#یذَره_کتاب 📑
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی
#توحید_عشّاق
📝 📚 🟣
فصل ۵۶ از قولِ #شیخ_عدنان
#قسمت_اول:
😤...دیگر صبر و تحملم تمام شده بود! به جای آنکه به داد اِسلام برسند نشسته بودند و مَجیز یک صوفیِ فلسفه زده را میگفتند.
گویا اخراج و مُردن سید حسن مسقطی(برای مطالعه شرح احوال ایشان لطفا روی گزینه ی #سیّد_حسن_مسقطی بزنید) برای محو شدنِ اثرِ این جماعت، افاقه نکرده بود؛
باید به طریقی دست آنها را از نجف کوتاه میکردیم.🤳 🔪 #سید_ابوالحسن_اصفهانی هم که رییس حوزه علمیه نجف بود آنطور که ما میخواستیم همراهی نمیکرد از همه بدتر آنکه فهمیده بودم او خود پیش از مرجعیتش در جلسات هفتگی دعای سماتِ قاضی که هر هفته جمعهها برگزار میشده، شرکت میکرده است.
این سیّدعلی قاضی و شاگردانش نجف را به گند کشیدهاند.
🤨😳
سیّد سمیر که از دوستانم بود گفت باید چه کار کنیم شیخ عدنان!
سیّد ابوالحسن اصفهانی هم فقط میگوید حوزه ی نجف باید حوزه #فِقه_جعفری باشد، اما مخالفِ تعجیل برای تغییر روند صوفی مسلکانه ی حوزه توسط قاضی و شاگردانش است.
😤گفتم چرا نمیفهمید که اسلام در خطر است؟🤥🙄
شیخ رائد که فهیمتر به نظر میآمد،گفت:
شیخ عدنان، تو میگویی قاضی منحرف است،#صوفی است، حوزه را به لجن کشیده، اما مشکل اینجاست که قاضی اهل حفظ ظواهر است!😳
شیخ عدنان من سفرهای بسیار کردهام با بزرگانِ عالمِ اسلام بسیار نشستهام اما حقیقتاً تا بحال هیچکس را مثل قاضی تا بدین حدّ، مقیّد به آدابِ شرع ندیده ام.
😤با عصبانیت فریاد زدم شیخ رائد اینکه میگویی مَدح قاضی است یا ذمّ(عیب) او؟😡👺
تو نمیدانی آدمِ منافق برای رسیدن به اهدافش هرچه در توان دارد حفظ ظاهر میکند؟🥶
سید سمیر جیگاری از جیب قبایش درآورد با آتش شمع روی میز روشنش کرد دودش را در گلویش داد و گفت مشکل پیچیدهتر از این حرف هاست!
😤با عصبانیت گفتم منظورت چیست سیّد سمیر؟
آشنایی دارم که خود به قاضی شک داشت که تعریف میکرد:
روزی در نزدیکی صافی صفا، دیدم که قاضی با پسرش محمّدحسن در حالِ حرکت...👋
ادامه دارد انشاالله... 🔜
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
#سید_علی_قاضی
https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب 📑 بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی #توحید_عشّاق 📝 📚 🟣 ف
👆👆ادامه داستان👇👇
#یذَره_کتاب 📑
برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی
#توحید_عشّاق
📝📚🟣
فصل ۵۶ از قولِ #شیخ_عدنان
#قسمت_دوم: سیّدعلی قاضی با پسرش محمّد حسن در حال حرکت است. من میخواستم او را در تنگنا قرار بدهم که ادعای دروغش برای خودش هم مشخص شود، برای همین به سراغش رفتم و به او گفتم:
از کجا معلوم که حرفهای تو درست باشد؟ من میخواهم آن را از خود #امام_زمان عجل الله تعالی فرجها شریف بشنوم.😳
قاضی به جای اینکه به صرافت بیفتد لبخندی زد و گفت: اگر میخواهی بشنوی خوب بیا برویم.🚶♂
او تعریف کرد؛:
در همان لحظه دیدم هیچ اثری از نجف، خانههای گِلی اطراف آن و دیوار شهر نیست و من و قاضی و پسرش وسط بیابانی در حال حرکت هستیم. چشمانم را مالیدم که خواب نباشم. به دنبال آنها شروع به حرکت کردم اندکی رفتیم تا اینکه در انتهای بیابان، بلندی را دیدم.🧗♂
روی آن بلندی خیمهای قرار داشت و افرادی نزدیک به آن در حال تردد بودند. آنجا بود که ترس بر وجودم سایه انداخت و پاهایم از حرکت ایستاد. احساس کردم پشیمان شدهام.🧎♂
رو کردم به قاضی و گفتم: من نمیخواهم بشنوم، برگردیم.
قاضی نگاهی موشکافانه به سر تا پای من انداخت و گفت: تو خودت اصرار داشتی برویم و بپرسیم! من که لرزه بر اندامم افتاده بود گفتم: نمیخواهد، پشیمان شدم. تا این کلمه از دهانم خارج شد خود را در کنار دیواره شهر و نزدیک به صافی صفا یافتم. در حالی که قاضی و پسرش هم در مقابل من بودند. 🤦♂
😤با خشونتی مضاعف گفتم:
سید سمیر مگر من گفتم که قاضی #جادوگر نیست؟ تصرّف در خیال میکند. اصلاً کار ساحر همین است. از کجا معلوم که آن خیمه مربوط به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده باشد، چرا باید اینقدر ساده باشید؟🌬
سید سمیر گفت: من نمیگویم که قاضی بر حق است، میگویم قدرتهایی دارد که به این سادگیها نمیتوان پیروانش را از او منصرف کرد.👀
شیخ ثامر که نگاهش را از من میدزدید، رو به سید سمیر کرد و گفت: اگر اینطور باشد و این مسئله صرفاً در تصرف خیال یا #سِحر منحصر باشد، داستانی را که مدتی قبل از یکی از بزرگان و مدرسان نجف شنیدم را باید چه کرد؟ 👋
ادامه دارد...انشاالله🔜
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
#سید_علی_قاضی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
👆👆ادامه داستان👇👇 #یذَره_کتاب 📑 برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی #توحید_عشّاق
👆👆ادامه داستان👇👇
#یذَره_کتاب 📑
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی
#توحید_عشّاق
📝📚🟣
فصل ۵۶ از قولِ #شیخ_عدنان
#قسمت_سوم:
...😤(شیخ عدنان) درحالی که اخمهایم را در هم کرده بودم گفتم: بگو تا بدانیم با چه موجودی طرف هستیم شیخ ثامر!🤔
او گفت من به این قاضی بسیار #شک داشتم از طرفی هم واقعاً دلم میخواست بدانم او که دربارهاش میگویند #صوفی و منحرف است چه احوالی دارد.😏
تا اینکه روزی نجف را به مقصد #مسجدکوفه ترک کردم.
نزدیکیهای مسجد، قاضی را دیدم دل را به دریا زدم و با او شروع به صحبت کردم. بعد از اینکه مدتی از صحبتمان گذشت، روی زمین نشستیم تا پس از رفع خستگی به مسجد برویم.🧎♂
قاضی شروع کرد به سخن گفتن از #اسرار_الهی و داستانهای اولیاء و مقام اِجلال و عظمتِ #توحید و لزوم قدم گذاشتن در راه #سلوک و اینکه یگانه هدف از خلقتِ انسان، رسیدن به مقامِ بندگی و معرفت الله است.
شک و شُبهه من از بین نمیرفت و با خود میگفتم:
نمیدانم که واقعاً در عالم چه خبر است؛ اگر صحبتهایی که این سیّد میکند حقیقت داشته باشد #عمرِ من تا به حال تلف شده و دیگر نباید اجازه دهم سرمایهام از دست برود.✊
از طرف دیگر نمیتوانستم به او اعتماد کنم. تا اینکه ناگهان #مارِ بزرگِ سیاه رنگی از سوراخی که روی زمین بود بیرون آمد.و جلوی ما شروع به خزیدن کرد. 🐍
قاضی که گویا ابداً نترسیده بود، وقتی دید من از #ترس در حال زَهره تَرَک شدن هستم، با دست اشارهای کرد و گفت:
مُت بِاذنِ الله !
تا این کلام از دهان او خارج شد مار درجا خشکش زد،و بیجان روی زمین افتاد. قاضی هم انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده است.
و به صحبتهای قبلیش ادامه داد. و از من خواست بلند شویم تا به مسجد برویم.🕌
😤(شیخ عدنان)من از شدت عصبانیت و اینکه #علما تا چه اندازه میتوانند ساده و خام باشند،با غُر و لوند گفتم :
شیخ ثامرِ نادان! این هم همان #سِحر است.جادوگر در خیال تصرف میکند!💥🎭
شیخ ثامر در حالی که ریشهایش را میخاراند گفت:شیخ عدنان من طرفِ تو هستم.
اما آن مُدرسِ #حوزه میگفت: پس از آنکه از قاضی جدا شدم و شروع به اعمالِ مسجدِ کوفه کردم، از خاطرم گذشت که آیا این مار واقعی بود یا قاضی برای من سِحر و #چشم_بندی کرده؟😎🧐
اعمالم را انجام دادم و فورا بیرون آمدم. و به جایی که نشسته بودیم رفتم، تا ببینم اثری از مار هست یا نه؟
در کمال تعجب دیدم #مار به همان شکلِ خشک شده روی زمین افتاده است. حتی با پایم به آن لگدی زدم اما حیوان مثل چوب خشک شده بود.😳🤭
دوباره به سمت مسجدِکوفه برگشتم و با خود فکر کردم:
اگر این مسائل واقعاً حقّ است، پس ما چرا تا این حد از این امور(توحید) #غافل هستیم. تا اینکه دوباره کنار درب مسجد به قاضی رسیدم. و او را دیدم که لبخندی بر لب دارد.😊 قاضی خندهای زیرکانه کرد و گفت:
خوب آقا جان #امتحان هم کردی؟!
من که شرمنده شده بودم صدای قاضی را دوباره شنیدم که با خنده میگفت: الحمدالله امتحان هم کردی.
😤(شیخ عدنان)من که دیگر کلافه شده بودم، در حالی که از شدت خشم نفسم بند آمده بود، فریاد زدم:
این #افسانهها چیست که میگویی شیخ ثامر! #مرگ و #حیات فقط و فقط به دست خداست. محال است کسی چنین قدرتی داشته باشد!...👋
ادامه دارد...انشاالله 🔜
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
#سید_علی_قاضی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
👆👆ادامه داستان👇👇 #یذَره_کتاب 📑 بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی #توحید_عشّاق
👆👆ادامه داستان👇👇
#یذَره_کتاب 📑
برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی
#توحید_عشّاق
📕 🟣
فصل ۵۶ از قول #شیخ_عدنان
#قسمت_چهارم
پس از مدتی شیخ رائد به آرامی گفت: شیخ عدنان ممکن است من چیزی بگویم؟
😤گفتم:بگو شیخ رائد شما که دیگر مرا دارید نابود میکنید هرچه میخواهید بگویید!
شیخ رائدگفت: درست است که مرگ و حیات به دست خداوند است، اما حضرت #عیسی علیه السّلام به اذن خدا این کار را انجام میداد یا اینکه خداوند در دُم #گاو اثری قرار داد که با زدن آن به جسد آن مقتول در قبیله بنی اسرائیل، او زنده شد و قاتل خویش را معرفی کرد. 🦬🐽
😤گفتم: شیخ رائد ۵۰ سال است که در حوزه علمیه نجف، درس میخوانی و نمیدانی که نباید انبیا را با دیگران مقایسه کرد؟
شیخ رائد با صدای ضعیفی گفت: مگر روایت نداریم که؛
《 #عُلَماءُ_اُمَّتی_اَفضَلُ_مِن_اَنبیاءِ_بَنی_اِسرائیل؟》[عالمانِ امتِ من از انبیاء بنی اسرائیل برترند].✨✨✨
😤دوباره فریاد کشیدم: بس کنید دیگر نمیخواهم بشنوم!😡
در همین حین شیخِ لاغر اندامی که در کنار شیخ رائد نشسته و تا آن وقت ساکت بود، گفت:
شیخ عدنان این اهل عرفان معتقدند که انسانِ کامل، #خلیفه خدا و جانشین او بر زمین است و اگر انسان بندگیِ خداوند را به درستی انجام دهد میتواند #مظهر اَسما و صفات خداوند شود.💫
این داستان هم که شیخ ثامر تعریف کرد اگر دروغ نباشد ممکن است نشانهای از این باشد که قاضی، مَظهر اسمِ مُمیتِ الهی است.🙅♂
😤به تندی از جا برخاستم با عصبانیت نعره زدم:گمشو بیرون مردک نفهمِ #افراطی!🤕
آن شیخ دیوانه در حالی که چشمانش گِرد شده بود از اتاقک بیرون رفت.🚶
😤سر جایم نشستم و گفتم: نمیفهمم شما جماعت اینجا نشستهاید که مَدح قاضی و این #دراویشِ نمک به حرام را کنید یا آمده اید به خانه من تا به نحوی با همفکری، دست این جماعتِ صوفی را از فضای #حوزه_علمیه_نجف کوتاه کنیم؟!! 👋
ادامه دارد ... انشاالله🔜
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
#سید_علی_قاضی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
👆👆ادامه داستان👇👇 #یذَره_کتاب 📑 برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی #توحید_عشّاق
👆👆ادامه داستان👇👇
#یذَره_کتاب 📑
برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشانِ نیستی
#توحید_عشّاق
📕🟣
فصل ۵۶ از قولِ #شیخ_عدنان
#قسمت_پنجم
.....همفکری، دست این جماعت را از فضای حوزه علمیّه نجف کوتاه کنیم.
شیخِ ریش بلندی که معمولاً همراه سیّد سمیر به همه جا میرفت گفت:👳♀ ✂️
شیخ عدنان ما باید اول بدانیم که او کیست! و چه ادعایی دارد! تا بعد بتوانیم با شناخت کامل، مسئله را برای سید ابوالحسن اصفهانی #رئیس_حوزه_علمیه_نجف طوری جلوه دهیم که کار را یکسره کنند.🧐👀🔍
سیّد سمیر گفت:درست میگوید شیخ عدنان! قاضی آدم عجیبی است.
من اگر بجای او بودم و چنین کارهایی از من صادر میشد، دوست داشتم عالَم و آدم آن را بفهمند. اما شنیدم که او به شاگردانش بارها گفته: اگر به #حرام و #حلال معتقد هستید، من راضی نیستم نه بالای منبر،نه پایینِ منبر و نه در مجلسی از من اسم بیاورید. 🤭🔇📱🎤
و اگر بفهمم هر کدام از #طلبه ها که به درس من میآیند در حقِ من مبالغه کنند، آمدنشان به درس من حرام است و من راضی نیستم.👋
ادامه دارد... انشاالله🔜
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
#سید_علی_قاضی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn
#ساعت_خواب 🕓🤦♂
خواب آقای #سید_علی_قاضی چهار ساعت بود. یک ساعت در روز و سه ساعت در شب.
می گفت: خواب عموم مردم #سه_مرحله دارد؛
مرحله شروع خوابیدن که از ابتدای دراز کشیدن شروع می شود و تا رسیدن به عمق خواب ادامه پیدا می کند.😚
مرحله بعدی، خواب عمیق است که زمانش به تناسب #مزاج و سن افراد فرق می کند. اصل خواب که نیاز بدن را رفع می کند همین مرحله است.🚼
مرحله سوم بازگشت از #خواب_عمیق است تا بلند شدن از رختخواب.😮🧎♂
اگر کسی بتواند با تمرین و تلاش، از مرحله اول و سوم بی نیاز شود، فقط مرحله دوم باقی می ماند و این مرحله هم بیشتر از چهار پنج ساعت طول نمی کشد.👌🙏
برگرفته از:
کانال نماز شب
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
👆👆ادامه داستان👇👇 #یذَره_کتاب 📑 برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشانِ نیستی #توحید_عشّاق
👆ادامه داستان👇
#یذَره_کتاب 📑
برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشانِ نیستی
#توحید_عشّاق
📕 🟣
فصل ۵۶ از قولِ #شیخ_عدنان
#قسمت_ششم
😤قاضی مثل کَکی بود که همه جا تخم میکرد. باید او را از صفحه روزگار #محو میکردم. 🌛🌬
و کم کم داشتم به قطعیت برای اجرای آن نزدیک میشدم. 🧜♂
در حالی که سعی میکردم افکارم را مخفی کنم به سید سمیر گفتم:
همانطور که گفتی میخواهم ببینم قصه ی این پیرمرد چیست؟
👨🦳پیرمردِ ریش بلند در حالی که #عمامهاش را روی سرش کمی بالا میداد،گفت:
من همسایهای دارم که از اساتید #خارجِ_حوزه است. و در درس او نزدیک به ۳۰۰ #طلبه مینشینند.📿
مدتی بود که همسرش #مریض بود و روز به روز حالش رو به وخامت میگذاشت. از آنجا که فرزندی نداشتند و به خاطر حق همسایگی گاهی از احوال همسرش میپرسیدم.😷
روزی از او احوال همسرش را پرسیدم و او گفت:
همسرم به کلی خوب شده است تعجب کردم و باورم نمیشد که به شکل ناگهانی حالش خوب شده باشد. 😲👧
از او پرسیدم: ماجرا چه بوده؟ او که پیدا بود برای حرفی که میخواهد بزند دهانش را مزه مزه میکند گفت: تو باور نمیکنی اگر بگویم.
گفتم: چرا باور میکنم بگو. پس از کمی تحمل گفت: چند روز پیش #مریضیِ همسرم عود کرد و اوضاعش از همیشه بدتر شد. تا جایی که از هوش رفت.🛌
از آنجا که به #سید_علی_قاضی ارادت داشتم، 🏃دَوان دَوان به سمت منزل او رفتم. در زدم و وارد شدم و در مقابل او نشستم.بدون گفتن هیچ مقدمهای او خودش پرسید:
حال خانم چطور است آقا؟🩺
در حالی که گریه میکردم با عجز و لابه گفتم: آقا دارد از دستم میرود و من در این شهر تنها همین زن را دارم.🙇♂
قاضی سرش را پایین انداخت، چشمانش را بست.و با سرعت زیر لب شروع کرد به #دعا خواندن.🙏
قطرههای #اشک از گوشه چشمش روانه شد.دستش را بلند و اشکانش را پاک کرد و با آرامشی که در صدایش #موج میزد گفت:
شما بفرمایید منزل، خداوند ایشان را به شما برگرداند!😢
از جایم بلند شدم و دوان دوان 🏃♂به سمت خانه رفتم. درِ خانه را که باز کردم دیدم او سرحال از جایش بلند شده #کتری را روی آتش گذاشته و به من لبخند میزند. 💁♀
داخل شدم و از حیرت، دهانم باز مانده بود. بلافاصله همسرم گفت: آقا خیلی ممنونم که پیشِ سیّد علی قاضی رفتی. و به ایشان گفتی برای من دعا کند.
من با #تعجب به همسرم گفتم تو از کجا می دانی؟...👩❤️💋👨
👋
ادامه دارد... انشاالله🔜
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
#سید_علی_قاضی
https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
👆ادامه داستان👇 #یذَره_کتاب 📑 برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشانِ نیستی #توحید_عشّاق
👆👆ادامه داستان👇👇
#یذَره_کتاب
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشانِ نیستی
#توحید_عشّاق
🖌 📗 🟣
فصل ۵۶ از قولِ #شیخ_عدنان
#قسمت_هفتم
📿گفتم تو از کجا خبر داری؟
همسرم گفت:
وقتی تو رفتی به سراغ سیّد علی قاضی،من #فرشته مرگ را دیدم که به سراغم آمد و به من گفت: وقتِ رفتن است. 📧🎈
جانم را از بدنم بیرون کشید.تو را در حضور قاضی دیدم که از او طلب دعا میکنی.#روح که از بدنم جدا شد احساس آزادی و رهایی میکردم و دیگر از آن درد و رنجی که در بدن داشتم خبری نبود. 🚑
روحِ مرا در #آسمانها بالا بردند. عجایبی را دیدم که اگر بخواهم توصیفشان کنم هزار صفحه کتاب خواهد شد.
در کنار فرشته مرگ، آسمان #اول را طی کردیم و پس از آن وارد آسمان #دوم و #سوم و بعد داخل آسمان #چهارم شدیم.
🛫 ✈️ 🚀 🛸
در آسمان چهارم اوضاع با قبل تفاوت داشت. من که دچار شگفتی شده و مشغول تماشای آن عوالم بودم، ناگهان صدایی را شنیدم که در فضای آسمان چهارم طنین افکند: 📣
این زن را به بدنش در دنیا برگردانید. سیّد علی قاضی درخواست تمدید #حیات ایشان را داده است! تا این صدا را شنیدم به بدن بازگشتم.... 🛩
😤(شیخ عدنان) بس است دیگر!
این بار با نعرهای بلند،فریاد کشیدم:
نمیخواهم دیگر چیزی بشنوم. این سیدعلی قاضی، #دَجّال است. شما این را نمیفهمید و نشستهاید و او را مصداق علمای امتِ پیامبر صلی الله علیه و آله به حساب میآورید که مظهر اسمِ #مُمیت و #مُحیی است. ❤️🩹
این مردَک #ملاصدرا را فخر شیعه و #اِبنِ_عربی را از کاملان به حساب میآورد و در جلساتش از #مثنوی و #حافظ و #ابن_فارض میخواند. اینها قابل تحمل نیست...👋
ادامه دارد...انشاالله🔜
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
#سید_علی_قاضی
https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
👆👆ادامه داستان👇👇 #یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشانِ نیستی #توحید_عشّاق
👆ادامه داستان👇
#یذَره_کتاب
بُرشی زیبا و خواندنی
#توحید_عشّاق
🖌 📕 🟣
فصل ۵۶ از قولِ #شیخ_عدنان
#قسمت_هشتم
😤... اینها قابل تحمل نیست.
👨🦳پیرمرد گفت:شیخ عدنان!
اگر اینطور باشد تو میخواهی رساله #تشویق_السالکینِ شیخ محمد تقی مجلسی را کجای دلت بگذاری!؟👨🎓
#شیخ_محمد_تقی_مجلسی در این رساله، سعیِ بلیغ کرده تا نشان دهد #صوفیِ حقیقی و غیر حقیقی امری است که وجود خارجی دارد.و اولین صوفیانی که شیفته #رسول_الله (صلّی الله علیه و اله و سلّم) و ملزم به شریعت و پایبند به آن بوده اند، اصحاب #صُفّه در مدینه اند. 🙇♂🕋
من مطمئنم منظورِ قاضی از صوفی، صوفیه ی انحرافی نیست؛ بلکه او به این اشاره میکند که مردِ حقیقی، فقیهی است که #قلب او صافی باشد.💖
وگرنه آنطور که من شنیده ام او با صوفیان و #خانقاه و انحرافاتِ آنها مشکل جدی دارد. و دامن خود را از ارتباط با آنان پاک کرده است.⛔️
نمیشود به صِرفِ الفاظ، او را متهم کرد؛ راه دیگری لازم است.
😤در حالی که به سید سمیر نگاه میکردم فریاد زدم:
شما پیش سید ابوالحسن اصفهانی(رییس #حوزه علمیّه نجف) بروید هر آنچه میدانید انجام دهید. شهریه ماهیانه شاگردانش را قطع کنید. و یا هر کاری که... .❌
😤از جایم برخاستم و از اتاقِ مهمان بیرون زدم. فکرم را متمرکز کردم به نقشهای که در سر داشتم.
این کار فقط به دستِ یک نفر ممکن بود اون هم کسی نبود، جز قاسم فاسق....🗡📿 👋
اتمام فصل ۵۶ کتاب.
--------------------
انشالله در آینده ای نزدیک فصل ۵۷ کتاب تقدیم خواهد شد🔜
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
#سید_علی_قاضی
https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
👆ادامه داستان👇 #یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی #توحید_عشّاق 🖌 📕 🟣 فصل
#یذَره_کتاب
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی
#توحید_عشّاق
فصل ۵۷ از قولِ #قاسم_فاسق
📖 🖌
#قسمت_اول
.....با خنجرِ جیبی ام روی میز را خط خطی میکردم. هرچه به در، چشمدوختم، پیدایش نشد. عُمدتاً کارها را افرادِ ناشناس، سفارش میدادند. نصفِ دستمزد، پیش!
و مابقی بعداز اتمامِ کار.🤒
اینجا قهوه خانه ای بود که عمدتاً #اراذلِ نجف جرئت آمدن به آن را داشتند.
ناگهان صدای زنگوله درِ قهوه خانه به گوشم خورد.غریبه بود دستار را طوری دورِ صورتش پیچیده بود که فقط چشم هایش را میدیدم.
با شکمی برآمده و دشداشه ای سفید.👤
مکثی کرد و به سمتم آمد و گفت:قاسم!
گفتم:کارِت را بگو!
گفت:پول خوبی در انتظارت است!
به قهوه چی اشاره ای کردم که دو شیشه زهرماری بیاورد.
_نوع کار؟🤔
پس از سکوتِ کوتاهی گفت:#قتل
گفتم:قیمتِ کار به ارزش کسی که سر به نیست خواهد شد، تعیین میشود.🗡
قهوه چی شیشه های #مشروب را آورد.یکی را برداشتم و آمدم بخورم.🍻
که با عصبانیت گفت:
چه غلطی میکنی؟!
_کوری؟میخواهم مشروب بخورم.
شیشه مشروب را از دستم گرفت و محکم به زمین کوبید و گفت:
نجاست خوری در کنار مرقد #امیرالمومنین(علیه السّلام)؟!😡
او که بود که جرئت میکرد اینطور با من حرف بزند؟
ازآنجا که سکه های #طلایش برق درخشانی داشت، نخواستم معامله را به هم بزنم.
گفتم:کیست و کجاست؟
_همین حوالی است. زیاد وادی السّلام می رود،همانجا کارش را یکسره کن.
سکه ها رو بسمت خودم کشیدم و گفتم:این نصف معامله است.
باصدای خَش دار گفتم: اسم؟
_یک #آخوند است.👳♂
فرقی نمیکند، اسم؟؟
کمی به لرزه افتاد، اما بسرعت گفت: قاضی!#سیّد_علی_قاضی
اسم سیّد علی قاضی را که شنیدم برق، سرتا پای وجودم را گرفت.در حالیکه قلبم بشدّت شروع به تپش کرده بود.#خنجرم را از غلاف بیرون کشیدم و با تمامِ قدرت در میز فرو کردم.🔪
سکه هایش را در مقابلش کوبیدم و با فریاد گفتم:من شرابخوارم و بی نماز و اهل هرچی بگویی هستم، مَردک.🥷
اما قاضی کُش نیستم.قاضی #لوتی و آدم است. صدهزار سکه هم بدهی انجام نمیدهم. ضمناً دست کسی هم به او برسد، خودم سر به نیستش خواهم کرد.
بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم، درِ کافه را محکم به هم کوبیدم و بی هدف در کنار شهر،شروع به قدم زدن کردم.
قاضی چند باری مرا نصیحت کرده بود.هر بار که میخواستم روالم را عوض کنم،#هیولایی گرسنه در وجودم می یافتم که خشم و شهوت،غذای هر صبح و شامش بود. 🧟♂🥶
با اینکه به نصیحت هایش گوش نمی دادم اما از نشستن در کنار او لذت میبردم و به من آرامشِ عجیبی می داد.
#عشق، قاعده نمی شناسد؛از وقتی مُشت روی میز کوبیدم، لحظه به لحظه گرمای #محبتش در وجودم بیشتر میشد.💞
خودم را به کنارِ شهر که منتهی به قبرستانِ #وادی_السّلام میشد، رساندم.
همانجا در حالی که چشم به گنبد حرمِ #مولا دوخته و به دیوار شهر تکیه زده بودم، به خواب رفتم.🚼
با دستی که به شانه ام میخورد از خواب بیدار شدم. سُرخیِ طلوع آفتاب بود که چشمانِ حیرت زده ام را التیام میداد.سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی جرئت کرده #قاسم_فاسق را از خواب بیدار کند!
آقا سیّد علی بود.📿
با خنده ای که بر لب داشت گفت: سلام قاسم! دیدم اینجا خوابت برده، گفتم بیدارت کنم نمازت را بخوانی.
سرم را خاراندم و گفتم: آقا آفتاب زده ،فردا صبح میخوانم.
با خنده گفت: بنشین میخواهم چیزی بگویم.🧎♂
با دستپاچگی و خوشحالی ازینکه هیچ وقت از #همنشینی با من احساس کسرِ شان نمیکرد،نشستم و گفتم: چشم آقا سیّد،بفرمایید!
پیرمرد دستش را روی شانه ام گذاشت و در کنارم نشست و گفت:قاسم تو مرا دوست داری؟
_آقا بر منکرش لعنت.
به دیوار تکیه داد و گفت:
من اگر چیزی بگویم #قول میدهی عمل کنی؟
باسرعت گفتم:آقا شما جان بخواهید.🤝
جان نمی خواهم قاسم!چیزِ دیگری میخواهم.
حاضر بودم هرکاری بگوید انجام دهم.برای همین گفتم:جان بخواهید آقا، امر شما مُطاع است.
قاضی دستش را روی پایم گذاشت و گفت:....👋
ادامه دارد.....انشاءالله🔜
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
داستانی بر اساس زندگی آیت الله #سید_علی_قاضی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی #توحید_عشّاق فصل ۵۷ از قولِ #قاسم_فاسق
#یذَره_کتاب
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی
#توحید_عشاق
فصل ۵۷ از قولِ #قاسم_فاسق
📖 🖌
#قسمت_دوم (پایانی)
قاضی گفت: قاسم تو بارها به من ابراز #محبت کردهای❣ حالا من میخواهم به تو کاری بگویم که انجام دهی.
در حالی که گیج شده بودم گفتم: روی چشمم سیّد آقا بفرمایید. گفت: قاسم از امشب بلند شو و #نمازِ_شب بخوان. 😳
نفسم در سینه حبس شد.چشم هایم را که گرد شده بود به چشمانش گره زدم و پس از بُهتی طولانی گفتم: آقا شما که میدانید من اصلاً نماز نمیخوانم چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم. _قرارمان چه شد؟
آقا من شبها تا دیر وقت در قهوه خانه هستم و صبح اصلاً بیدار نمیشوم که بخواهم حتی نماز واجبم را بخوانم.🤒
دو دستی تکیهاش را روی عصایش انداخت و گفت هر ساعتی که نیت کنی من بیدارت میکنم.
در حالی که زبانم بند آمده بود با صدایی که میلرزید گفتم: آقا شما مگر میدانید خانه من کجاست؟
نه قاسم. تو نیت کن من میدانم چطور بیدارت کنم. 👊
دیگر قفل شده بودم.در حالی که نمیدانستم باید چه بگویم ردِ چشمِ او را که به گنبد حرم گره میخورد پی گرفتم. به حرم چشم دوختم بیاختیار گفتم: روی چشم آقا...
دستی بر شانهام زد و گفت: من باید بروم. از جایش به آرامی بلند شد و گفت: خداحافظ قاسم.
از جایم برخاستم با او خداحافظ کردم و به قدمهای کُندی که برمیداشت خیره شدم تا از دروازه شهر به سمت #وادی_السّلام خارج شد.🧑🦯
آن روز را مثل کسی که تازه چشم به دنیا باز کرده باشد و هیچ نداند چه خبر است گذراندم. 🤷♂
شب به خانه رفتم دشداشهام را درآوردم و به سمت رختخواب رفتم.
به اتفاقاتی که از شب قبل برایم افتاده بود فکر میکردم.
آن مرد که بود که از من میخواست قاضی را بکشم؟و قاضی که بود که از من میخواست نماز شب بخوانم؟✨⁉️‼️
اصلاً من که بودم که در میان این تناقضها و تقابلها چون پَر کاهی در هوایی #طوفانی از این طرف به آن طرف میرفتم؟
آن کشش و میل که مبدا آن مجهول بود و مرا در آغوش خویش کشیده بود رهایم نمیکرد.🧲
چرا باید به حرف قاضی گوش میدادم؟
پِلک هایم سنگینی میکرد و خواب، مرا در هم میربود.تنها دلیلی که برای بیدار شدن در شب یافتم شعله #محبّتی بود که از آن پیرمرد در وجودم روشن شده بود... 🪶
ساعتی گذشت برخلاف هر روز که تا بعد از طلوع آفتاب میخوابیدم در نیمه شب بیدار شدم. چقدر #مهتاب را کم دیده بودم.همیشه در این ساعتها زیر سقف قهوه خانهها مشغول گذران عمر بودم. نور عجیبی داشت. 🌖💐
از جایم بلند شدم شحاطه ام (دمپایی) را پا کردم و به سوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من به پا شده بود؟!
انعکاس تصویرم را که دیدم احساس کردم هزاران سال است که خود را نمیشناسم.
من که بودم؟قاسم فاسق که بود؟🗡
چشمانم را رو به آسمان گرفتم و گفتم:خداوندا !قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکرِ درگاهت خواهد بود.😔🤝
در همان دَم که سرزمینِ وجودم را چون بیابان #تاریکی مییافتم #نوری را در پرده خیالم دیدم که چون جرقه ای از قلب خورشید جدا میشد. و سرتاسر این زمین ظلمانی را روشن میساخت... .
باور نمیکردم که عشق به پیرمردِ فقیرِ لَنگی که او را #صوفی و #دیوانه می خواندند، منجر به پذیرفته شدن در درگاه حسین بن علی(علیه السّلام) شود.💘
سیّدعلی آیینه ای بود که من حقیقت خویش را در او مشاهده میکردم.
باورم نمیشد؛ اما آری، گویا مرا پذیرفته بودند... .
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
داستانی بر اساس زندگی آیت الله
#سید_علی_قاضی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn
#سید_علی_قاضی
#اندر_حکایات
تکه ای از فصل پنجاه هشتم
در نجف
🔹...در کُنج دیگری، شبی در خانه ای کوچک در نزدیکی محله عماره، شیخ محمدتقی آملی در اتاق کوچکش دراز کشیده بود و در این اندیشه که به خاطر دعوتهای مکرر از جانب مردم و همچنین مشکل معیشتیِ طاقت فرسای زندگی در نجف کم کم به ایران مراجعت کند. 🚼
درهمان حال، فکر درباره استادش، سیّدعلی قاضی رهایش نمیکرد:
که چرا قاضی ساعتها در وادی السّلام مینشیند؟!
اصلاً چه لزومی دارد که انسان این همه در قبرستان وقتش را بگذراند؟! 🤔
کم کم چشمانش سنگین میشد. در همان حال چشمانش را به سمت کتابخانه کوچکی که در مقابلش بود برگرداند و با خود اندیشید: 📚
پاهایم را که به طرف کتابهای علمی دراز کردم بیاحترامی است یا نه؟⁉️
در آخر با خود کلنجاری رفت و به خود قبولاند که این کار بیاحترامی نیست.
در همان افکار، پلکهایش روی هم رفت و وارد خوابی عمیق شد.
فردای آن روز، استادش قاضی را دید.قاضی پس از سلام، بدون مقدمه گفت:
《شما مصلحت نیست فعلاً به ایران بروید! دراز کردن پا رو به کتب علمی هم بیاحترامی است.》 😳👌
شیخ آملی که شگفت زده شده بود پرسید: شما این مسائل را از کجا متوجه شدین؟!
قاضی با خندهای معنادار گفت: 《از وادی السلام!》😜
🔹روزی دیگر در خانه محقر دیگری در نزدیکی بازار حویش سید محمّد حسین طباطبایی سومین فرزندش سقط شده بود و همسرش قمرالسادات در این دردِ جانسوز بیتابی میکرد، با دلی شکسته و غمی وافر میکوشید عقبات و منازل سرسختِ معرفت النفس را بپیماید.
🔹در زاویهای دیگر از کربلای معلّی در بازاری نزدیک شارع العباس(علیه السلام) در ظهری طاقت فرسا که از آسمان آتش میبارید، در کنارِ کورهای پرحرارت و سوزان، سیّد هاشم نعلبند که بعداً به سیّد هاشم حدّاد معروف شد، در حال کوبیدن پُتک بر آهنِ گدازانِ روی سِندان بود؛ و درحالی که در تفکر و توجّه به حقیقت مرگ غرق شده بود، در حال طی کردن منازل برزخیست.
او تمام تلاشش این بود که مو به مو به دستورات استادش قاضی جامع عمل بپوشاند. 🔨🔥
🔹در ساحتی دیگر سیّد هاشم رضویِ هندی که خرج هر روز زندگیاش یک شاهی بود و هر شب با آن نانی میخرید و با چایی میخورد و خود را زنده نگه میداشت، آن روز در مجلسِ درسِ استادش سیّدعلی قاضی حاضر شده بود. 🫓
که اتفاقاً فقیری آمد و از آنها کمک طلبید. استاد که خود آهی در بساط نداشت، به او اشاره کرد که آیا چیزی دارد به این مرد بدهد؟
رضوی با اینکه جز آن سکه چیزی برای خریدِ نانِ شبش نداشت، دست در جیبِ قبایش کرد و آن را در اختیار مردِ فقیر گذاشت. 🪙
شب هنگام گرسنه و بیحال سر روی بالش گذاشته بود و داشت به خواب میرفت که ناگهان با شنیدن صدای کوبیده شدنِ درِ حجره به خود آمد. از جا بلند شد به سمت در رفت و آن را باز کرد. 🚪
در واقع استادش قاضی را دید که پشت در ایستاده و ظرفی از غذا به دست گرفته. 🍲
قاضی با لبخندی پر از مِهر وارد اتاق شد و شامش را در کنار شاگردِ فداکارش خورد و با این کار از او قدردانی کرد.
🔹و در بستری دیگر قاسم فاسق که سراسر وجودش انقلابی عظیم و بیسابقه برپا شده بود پس از تحوّلی شگفت و توبهای نصوح به یکی از زُهّاد و عبّادِ نجف تبدیل میشد که مردم نیم خورده او را برای استشفا (شفا)مینوشیدند...
--------------
در صورت تمایل برای ماجرای زیبای قاسم فاسق، لطفا روی گزینه
#قاسم_فاسق بزنید.
--------------
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
داستانی براساس زندگی آیت الله سیّدعلی قاضی طباطبایی(ره)
❣ -------،،-------❣
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#زندگینامه
احوالات و بیانات آیتالله حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (ره)
#توحید_عشاق
حضرت آیتالله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی درخانوادهای از اعیان و تجار تبریز، دیده به جهان گشود.
پدرش،مرحوم حاج میرزا شفیع، عامل مضاربهی ناصرالدّین شاه بود.اما توفیق الهی شامل حال او شد و توانست در خدمت مرحوم حاج میرزا علینقی همدانی، مراتب تزکیه نفس و تهذیب اخلاق را طی کند و به مقامات عالی نایل شود.
پس از گذراندن مقدمات علوم حوزوی در تبریز، با سری پرشور رهسپار دیار نجف شد.
اصول را نزد آخوند خراسانی و علم حدیث و درایه را از حاج میرزا حسین نوری آموخت و در محضر شیخ آقا رضا همدانی و دیگر فقهای عظام به #درجه_اجتهاد رسید.
روح بیقرارش تنها با این علوم قرار نمیگرفت بدنبال گمشدهاش به محضر جمالالسّالکین، مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی بار یافت و ۱۴ سال در محضر آخوند همدانی زانوی ادب بر زمین زد.
🧎
#آخوند_ملاحسینقلی_همدانی همان عارف عظیمی است که میگویند ۳۰۰ مرجع تقلید با تربیت او به مراتب بالای عرفان راه یافتند. نفس گرمی داشت.
از اهل گناه ولیّ خدا میساخت؛
#از_یارِ_آشنا_سخنِ_آشنا_شنید
عبد فرّار یکی از اوباشِ نجف بود که مردم از ترس به او احترام میگذاشتند. یک شب که مرحوم #آخوند_ملاحسینقلی_همدانی از حرم امیرالمومنین علیهالسّلام برمیگشت، بی توجه از کنار عبد فرّار گذشت. #عبد_فرّار خیز برداشت تا او را تنبیه کند:
🔺هی آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟!
🔹مگر تو کیستی که باید به تو سلام میکردم؟
🔺من عبد فرّارم!
🔹از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)؟
آخوند همدانی حرف دیگری نزد و راهش را کشید و رفت.
فردا بعد از درس به شاگردانش گفت: یکی از اولیاءِ خدا فوت کرده، هر کس مایل باشد به تشییع جنازه او برویم.
بعضی شاگردان همراه شدند با تعجب دیدند آخوند به طرف منزل عبد فرّار رفت و متوجه شدند که او از دنیا رفته است.
احوال عبد فرّار را از همسرش جویا شدند. گفت: دیشب زودتر از همیشه به خانه آمد تا صبح نخوابید.در حیاط قدم میزد و مدام به خودش میگفت: عبد فرّار! از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا؟ و سحر هم تمام کرد!
#توحید_عشاق
آقای #سید_علی_قاضی شخصی را دیده بود که شبیه آدمی راه میرود که انگار اختلال حواس دارد.
از یکی پرسیده بود: این آقا اختلال فکر و حواس دارد؟
جواب شنیده بود: نه الان از جلسه درسِ اخلاقِ آخوند ملاحسینقلی همدانی درآمده.
هروقت آخوند صحبت میفرماید در حضار اثری میگذارد که از کثرت تاثیر کلام و تصرّف روحیِّ آن جناب، بدین صورت از محضر او بیرون میآیند.
آب همان آب است اما، ببین از چه کوزهای میتراود؟حرفهای قشنگ را هم خیلیها بلدند اما ببین از کدام گلو خارج میشود؟
تا کسی پاک نباشد نمیتواند پاک کند.
🔹آن نفسخواهد زباران پاکتر
🔹از فرشته در روش درّاکتر
🔹عمرها بایست تا دم پاک شد
🔹تا امین مخزن افلاک شد
【برای مطالعه مطالب قبلی میرزا جواد آقا ملکیتبریزی لطفاً روی هشتک#کتاب_بیقرار بزنید.】
برگرفته از:
#کتاب_بیقرار
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#یذَره_کتاب
#اندر_حکایات
#سیّد_حسن_مسقطی
سفر سیّدحسن مسقطی به هندوستان
🚶
...حاج #سیّد_هاشم_حدّاد بسیار از آقاسیّدحسن مسقطی یاد می نمود؛ و میفرمودند: آقاسیّدحسن آتش قوی داشت و توحیدش عالی بود و در بحث و تدریسِ حکمت، استاد بود.
سیّدحسن درصحنِ مطهّر امیرالمومنین علیهالسّلام در نجف اشرف می نشست و طلّاب را درس حکمت و #عرفان میداد. و چنان شور و هیجانی برپا نموده بود که با دروس متین و استوار خود، روحِ توحید و خلوص و طهارت را در طلّاب میدَمید، و آنان را از دنیا اعراض داده و بسوی عالمِ توحیدِ حقّ، سوق میداد.
اطرافیانِ مرحوم آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی (قدّه)، رئیسِ وقت حوزهی علمیه نجف ، به ایشان رساندند که اگر سیّدحسن مسقطی به دروس خود ادامه دهد، حوزه علمیه را منقلب به حوزه ی توحیدی (عرفانی) مینماید.
😳
لهذا آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی تدریسِ علمِ حکمتِ الهی و عرفان را در نجف #تحریم کرد؛ و به آقا سیّدحسن مسقطی هم امر کرد تا به مسقط برای تبلیغ و ترویج برود.
آقا سیّد حسن ابداً میل نداشت از نجف اشرف خارج شود و فراقِ مرحوم #سیّد_علی_قاضی برایش مشکل بود.
بنابراین به خدمت استادش قاضی عرض کرد: اجازه میفرمائید به درس ادامه دهم و اعتنایی به تحریم سیّد ابوالحسن ننمایم و در این راهِ توحید مبارزه کنم؟!
مرحوم آیتالله قاضی به او فرمود: طبق فرمانِ سیّد ابوالحسن، از نجف بسوی مَسقط رهسپار شو! خداوند با تُست، و تو را در هرجا که باشی رهبری میکند، و ...
🛺
سیّدحسن که اصفهانیُّ الاصل بوده و به سیّدحسن اصفهانی مشهور بود، بسوی مَسقط به راه افتاد؛ و لهذا وی را #مسقطی گویند.
و در راه ،در میهمانخانه و مسافرخانه وارد نمیشد، در مسجد وارد میشد. چون به مسقط رسید ، چنان ترویج و تبلیغی نموده که تمام اهل مسقط را مومن و موحّد ساخته، و همه وی را به مرشدِ کلّ شناختند.
او در آخر عمر ،پیوسته با دو لباس احرام زندگی مینمود. تا وی را از هند خواستند؛ او هم دعوت آنانرا اجابت نموده و در راه مقصود رهسپار آن دیار گشت؛ که باز در میان راهها در مسافرخانه ها مَسکن نمی گزید، بلکه در مساجد میرفت و بیتوته مینمود.
در میانِ راه که بین دو شهر بود با همان دو جامه ی احرام در مسجدی وی را یافتند که در حال سجده جان داده است.
💚
【برای دسترسی به آرشیو کامل داستانها و مطالب کتاب روح مجرد از سیّدهاشم حداد، لطفاً رویهشتک#کتاب_روح_مجرد👉 بزنید.
پساز کلیک کردن برروی هشتک، میتوانید فایلها و مطالبِ قبلی را با استفاده از فِلشهای بالا و پایینِ انتهای صفحه، جستجو و پیدا کنید.】
برگرفته از:
#کتاب_روح_مجرد
حاجسیّدهاشم موسویحدّاد
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#اندر_حکایات
#سیّد_حسن_مسقطی
#سیّد_ابوالحسن_اصفهانی
...حاج #سیّد_هاشم_حدّاد بسیار از آقاسیّدحسنمسقطی یاد مینمود؛ و میفرمودند: آقاسیّدحسن آتش قوی داشت و توحیدش عالی بود و در بحث و تدریسِ حکمت، استاد بود.
سیّدحسن درصحنِ مطهّر امیرالمومنین علیهالسّلام در نجف اشرف می نشست و طلّاب را درسِ #حکمت و #عرفان میداد. و چنان شور و هیجانی برپا نموده بود که با دروس متین و استوارِ خود، روحِ توحید و خلوص و طهارت را در طلّاب میدَمید. و آنان را از دنیا اعراض داده و بسوی عالم توحیدِ حق سوق میداد.
اطرافیانِ مرحوم آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی(قدّه)، رئیسِ وقت حوزهیعلمیه نجف ، به ایشان رساندند که اگر سیّدحسن به دروس خود ادامه دهد، حوزه علمیه را منقلب به حوزه ی توحیدی (عرفانی) مینماید.
لهذا او تدریس علم حکمت الهی و عرفان را در نجف #تحریم کرد؛ و به آقا سیّدحسن هم امر کرد تا به مسقط برای تبلیغ و ترویج برود.
آقا سیّد حسن ابداً میل نداشت از نجف اشرف خارج شود و فراق مرحوم#سیّد_علی_قاضی برایش مشکل بود. بنابراین به خدمتِ استادش قاضی عرض کرد:
اجازه میفرمائید به درس ادامه دهم و اعتنایی به تحریمِ سیّد ننمایم و در این راه توحید مبارزه کنم؟!
مرحوم سیّدعلیقاضی به او فرمود: طبق فرمانِ سیّد، از نجف بسوی مَسقط رهسپار شو! خداوند با تُست، و تو را در هرجا که باشی رهبری میکند، و ...
سیّدحسن که اصفهانیُّ الاصل بوده و به اصفهانی مشهور بود، بسوی مَسقط به راه افتاد؛ و لهذا وی را #مسقطی گویند.
و در راه ،در میهمانخانه و مسافرخانه وارد نمیشد، در مسجد وارد میشد. چون به مسقط رسید ، چنان ترویج و تبلیغی نموده که تمام اهل مسقط را مومن و موحّد ساخته، و همه وی را به #مرشدِ_کلّ شناختند.
او در آخر عمر ،پیوسته با دو لباس احرام زندگی مینمود. تا وی را از هند خواستند؛ او هم دعوت آنانرا اجابت نموده و در راه مقصود رهسپار آن دیار گشت؛ که باز در میان راهها در مسافرخانهها مَسکن نمی گزید، بلکه در مساجد میرفت و بیتوته مینمود.
در میانِ راه که بین دو شهر بود با همان دو جامه ی احرام در مسجدی وی را یافتند که در حال سجده جان داده است.
برگرفته از:
#کتاب_روح_مجرد
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#سیّد_علی_قاضی
🏴
ششم ربیع الاول، سالروز رحلت استاد العرفا آیت الحق و العرفان علامه سید علی قاضی طباطبایی تسلیت باد.
۶ربیعالاول۱۳۶۶ هجریقمری
۸ بهمن ۱۳۲۵ هجریشمسی
(۷۷ سال)
نجف، وادی السّلام
″رعایتادبدرمحضرقرآن″
🔹مرحوم حضرت آیت الله شیخ محمد تقی آملی میفرمود: «من در بحث #فقه مرحوم آیتالله سیّد علی قاضی شرکت میکردم. روزی از ایشان سؤال کردم که ما میخوانیم و میشنویم که عدهای موقع قرائت قرآن کریم، #غیب و #اسرار برایشان تجلّی می کند. در حالی که ما قرآن میخوانیم و چنین اثری نمیبینیم؟!»🤔
🔸مرحوم #قاضی مدت کوتاهی به چهره من نظر کرد و سپس فرمود: «بلی! آنها قرآن کریم را تلاوت میکنند و با #شرایط_ویژه! رو به قبله میایستند؛ سرشان پوشیده نیست؛ کلامالله را با هر دو دستشان بلند میکنند و با تمام وجودشان به آنچه تلاوت میکنند، توجه دارند و میفهمند که جلوی چه کسی ایستادهاند! اما تو قرآن را قرائت میکنی در حالی که تا چانه زیر #کرسی رفتهای! و قرآن را روی زمین میگذاری و در آن مینگری …!»🤭
🔹مرحوم آیتالله شیخ محمد تقی آملی میگفت: «بلی، من همینطور #قرآن را میخواندم. مثل این که مرحوم قاضی با من بود و ناظرِ وقت قرائتم بوده است.
بعد از این ماجرا، با تمامِ وجودم به سوی ایشان شتافتم. و ملازم جلسههایشان شدم.»🧎♂
______________
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#یِذَره_کتاب
#سیّد_علی_قاضی
#شیخ_نخودکی_اصفهانی
به دنبالش میگشتم تا پیدایش کنم.
به سراغش در مدرسه ای که در آن سکونت داشت رفتم.طلبه ای پیدا نکردم که بپرسم حجره سیّدمرتضی کشمیری کجاست.در همین حال بودم که ناگهان از درون یکی از حجره های دربسته شنیدم کسی صدا میزند:《شیخ حسنعلی اصفهانی، بیا》. بسمت حجره رفتم تا چشمم به جمال تابناک و صورت و بدن ریاضت کشیده اش افتاد، بی مقدمه گفت:بیا کشمیری که دنبالش میگردی من هستم. و این آغاز ارتباطمان بود. هفت سال خدمتش کردم و جوهره ی وجودیش صفحه ی هستی ام را به رنگ خویش درآورد تا اینکه به ایران و ریاضت کشیدن در حجره ای در صحن عتیقِ حرم ثامن الحجج علیه السّلام در ارض اقدس روی آوردم.
اما همچنان شوق و آتش نجف رهایم نمیکردو پس از ۴ سال، دوباره به این مرکز جاذبهِ شگفت انگیزِ کره خاکی ،نجف اشرف بازگشتم.
مدتی بود که به نجف بازگشته بودم و سیّدمرتضی دستور ترکِ حیوانی بمن داده بود ۳۷روز بود که بدستوراو از خوردن هرگونه غذای حیوانی پرهیز کرده بودم و آن روز قرار بود بعداز زیارت مولی الموحدین علیه السّلام پیش سیّدمرتضی بروم.
....بسمت مدرسه قوام راه افتادم. پس از دقایقی متوجه شدم گرسنگی به جانم افتاده است؛ با اینکه سال ها کارم تحمل گرسنگی و تشنگی بود،اینبار جنس این ریاضت طور دیگری بنظر میامد.
وقتی از پس کوچه های تنگ به مدرسه قوام نزدیک شدم. بوی غذای تازه به مشامم رسید؛ بوی مرغ پخته شده میامد. در حالی که خودم در شگفتی بودم که چرا اینبار تا این اندازه بوی غذایی مرا بسمت خود میکشاند، وارد مدرسه شدم.
🍵
بعداز۳۷ روز ترکِ حیوانی، در وجودم اشتهایی مضاعف به خوردن این غذا احساس میکردم.
ضعف بر بدنم غالب شده بود و یادم رفته بودکه آمده ام تا خدمت سیّدمرتضی برسم. بسمت دیگ غذا رفتم و بی اختیار از آشپز ظرفی از پلو و مرغ خواستم.آشپز که چهره فرسوده و گرسنه ام را دید، برایم غذای بیشتری در ظرف ریخت.🍗
بی اختیار و بی توجه به اینکه در ترک حیوانی به سر میبردم، بسمت سکویی رفتم و روی آن نشستم و چشم به این غذا دوختم که چطور توانسته مرا تا این اندازه وسوسه کند. لقمه ای برداشتم که به دهان بگذارم، اما ناگهان دیدم سیّد مرتضی در مقابلم ایستاده است. سیّدمرتضی اخمی کرد و گفت:
《شیخ حسنعلی! میخواهی ازین غذا بخوری؟》
او در حالی که با دستش به غذا اشاره ای کرد، گفت:
《این غذا را بو کن و ببین چه بویی میدهد؛ آنگاه ببین میتوانی این غذا را بخوری؟》
ظرف غذا را با اضطرابی که از ابُهتِ سیّد به جانم افتاده بود،به صورتم نزدیک کردم. نزدیک بودحالم به هم بخورد، بوی کثافت و نجاست و گندیدگی میداد. با حیرت به سیّد گفتم :
《بوی گندیدگی میدهد جناب سیّد.》
♨️
.....سیّدمرتضی درحالی که اَبروهایش بهم گره خورده بود، سرش را تکان داد و گفت:
بلند شو بیا داخل حجره، سیّدعلی(قاضی) هم هست.
سیّد یااللهی گفت و داخل حجره شد و من هم داخل شدم. حجره ی محقری داشت که در و دیوارش بوی ذکر و طراوتِ روحانی و تجلی الهی میداد. سیّدعلی قاضی هم دوزانو روی زمین نشسته بود و با تسبیح تربتی که در دست داشت ،مشغول ذکر گفتن بود. داخل که شدیم به احترام من و سیّد مرتضی ایستاد و با ته لهجه شیرین ترکی ، سلام گرمی گفت. جواب سلامش را دادمو ازاینکه فرصتی دست داده بود تا با #سیّد_علی_قاضی (سیّدعلی هم از شاگردان سیّدمرتضی بود) هم سخن شوم، خوشحال بودم.
برگرفته از:
#کتاب_کهکشان_نیستی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#اندر_حکایات
#توحید_عشّاق
✍داستانی بر اساس زندگی آیت الله #سیّد_علی_قاضی
🌷___💫___🌷
...در همین حال که شاگردانِ آیت الله قاضی غرق توجه در کلامِ او بودند. و در ژرفای کلامش غوطه میخوردند، ناگهان صدایی هولناک از راهِ بخاری بالای سرِ اُستاد شنیده شد. و گرد و خاک با شدّت از آن خارج شد.🧨
گویا که سقفِ طبقه فوقانی، خراب شده باشد.
شاگردان که هول شده بودند به سمت درِ حجره گریختند.هر یک دیگری را عقب میزد تا بتواند خود را زودتر نجات دهد. 🏃🏃♂
فضای حجره پُر از گرد و خاک شده بود؛ اما استاد همچنان سر جای خود تکیه زده بود و تکان نمیخورد.
سیّدمحمّدحسین(طباطبائی) هم که از جا برخاسته بود و میخواست از درِ حجره پا به فرار بگذارد، صورتش را برگرداند و به اُستاد خیره شد.👀
انگارنه انگار اتفاقی افتاده باشد. گرد و خاک به سرعت خوابید و چهرهی استاد از انتهای حجره، نمایان شد؛
نشسته بود و لبخندی بر لب داشت. و مثل اینکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با صدای بلندی به شاگردان گفت:
📣《 بیایید ای جویندگانِ توحیدِ افعالی!》
شاگردان که بیرونِ حجره تجمع کرده بودند متوجه شدند این سر و صدا به خاطر خارج شدنِ با شدت گرد و خاک از محفظه بخاری بالای سرِ اُستاد بوده و آنها همه گمان کرده بودند سقف اتاق در حال خراب شدن است.
همه با شرمندگی از شکست در امتحانِ درسِ عملیِ توحیدِ افعالیِ استاد،به داخل حجره برگشتند.😓
و با خنده ملیحِ استاد مواجه شدند که دوباره میگفت:
《ای جویندگانِ#توحیدِ_افعالی، بیایید بنشینید!》
پس از ساعتی کوتاه، مجلسِ درس پایان یافت و اُستاد قاضی از جا برخاست تا به #مسجد_کوفه برود.
سیّدعلی عصا را به دست گرفت و بدون صحبت از میان شاگردان خارج شد. 🧑🦯
شاگردان هم که هر کدام در قلبشان طوفانی به پا شده بود و از آن واقعه سر در گریبان فرو برده بودند، چیزی نمیگفتند.
استاد از پلهها پایین رفت و #میرزا_حسن_مصطفوی که جوانی حدوداً ۲۵ ساله بود و تازه به جمع شاگردان سیّدعلی ملحق شده بود، از روی کنجکاوی بدنبالش به راه افتاد.
او میدانست که استاد قاضی عصرها به سمت مسجد کوفه میروند.و با احوالات عجیبش تازه آشنا شده بود.
میرزا حسن از روی کنجکاوی میخواست بداند؛ استاد که هیچ مبلغی در جیب نداشت چطور از نجف به کوفه خواهد رفت؟
برای همین از درِ مدرسه هندیها او را تعقیب کرد استاد قاضی عصا زنان از محله مشراق به سمت شارع امام زینالعابدین (علیه السّلام) و از آنجا به سمت دروازه کوفه حرکت میکرد.🧑🦯
حالا میرزاحسن میخواست ببیند، استاد با این جیبِ خالی و هوای گرم که پیاده رفتن در آن غیرممکن بود، چگونه خود را به مقصد خواهد رساند؟!
آرام آرام او را تعقیب کرد تا به انتهای بازار رسید. ناگهان آخرِ بازار پیرمردی مُعیدی(دهاتی) که چفیه کوفیه(دستمال سربند) به سربسته بود، در مقابل قاضی ظاهر شد و به او یک اسکناس یک دیناری داد و رفت. 💰
در همین لحظه استاد که به ظاهر از حضور میرزا حسن خبری نداشت، صورتش را برگرداند و گفت:
《میرزا حسن دیدی خداوند قادر است!》
میرزا حسن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و غرق در تفکر شد. 🧘
آری،بههمین دلیلاستکه #قلبِ_عارف پس از سالیان متمادی، در تکاپوی کثَرات، آبدیده میشود و برای رسیدن به دریچههای تجلیِ توحید لازم است سالیانِ مَدید قلبِ خویش را در معرض توجه و #ریاضت قرار دهد.
او فهمید #ابتلائات در این میان، نقشِ بیبدیلی در تعالی بخشیِ انسان ایفا میکنند؛ از این روست که معشوق برای پذیرفته شدگانِ درگاهش، فقرها و بلاها و رنجها و مصیبتها میفرستد تا اینکه کورباطنیِ انسان به دست کیمیای #ولایت، به چشمانِ تیزبینِ توحیدنگر تبدیل شود.
✨هرکه در این بَزم مقرب تر است/
✨ جامِ بلا، بیشترش می دهند/
===✨💚✨===
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
فصل شصتم
--------------------------
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn