#اندرحکایات
#از_یارِ_آشنا_سخنِ_آشنا_شنید
در نجف مردِ شروری بود که تعدادی یار و نوچه داشت و معمولا مردم بخاطر در امان بودن از شرّ و زیانِ او به وی احترام میگذاشتند، بنام عبدِ فرّار.
روزی جناب آخوند #ملّاحسینقلی همدانی با او برخورد کرد و به وی اعتنایی نکرد. عبدِ فرّار به جناب آخوند ملاحسینقلی عرض کرد که چرا احترام نمیگذاری؟ایشان فرمودند مگه تو کی هستی؟
او با خشم گفت : مرا نمی شناسی؟
من #عبدِ_فرّار هستم!
جناب آخوند ملاحسینقلی به آن آدم شرور فرمود: 《آیا از خدا فرار میکنی یا از رسول خدا؟》
در آن لحظه #عبدِ_فرّار از حرم امیرالمومنین علیه السّلام خارج شده و به خانه اش می رود.
صبح روز بعد #ملاحسینقلی به کلاس درس حاضر شده و به طلاب میگوید امروز درس تعطیل است و به تشییع جنازه ی یکی از اولیاء خدا می رویم.
طلّاب ، متحیر که این ولیّ خدا کیست که مُرده و ما خبر نداریم،
خلاصه طلّاب می بینند که جناب ملا حسینقلی ایشان را به در خانه ی #عبدِ_فرّار برده است.
همه از غایتِ تعجب بیکدیگر نگاه میکنند که یعنی چه؟
آدمی که در عمرش جز شرارت ، کاری نکرد چطور امروز ولیّ خدا شده؟
از همسرش ماجرا را می پرسند که می گوید دیروز به عادت همیشگی از خانه خارج شد ولی خیلی زود به خانه برگشت در حالی که منقلب بود.
حرف نمیزد و تا صبح گریه کرد، راه رفت و فکر کرد.و نزدیکیهای صبح ، جان تسلیم کرد.
برگرفته از کتاب #حکمت_پهلوانی
علامه شیخ حمیدرضا#مروجی سبزواری