ من کن تا ماشینت پیدا شود. توی دلش به حرف آقا خندید. ولی وقتی جدیّت دوستانش را دید گفت: من ۷۰۰ تومانش را حالا می‌دهم و بقیه‌اش را هر وقت ماشین پیدا شد. سیّد گفت: _برو پمپ‌بنزین جاده‌ی یزد. ساعت سه منتظر ماشینت باش. خودِ دزد پشت فرمان نشسته اما رنگ ماشینت را عوض کرده‌اند. خودت با نشانی‌هایی که داری پیدایش کن. با شک و تردید بلند شد و خداحافظی کرد تا برود. سیّد گفت: _اما یادت باشد اگر بقیه‌ی پول امام زمان عجل‌الله‌فرجه را نیاوری ماشینت آتش می‌گیرد. پیش خودش گفت: صبر نمی‌کند لااقل ماشین پیدا شود بعداً از بقیه‌ی پول حرف بزند. بلافاصله رفت پمپ‌بنزین و ماشینش را توی همان ساعت پیدا کرد. اما بعد به قولش وفا نکرد و از پرداخت بقیه‌ی پولی که نذر کرده بود که به سیّد بدهد، منصرف شد. روزی که سرِ خیابانِ پل‌فلزی، ماشینش آتش گرفت یادش آمد چندبار سیّد (جناب‌صمصام) پیام داده بود بیا بدهیِ امام زمان عجل‌الله‌فرجه را پرداخت کن. دیگر اما کار از کار گذاشته بود. ⭕️ برای‌دسترسی به‌داستانهای قبلی سیّد، لطفاً روی هشتک 👉 بزنید. و با فلش‌های پایینِ صفحه، به داستانهای قبلی دسترسی پیدا کنید.⭕️ برگرفته از: کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn