#اندر_حکایات
نقل مکان سیّدهاشم حدّاد از کربلا به نجف
#سیروسلوک
#کشف_و_کرامات
.....سیّدهاشم نَعل بند که بعداً به #سیّد_هاشم_حدّاد (آهنگر) معروف شد، طلبه جوان و با استعدادی بود که یکبار ماجرای آشنایی با استادش (سیّدعلی قاضی) را در قهوه خانه برایم تعریف کرده بود.اما دلیلِ اینکه چرا کربلا را رها کرده و به نجف آمده را از زمزمه ی اطرافیان شنیده بودم.🧏♂
روزی سیّدهاشم که در آهنگری اش غرق در توجه و ذکر(هو)، کار میکرده؛ می خواهد از داخل کوره ی آهنگری، پاره آهن #گداخته ای را درآورَد. متوجه میشود ابزار کار نزدیکش نیست. دستش را درون کوره می کند و آهن گداخته را بیرون میکشد.😵💫😱🥵شاگردش که جوان بود و شاهدِ این صحنه، وحشت میکند و می گریزد. آن جوان در کربلا بین آشنایان و دوستان ماجرا را تعریف میکند.☎️📞📲
سیّدهاشم از خوف اینکه این قضیه سروصدایی به هم زنَد،اسبابش را جمع میکند و به نجف می آید و خدمت سیّدعلی قاضی می رسد. #قاضی هم بدون مقدمه او را عتاب میکند که چرا این امر را از خود بُروز داده! آن جوان چه می فهمد این کارها یعنی چه؟😓😔
.....من از ماجرای خارق العاده سیّدهاشم و رفتار قاضی با او لذت بردم؛چراکه این امور برای قاضی امری پیش پا افتاده، بلکه بُروزِ آنها با شیوه و مسلکِ او در تضاد است.
این برخلاف صوفیه و دراویشی بود که فقه، را پوسته ی دین می دانستند و آن را رها میکردند و به دنبالِ قدرت های نفسانی و #ریاضت های غیر مشروع، عمر خویش را تلف میکردند.🤔😬
بعدها از قاضی شنیدم که تاکید میکرد:#کشف_و_کرامات در این راه همچون نُقل و نباتِ میانِ راه است. که انسان باید از آنها چشم بپوشد تا به مقصدِ اصلی و حقیقی که عبودیّت و معرفت الله است واصل شود.🙏☺️🌷😊🙏
علی قسام ۱۳۴۶ قمری
برگرفته از کتابِ
#کهکشانِ_نیستی
سیّدعلی قاضی
یذَره_کتاب
#کهکشانِ_نیستی
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی
توحید_عشّاق
فصل ۵۷ از قولِ قاسمفاسق
📝
قسمت_اول
.....با خنجرِ جیبی ام روی میز را خط خطی میکردم. هرچه به در، چشمدوختم، پیدایش نشد. عُمدتاً کارها را افرادِ ناشناس، سفارش میدادند. نصفِ دستمزد، پیش!
و مابقی بعداز اتمامِ کار.🤒
اینجا قهوه خانه ای بود که عمدتاً اراذلِ نجف جرئت آمدن به آن را داشتند.
شیخ عدنان
ناگهان صدای زنگوله درِ قهوه خانه به گوشم خورد.غریبه بود دستار را طوری دورِ صورتش پیچیده بود که فقط چشم هایش را میدیدم.
با شکمی برآمده و دشداشه ای سفید.👤
مکثی کرد و به سمتم آمد و گفت:قاسم!
گفتم:کارِت را بگو!
گفت:پول خوبی در انتظارت است!
به قهوه چی اشاره ای کردم که دو شیشه زهرماری بیاورد.
_نوع کار؟🤔
پس از سکوتِ کوتاهی گفت: قتل!
گفتم: قیمتِ کار به ارزش کسی که سر به نیست خواهد شد، تعیین میشود.🗡
قهوه چی شیشه های مشروب را آورد.یکی را برداشتم و آمدم بخورم.🍻
که با عصبانیت گفت:
چه غلطی میکنی؟!
_کوری؟میخواهم مشروب بخورم.
شیشه مشروب را از دستم گرفت و محکم به زمین کوبید و گفت:
نجاست خوری در کنار مرقد امیرالمومنین(علیه السّلام)؟!😡
او که بود که جرئت میکرد اینطور با من حرف بزند؟
ازآنجا که سکه های طلایش برق درخشانی داشت، نخواستم معامله را به هم بزنم.
گفتم:کیست و کجاست؟
_همین حوالی است. زیاد وادی السّلام می رود،همانجا کارش را یکسره کن.
سکه ها رو بسمت خودم کشیدم و گفتم:این نصف معامله است.
باصدای خَش دار گفتم: اسم؟
💰
_یک آخوند است.
فرقی نمیکند، اسم؟؟
کمی به لرزه افتاد، اما بسرعت گفت:قاضی! #سیّد_علی_قاضی!
اسم سیّدعلی قاضی را که شنیدم برق، سرتا پای وجودم را گرفت.در حالیکه قلبم بشدّت شروع به تپش کرده بود.خنجرم را از غلاف بیرون کشیدم و با تمامِ قدرت در میز فرو کردم.🔪
سکه هایش را در مقابلش کوبیدم و با فریاد گفتم:من شرابخوارم و بی نماز و اهل هرچی بگویی هستم، مَردک. اما قاضیکُش نیستم.🥷
قاضی، لوتی و آدم است. صدهزار سکه هم بدهی انجام نمیدهم. ضمناً دست کسی هم به او برسد، خودم سر به نیستش خواهم کرد.
بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم، درِ کافه را محکم به هم کوبیدم و بی هدف در کنار شهر،شروع به قدم زدن کردم.
قاضی چند باری مرا نصیحت کرده بود.هر بار که میخواستم روالم را عوض کنم،هیولایی گرسنه در وجودم می یافتم که خشم و شهوت،غذای هر صبح و شامش بود. 🧟♂🥶
با اینکه به نصیحت هایش گوش نمی دادم اما از نشستن در کنار او لذت میبردم و به من آرامشِ عجیبی می داد.
عشق، قاعده نمی شناسد؛از وقتی مُشت روی میز کوبیدم، لحظه به لحظه گرمای محبتش در وجودم بیشتر میشد.💞
خودم را به کنارِ شهر که منتهی به قبرستانِ #وادی_السّلام میشد، رساندم.
همانجا در حالی که چشم به گنبد حرمِ مولا دوخته و به دیوار شهر تکیه زده بودم، به خواب رفتم.🚼
با دستی که به شانه ام میخورد از خواب بیدار شدم. سُرخیِ طلوع آفتاب بود که چشمانِ حیرت زده ام را التیام میداد.سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی جرئت کرده قاسمفاسق را از خواب بیدار کند!
آقا سیّد علی بود.📿
با خنده ای که بر لب داشت گفت: سلام قاسم! دیدم اینجا خوابت برده، گفتم بیدارت کنم نمازت را بخوانی.
سرم را خاراندم و گفتم: آقا آفتاب زده ،فردا صبح میخوانم.
با خنده گفت: بنشین میخواهم چیزی بگویم.🧎♂
با دستپاچگی و خوشحالی ازینکه هیچ وقت از همنشینی با من احساس کسرِ شان نمیکرد،نشستم و گفتم: چشم آقا سیّد،بفرمایید!
پیرمرد دستش را روی شانه ام گذاشت و در کنارم نشست و گفت:قاسم تو مرا دوست داری؟
_آقا بر منکرش لعنت.
به دیوار تکیه داد و گفت:
من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل کنی؟
باسرعت گفتم:آقا شما جان بخواهید.🤝
جان نمی خواهم قاسم!چیزِ دیگری میخواهم.
حاضر بودم هرکاری بگوید انجام دهم.برای همین گفتم:جان بخواهید آقا، امر شما مُطاع است.
قاضی دستش را روی پایم گذاشت و گفت:...
برگرفته از کتاب:
#کهکشانِ_نیستی
داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیّدعلی قاضی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn
#کتابخوانی
اندر حکایات توحید_عشّاق
✍داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیّد_علی_قاضی
🔍
...در همین حال که شاگردانِ آیت الله قاضی غرقِ توجه در کلامِ او بودند. و در ژرفای کلامش غوطه میخوردند، ناگهان صدایی هولناک از راهِ بخاری بالای سرِ اُستاد شنیده شد. و گرد و خاک با شدّت از آن خارج شد. گویا که سقفِ طبقه فوقانی، خراب شده باشد.
🧨
شاگردان که هول شده بودند به سمت درِ حجره گریختند. هریک، دیگری را عقب میزد تا بتواند خود را زودتر نجات دهد.
🏃🏃♂
فضای حجره پُر از گرد و خاک شده بود؛ اما استاد همچنان سر جای خود تکیه زده بود و تکان نمیخورد.
سیّدمحمّدحسین(طباطبائی) هم که از جا برخاسته بود و میخواست از درِ حجره پا به فرار بگذارد، صورتش را برگرداند و به استاد خیره شد.👀
انگارنه انگار اتفاقی افتاده باشد. گرد و خاک به سرعت خوابید. و چهرهی استاد از انتهای حجره، نمایان شد؛
نشسته بود و لبخندی بر لب داشت. و مثل اینکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با صدای بلندی به شاگردان گفت:
📣《 بیایید ای جویندگانِ توحیدِ افعالی!》
شاگردان که بیرونِ حجره تجمع کرده بودند متوجه شدند این سر و صدا بخاطر خارج شدنِ با شدت گرد و خاک از محفظه بخاری بالای سرِ اُستاد بوده و آنها همه گمان کرده بودند سقف اتاق در حال خراب شدن است.
همه با شرمندگی از شکست در امتحانِ درسِ عملیِ توحیدِ استاد، به داخل حجره برگشتند.😓 و با خنده ملیحِ استاد مواجه شدند که دوباره میگفت:
《ای جویندگانِ توحید، بیایید بنشینید!》
پس از ساعتی کوتاه، مجلسِ درس پایان یافت و اُستاد قاضی از جا برخاست تا به #مسجد_کوفه برود.
سیّدعلی عصا را به دست گرفت و بدون صحبت از میان شاگردان خارج شد. 🧑🦯
شاگردان هم که هر کدام در قلبشان طوفانی به پا شده بود و از آن واقعه سر در گریبان فرو برده بودند، چیزی نمیگفتند.
استاد از پلهها پایین رفت و میرزا_حسن_مصطفوی که جوانی حدوداً ۲۵ ساله بود و تازه به جمع شاگردان سیّدعلی ملحق شده بود، از روی کنجکاوی بدنبالش به راه افتاد.
او میدانست که استاد قاضی عصرها به سمت مسجد کوفه میروند.و با احوالات عجیبش تازه آشنا شده بود.
میرزا حسن از روی کنجکاوی میخواست بداند؛ استاد که هیچ مبلغی در جیب نداشت چطور از نجف به کوفه خواهد رفت؟
برای همین از درِ مدرسه هندیها او را تعقیب کرد استاد قاضی عصا زنان از محله مشراق به سمت شارع امام زینالعابدین (علیه السّلام) و از آنجا به سمت دروازه کوفه حرکت میکرد.🧑🦯
حالا میرزاحسن میخواست ببیند، استاد با این جیبِ خالی و هوای گرم که پیاده رفتن در آن غیرممکن بود، چگونه خود را به مقصد خواهد رساند؟!
آرام آرام او را تعقیب کرد تا به انتهای بازار رسید. ناگهان آخرِ بازار پیرمردی مُعیدی(دهاتی) که چفیه کوفیه(دستمال سربند) به سربسته بود، در مقابل قاضی ظاهر شد و به او یک اسکناس یک دیناری داد و رفت. 💰
در همین لحظه استاد که به ظاهر از حضور میرزا حسن خبری نداشت، صورتش را برگرداند و گفت:
《میرزا حسن دیدی خداوند قادر است!》
میرزا حسن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و غرق در تفکر شد. 🧘
آری،بهمین دلیلاستکه قلبِ عارف پس از سالیان متمادی، در تکاپوی کثَرات، آبدیده میشود و برای رسیدن به دریچههای تجلیِ توحید لازم است سالیانِ مَدید قلبِ خویش را در معرض توجه و ریاضت قرار دهد.
او فهمید ابتلائات در این میان، نقشِ بیبدیلی در تعالی بخشیِ انسان ایفا میکنند؛ از این روست که معشوق برای پذیرفته شدگانِ درگاهش، فقرها و بلاها و رنجها و مصیبتها میفرستد تا اینکه کورباطنیِ انسان به دست کیمیای ولایت، به چشمانِ تیزبینِ توحیدنگر تبدیل شود.
🔹هرکه در این بَزم مقربتر است/
🔹جامِ بلا، بیشترش می دهند/
===✨💚✨===
📚برگرفته از کتاب:
#کهکشانِ_نیستی
فصل شصتم
--------------------------
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn