eitaa logo
کلبه عُشاق
3.6هزار دنبال‌کننده
910 عکس
510 ویدیو
1 فایل
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن (سنایی) 💪...خودمونا بسازیم؛ #بابارکن_الدین شیرازی، بابایی که دستِ فرزندِ ناخَلفش را گرفتو... ادامه 👇 https://eitaa.com/babarokn/2600 💌کانال احراز هویت شد @babaroknodin1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسیبخش‌اول کیومرث اولین پادشاه ایران در روز اول فروردین تاجِ شاهی را بر سر گذاشت. او در کوه بلندی زندگی می‌کرد و در دوران پادشاهی‌اش شادی و مهربانی حکمفرما بود. 🎊🎉🪅 در آنسوی دیگرِ دنیا، دشمنان از شادیِ ایرانیان در رنج بودند. و می‌خواستند کیومرث را که سبب این آسایش و شادی بود از بین ببرند. بنابراین سپاهی را فراهم کرده و آماده‌ی نبرد شدند. ⚔ 🗡 پسر کیومرث وقتی خبر حمله‌ی دشمن را شنید با سپاهی به جنگ آنها رفت اما کُشته شد. سیامک پسری به نام هوشنگ داشت که برای کیومرث بسیار عزیز بود. او تمام سعی خود را برای تربیت هوشنگ به کار برد و وقتی هوشنگ جوان شد او را به جنگ با دشمن فرستاد. سپاه ایران این بار با فرماندهی هوشنگ توانست دشمن را شکست دهد و شادی و آسایش را به ایران بازگرداند. کیومرث ۳۰ سال حکومت کرد و بعد از او هوشنگ به پادشاهی رسید. 👑 ادامه دارد...ان‌شاءالله👋 برگرفته از کتاب: کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
لطفاً به کتاب‌ها هم سر بزنید 👇 رجبعلی خیاط سیّدهاشم حداد محی‌الدین ابن عربی میرزاجوادآقا‌ملکی‌تبریزی کتاب عبدالقائم شوشتری علامه حسن‌زاده آملی حافظ رجب بُرسی ملا احمد نراقی علامه مروجی سبزواری شیخ جواد انصاری همدانی سیّدعلی قاضی بابارکن‌الدین و ملا محمد حسن نایینی آرندی کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب 🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی ➖بخش‌اول #کیومرث کیومرث اولین پادشاه ایران در روز اول ف
🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی ➖بخش‌دوم پس از کیومرث، اولین پادشاهِ ایران، نوه‌اش هوشنگ بر تخت نشست و چهل سال با عدالت فرمانروایی کرد. او توانست آهن را کشف کند و از آن ابزاری مثل تیشه و تبر بسازد. او با هدایت آب از دریا و رودها به مزارع، کشاورزی را رونق داد. و همچنین دامداری را به مردمانش آموخت. و آتش را نیز کشف کرد. هوشنگ پس از کشف آتش (توسط سنگ پرتاب شده با شدت، به تخته سنگی دیگر و ایجاد جرقه)، خداوند را شکر کرد و بعد دستور داد جایگاهی را برای آتش بسازند. سپس جشنی برپا کرد و نام آن را گذاشت. سال‌ها گذشت هوشنگ از دنیا رفت و پسرش تهمورث به پادشاهی رسید. وقتی تهمورث بر تخت پادشاهی نشست. به همه‌ی بزرگان و سپاهیان گفت: حالا که تخت پادشاهی به من رسیده، تمام تلاشم را به کار می‌گیرم تا جهان را از بدی‌ها پاک کرده و خوبی‌ها را در تمام سرزمین‌های تحت فرمانم گسترش دهم. او هم مثل پدرش در پرورش دام کوشید و با هوشیاری به مردم ریسندگی آموخت. و به آنها یاد داد که چگونه از پشم و موی حیوانات لباس ببافند. تهمورث بخاطر همه نعمت‌هایی که خداوند به او و مردم کشورش عطا کرده بود شکرگزار بود و از مردم هم می‌خواست تا خدای بزرگ را بپَرستند. وقتی دشمنان کارهای تهمورث و شادی مردم را دیدند خشمگین شدند و به مشورت پرداختند تا حیله‌ای به کار برده و بر تهمورث غلبه کنند. تهمورث از حیله آنها باخبر شد به دشمنان حمله کرد و آنان را شکست داد. وقتی دشمنان تسلیم تهمورث شدند به آنها امان داد به این شرط که هر هنری دارند به او یاد دهند. آنها پذیرفتند و به تهمورث خواندن و نوشتن سی زبان را آموختند. تهمورث سی‌سال، حکومت کرد و بعد از او، پسرش جمشید به پادشاهی رسید. 👑 ادامه دارد...ان‌شاءالله👋 برگرفته از کتاب: کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب 🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی ➖بخش‌دوم #هوشنگ پس از کیومرث، اولین پادشاهِ ایران، نوه‌
🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسیبخش‌سوم جمشید بعد از پدرش تهمورث، به پادشاهی رسید. و ۷۰۰ سال حکومت کرد. در این دوران، آرامش و شادی همنشینِ ایرانیان بود. داستان جمشید ماجرای یک حرکت و جهش بزرگ تاریخی است. زیرا: در زمانِ او انسان مسکنِ ثابتی می‌یابد و شهرنشین می‌شود. و همچنین طبقات اجتماعی شکل می‌گیرد. در این دوره، پادشاهان صاحب تخت،کاخ و لشکر شدند. و از مردم مالیات گرفتند تا رفاه درباریان و بزرگان و موبدان دین فراهم شود. سلاح جنگی ساخته شد و جنگ‌ها شکل دیگری گرفتند ارتباط طبیعی و فطری بشر با طبیعت و همنوعانش از بین رفت. و جنگ و نفاق، فضای زندگی را آلوده کرد. جمشید دستور داد کاخی برایش بسازند و تخت زیبا که با انواع جواهرات تزیین شده است در آن قرار دهند. و دیوها، آن را بالا نگه دارند. او روزِ بر تخت نشستنش را که همزمان با اول فروردین بود، نامید. و همه جا جشن و شادی برپا کرد. وقتی جمشید برای خود رقیب و همتایی ندید دچار غرور شد. و ادعای خدایی کرد. غرور و خودبینیِ او، دانش و دادگریش را از بین برد. بزرگان از اطرافش پراکنده شدند. و آرامش و امنیت جای خود را به تاخت و تاز خودی و بیگانه داد. وقتی جمشید دید لشکریانش از هم پراکنده شدند و قدرتی برای مقابله در برابر دشمنان ندارد خودش را مخفی کرد. صد سال گذشت و کسی از جمشید خبری نداشت. تا اینکه که به پادشاهی رسیده بود او را پیدا کرد و کُشت و امید بازگشت پادشاهی ایرانی تبار را از بین برد. 👑 ادامه دارد...ان‌شاءالله👋 برگرفته از کتاب: کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
⭕️ 🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی ➖بخش‌چهارم مردی بنام در یکی از سرزمین‌های همسایه‌ی ایرانِ قدیم زندگی می‌کرد. او از بزرگان آن سرزمین به شمار می‌رفت و هزاران نفر فرمانبردارش بودند. مِرداس پسری سنگدل به نام ضحاک داشت که فردی شجاع اما بی مسئولیت بود. به‌همین دلیل شیطان او را انتخاب کرد. و ابتدا مانند دوستی به سراغش رفت و به او گفت: رازهایی می‌داند که انسان را به اوج قدرت و ثروت می‌رساند. و از او خواست تا این راز را با کسی در میان نگذارد؛ ضحاک در دام افتاد و پیمان بست. شیطان وسوسه‌ی او را از کشتن پدرش آغاز کرد و به ضحاک گفت: فقط تو شایسته فرمانروایی هستی! ضحاک نیز پدرش را کُشت و تاج فرمانروایی را بر سر گذاشت. شیطان هم به او وعده پادشاهی جهان را داد. 👑 ضحاک به پادشاهی جهان رسید و شیطان برای بار دوم خود را به شکل آشپز جوان و نیکوکاری به ضحاک نشان داد. و طرح دوستی با او ریخت. ضحاک هم آشپزخانه‌ی دربار را به او سپرد. تا آن زمان، مردم از گوشتِ جانوران و پرندگان نمی‌خوردند. اما شیطان شروع به تهیه غذاهای گوناگونی از گوشت جانوران و پرندگان کرد. 🍗🥩 روزی ضحاک که از خوردن غذای تهیه شده از گوشت لذت برده بود از آشپز خواست تا به پاداش هنرمندی‌اش چیزی از او بخواهد. شیطان که منتظر این لحظه بود، از او خواست که اجازه بدهد تا دو کِتفش را ببوسد! ضحاک قبول کرد و شیطان کتف‌هایش را بوسید و ناپدید شد. 🐍 شب که شد از دو کتفِ ضحاک، دو مارِ سیاه بیرون آمدند.ضحاک، دردمند و وحشت‌زده پزشکِ دربار را خواست. پزشک دستور داد مارها را بِبُرند. اما روز بعد باز دو مار دیگر از همانجا بیرون آمدند. این بار شیطان نزد ضحاک آمد و خود را پزشک ماهری معرفی کرد و گفت: مارها تا ابد با شاه باقی می‌مانند. اما درمان دردِ آنها، اینست که: 🧠 هر روز از مغز سَرِ دو جوان، خوراکی برای مارها تهیه شود. پس از آن، هر روز مارها با مغز سر دو جوان تغذیه می‌شدند. 👶👧 در میان درباریان دو مرد به فکر چاره افتادند. و مسئول فراهم آوردن غذای مارها شدند. آنها هر روز از هر دو جوانی که به آنجا می‌آمدند یکی را مخفیانه فراری می‌دادند و بجای آن از مغز گوسفند برای خوراک استفاده می‌کردند. سال‌ها گذشت ضحاک هر آنچه که می‌خواست برایش مهیا بود. غافل از اینکه خداوند به انسان‌های بدکار فرصت محدودی می‌دهد. ضحاک شبی در خواب سه سوار از نسل شاهنشاهان ایران را دید. یکی از سواران که جوان‌تر بود به طرف او رفت و با گُرزی به وی حمله کرد. او را به بند کشید. و با خواری و ذلّت به کوهِ دماوند بُرد و درون غار تاریکی زندانی کرد... ادامه دارد...ان‌شاءالله👋 ⛓ ❌❌❌می‌گویم: البته درمانِ درد بهانه بود! و این خونِ بچه‌ها و جوانها باید ریخته میشد.چرا که شیطان یا شیاطین برای ادامه‌ی حیاط و شرارتهای خود نیاز به قربانی دارند. و این بچه‌ها و جوانها، بهترین نوعِ قربانی، برای شیاطین هستند. و مردانی امثال ضحاک که برای رسیدن به اوج قدرت و ثروت و فرمانروایی بر سرِ مردم جهان با شیاطین عهد می‌بندند، چاره‌ای جز قربانی‌کردنِ کودکان و جوان‌ها و مردمِ جهان برای شیاطین ندارند.❌❌❌ 🤦‍♂ 🍃برای دسترسی به داستانهای قبلیِ شاهنامه،لطفاً روی‌هشتک 👉 بزنید. سپس با استفاده از فِلش‌های پایینِ صفحه، به داستان‌های قبلی دسترسی پیدا کنید.🍃 برگرفته از کتاب: 👀 کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب ⭕️ 🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی ➖بخش‌چهارم #ضحاک مردی بنام #مِرداس در یکی از سرزمین‌ه
👆 🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی 🐍 ➖ادامه‌ی بخش‌چهارم ... ضحاک، هراسان از خواب پرید و آن را با ستاره شناسان و خردمندانِ دربار، درمیان گذاشت. فردی از میان آنان به او گفت: بدان که می‌میری و کسی بر تخت پادشاهی‌ات می‌نشیند که از نژاد شاهان ایرانی و نامش فریدون است. او کسی است که مغز پدرش غذای مارهای شانه‌های تو شده و این دلیلِ خونخواهی اوست. اما این کودک هنوز به دنیا نیامده پس نگران نباش. 👶 ضحاک دستور داد تا هر نوزاد پسری را که به دنیا می‌آید بکشند. فریدون به دنیا آمد و مادرش فرانک از ترس، همراه با او به کوه البرز فرار کرد. شانزده سال گذشت و فریدون، جوانِ برومندی شد. روزی مادرش از نژاد و نسَب او و هر آنچه که اتفاق افتاده بود برایش گفت. و هشدار داد که ضحاک پادشاه قدرتمندی است و او باید برای جنگ صبر کند. فریدون پذیرفت و به آماده سازی خود پرداخت. 🏋 از طرف دیگر، روزگار بر ضحاک با ترس و وحشت می‌گذشت. به همین دلیل تصمیم به افزایش سپاه گرفت و آن را با بزرگان در میان گذاشت و کمک خواست سپس به آنها گفت بهتر است اطلاعیه‌ای نوشته و در همه کشور اعلام کنیم که شاه جز با دادگری و عدالت حکومت نکرده است. بزرگان از ترس اطاعت کردند. و همگی بر آن گواهی دادند. در همین هنگام، فریادِ شخصِ دادخواهی، ایوانِ کاخ را لرزاند. ضحاک از او پرسید: نام تو چیست و چه کسی به تو ستم کرده؟ آن مرد فریاد زد: ای پادشاه! نامم کاوه است و این تو هستی که به من ستم کرده‌ای! من هجده پسر داشتم ولی اکنون یکی از آنها زنده مانده و مغز بقیه‌ی پسرهایم، خوراک مارهای تو شده است. و حالا تنها پسرم را برده‌اند تا مغزش را به مارها بدهند. 🧠🐍 ضحاک دستور داد پسر او را آزاد کردند. بعد هم از کاوه خواست تا سند دادگری و عدالت او را تایید کند. کاوه نوشته را خواند و فریاد زد: من بر این فریب و نیرنگ گواهی نمی‌دهم. بلکه فریاد می‌زنم و مردم را برای مبارزه تشویق می‌کنم. بعد نوشته را پاره کرد و همراه پسرش از بارگاه بیرون رفت و با فریاد همه را به مبارزه علیه ظلم و ستم دعوت کرد. ⚔ مردمِ ستمدیده به کمک کاوه آمدند. او پیش‌بند چرمیِ خود را که موقع آهنگری می‌پوشید به نیزه‌ای آویزان کرد و از مردم خواست تا اطراف آن جمع شوند. دلاوران ایرانی همگی دور کاوه جمع شدند و همراه او به مخفیگاه فریدون رفتند. فریدون با دیدن آنها فهمید که زمان مبارزه فرا رسیده است. او بر چرمِ کاوه، گوهری آویزان کرد. و دیگران هم آن را به زیبایی تزیین کردند و نامش را درفشِ کاویان گذاشتند. از آن پس، این درفش به هر پادشاهی که می‌رسید، گوهرهای زیادی به آن اضافه می‌کرد. فریدون همراه با سپاهیان به بارگاه ضحاک رفت اما او را پیدا نکرد و دختران جمشید را که در دست ضحاک اسیر بودند آزاد کرد. ضحاک از ترس به هندوستان فرار کرده بود. ولی سرانجام همراه لشکریانش به کاخ برگشت. سپاهیان فریدون از نزدیک شدن ضحاک با خبر شدند و به مقابله با او پرداختند‌. ضحاک وقتی دید کارش به پایان رسیده، تصمیم گرفت انتقام شکست خود را از دخترانِ جمشید بگیرد. او از میدانِ نبرد فرار کرد و با لباس مبدل به کاخ خود برگشت. و فریدون را در حال حرف زدن با دختران جمشید دید. پس خنجر کشید و خواست به سمت آنها برود اما هنوز قدمی برنداشته بود که فریدون به او حمله کرد و با گرز بر سرش کوبید و او را ببند کشید. پس از آن، ضحاک را از شهر بیرون بردند و در کوه دماوند، درون غاری زندانی کردند. ادامه دارد...ان‌شاءالله👋 🍃برای دسترسی به داستانهای قبلیِ شاهنامه،لطفاً روی‌هشتک 👉 بزنید. سپس با استفاده از فِلش‌های پایینِ صفحه، به داستان‌های قبلی دسترسی پیدا کنید.🍃 برگرفته از کتاب: 👀 کلبه عشاق 🥀 https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب 👆 🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی #ضحاک 🐍 ➖ادامه‌ی بخش‌چهارم ... ضحاک، هراسان از خواب پر
❌❌❌می‌گویم؛ 🔹چه‌خوش‌گفت‌فردوسی‌پاكزاد 🔹كه‌رحمت‌بر آن تربت پاك‌باد چرا که شاید منظور فردوسیِ پاکزاد، از تامینِ خوراکِ مارهای (بر روی شانه‌های راست و چپ) ضحاک از مغز مردم و جوانها، همان فضای مسموم مجازی و مافیای رسانه‌ای جهانی در شرق و غرب دنیا در دوره‌ی معاصر می‌باشد. که تحت کنترل صهیونیست اداره میشود. و عقل و منطق و دین و ایمانِ اکثر مردم و جوانهای پاک‌سرشت را در اختیار خود درآورده‌ است. ❌❌❌ 🍃برای دسترسی به داستانهای قبلیِ شاهنامه،لطفاً روی‌هشتک 👉 بزنید. سپس با استفاده از فِلش‌های پایینِ صفحه، به داستان‌های قبلی دسترسی پیدا کنید.🍃 برگرفته از کتاب: 👀 کلبه عشاق 🥀 @babarokn
لطفاً به کتاب‌ها هم سر بزنید 👇 رجبعلی خیاط سیّدهاشم حداد محی‌الدین ابن عربی میرزاجوادآقا‌ملکی‌تبریزی کتاب عبدالقائم شوشتری علامه حسن‌زاده آملی حافظ رجب بُرسی ملا احمد نراقی علامه مروجی سبزواری شیخ جواد انصاری همدانی سیّدعلی قاضی بابارکن‌الدین و ملا محمد حسن نایینی آرندی کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب 👆 🍃معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی #ضحاک 🐍 ➖ادامه‌ی بخش‌چهارم ... ضحاک، هراسان از خواب پر
معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی ➖بخش پنجم 📚 📎پسران فریدون فریدون در روز اول مهرماه، تاج شاهی بر سرش گذاشت و این روز را جشن گرفت. از آن زمان به‌بعد روز اول مهرماه جشنی به نام جشن‌ برپا می‌شد. 🎊🎈 فریدون سرزمین ایران را به سه بخش تقسیم کرد و هر یک از آنها را به یکی از سه پسرش داد. خاور و روم را به سلَم، چین و توران را به تور و ایران را به ایرج سپرد. ابتدا هر سه پسر با رضایت به فرمانروایی در آن سرزمین‌ها پرداختند. اما پس از مدتی سلَم و تور به پادشاهی ایرج بر ایران حسادت کردند. نامه‌ای به فریدون نوشتند و خواهان برکناری او شدند. فریدون موضوع را با ایرج در میان گذاشت ایرج گفت: پیش برادرانم می‌روم و به آنها حرف می‌زنم. او به دیدار سلَم و تور رفت اما آنها نه تنها از حرفشان برنگشتند بلکه او را کشتند و سرش را برای پدرشان فریدون فرستادند. لشکر ایرج همراه تابوت او همراه تابوت او به ایران برگشت. 🖤 وقتی فریدون تابوت ایرج را دید شروع به گریه و ناله کرد و پسرانش را نفرین کرد و از خداوند خواست تا چندان به او فرصت دهد تا دلاوری از نژاد ایرج انتقام او را از سلَم و تور بگیرد. از قضا همسر ایرج بادار بود و دختری به دنیا آورد دختر بزرگ شد ازدواج کرد و پسری به دنیا آورد که نامش را منوچهر گذاشتند. 🤱 منوچهر درمیان دلاوران و جنگاورانِ فریدون پرورش پیدا کرد.و هنرهای رزمی را یاد گرفت. مدت‌ها گذشت سلَم و تور از وجود منوچهر و دلاوری‌های او باخبر شدند و به فکر چاره‌ای افتادند. پس کسی را همراه با هدایا به سوی فریدون فرستادند تا با چرب زبانی از او عذرخواهی کنند. فرستاده پیش فریدون رفت. فریدون با شنیدن حرف‌های او گفت: سلَم و تور به فکر آشتی نیستند بلکه بدنبال حیله و نیرنگند. برو به سلَم و تور بگو تا وقتی من زنده هستم ناجوانمردی آنها را نمی‌بخشم. آنان فقط در میدان نبرد می‌توانند منوچهر را ببینند. فرستاده برگشت و پیغام فریدون را به سلَم و تور رساند. آنها با شنیدن حرف‌های او ترسیدند و تصمیم گرفتند تا وقتی که منوچهر، جوان و بی‌تجربه است به ایران حمله کنند. خبر لشکرکشی سلم و تور به فریدون رسید و او منوچهر را با سپاه بزرگی به مقابله با آنها فرستاد. دو سپاه با یکدیگر درگیر شدند در این نبرد منوچهر سلَم و تور را کُشت و سرِ آنها را برای فریدون فرستاد. سپس شادمان و پیروز همراه با سپاهیان به ایران برگشت. ✌️ فریدون خسته از پادشاهی، تاج را بر سر منوچهر گذاشت و او را به سامِ نریمان، سردار سیستانی‌اش سپرد و پس از مدتی به خاطر داغ از دست دادن هر سه پسرش از دنیا رفت. ادامه دارد...ان‌شاءالله👋 🍃⭕️برای دسترسی به داستانهای قبلیِ شاهنامه، لطفاً روی هشتک👇 👉 بزنید. سپس با استفاده از فِلش‌های پایینِ صفحه، به داستان‌های قبلی دسترسی پیدا کنید.🍃 برگرفته از کتاب: 👀 کلبه عشاق 🥀 @babarokn
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی ➖بخش پنجم 📚 📎پسران فریدون فریدون در روز اول مهرماه، تاج ش
معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی ➖بخش ششم 📚 💪 سامِ نریمان، پهلوان سیستان، فرمانرواییِ آن سرزمین را بعهده داشت. او منتظر به‌دنیا آمدن فرزندش بود. اما فرزند او با موهای سفید به دنیا آمد. و چون تا آن زمان، کسی چنین کودکی ندیده بود تولدش را به فال خوبی نگرفتند. و حتی جرأت گفتن آن را به سام نداشتند. 🧑‍🦳 سرانجام سام موضوع را فهمید، خشمگین شد و با عجله به شبستان رفت و با دیدن کودک ناراحت شد و دستور داد او را به جای دوری ببرند. کودک را به کوه بردند و در دامنه‌ی کوه گذاشتند. اما روزگار برای این کودک نقش دیگری در پرده داشت! سیمرغی که در آن کوه لانه داشت، برای پیدا کردن غذا به دامنه‌ی کوه آمد و کودک را دید. خداوند مهر کودک را در دل سیمرغ انداخت. پس او هم کودک را برداشت به آشیانه‌اش بُرد و پرورش داد. 🏔 🕊 سال‌ها گذشت و آوازه‌ی جوان در اطراف پراکنده شد. و به گوش سام نریمان رسید و او را به فکر فرو برد. شبی سام نریمان در خواب دید که پهلوانی سوار بر اسب به دربارش آمد و مژده‌ی تولد فرزندی را به او داد. سام با شگفتی از خواب بیدار شد و آن را با بزرگان و موبدان در میان گذاشت. آنها سام را بعلت دور کردن فرزند بی‌گناهش سرزنش کردند. اما به او امید دادند که حتماً فرزندش زنده است و از او خواستند به کوه البرز برود و فرزندش را پیدا کند. سام بهمراه بزرگان و فرماندهان سپاه به آنجا رفت و کوهی را دید که در بالای آن، آشیانه‌ی سیمرغی قرار دارد و جوانِ دلاوری نزدیک آن ایستاده است. سیمرغ از بالای قلّه، سام و سپاهیانش را دید و دانست که آنها برای بردن پهلوان‌زاده و دست‌پرورده‌ی او آمده‌اند. پس رو به جوان کرد و گفت: پسرم به‌یاد داشته باش که من مثل پدر و مادری مهربان تو را پرورش دادم و آیین خِرَد و مردانگی را به تو آموختم. نامت را دَستان گذاشتم. زیرا پدرت با تو با حیله رفتار کرد سپس ادامه داد: پدرت سامِ‌نریمان، که پهلوانی نامدار است برای بردن تو به اینجا آمده و وقت رفتن تو فرا رسیده است. دستان با او مخالفت کرد و گفت: بدانکه هروقت به من نیاز داشتی پیش تو می‌آیم. برای این کار یکی از پرهایم را به تو می‌دهم وقتی آنرا آتش بزنی من بلافاصله حاضر می‌شوم. 🪶♨️ دستان را بر پشتش گذاشت و از قلّه پایین آمد. و او را در مقابل پدرش قرار داد. سام از دیدن فرزندش خوشحال شد. و فرمان داد لباس شاهانه‌ای بر او بپوشانند و نام او را زال زر گذاشت. سپس از فرزندش دلجویی کرد و پیمان بست که هیچ وقت مخالف او کاری نکند، و هرچیزی که بخواهد به او بدهد. پس از آن، همراه فرزند و سپاهیانش به برگشت. زال به آموختن فنون پهلوانی مشغول شد. خاندان سام هم راضی و خوشحال بودند؛ درحالیکه روزگار، مَکرها در آستین داشت و نقشه‌ها در خیال می‌پروراند. ادامه دارد...ان‌شاءالله👋 🍃⭕️برای دسترسی به داستانهای قبلیِ شاهنامه، لطفاً روی هشتک👇 👉 بزنید. سپس با استفاده از فِلش‌های پایینِ صفحه، به داستان‌های قبلی دسترسی پیدا کنید.🍃 برگرفته از کتاب: 👀 کلبه عشاق 🥀 https://eitaa.com/babarokn@babarokn
هدایت شده از کلبه عُشاق
لطفاً به کتاب‌ها هم سر بزنید 👇 رجبعلی خیاط سیّدهاشم حداد محی‌الدین ابن عربی میرزاجوادآقا‌ملکی‌تبریزی عبدالقائم شوشتری علامه حسن‌زاده آملی حافظ رجب بُرسی ملا احمد نراقی علامه مروجی سبزواری شیخ جواد انصاری همدانی سیّدعلی قاضی بابارکن‌الدین و ملا محمد حسن نایینی آرندی کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی ➖بخش ششم 📚 #سامِ_نریمان 💪 سامِ نریمان، پهلوان سیستان، فرم
👆 معرفی شخصیتهای شاهنامه فردوسی 📚 ➖بخش هفتم 🧑‍🦳 زال زر مدت‌ها گذشت و وقتی سام، زال را در هنر کشورداری و سپاه توانمند دید اورا به جانشینی خود انتخاب کرد واز بزرگان خواست تا به او دراینکار یاری دهند و خود برای کمک به منوچهر در سرکوب دشمنانش راهی ایران شد. روزی زال با جمعی از همراهانش برای شکار بیرون رفتند و بسوی رهسپار شدند. مهراب، پادشاهِ کابل که به سام باج می‌پرداخت از آمدن زال باخبر شد و برسم مهمان‌دوستی به دیدارش رفت. پس از رفتن مهراب یکی از نزدیکان زال به او گفت: مهراب دختر زیبایی به نام دارد. زال با شنیدن این حرف مشتاق دیدار رودابه شد. روز بعد مهراب دوباره به دیدار زال آمد و اورا به قصرش دعوت کرد زال نمی‌توانست برخلاف آیین زمانه رفتار کند وبه مهمانی کسی که از نژاد بود و دین و آیین دیگری داشت برود. پس دعوت او را رد کرد. ازطرف دیگر مهراب با همسرش از زال و شجاعت و پهلوانی او سخن گفت. رودابه که این حرف‌ها را می‌شنید بی‌تابِ دیدن زال شد و با دوستانش ازاین آیین که مانع دیدار او با زال میشد حرف زد. 💔 دوستانِ رودابه، تصمیم گرفتند تا راهی پیدا کنند که او زال را از نزدیک ببیند. پس با ترفندی، زال را به کاخ رودابه دعوت کردند. زال شبانه با جمعی از دوستان نزدیکش به طرف کاخ رودابه رفت و او را دید که بر بالای کاخ به انتظار ایستاده است. رودابه زال را دید پس موهایش را باز کرد و پایین انداخت و از او خواست تا با آن بالا بیاید. زال به رودابه خیره شد و از دیدن چهره و موی او شگفت زده شد وگفت: این از عدل و داد به دور است که من به تو چنگ بزنم و بالا بیایم. بعد با کمندی خود را بالای کاخ رساند دو دلداده با هم نشستند و از عشقشان به همدیگر گفتند و فهمیدند که هیچ یک بدون دیگری آرام و قرار ندارد. 💞 او ابتدا نزد بزرگان رفت.آنها او را سرزنش کردند که چرا برخلاف آیین، دل به رودابه سپرده و گفتند: اگر خبر به منوچهرشاه برسد خشمگین شده و خونهای زیادی ریخته می‌شود. زال جواب داد: من این رسم و آیین را درست نمی‌دانم و آماده‌ام چاره‌جوییِ شما را اگرچه با سرزنش همراه باشد بشنوم. بزرگان گفتند: چاره‌ی کار در اینست که نامه‌ای به پدرت بنویسی و ماجرا را شرح دهی و از او کمک بخواهی. زال پذیرفت نامه‌ای به پدرش نوشت و آنچه را در دل داشت بازگو کرد. با خواندن نامه ناراحت شد و بفکر فرو رفت سپس با ستاره‌شناسان مشورت کرد و از آنان خواست تاسرانجام پیوند زال و رودابه را به او بگویند. آنها به سام دادند که ازدواج آن دو را مبارک میبینند و پیش‌بینی می‌کنند که از این ازدواج، پهلوانی بدنیا می‌آید که باعث افتخار ایران زمین می‌شود. سام خوشحال شد و نامه‌ای به زال نوشت و گفت: که باید به دیدار منوچهرشاه بروم زیرا رضایت او در اینکار لازم است. ازطرف دیگر وقتی ماجرای عشقِ زال و رودابه به منوچهر رسید خشمگین شد و ازاو خواست تا به دربار بیاید. سام از فرمانِ منوچهر اطاعت کرد و به دربار رفت. شاه با دیدن سام به او دستور داد که با سپاهی به جنگ با مهراب برود. 🗡 سام بناچار فرمان او را پذیرفت. وقتی خبر به زال رسید به دیدار سام رفت و اعتراض خود را به پدرش و بزرگان اعلام کرد. سام به زال پیشنهاد داد که با نامه‌ای پیش منوچهرشاه برود تا او را ببیند و هنرهایش را بشناسد به او اطمینان داد که وقتی منوچهر، اورا بشناسد آرام میشود و به خواسته‌اش توجه می‌کند. پس سام نامه‌ای نوشت و به زال سپرد. اودر پایان نامه عنوان کرد: ای پادشاه، زال خواسته‌ای دارد و مایل است آنرا باشما درمیان بگذارد. زال پیش منوچهرشاه رفت و نامه‌ی پدرش را به او داد. وقتی شاه، نامه را خواند به زال گفت که: به حرف‌هایش گوش میدهد ولی باید چندروزی مهمان او باشد. منوچهر از ستاره‌شناسان خواست تاسرانجام پیوند زال با رودابه را به او بگویند. ستاره شناسان همان چیزی را که ستاره شناسان سام پیش‌بینی کرده بودند به شاه گفتند. 🎲 منوچهرشاه خوشحال شد واز آنان خواست تااین راز را با کسی درمیان نگذارند! زیرا درنظر داشت زال را از جهات مختلف امتحان کند. وقتی منوچهر زال را از نظر عقل و دانش و جنگاوری آزمایش کرد و او را بسیار توانمند دید هدایای زیادی به زال بخشید و نامه‌ای به او داد که درآن به سام مژده داده بود خواهش زال را پذیرفته است. وقتی خبر به سام رسید او آنچنان خوشحال شد که بلافاصله به مهراب پیغام فرستاد و ماجرا را شرح داد. پس از آن سام و زال بسوی کابل رهسپار شدند. در آنجا جشن عروسی بزرگی برای زال و رودابه برپا شد و عاقبت، این دو دلداده به هم رسیدند. 🎻🎼 🍃⭕️برای دسترسی به داستانهای قبلیِ شاهنامه، لطفاً روی 👈 بزنید. برگرفته از کتاب: 👀 کلبه عشاق 🥀 https://eitaa.com/babarokn