#اندر_حکایات
#توحید_عشّاق
✍داستانی بر اساس زندگی آیت الله #سیّد_علی_قاضی
🌷___💫___🌷
...در همین حال که شاگردانِ آیت الله قاضی غرق توجه در کلامِ او بودند. و در ژرفای کلامش غوطه میخوردند، ناگهان صدایی هولناک از راهِ بخاری بالای سرِ اُستاد شنیده شد. و گرد و خاک با شدّت از آن خارج شد.🧨
گویا که سقفِ طبقه فوقانی، خراب شده باشد.
شاگردان که هول شده بودند به سمت درِ حجره گریختند.هر یک دیگری را عقب میزد تا بتواند خود را زودتر نجات دهد. 🏃🏃♂
فضای حجره پُر از گرد و خاک شده بود؛ اما استاد همچنان سر جای خود تکیه زده بود و تکان نمیخورد.
سیّدمحمّدحسین(طباطبائی) هم که از جا برخاسته بود و میخواست از درِ حجره پا به فرار بگذارد، صورتش را برگرداند و به اُستاد خیره شد.👀
انگارنه انگار اتفاقی افتاده باشد. گرد و خاک به سرعت خوابید و چهرهی استاد از انتهای حجره، نمایان شد؛
نشسته بود و لبخندی بر لب داشت. و مثل اینکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با صدای بلندی به شاگردان گفت:
📣《 بیایید ای جویندگانِ توحیدِ افعالی!》
شاگردان که بیرونِ حجره تجمع کرده بودند متوجه شدند این سر و صدا به خاطر خارج شدنِ با شدت گرد و خاک از محفظه بخاری بالای سرِ اُستاد بوده و آنها همه گمان کرده بودند سقف اتاق در حال خراب شدن است.
همه با شرمندگی از شکست در امتحانِ درسِ عملیِ توحیدِ افعالیِ استاد،به داخل حجره برگشتند.😓
و با خنده ملیحِ استاد مواجه شدند که دوباره میگفت:
《ای جویندگانِ#توحیدِ_افعالی، بیایید بنشینید!》
پس از ساعتی کوتاه، مجلسِ درس پایان یافت و اُستاد قاضی از جا برخاست تا به #مسجد_کوفه برود.
سیّدعلی عصا را به دست گرفت و بدون صحبت از میان شاگردان خارج شد. 🧑🦯
شاگردان هم که هر کدام در قلبشان طوفانی به پا شده بود و از آن واقعه سر در گریبان فرو برده بودند، چیزی نمیگفتند.
استاد از پلهها پایین رفت و #میرزا_حسن_مصطفوی که جوانی حدوداً ۲۵ ساله بود و تازه به جمع شاگردان سیّدعلی ملحق شده بود، از روی کنجکاوی بدنبالش به راه افتاد.
او میدانست که استاد قاضی عصرها به سمت مسجد کوفه میروند.و با احوالات عجیبش تازه آشنا شده بود.
میرزا حسن از روی کنجکاوی میخواست بداند؛ استاد که هیچ مبلغی در جیب نداشت چطور از نجف به کوفه خواهد رفت؟
برای همین از درِ مدرسه هندیها او را تعقیب کرد استاد قاضی عصا زنان از محله مشراق به سمت شارع امام زینالعابدین (علیه السّلام) و از آنجا به سمت دروازه کوفه حرکت میکرد.🧑🦯
حالا میرزاحسن میخواست ببیند، استاد با این جیبِ خالی و هوای گرم که پیاده رفتن در آن غیرممکن بود، چگونه خود را به مقصد خواهد رساند؟!
آرام آرام او را تعقیب کرد تا به انتهای بازار رسید. ناگهان آخرِ بازار پیرمردی مُعیدی(دهاتی) که چفیه کوفیه(دستمال سربند) به سربسته بود، در مقابل قاضی ظاهر شد و به او یک اسکناس یک دیناری داد و رفت. 💰
در همین لحظه استاد که به ظاهر از حضور میرزا حسن خبری نداشت، صورتش را برگرداند و گفت:
《میرزا حسن دیدی خداوند قادر است!》
میرزا حسن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و غرق در تفکر شد. 🧘
آری،بههمین دلیلاستکه #قلبِ_عارف پس از سالیان متمادی، در تکاپوی کثَرات، آبدیده میشود و برای رسیدن به دریچههای تجلیِ توحید لازم است سالیانِ مَدید قلبِ خویش را در معرض توجه و #ریاضت قرار دهد.
او فهمید #ابتلائات در این میان، نقشِ بیبدیلی در تعالی بخشیِ انسان ایفا میکنند؛ از این روست که معشوق برای پذیرفته شدگانِ درگاهش، فقرها و بلاها و رنجها و مصیبتها میفرستد تا اینکه کورباطنیِ انسان به دست کیمیای #ولایت، به چشمانِ تیزبینِ توحیدنگر تبدیل شود.
✨هرکه در این بَزم مقرب تر است/
✨ جامِ بلا، بیشترش می دهند/
===✨💚✨===
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
فصل شصتم
--------------------------
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn