eitaa logo
کلبه عُشاق
4.5هزار دنبال‌کننده
782 عکس
445 ویدیو
1 فایل
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن (سنایی) 💪...خودمونا بسازیم؛ #بابارکن_الدین شیرازی، بابایی که دستِ فرزندِ ناخَلفش را گرفتو... ادامه 👇 https://eitaa.com/babarokn/2600 💌کانال احراز هویت شد @babaroknodin1400
مشاهده در ایتا
دانلود
کلبه عُشاق
👆👆ادامه داستان👇👇 #یذَره_کتاب 📑 برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشانِ نیستی #توحید_عشّاق
👆ادامه داستان👇 📑 برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشانِ نیستی 📕 🟣 فصل ۵۶ از قولِ 😤قاضی مثل کَکی بود که همه جا تخم می‌کرد. باید او را از صفحه روزگار می‌کردم. 🌛🌬 و کم کم داشتم به قطعیت برای اجرای آن نزدیک می‌شدم. 🧜‍♂ در حالی که سعی می‌کردم افکارم را مخفی کنم به سید سمیر گفتم: همانطور که گفتی می‌خواهم ببینم قصه ی این پیرمرد چیست؟ 👨‍🦳پیرمردِ ریش بلند در حالی که را روی سرش کمی بالا می‌داد،گفت: من همسایه‌ای دارم که از اساتید است. و در درس او نزدیک به ۳۰۰ می‌نشینند.📿 مدتی بود که همسرش بود و روز به روز حالش رو به وخامت می‌گذاشت. از آنجا که فرزندی نداشتند و به خاطر حق همسایگی گاهی از احوال همسرش می‌پرسیدم.😷 روزی از او احوال همسرش را پرسیدم و او گفت: همسرم به کلی خوب شده است تعجب کردم و باورم نمی‌شد که به شکل ناگهانی حالش خوب شده باشد. 😲👧 از او پرسیدم: ماجرا چه بوده؟ او که پیدا بود برای حرفی که می‌خواهد بزند دهانش را مزه مزه می‌کند گفت: تو باور نمی‌کنی اگر بگویم. گفتم: چرا باور می‌کنم بگو. پس از کمی تحمل گفت: چند روز پیش همسرم عود کرد و اوضاعش از همیشه بدتر شد. تا جایی که از هوش رفت.🛌 از آنجا که به ارادت داشتم، 🏃دَوان دَوان به سمت منزل او رفتم. در زدم و وارد شدم و در مقابل او نشستم.بدون گفتن هیچ مقدمه‌ای او خودش پرسید: حال خانم چطور است آقا؟🩺 در حالی که گریه می‌کردم با عجز و لابه گفتم: آقا دارد از دستم می‌رود و من در این شهر تنها همین زن را دارم.🙇‍♂ قاضی سرش را پایین انداخت، چشمانش را بست.و با سرعت زیر لب شروع کرد به خواندن.🙏 قطره‌های از گوشه چشمش روانه شد.دستش را بلند و اشکانش را پاک کرد و با آرامشی که در صدایش می‌زد گفت: شما بفرمایید منزل، خداوند ایشان را به شما برگرداند!😢 از جایم بلند شدم و دوان دوان 🏃‍♂به سمت خانه رفتم. درِ خانه را که باز کردم دیدم او سرحال از جایش بلند شده را روی آتش گذاشته و به من لبخند می‌زند. 💁‍♀ داخل شدم و از حیرت، دهانم باز مانده بود. بلافاصله همسرم گفت: آقا خیلی ممنونم که پیشِ سیّد علی قاضی رفتی. و به ایشان گفتی برای من دعا کند. من با به همسرم گفتم تو از کجا می دانی؟...👩‍❤️‍💋‍👨 👋 ادامه دارد... انشاالله🔜 برگرفته از: https://eitaa.com/babarokn